کاربرد ضرب المثل ها در ادبیات کلاسیک فارسی دری از سابقه و سرگذشت دراز و گسترده یی برخوردار است. حتی می توان گفت که شعر فارسی دری از همان سپیده دم پیدایی به نوعی با ضرب المثلها آمیخته بوده است.
چنان که در شعر رودکی سمر قندی نیای بزرگ شعر فارسی دری می توان جلوه های رنگا رنگ کاربرد ضرب المثلها را دید.یک چنین چیزی، همچنان در شاهنامه ء فردوسی، مثنوی معنوی، غزلیات حافظ و سروده های شاعران دیگر نیز وجود دارد.
ضرب المثها افکاری اند که به گونهء فشرده و کوتاه بیان شده و از محتوای ژرفی برخوردارند.ضرب المثلها به ما کمک می کنند تا چگونه گی تفکر مردم در پیوند به زنده گی و جامعه را دریابیم. برای آن که ضرب المثها خود عصاره یی از تجارب تاریخی ، اجتماعی و فرهنگی مردم اند و چنان دانه های سبزی در کشتزار زنده گی اجتماعی- فرهنگی مردم بار ور شده اند.
به تعبیری می توان گفت که ضرب المثل ها آیینه های روشن و شفافی اند که می توان در آن ها گوشه های گونه گون زنده گی اجتماعی مردم را به روشنی دید. در آیینهء ضرب المثل ها تجربه ها، رسم ورواجها، افکار و اندیشه ها، انسان دوستی ، عشق، نفرت، کینه ، انتقام،رازداری، شجاعت و جوانمردی، داد خواهی ؛ میهن دوستی ، صداقت و امانتداری، کمک و همیاری و دیگر مسایل مربوط به زنده گی مادی و معنوی مردم بازتاب گسترده یی دارد و شاید بتوان گفت که خود تبلور یک چنین اندیشه ها و عاطفه هایی اند. چنین است که می توان گفت که ضرب المثلها با اعتبار ترین سرچشمهء شناخت معنوی مردم را می سازند گاهی ضرب المثلها عصاره و فشردهء یک تمثیل اند و گاهی هم هم نتیجه یک داستان عامیانه . به مفهوم دیگر بخش بیشتر ضرب المثلی داستانی دارند که ماهیت ضربالمثلها از آن داستان بر می خیزد. چنین است که در چگونه گی کار برد ضرب المثها باید
جانب احتیاط را رعایت کرد.
تا آن جایی که دیده شده است در کشور ما افغانستان به ضرب المثلها اهمیت بزرگی قایل اند و ضرب المثلها در تمام لحظه های زنده گی آن ها جاریست. چنان که وقتی با کسی صمیمی اند، با کسی دشمنی دارند، با کسی عشق می ورزند، از کسی نفرت دارند، از کسی انتقام می گیرند ، از کسی کمک می گیرند ویا هم به کسی کمک می کنند، در لحظه های که نا امید اند و در لحضه های که سرشار از امید اند، در لحظه های شکست و در لحظه های پیروزی و در یک کلام در تمام لحظه های زنده گی به گونه یی در زیر چتر رنگین ضرب المثل ها به سر می برند.
با اعتبار ترین شیوه تحقیق در پیوند به ضرب المثلها، جستجوی آن ها در میان مردم است. باید ضرب المثلها را از زبان مردم شنید ویاد داشت کرد. برای آن که ناب ترین اشکال آن را می توان در میا ن مردم یافت. با این حال به پندار من پژوهش ضرب المثلها ی به کار گرفته شده در اثار ادبی بنا بر دلایل زیرین می تواند اهمیت داشته باشد.
نخست از نگاه شیوهء کار برد و پرورش آن در یک اثر ادبی . دو دیگر از نگاه سابقهء تاریخی.
ضرب المثلها همان گونه که گفته شد،به مانند تمام انواع ادبی فرهنگ عامیانه به توده های مردم تعلق دارد. همپا با کاروان زنده گی اجتماعی و فر هنگی مردم پدید آمده ، رشد کرده، دگر گونیها وتحولاتی را پذرفته است. پس هر ضرب المثلی از خود تاریخی دارد وسرگذشتی.مقایسهء اشکال امروزین ضرب المثلها، با اشکال ثبت شده ء آنها در آثار گذشته گان می تواند ما را با تحولات لفظی و معنوی آنها آشنا سازد.
این نکته که ضرب المثها همان سخنان حکیمانه یی اندکه سخنورانی با ارائه های لفظی فشرده بیان داشته و بعد در میان مردم گسترش یافته اند و یا هم نتیجه ء تجارب و آفرینشهای ذهن مشترک مردم است که بعداً وارد شعر شاعران شده است ، هنوز می تواندبحث های دامنه داری را بر انگیزد.به هر صورت هر ضرب المثلی چه در شعر رودکی ، سعدی ویا شاعران دیگر،نشان دهندهء این امر است که این ضرب المثل در روزگار این شاعران نیز در میان مردم رواج داشته و مردم در گفتگو های روزانهء خود از آن کار می گرفته اند.سعدی چه در غزلیات و چه در بوستان و گلستان به میزان گسترده یی از ضرب المثلها در جهت بیان اندیشه های شاعرانه ء خویش استفاده کرده است. با این حال باید گفت که امروزه بیت ها و جمله های زیادی از « بوستان» و «گلستان» و به همین گونه بیت های از غزلیات او به سبب زیبایی و مفاهیم ژرفی اجتماعی و انسانی که دارند خود در
میان مردم چنان ضرب المثل های به کار می روند. او خود می گوید که : سخنهای سعدی مثال است و پند/ به کار آیدت گر شوی کار بند. ضرب المثلهای عامیانه که پنداشته می شود که ساخته و پرداختهء ذهن مرم اند نیز در بوستان او به پیمانهء گسترده یی به کار گرفته شده است.در این نبشته نگاهی داریم از این روزنه به بوستان او.البته این نکته نیز قابل یاد دهانی است که ضرب المثلهای آمده در بوستان سعدی هم اکنون در مناطق گوناگون افغانستان کار برد دارند و مردم در گفتگو های روزمرهء خود از آن استفاده می کنند.
1- خداوند دیر گیر سخت گیر است! این مثل در موردی به کار گرفته می شود که کسی از کردار ظالمانهء خود دست بردار نباشد و هراسی هم از خدا و خشم او در دل نداشته باشد.
نه گردن کشان را بگیرد به فور
نه عذر آوران براند به جور
2-- هر کس قسمت خود را می خورد و یا می گویند: روزی خور ، روزی می خورد، ابله غم !قسمت و روزی انسانها از سوی خداوند می آید و هیچ حسودی نمی تواندبا حساداتهای خویش آن را از چنگ کسی به در آورد.
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
3- زیره به کرمان می برد. یا می گویند که دوغ به ییلاق بردن!
اگر کسی زیره به کرمان ببرد، دوغ به ییلاق، نمک به تالقان وفلفل به هندوستان در حقیقت هدیه ء بی ارزش و یا متاع بی بازاری را با خود برده است. این مثل گاهی هم در مورد کسانی به کار برده می شود که در برابر شخصیت دانشمندی به ابراز فضل و دانش بپردازد.
گل آورد سعدی سوی بوستان
به شوخی و فلفل به هندوستان
4- تیشه به ریشهء خود می زند!
این ضرب المثل را به گونهء اندرز برای کسی که بخواهند او را متوجه نتایج کردار نا خوش آیند ش سازند، به کار می برند. نتایج کردار اجتماعی انسانها سر انجام در برابر آن ها پدیدار می گردد، بناً هر کسی با کردار منفی خویش در حقیقت ریشه های اعتبار انسانی و اجتماعی خود را قطع می کند.
مکن تا توانی دل خلق ریش
اگر می کنی ، می کنی بیخ خویش
5- علاج واقعه را پیش از وقوع باید کرد!
ا انسان باید، نسبت به آینده پیش بین باشد و اگر خطری در کمین است خود را برای مقابله با آن آماده کند. برای آن که حسرت خوردن پس از آن سودی ندارد.
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
جای دیگر:
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب
6- آن را که حساب پاک است ، از مستوفی چه باک است !گاهی هم می گویند: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است!همچنان گفته می شود که: دزد مباش و از پادشاه مترس! این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که انسان صادق و بیگناهی را به جرمی متهم کنند، او در مقام رد اتهام چنین می گوید.
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نباشد ز خبث بد اندیش باک
7- زبان بیگناه دراز است و یا می گویند که پاک باش و بیباک باش!
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بیگناه
اگر محتسب گردد آنرا غم است
که سنگ ترازوی بارش کمست
چو حرفم براید درست از قلم
مرا از همه حرفگیران چه غم
7- کس مال دنیا را با خود به گور نمی برد!
در این ضرب المثل انسان ها به قناعت و داد فرا خوانده می شوند تا از حرص و آز دوری جوییند.
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
8- دوست و دشمن را نمی شناسد!
این ضرب المثل را در مورد آنانی می گویند که هنوز در امر رهبری و مردم داری بی تجربه اند و یا هم در مورد کسی می گویند که به سبب خود خواهی و غرور مقام وجایگاه با همه گان خود خواهانه بر خورد می کند و همه گان را می رنجاند.
نه تدبیر محمود و رای درست
که دشمن نداند شنهنشه ز دوست
9- آب از گلویش نمی گذرد!
بیانگر نهایت اندوه و پریشانی است . در مورد آنانی گفته می شود که درنهایت اندوه و ماتم بسر می برند.
چو بیند کسی زهر درکام خلق
کیش بگذرد آب نوشین زحلق
10- دنیا پنچ روز است!
این مثل در ناپایداری زنده گی به کار می برند و این که همه گان روزی از این جهان رفتنی اند.
بدین پنج روزه اقامت مناز
به اندیشه تدبیر رفتن بساز
جای دیگر
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
منه دل بر این دولت پنج روز
به دود دل خلق خود را مسوز
و یا هم
نیامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن، کزو نام نکو بماند
11- تخت به سلیمان نمانده و گنج به قارون!
کنایه از فراز و فرود روزگار و زنده گیست و انسان نمی تواند همواره در یک وضعیت به سر برد و باید آماده پذیرقتن فراز و فرود زنده گی باشد. در آسوده گی مغرور نشود و در تنگدستی نا امید و به جهان و مال دنیا دل نبنددد که این همه زوال یابنده است.
کرا دانی از خسروان عجم
زعهد فریدون ضحاک جم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال
نماند به جز ملک ایزد تعال
و جای دیگری می گوید:
نه بر باد رفتی سحر گاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آن که با دانش و داد رفت
و باز هم:
اگر ملک برجم بماندی و بخت
ترا کی میسر شدی تاج و تخت
12- تنور که گرم باشد هر کس نان خود را می پزد! یا می گویند که تنور گرم بود و من هم نان خود را پختم! همچنان می گویند که تا تنور گرم است نان بجسپان!
از فرصتی که منتظرش نیستیم، پیش می آید و باید از آن استفاده کرد.
بهل تا به دندان گزد پشت دست
تنوری چنین گرم و نانی نبست
در این بیت پشت دست گزیدن کنایه از پشیمانی و حسرت خوردن است. جای دیگری این مثل این گونه به کار رفته است:
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به داندان برد پشت دست دریغ
13- اگر دنیا را آب گیرد مرغابی را تا به زانوست!این ضرب المثل بیشتر زمانی به کار می رود که بخواهند که توانایی کسی را در مقابله با حادثه یی بیان کند. یعنی اوهراسی از حادثه ندارد.
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب حریق
14- پوست و استخوان شده است! بیانگرنهایت نا توانی جسمی کسی است .
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
15- اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. یعنی انسانها های هشیار و عاقل با یک سخن به هدف گوینده می رسند.
اگر در سرای سعادت کس است
زگفتار سعدیش حرفی بس است
جای دیگری:
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی،یک اشارت بست
16- هر چیزی که کشتی ، همان را درو می کنی! یعنی انسانها نتیجهء اعمال خوب و زشت خود را دیدنی هستند.
همینت پسند است اگر بشنوی
که گر خارکاری، سمن ندروی
و یا:
همه تخم نا مردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که بر داشتی
جای دیگر:
یکی در بهاران بیفشاند جو
چه گندم ستاند به وقت درو
و یا:
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هر گز نیارد کزانگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
17- آفتاب لب کوه! گاهی هم می گویند: افتاب لب بام! انانی که زنده گیش به روز های آخر رسیده است.
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
18- اگر بد می کنی یا نیک ، به خود می کنی! یعنی هر گونه کردار انسان نتیجهء خود را در پی دارد. در همین مورد همچنان گفته می شود که: بدی را بدیست و نیکی را نیکی!
یکی بر سر شاخ بن می برید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد می کند
نه با من که با خود می کند
19- بکن پنبهء غفلت از گوش و هوش
که از مردگان پندت آید به گوش
جهان و جلوه های آن مانند پنبه یی است که در گوش انسان فرو رفته و انسان رااز شنیدن سخن حق محروم می سازد. چنین است که چنین افرادی از بنده گی خداوند و از کردار نیک دور می شوند.
20- نیکی را نیکی و بدی را بدی است! یا می گویند : اگر به کوه درد گفتی درد می شنوی جان گفتی جان می شنوی! یعنی وقتی به کسی بدی می رسانی نباید انتظار نیکی داشته باشی.
کسی دانهء نیکمردی نکاشت
کز او خرمن کام دل بر نداشت
نه هر گز شنیدیم در عمر خویش
که بد مرد را نیکی آمد به پیش
جای دیگری:
بد اندبیش مردم به جز بد ندید
بیفتاد و عاجز تر از خود ندید
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
نمونهء دیگر:
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید
بر پاک ناید ز تخم پلید
باز هم:
مکن بد، که بد بینی از یار نیک
نروید، زتخم بدی بار نیک
مروت نباشد بدی با کسی
کزو نیکویی دیده باشی بسی
22- چاه کن در چاه است! با کار برد این مثل اندرز می دهند که توطئه گران و منافقان سر انجام در دام تو طئه و منافقت خود گیر می مانند.
تو ما را همی چاه کندی به راه
به سر لا جرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشتنام
یکی تشنه را تا کند تازه حلق
دگر تا به گردن در افتند خلق
23- سخن حق تلخ است! دوست آن است که با سخنان تلخ خویش دوست خود را متوجه نارسایی هایش کند؛ اما دشمن با سخنان شیرین و به ظاهر دوستانه اش انسان را می فریبد. از همین جاست که گفته اند که دوست می گریاند و دشمن می خنداند.
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است دفع مرض
24- مشت و دروش جور نمی آید! این مثل بیانگر آن است که زور مندان پیوسته بر مستمندان ظلم روا داشته اند و مستمندان توان مقابله با آنها را نداشته اند.
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت بر نیشتر
جای دیگر
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
25- گرم و سرد روزگار را دیده ! این مثل را در مورد انسان های با تجربه که حوادث گوناگون زنده گی را پشت سر گذاشته اند به کار می برند.
خردمند باشد جهان دیده مرد
که بسیار گرم آزمودست و سرد
26- جنگ که کردی راه آشتی را باز بگذار!
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان ره آشتی
که لشکر شکوفان مغفر شکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف
27- گدا گر تواضع کند خوی اوست!
28- بدی و نیکی جهان در گذر است! در این جهان گذران باید نام نیکی از خود بر جای گذاشت.
بد و نیک مردم چو می بگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
29- طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
30- دشمن را حقیر مشمار!
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خورد
جای دیگر:
حذر کن زپیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی
31- قهر خداست! این مثل را در مرد انسان های شریر و بیداد گر گویند .
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیداد گر
32- شکر نعمت نعمتت افزون کند! انسان در هر حال باید شکر نعمات خدا را بر جای آرد و بر رضای او راضی باشد.
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
33- کسی در زمین شوره بذر افشانی نمی کند! انسان باید از کار های بی نتیجه خود داری کند، همان گونه که با سفله نباید از علم سخن گفت.
دریغست با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
34- بهترین گنج قناعت است!
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
35- به غمخواره گی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
36- سر مار را به سنگ بکوب! مار دشمن است، چون مجال کوبیدنش را داری سرش را با سنگ بکوب.
مگو شاید این مار کشتن به چوب
چو سر زیر سنگ تو دارد، بکوب
37- هر چیز که از دوست رسد نیکوست!
نه تلخ است صبری که بر یاد دوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
38- سودای خام پختن! تلاش برای آرزوی محال یا چیزی که امکان رسیدن به آن وجود ندارد.
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فرو برده دندان به کام
39- درخت پر میوه سر بر زمین می گذارد! این مثل را در مورد انسان های دانشمند و توانمند می گویند که باید همیشه متواضع باشند.
تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
40- سیاه به صابون سپید نمی شود!
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید
41- راه از چاه نمی داند! در پیوند به انسانهای کمتجربه گفته می شود.
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
42-هر گپ از خود جای دارد! سخن گفتن بی موقع و نا به جا همیشه ماجرا ساز بوده است.
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
43- پایان شب سیه سپید است!
دل از بی مرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
44- یکی بگوی و پخته بگوی!
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
45- دست چپ و راست خود را نمی شناسد! انسان بی تجربه و نا آگاه که از خوب و بد روزگار بی خبر است.
به طفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کدام است و راست
46- میان دو تن جنگ چون آتش است
سخن چین بد بخت هیزم کش است
47- شتر را گفتند رقص کن، پالیز را خراب کرد!
ترا تیشه دادم که هیزم شکن
نگفتم که دیوار مسجد بکن
48- قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید!
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز وامانده گان پرس در آفتاب
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت
ترا تیره شب کی نماید دراز
که غلطی زپهلو به پهلوی ناز
بر اندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازای شب
49- روز ملنگ و شو پلنگ! در موردکسانی گفته می شود که سخنانان شان با کردار شان هم آهنگ نیست.
بسا کس به روز آیت صلح خواند
چو شب شد، سپه بر سر خفته راند
50- گرهی که به انگشت بازمی شود چه حاجت به دندان است! با این مثل اندرز می دهند که در حل مشکلات زنده گی نباید از شیوه های خشونت آمیز کار گرفت.
چو کاری بر آید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردن کشی
51- پردهء کسی را کن تا خدا پردهء ترا کند! خداوندپرده پوش است! یعنی تو کسی را بی پرده و رسوا مساز تا خداوند ترا رسوا نسازد.
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش
جای دیگر:
دو کونش یکی قطره از بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
پس پرده بیند عمل های بد
همو پرده پوشد بآ لای خود
نمونهء دیگر:
مکن عیب خلق ای خرد مند فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
52- گندم نمای جو فروش، به گونهء کنایه آمیز در مورد کسانی به کار می رود که ظاهر آرام و باطن شریر دارند. یا به انسانهای می گویند که درون و بیرون شان با هم یکی نیست.
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروشیست گندم نمای
جای دیگر:
زهی جو فروشان گندم نمای
جهان گرد شبکوک خرمن گدای
53- چه نیکو زدست این مثل پیر ده
ستور لگد زن گران بار به
32- جنگل که آتش گرفت خشک و تریک یک جا می سوزد!
تو آتش بنی، در زن و در گذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
54- بر زخم ما نمک مپاش! یعنی سبب عذاب و درد بیشتر مشو .
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
55- تواضع کند هوشمند گزین
نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
56- مثل خر در گل مانده است.
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل باز ماند
57- خر همان خر است؛ اما پالانش عوض شده است! در مورد کسانی به کار برده می شود که هر چند به جایی و مالی رسیده اند؛ اما همچنان شخصیت پستی دارند.
نه منعم به مال از کسی بر تر است
خر ارجل اطلس بپوشد خر است
58- چشم غرض بین کور است!
فرو گفت از این شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهء عیب جوی
در جای دیگر:
فرو گفت ازین شیوه نادیده گوی
نبیند هنر دیدهء عیبجوی
59- آن که در غم آبروی خود نیست، چه پروای آبروی دیگری را دارد!
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم داردش ابروی کسی
60- دست بالای دست است! یعنی بر سر هر قدرتی قدرتی دیگری وجود دارد و قدرت یگانهء بر تر خداوند است. پس نباید انسان با داشتن قدرت زوال یابندهء دنیایی بر مردم ستم کند و از خدا غافل گردد.
مکن خیره بر زیر دستان ستم
که دستیست بالای دست تو هم
61- خود کرده را درد است،درمان نه!
شنیدم که می گفت و خون می گریست
که ای نفس، خود کرده را چاره چیست
62- آن که داندان می دهد، نان هم می دهد! یعنی هر موجودی از سوی خداوند رزق و روزیی دارد.
مخور هول ابلیس، تا جان دهد
هم آن کس که دندان دهد، نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
63- نیم نان راحت جان، یک تای نان بلای جان!
چو بشنید عابد، بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت
ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندراست
64- دیوار های موش دارند و کوش ها گوش دارند!
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی
65- زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
یعنی انسان باید متوجه سخن گفتن خود باشد که با سخن زشتی دوستی را دشمن نسازد و به مصیبیتی گرفتار نیاید.
از آن مرد دانا دهن دوختست
که بیند که شمع از زبان سوختست
66- دهن بسته صد تنگه.
به دهقان نادان چه خوش گفت زن
به دانش سخن گوی ، یا دم مزن
مگو آن چه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود
67- قدر و عزت انسان در دست خود انسان است!
یا می گویند که اگر به دیگران احترام می کنی در حقیقت به خود احترام می کنی!
چه نیکو زدست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن
نباید که بسیار بازی کنی
که مرقیمت خویش را بشکنی
چو دشنام گویی، دعا نشنوی
به جز کشتهء خویشتن ندروی
68- مشک آن است که خود بوید نه آن که عطار گوید!
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگوید، نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداری، مگوی
ورت هست، خود فاش گردد به بوی
به سوگند گفتن که زر مغربیست
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
69-میان دو تن جنگ چون آتش اسن
سخن چین بد بخت هیزم کش است
70- زن آبادی خانه است!
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد کن به زند
71- اول خود را اصلاح کن، بعد دیگران را نصیحت کن!
چو بد نا پسند آیدت، خود مکن
پس آن گه به همسایه گو بد مکن
72- سوار از دل پیاده چه خبر دارد!
ترا کوهپیکر هیون می برد
پیاده چه دانی که خون می خورد
73- سیر از دل گشنه نمی آید!
به آرام دل خفتگان در بنه
چه دانند حال کم گرسنه
74 پشیمانی سودی ندارد!
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سر مایهء عمر کردی تلف
75- فتنه را بیدار مکن!
چه می خسپی ای فتنهء روزگار
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
76- آب که از سر گذشت چه یک نیزه چه صد نیزه!
چو دوران عمر از چهل در گذشت
مزن دست و چا کابت از سر گذشت
76- آب حیوان در ظلمات است و یا می گویند به دنبال آب حیوان به ظلمات رفت!
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
77- آتش و پنبه! گاهی می گویند که مرد و زن آتش و پنبه !
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت
78- چو میدان فراخ است گویی بزن!
80- گنده کان قلیغ!
چه شایسته کردی که خواهی بهشت نمی زیبدت ناز با روی زشت
یاد دهانی:
شعر های متن از کلیات سعدی ، نسخهء عباس اقبال، چاپ 1366 گرفته شده است.
پایان
عقرب 1389شهرک قرغه- کابل
|