کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
«چار گرد قلا گشم...» رمانی نیازمند باز آفرینی

ضیا افضلی آتش
 
 

 

مدتی قبل کتاب «و شیخ گفت» رهنورد زریاب را خواندم و با مکاشفه‌ای از واژه‌ی جدیدی «داستان»‌ها روبرو شدم که به گفت نویسنده آمیزه‌ای است از واژگان «داستان» و «حکایت». داستان‌های این کتاب خواندنی‌اند و می‌توان عالمی از آموختنی‌ها و حکایت‌های جالبی در لابلای برگ‌های این کتاب یافت. «پایلو کویلیو» نویسنده‌ی نامدار برازیلی، کتابی دارد به نام «مکتوب» که چیزی شبیه کتاب «و شیخ گفت» رهنورد زریاب است. منتها کتاب «مکتوب» سالیان قبل به نگارش آمده است و کتاب «و شیخ گفت» در سالیانی اخیر. اما من این دو کتاب را یک‌سان دوست می‌دارم. داستان‌های «و شیخ گفت» را هرکدام دو بار خواندم و چنانکه روایت‌های «مکتوب» را نیز باربار خوانده‌ام. می‌پنداشتم که با رویت «چارگرد قلا گشتم» در قفسه‌ی کتابفروشی‌ها، من با رمانی به ارزش داستان‌های «و شیخ گفت» مواجه خواهم شد. بالاخره انتظارم به پایان رسید، رمان در قفسه‌ی کتاب‌فروشی عرفان پدیدار گشت و من شاید از نخستین خریداران این کتاب بودم ـ چون برای خواننده‌ای معمولی همچون من نویسنده کتابش را نمی‌فرستد-  در این‌جا در پی نوشتن مانولوگ در رابطه با این رمان نیستم و فقط می‌کوشم از دید یک خواننده‌ی معمولی دیدگاه‌هایم را با خواننده‌ای خردمند این نوشتار، در میان بگذارم. 

باری در کتاب «لو رُمان Le roman»  اثر «مایکل ریموند Michel Raimond» تعریفی از رمان خواندم که چنین بود: «رمان، اثري است عاري از شرافت: رمان‌نويس چيزي را به‌عنوان حقيقت ارایه مي‌دهد که کاملا به دروغ بودن آن آگاه است، و خواننده هم تلاش مي‌‌ورزد چيزي را به‌عنوان حقيقت بپذيرد که در تمام مدت به خيالي بودن آن آگاه بوده است.» وقتی رمان «چارگرد قلا گشتم» رهنورد زریاب را به خوانش گرفتم، سپید و سیاه این تعریف رمان برایم روشن‌تر شد.

به دست‌آوردهای زبانشناسی رهنورد زریاب در نوشته‌هایش چه از جنس رمان یا کوتاه‌نوشت‌های «و شیخ گفت» و چه مقاله‌یی که این‌جا و آن‌جا نشر می‌شود، می‌بالم. وی نثر پاک و سفته‌ای دارد که بدون شک خواننده را با هر سطح اندیشه به سوی خودش می‌کشاند. اما دست‌آوردهای زبانشناسی هیچ‌گاهی نمی‌تواند به تنهایی یک نوشته را متبارز بسازد. من معتقدم که در پهلوی این گزینه، گزینه‌های دیگری چون ظرایف داستان‌گویی و دقت علمی به مسایل مطرح‌شده در داستان، وجود دارد که می‌باید این گزینه‌ها را جدی گرفت و به آنها بیشتر و جدی‌تر پرداخت.

از موجودیت دو راوی در دو روایت -متفاوت از هم-  این داستان در شگفتم. نمی‌دانم این را باید بدعت خواند یا یک خطا در فرم. این دو راوی که هیچ نسبتی به هم ندارند و روایت‌های‌شان در موقعیت‌های زمانی مختلف، تا اخیر داستان در دو خط موازی به پیش رانده می‌شود و هیچ‌گاهی به هم پیوند نمی‌خورد، هیچ شباهتی با یکدیگر ندارند. همین است که خواننده در یک کشاکش عجیب نمی‌تواند با رویدادهای رمان رابطه برقرار کند. من قبلا کاری از این دست نخوانده‌ام و باید منتظر ماند تا نویسنده در این باب به ابراز دیدگاهش بپردازد. در این رمان نویسنده درگیری عجیبی با زمان دارد. تقلا می‌ورزد که این زمان‌بندی را تا اخیر داستان در قالب دو روایت متفاوت، به جایی برساند که خواننده مجاب شود. این‌طور نمی‌شود و نویسنده با این درگیری رمان را به پایان می‌برد.

در زمينه‌ي ظرایف داستان‌گويي این داستان

اگر ظرایف ادبي بخش «حکیمان زمانه» نسب از سنت‌هاي كلاسيك داستان‌نويسي مي‌برد، پا‌به‌پا، بخش‌هاي ديگري هم هستند سرشار از شگردهايي به غايت مدرن؛ مثل بخشي كه نويسنده، تيزهوشانه، گزارش کشتار و غارت شهر «ریازان» را از سوی لشکر غارتگر «تموچین مغل» که «چنگیزخان» می‌خوانندش، در ميانه‌‌ی متن مي‌نشاند و سپس آن‌را ماهرانه پیوند می‌زند با دور حاضر با یک روایت رمانتیک - ریالستیک. روایت غارت و به آتش کشیده شدن شهر «ریازان» با نمونه‌ی دیگری دنبال می‌شود و آن تصویری از تارومار شدن نیروهای روسی در یکی از نقاط کوهستانی افغانستان است؛ جایی‌که سرباز روسی به‌نام «سرگی» در آن‌جا به هلاکت می‌رسد. دنباله‌ی این داستان ماجرای عشقی یک جوان افغان و دختری روسی به‌نام «گالیا» در مسکو است. درخشان‌ترین بخش این روایت همانا مواجهه شدن راوی با مادر «سرگی» است و آنچه در آن خانه‌ی روستایی رخ می‌دهد. اگر از زمره‌ي كساني باشيم كه از هرنوع خشونت سياسي بيزارند، در اين بند كه به غايت زيبا و موثر نوشته شده طنين اسطوره‌‌ای رنج همه‌ي مادراني را مي‌بينيم كه در پهنه‌‌ی تاريخ اين یا آن سرزمين به سوگ از دست دادن فرزندان شان نشسته‌اند. این روایت همانگونه با بعد رمانتیک – ریالستیک به پیش می‌رود، با جدایی راوی از معشوقش «گالیا» به فرجام می‌رسد.

در روایت «حکیمان زمانه»  جای شگردهای مدرن، با بازتابی از سنت‌گرایی‌ها، خرافات و تابوها پر می‌شود و نویسنده می‌کوشد با استفاده از این عناصر جلوه‌هایی ریالیزم جادویی را در رمانش بیافریند. نوعی ریالیزم جاودیی آمیخته با سنت‌گرایی آیینی که در داستان‌های به پایان نرسیده‌ی «سیب و ارسطاطالیس»  و «مارهای زیر درختان سنجد» از همین نویسنده به مراتب بهتر از این رمان انعکاس یافته است. در جای‌هایی از این روایت افزودن آمیزه‌های طنزآمیز به‌خاطر گیرا ساختن آن ره به جایی برده در حالی‌که ورود صنعت تکرار در این روایت، آن‌را اندکی کسالت‌بار ساخته است. «حکیمان زمانه» نمایه‌هایی از افکار و سطوح مختلف فکری و طبقاتی در افغانستان است و نمایانگر نگرش‌های سیاسی و اجتماعی چنددهه گذشته. حذف برخی کرکترهای «حکیمان زمانه » نیز پیوند می‌خورد به محو استبداد رژیم شاهی و رویدادهای سه چهار دهه‌ی پسین. ناخوشایندترین بخش این روایت، برگشتن پهلوان بر بستر مرگ راوی و حکایت از دور حاضر است. این پدیده را در رمان «گلنار و آیینه » نیز می‌توان دید که در فرجام رمانی به آن زیبایی، حوادث سالیان دهه نود انعکاس یافته و باعث سرعت بخشیدن بی‌موجب در رمان شده است و همانند تکه‌ی عاریتی هیچ نوع ارزشی به رمان نیفزوده است. استفاده از ابزاری که در بالا به آنها اشاره شد، به‌خاطر شکل دادن فُرم داستان خواننده را به یاد داستان‌های نویسنده‌ی بریتانیایی جی. کی. رولینگ می‌ندازد. گویا نویسنده رغبت غریبی به تماشای فلم‌های «هری پاتر» داشته است و از آنها تاثیر پذیرفته است. فضای روایت «حکیمان زمانه» مملو از طنین هول‌آور واژگانی برآمده از تاريكي‌هاي دوردست تاريخ‌اند، هرچند این پاره بازتاب دلنشینی ندارد و طنز و موارد عاطفی به کار گرفته شده در این روایت، چیزی بیشتر از یک پارادوکس تصنعی نیستند.

با وجود ناهمسویی‌های روایات این رمان، آگاهي نويسنده به اين نکته که «آدمی ظالم و ستمگر است»، یگانه نکته‌ای است که در پیوند زدن دو روایت کمک کرده است اما با این وجود این نکته‌ی پیوند دهنده در انسجام رمان و نقش آن در برقرار ساختن ارتباط میان نویسنده و خواننده سخت ناچیز و غیرموثر است.

در زمينه‌ي دقت علمي، گذشته از گستردگي حيرت‌آور منابع مورد استفاده، چالش بزرگ نويسنده حفظ روال داستان است که بدان وسیله می‌تواند رابطه‌ها را میان خواننده‌ی اثرش پدید بیاورد. زریاب در رمان «گلنار و آیینه» در حفظ این روال تلاش بیشتری به خرچ داده اما آشکار است که نویسنده تاب اندیشیدن بیشتر را در رمان «چارگرد قلا گشتم» نداشته و به میل دلش روایت‌ها را به پیش نبرده است.

ممکن است بازآفرینی این رمان از زمان‌زدگی و آسیب‌هایی که در بالا برشمرده شدند، بکاهد یا اگر نویسنده بتواند این دو روایت را در دو مجلد جدا از هم به چاپ برساند چه بهتر از این.

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵۶       سال        هفتم              عقرب/قوس     ۱۳٩٠     خورشیدی         ۱۶ نومبر ٢٠۱۱