میخواهم این نبشته را با حرفی از میلان کوندرا بیاغازم او در کتاب هنر رمان میگوید؛ رمان اگر جز ناشناختهای از هستی را کشف نکند غیراخلاقی است. در مصاحبهای نیز اذعان میکند که من با ترمهایی چون رمان روانشناسانه، مردمشناسانه و غیره موافق نیستم چون رماننویسان سالها پیشتر از فروید ناخودآگاه را کشف کرده بودند - چیزی که فروید هم بر آن معترف بوده است. میلان کوندرا میخواهد بگوید که رمان به عنوان یک ژانر ادبی در توسعه معرفت بشری به صورت مستقل سهم داشته است. او بر آن است تا رمان را در کنار فلسفه، روانشناسی و مردمشناسی قرار دهد برهمین پایه است که در جای دیگر تذکر میدهد که این تنها کانت نیست که پایهگذار عصر جدید است، او در کنار کانت سروانتس را هم از ارکان معرفت عصر جدید قلمداد میکند.
همانگونه که کانت با توسل به حرفی از هوراس شاعر رومی؛ شهامت فکر کردن را به انسانهای روزگارش گوشزد میکند. سروانتس نیز تصویری درونگرایانه از انسان زمانه خودش در پیش چشم ما میگذارد، انسانی که در میان دو دنیای جدید و قدیم دچار سرگیجه است، به ادعای روانشناسان، خیلی از ماها چهرههایی سروانتسی هستیم، یعنی ترکیبی از خصوصیات دنکیشوتی و سانچویی؛ سروانتس نخستینبار به زندگی تراژدیک اشخاصی در عصرجدید میپردازد که از شناخت واقعیات عاجزاند.
با این مقدمه میخواهم تاکید کنم که هرچند صدور هرگونه رهنمود در عرصههای هنری کار نا ثواب است اما بالاخره چه زمانی داستاننویسی افغانستان از حرکت در سطح- البته به لحاظ محتوایی- باز میایستد؟ امروز داستاننویسان ما کمرهای را برشانه گذاشتهاند و سرگرم ثبت رویدادهای جنگی از جغرافیای جنگی ذهن خوداند درست مثل یک خبرنگار جنگی، داستاننویسی ما هنوز از موقعیت جنگ پا بیرون نگذاشته است. در این داستانها صدای غالبصدای شلیک گلوله است و هایهایی که از گلوی افراد زخمی به گوش میرسد یا در موارد جدیتر تصویری که انسان در آن در موقعیتی فاجعهبار درون جنگ گیر آمده است. ما هنوز پژواکهای روح جنگزده را نشنیدهایم یا اگر گاهی هم این پژواک به گوش میرسد، نالههایی است در سطح از دست دادن مادری فرزندش را. یعنی ما حالا از برهه جنگی در فاصلهای به درازای بیست سال ایستادهایم، اما هنوز هم داستان ما نتوانسته است به
پرداختهای ژرفتری از جنگ دست یابد. از سوی دیگر مواجهه با سنت در این داستانها نیز سطحی است. البته نمیخواهم این قضاوتم را بر تمام داستاننویسان و داستانها تعمیم دهم ولی شخصا در انتظار کارهای دندانگیرتر به لحاظ فکری در داستاننویسی افغانستان میباشم. تکنیکزدگی، داستاننویسی امروز ما را بهشدت از حرکتهای عمقی باز داشته است. بخش عظیم این داستانها از فراز و فرودهای روح ملتهب بشری در یک جغرافیای جنگزده تهیاند. معدودی از این داستانها توانستهاند تنها سویههای عاطفی را در این داستانها پرورش دهند ولی هنوزهم از آن بلوغ فکری داستانهای پس از جنگ اروپا در اینجا خبری نیست. گفته شده است که انسانهای متوسط نیز میتوانند رماننویس شوند اما داستانهای بزرگ را آنانی پدید آوردهاند که به قول کامو از طریق رماننویسی به بلوغ فکری رسیدهاند و هم به دستآوردهای حوزه علوم انسانی چشمی داشتهاند.
در چنین موقعیتی است که به اهمیت داستاننویسی رهنورد زریاب و چند چهره محدود دیگر پی میبریم چهرهایکه پاسدار صدیق میراثی است که از سروانتس آغاز میشود و با داستاننویسان بزرگی چون گوگول، داستایفسکی، با هوگو، بالزاک، ارویل، ساراماگو و مارکز ادامه مییابد. هرچند استاد زریاب از تکنیکهای رایج در داستاننویسی نوین غافل نیست اما در صدد آن است تا زندگی را با تمام جلوههای عینی و ذهنیاش وارد داستانهایش کند. برای همین است که داستانهای رهنورد زریاب در بازار داستاننویسی ما طعم غریبتری دارند، به روایت دیگر این تکنیک نیست که داستان را از سایر داستانها جدا میکند-آن گونه که بسیاری از داستانهای جنگی افغانستان چنیناند- بلکه محتوا و جهان داستانی فراخ و ژرف حدفاصل داستانهای او و جریان داستاننویسی ما را میسازند.
رمان «چارگرد قلا گشتم...» درست از همین مقوله است. داستانی که به ظاهر در دو خط موازی تا آخر سیر میکند ولی در یک نقطه مهآلود در ورای خط اصلی، این دو جریان گاهی تن به هم میسایند، در یافت این نقطه اتصال کار سادهای نیست ویا شاید هم نویسنده هیچ قصدی برای پیوستن این دوقصه نداشته است و خواسته است تا داستان در شبکهای از تداعیهای میان این دوقصه به وحدت برسد، چون این دو قصه از طریق عناصر داستانی و خط اصلی قصه به هم وصل نشدهاند. یعنی در میان این دو قصه یک فضای خالی وجود دارد.
این داستان در سه زمان و مکان متفاوت به صورت همزمان سیر میکند، یکی شهر ریازان در بعد تاریخی قصه که مربوط میشود به قرن هفت هجری شمسی، دو دیگر قصه حکیمان زمانه است که مروبوط میشود به زمان پادشاهی ظاهرشاه و سوم قصه گالیا و راوی مسکو که مربوط میشود به مقطع زمانی سالهای هشتاد و نود میلادی یعنی به دریافت من، معادل زمانی که روسها از افغانستان خارج شدهاند و در افغانستان جنگهای داخلی جریان دارد. دوستانی که این داستان را خواندهاند متوجه نکته ظریفی باید شده باشند و آن گم شدن پسر تاجر پارچههای پشمی و پسر افسر نظامی در آخر قصه است. از سوی دیگر در مرگ راوی کابل که یکی از آن کودکان حکیم است نیز همه باشندگان آن کوچه حضور دارند به جز خانوادههای تاجر پارچه و افسر نظامی، پس این غیاب به معنای شروع ناپدید شدن و رفتن بخشی از مردم افغانستان است. به لحاظ تاریخی نیز نخستین کوچیدنها از دوران صدارت محمد داوود خان
آغاز میشود و من دقیقا میخواهم داستان را از همینجا با داستان راوی مسکو پیوند بدهم زیرا تفاوت زمانی بین دوره صدارت محمد داوود خان و دوره برژنف چیزی در حد و حدود سن و سال راوی قصه مسکو میشود که مردی در حدود 30 سال میتواند باشد. من اینگونه نتیجه میگیرم که این مرد یکی از مهاجران کوچهای دوره اول است چون این مرد در باره گذشتهاش به ما چیزی نمیگوید. شاید هم پسر یکی از همان دو مرد کوچه حکیمان زمانه باشد. به هرروی این تلاش شخصی من است برای پر کردن خلای میان این دو قصه. از سوی دیگر جغرافیای دو قصه نقطه مشترک دیگری میان این دو قصه است، مسکو و کابل با توجه به این مساله که مغولها به ریازان حمله میکنند و شهرها را به آتش میکشند و روسها که قربانیان بازماندگان آن جنگ باشند، به افغانستان تجاوز میکنند. گالیای ریازان در جنگ با مغول خانواده و به خصوص برادرش را از دست میدهد و گالیای مسکو که از نوادگان همان
گالیاست نیز برادرش را در تجاوز روسها به افغانستان از دست میدهد. البته استاد زریاب پیش از این در داستان گلنار و آیینه نیز از این شگرد استفاده کرده است. مثل قصه گلنارها و آیینههایشان که از اعماق تاریخ چون جریانی به زمانه ما رسیدهاند. گالیا نیز از همان زنان نمادین داستانهای استاد زریاب است که در طول تاریخ با سرنوشت مشترکی ادامه مییابند. راوی مسکو از دوران کودکیاش به ما چیزی نمیگوید و این خلا به صورت تلویحی با حضور حکیمان زمانه در ذهن ما پر میشود. البته گاهی اشاراتی به گذشته راوی این پندار ما را خدشهدار میکند. هرچند همانگونه که قبلا یاد کردم، نمیتوان پیوند ارگانیک میان این دوقصه برقرار ساخت ولی من این خلا را با همین تداعیها برای خودم خواستم پر کنم. از سوی دیگر به نظر من هیچ عیبی ندارد اگر این دوقصه به هم نپیوندند.
در ادبیات و هنر هیچ چیز قطعی نیست به خصوص امروز زمان ساختارهای چندصدایی و چندمرکزی در ادبیات است. با این حساب میتوان این رمان را در ردیف رمانهایی با ساختار پولیفونیک یا ساختارهای پسامدرنیستی به حساب آورد و خود را از تشویش وحدت ارگانیک یا وحدت ساختاری به کلی رهانید.
در بعد اندیشگی این رمان، رمان روزهای از دسترفته است. رمان ناپایداری زمان حال و ترسهای آدمی از هیولای زمان که همه چیز را در حال بلعیدن است. نویسنده تلاش میکند تا دو بعد زمان یعنی گذشته و آینده را حذف کند و حال را بینهایت سازد. اما نه گالیا از گذشتهاش میتواند دور شود و نه راوی مسکو از آیندهای که همواره او را میترساند، گزیری دارد. آیندهای که در آن گالیا آن نماد مهر و ایثار از او برای همیشه دور میشود. عنصر دیگری که در این رمان به آن باربار اشاره میشود ناپیداری وعدههایی است که آدمها به هم میدهند. وعدهها چی شیریناند و سرمای سوزنده واقعیت را کمرنگ میکنند اما بدون اینکه بدانیم این وعدهها میتوانند عملی نشوند. مثل وعدههایی که دوستان راوی به او میدهند. آنها پس از عزم سفر به هند و گفتن اینکه ما برخواهیم گشت و در کابل نخستین فیلمها را خواهیم ساخت هرگز بر نمیگردند یا وعده گالیا مبنی بر
اینکه او روزی نزد راوی باز خواهد گشت. او حتا تمام جهان را جستجو خواهد کرد و راوی را باز خواهد یافت. کارکتر راوی مسکو کارکتر غریبی است. مثل یک شبح است. از گذشته و حال او چیزی نمیدانیم. تنها چیزی که از او میدانیم این است که از افغانستان است و به یک دختر گلفروش در مسکو دل باخته است. شامگاهان حکیمان زمانه در ذهن ما روزهای از دست رفته راوی مسکو اند- صرفنظر از غیاب پیوند ارگانیک قصه- گالیا یادآور سلسلهای از گالیاها در تاریخ است با سرنوشتهای همگون. از شهر ریازان تا دشتهای گوبی تا مسکو. در تمام این داستان این حس به خواننده القا میشود که همهچیز به زودی از دست میروند و باید با تمام نیرو به لحظات و اشیای دمدست بچسپید تا آنها حضوری پایدارتر بیابند. حکیمان زمانه نمایندگان صنفهای اجتماعیاند. استاد زریاب کودکان را برای اولینبار به سخن واداشته است آن هم به نمایندگی از صنفهایی که هرکدام بدان
وابستهاند. جالبتر از همه حضور فرزند پینهدوز است او به نمایندگی از لایههای زیرین جامعه در داستان حضور دارد. لایههایی که فکر میکنند کنار آب شاه باید از شیشه باشد. او در این باره که آیا شاه گوز میزند یانه شک دارد. نماینده لایههایی که بخشی از واقعیتهای زندگی برایشان باهالهای از راز و رمز و فراواقعیت آمیخته است. در این داستان استاد زریاب اذعان میکند که تهیدستان و ضعفا در تاریخ پامال میشوند و این سرنوشت محتوم آنها است. پسر افسرنظامی و پسر پارچه فروش با خانواده هایشان با آغاز دوران داوودخان که آغاز دوران بردن و بستنها است از کوچه ناپدید میشوند اما فرزند پینهدوز، فرزند کتابفروش و پسر پهلوان سهراب که یتیم شده است در همان کوچه که حضوری نمادین دارد باقی میمانند. در پایانهای داستان میخوانیم که یکی از فرزندان پینهدوز را حکومت دستگیر میکند و به سوی سرنوشت نامعلومی میبرد. هرچند گاهی
بحثهایی که در میان این کودکان مطرح میشود از سطح دانش و فهم کودکان در چنین سنی بالاتر است؛ اما حضور کودکان در این داستان حضوری نیابتی و نمادین است. زیرا این حضور محصول گزینش است. نویسنده از میان لایههای گوناگون اجتماعی دست به گزینش زده است تا مجموعه حکیمان زمانهاش را خلق کند. حکیمانی که در مورد مهمترین مسایل زندگی باهم بحث و گفتگو میکنند مجموعهای که در جهانی میان واقعیت و افسانه میزیند. داستان در این بخشها پهلو میزند به داستانهای دبستان ریالیزم جادویی. مثل پدیدآمدن و زندهشدن گاهگاه آن دخترک شهید که در زمان حمله انگلیس یعنی صد سال پیشتر از آن زمان کشته شده است یا حضور پهلوان سهراب پس از مرگش، البته این قسمتها به داستان زیبایی خاصی بخشیدهاند. استاد تواناییهای شاعرانهاش را در این قسمتها خوب به کار انداخته است. این حکیمان همانگونه که به امیال صنفهای اجتماعی تعلق دارند. میتوانند با
مردگان ارتباط برقرار کنند. گاهگاهی با پهلوان سهراب که مرده است دیدار و گفتگو میکنند. پهلوان سهراب در این داستان نماد خیر و نیکی است. مردی محبوب، جوانمرد که بسیاری مشکلات مردم آن محل را حل میکند. مردی که شهید میشود بیآنکه بدانیم این شهادت چگونه اتفاق افتاده است. شهید صفتی است که خود پهلوان سهراب به خودش میدهد. البته شهید در این داستان بیشتر بار روشنفکرانه دارد تا بار مذهبی، او میگوید من شهیدم و شهادت میدهم. او در باره چیرگی شر در دورانهای آینده به پیشگویی میپردازد. در دهه 50 اوضاع و احوال زمانه ما را پیشگویی میکند و میگوید که آن زمان زمانی است که کمپنیهای بزرگ وچاپندگان داراییهای عامه با تزویر و حیله برهمه شوون زندگی ما مسلط میشوند. کار پهلوان سهراب پیشبینی و شهادت است دو خصلتی که از برداشت روشنفکر در مفهوم عام آن ما در ذهن داریم. داستان پایان غم انگیزی دارد. این داستان یک تراژدی
است. تراژدی زمانی که از دست میرود تراژدی کشتار دسته جمعی انسانها، تراژدی جدایی انسان از موطن اصلیاش. تراژدی از دست دادن عزیزان. تمام حوادث این داستان در فصل زمستان اتفاق میافتند. در قصه راوی مسکو باران برف در سراسر قصه برای لحظهای بند نمیآید. در قصه شهر ریازان روی ویرانههای آن شهر و آتشهایی که نواده چنگیز افروخته است برف میبارد و حکیمان زمانه نیز در شامگاهان پاییزی به گفتگو میپردازند. شامگاهانی که به قول راوی افکار فلسفی را در ذهن آدمی بیدار میکنند. پایان غم انگیز داستان با حضور دخترک شهید در کنار چند حکیم باقی مانده که دوستانشان را از دست دادهاند اندکی به تعادل میرسد. حضور دخترک شهید برای رهایی چند حکیم باقیمانده تنها جرقه شادی است که در پایان داستان دمیده میشود. داستان در قسمتهای پایانی و به خصوص تا آنجایی که مربوط راوی مسکو میشود فوقالعاده است. استفاده متوازن از زبان، تصاویر
زنده و عینی، لحظات عاشقانه زیبا به دور از آن پرداختهای احساساتی و پورنوگرافیک جلوهای عارفانه و قدسی به این عشق و این داستان بخشیده است.
|