موضوع جلسه معنویت و ادبیات
عنوان سخنرانی: چرا مینویسم؟
سخنران: محمد انور وفا سمندر، برگزارکننده: موسسه فرهنگی در دری، محل دانشگاه کاتب، زمان: 12 عقرب 1390
بنام صاحب نور و کلام
«تارسیدن به واقعیت غایی، حقیقت در هر طبقهای نسبی میباشد.» دفترچه معنوی
انسان در تلاش دستیابی به ناشناختههاست؛ پس معنویست. ذره ذرۀ زندگی در مسیر آن قرار دارد. پس شاید گفت که معنویت همان گامی بعدیست. همۀ حرکتها، اندیشهها، فعالیتها، برخوردها...اصطکاکها تلاشی است برای دستیابی به سرنوشتی که هستی و هستها از آن ریشه دارند. انسان رهرو نور و کلام، در تلاش بیدار شدن در وضعیت اولی است؛ وضعیت قبل از ماده و انرژی، وضعیت آزاد از زمان و مکان. و اینست که آگاهی معنویت با عطر فرد فرد ظاهر میشود.
انسان نو، معنویتر از آن است که با باورهای بی روح، و عتیقههای سنگی و برنزی و یا طلاهای بکار رفته در معبدها و الهامکدههای زمانِ رفته به حافظه تاریخ تماشایش کنیم. نمیتوانیم بدون معنوی بودن؛ «بودن» داشته باشیم. معنویت سرنوشت همه هستها و هستی است. هستی مدرسهای به بزرگی همۀ هستی است. خداوند هست؛ پس تلاش برای آموختن، ذخیره کردن و تبلیغ و ترویج آن نامعنویست، آن یگانه هست! پس جایی و زمانی برای نامعنوی بودن زایش نفس است که با فهم هندسی و اکادمیک ذهن، به فصل آموختن کتلهای و تودهای مبدل میشود و این همه سایه بالای فردیت روح قد میکشد، در این حال ما آن را جز سایۀ تاریخ مادی- ذهنی خویش نمیبینم!
معنویت با دیدن، بودن و دانستن هستی مییابد. پس اگر نامعنوییي میبینیم، میشنویم و شاهد هستیم؛ وضعیت اگاهی و باور خود ماست که دوباره بهسوی مان منعکس میشود! اگر گوشههایی از آن را بچسپیم، بتسازانِ میشویم که سالها به نفرین، طعنه، آزار، تبعید، شکستاندن، و تکفیر آنها دست و پا زدهایم.
نمیدانم اگر ادبیات تلاش برای آن نباشد، به چه میارزد؟ نمیدانم؛ شاید آنِ که این حرف را مفت میشمارد معنویتر است یا من؟ نه؛ آن اضافی نیست و «منِ» عارض است که «خود» را به دار کشیده است.
تلاش داشتم و تلاش دارم، چیزی را که تا کنون در این میلیونها قالب متن عرصۀ شعر کلمه داده نتوانستهام؛ اینجا در قالب «کلمه» و«اسم» نقش نمایم؛ که این چنین شد و هنوز قصۀ دراز دارد!
تلاشهایم شاهدهای هستند که به عنوان یک کالبد بافته شده از جسم، ذهن، حواس، عواطف و حافظۀ- که از آغاز زمان فزیکی و ذهنی به دوش میبرم- ناتوانم تا با سخن آن را نمایش بدهم، چون نه شکل دارد و نه وزن، نه زمان دارد و نه مکان. این خود اصیل است. اینست همان هویت اصیل من! در این وضعیت ذهنی- روانی آنقدر بیچارهام که هنوز به تماشای «خود» نپرداختهام.
پرسشهای از خود
آیا ممکن است معنویت را متن، دفتر، دیوان، تحقیق و آموزش ساخت؟ پس برای چه مینویسم؟
آیا این گذر نویسنده، محقق، کارشناس، ادیب... در بین درختان هزاران رنگ حروف همانقدر آرامش، ارتقا، شادی، لذت، آزادی و عشق را نصیب ما میسازد که از موسیقی دلخواه خود مینوشیم؟
آیا جوهرۀ خیال من که در رژۀ حروف رقص صدا را به شکل میکشد، طبیعت را، ابر و باد را، زندگی و دریا را، نفس زدن یک آهوی سرگردان در پی چوچههایش را، جوب اش نیست که چرا مینویسم؟
شعر، صدا، نثر، نقد، و طول و عرض گرامر و زبان که از من میماند، دفتر و کتاب میشود، به انسانهای همنسل و نسلهای بعدی میرسند؛ آیا اینها همانقدر هوشیار، بیدار، زنده و عاشقانه اند که جنس صدا قبل از ترویج فرهنگ مدون و زبانی در خود داشته است؟
فیلی را که من در وادی خیال و ذهن آگاه و نیمهآگاه خویش به شکارش پرداختهام، آیا همان جوهرۀ اول، همان غذای تازه، زنده و همانقدر تنها و یگانه است که از آن سوی سرزمینهای نا آشنای خداوند، با پاهای خیال و خرد سپید در من- در نویسنده- جاریست؟
اگر داشتهها و آموختههای قدیمی را رها نمایم، در متن، در نامه، در شعر، در یک بیت، یک لندی، یک هایکو...چه را جا خواهم داد؟ آیا رسالت آگاهی فردی این نیست که هستی و نیستی را، بود و نبود را، واقعیت و بیکرانگی را همانگونه در متن و ادبیات بنمایانم که شاهد اش هستم؟
آیا آزاد شدن از دروغ، از نادیدهها، از وهم که سایه متون قدیم و سنگی و یا اکادمیک بر پهنۀ کوچک و مادی ذهن و حواس فزیکی من گذاشته است؛ آغاز دوبارۀ فردی نیست که از آغاز بودهام؟
آیا دستیابی به سرنوشت که پیرهسالتر از قلمهای سنگی، مسی، برنجی و آهنی و حتی مقدم بر قلمهای طلایی است، آزادی را که تا عمق آگاهی ذهنی خویش برایش خونین شدهایم، در کیهان کوچک انسانی ما نمیگشاید؟
انسان روشنفکر با از دست دادن آزادی که نخستین تپشهای قلب اش آن را به خاطر دارد، دیگر آزاد نیست و آگاه نیز نیست؛ چه ماند که معنویتر شود!
متن و ادبیاتی که در فقر بودن فرد تدوین میشوند، معنویت را به گونۀ قصه، خاطره و مکاشفهای میشناسد که بر اساس بخت و اقبال نصیب افراد خوش اقبال شدهاست. ادبیات که نامهایی از گذشته را دریچه ساخته و با کاسبی در علم تحقیق اندیشههای نامداران کلام و معنویت، آزادی را اجر آگاهی انفعالی فرد میداند؛ نمیتواند حتا قلب کوچک یک مورچه را در رعد و برق آزادی که سرنوشت هر روح است، برای سرنوشت ابدیاش زنده سازد.
آه، عذر میخواهم از این همه شکایت و قضاوت. به نظرم شکایت و قضاوت به قلمرو فردی من فساد میآورد.
شاید هم یک چیز کوچک، آما تازه و زنده میخواهد به قالب این زبان چوبین ظاهر شود. بلی، اصل سوال اینست: چرا مینویسم؟
ناتوانم با این زبان
آنچه هست، به گفت نمیشود. نهایت دلتنگ ام در این چاه گلو! کاش زبانم عکسهایی را نعره میزدند که از آن سوی قلب جاریست! ارزومندم همدیگر مان را با آگاهی بشنویم، نه با گوشهای دست آموز دانش عرفی!
باز هم گریزی زدم از اینکه چرا مینویسم؟ آیا سرنوشت نویسندگی اینست که چیزی تازه خلق شود، یا چیزی تغییر نماید؟ این منم که با تغییر این «من» میشوم «خویش» یا با کاربرد شمشیر دو دم، که همان ذهن افسارگسیخته و نامتعادل است، در حال تغییر دیگری هستم که در وضعیت طبیعی و خدایی خویش هستی دارد؟
زبان توانایی ماست. زبان اختراعی است که از چند هزار سال قبل تا کنون توسط قابلیتهای ذهنی- روانی ما، روانتر و صیقل خورده تر میشود. اما این زبان تا چه حدی میتواند دیگر گروپهای زبانی را ترجمه نماید؟
من در عرصۀ تخصص زبان بسیار بیچارهام، اما بزرگان تحقیق و زبانشناسی و یا اگر بگویم، زبان سازان دوران ما چه میگویند: صدای افتادن یگ برگ را میشود ساده کرد، ترجمه کرد و به آگاهی سپرد؟ نعرۀ یک باد چند متر کتاب و دفتر میشود؟ میتوانیم معنویتر از شعر پرندۀ مادر که برای چوچههای تازه بیدار شده از کپسول تخم نام خدا را نغمه بسازیم؟ واحد سنجش مقدار این ثواب چه میتواند باشد؟ آیا متن و نصایح معنوی من میتوانند نزدیکتر از خندۀ یک کودک یکتایی آن را شاهدی بدهد؟
به گونۀ اساسی صدا را به دو بخش تقسیم مینمایند: دهوناتمیک و وارناتمیک.
دهوناتميك كلامي است كه قابل نوشتن نباشد. هيچ نماد نگارشي برايش وجود ندارد. غیر فزیکی است و قابل سخنرانی هم نیست. آن را بنام موسیقی سپید بهشت نیز میشناسند. شاید هم بتوان صدای پرندهها را گونهای از صداهای دهوناتمیک شمرد.
وارناتمیک، همان صدایی است که به متن میآید، کتابت میشود، قابل آموزش است و برای دیگران قابل فهم و انتقال نیز میباشد.
با این همه طول و عرض که در عرصه هویت و شهرت برجا گذاشته ام، آیا گاهی به کشف متن صدا دست یافته ام؟ لحظههاییکه غرق مکاشفه صدایم، زادگاه کلام میشویم. صدا متن است که اکثراً ماورای البسۀ حروف میماند.
نمیدانم، شاید همۀ حرف چند سطر، چند کلمه و یا خود یگانه کلمه باشد؟! اما تلاشهایی مفید من برای اصلاح صدای نانوشتۀ قلب به این طوالت زمان- ذهن را مصرف میسازد! و هنوز به خود جواب میدهم که«برای چه مینویسم؟»
به خاطر طوالت عذر میخواهم. فقط تلاش دارم قلب را به نمایش بیاورم؛ اما ظروف ذهن، حواس و روان اینقدر خراشهای عمیق بر جا میگذارند.
چرا تولید متن، حرفی یگانه نمیشود؟ چرا دیوارهای زمان، مکان، ماده و انرژی را عبور کرده نمیتوانیم؟ چرا «بودن» آب و غذای ما نمیشود؟ چرا نمایش بودن نمیشویم؟ این افتراق، زشتی، سنگینی که از زمان تولد جسم و حواس فزیکی ام، رو به ازدیاد است، کجایش سرنوشت است که در خانۀ ازلی دارم؟
با تیل و چراغ ذهن و حواس ره زدن، نیاز به جیرۀ زمان، مکان، فضا و انرژی دارد. فقط بیداری که آن را آزاد از ذهن و زمان و مکان نصیب خود کرده میتوانیم؛ شاید لحظهای باشد که بیرنگ و پوست، در یگانگی که جوهرۀ همه هستی است، قد بلند شویم، و این همان سرزمین ناشناختهیی است که قلب هر عاشق برایش میتپد.
عشق:
« تنها چیزی که اهمیت دارد عشق برای خداست، و این بدان معنی است که بگذارید مردم خودشان باشند، به آنها همان آزادی را بدهم که خودمان میخواهیم، همسایه ات را مثل خودت دوست بدار!»
بلی، عشق به متن نمیآید. عشق خلاقیتِ ذره ذره هستی است. عشق بودن است. راه آشنایی با آن دیدن، بودن و دانستن است. و این همان «خود» اولی، بینام و بیکارنامههای هویتساز مادی- ذهنی است که بیعاشق بودن وجود ندارد. (با این همه سرگردانی در رقص هندسی حروف، قصۀ عارفی از هندوستان به یادم آمد. مرید، روزها و ماهها و سالها انتظار کشید تا پیر اش وی را به دیدار خدایش ببرد. مرید در پی پیر راه درازی را در جنگل رفت و دوباره برگشت؛ ولی چیزی دیده نتوانست که برای او خدا باشد! وی با شکایت تمام از استاد پرسید. استاد برایش گفت که طی این سفر، سه بار آن را بتو نشان دادم ولی تو ندیدی؟! مرید چیزی ندیده بود جز طلوع سحرگاهی خورشید، راه باریک درون جنگل و دو چشم کودکی که از بالای شانههای مادرش، که مصروف چیدن نبات و یا میوۀ درختان بود، فقط جشن
و خوشی را به نمایش میگذاشت. آن روز مرید نا امید از استادش راه خود را جدا ساخت.)
عشق را فقط من میتوانم شاهد باشم؛ همینطور شما و هر فرد. عشق جز در خود عشق قابل فهم و درک نیست. عشق غذای عاشق است و عاشق فقط در بودن عشق هستی مییابد. عشق همان عاشق است که از بودن خویش لبریز است و رسالت اش فقط عشق بی قید و شرط است به همۀ هستی.
عشق همان چیزی است که میدهی. ما در محاصرۀ انعکاسات خود هستیم. با این همه غذاهای فزیکی، حسی، ذهنی و روانی که قد و قامت میکشیم، همهاش انعکاسات افکار و عملکرد خودما است. اگر شاهد عشق هستیم، تماشای خودمان است. اگر لبریز از عشق هستیم، چشمۀ خودمان است که از اول آن را نفس کشیدهایم. عشق همان عشق است که به زندگی دادهایم و فقط با عشق ورزیدن من است که جهان عاشقانه میشود. جهان و خلقت اینقدر ساده و بیحرف است. ذهن اکادمیک فقط به درد کشف و اختراع آمیب و هواپیمای بدون سرنشین میخورد.
پس اگر میخواهیم نور، صدا و جنس کلام باشیم، عاشق شویم. عشق همان قلۀ آگاهی است. عشق هر چیز زندهاست. عشق همان موسیقی سپیدی است که خود را به شکل خرد و حکمت و آزادی روح نشان میدهد.
عشق معکوس حالت تقاضاست. عشق فقط میدهد و جوهرهیی است که از قلب همه چیز جاریست. همین است خلاقیت که شعر را، قصه و سخن را بارور میسازد. چیزی که از هیچی سربلند نماید، شاید هم خرد و حکمت سادهیی باشد که دست و دهن ذهن و حواس به آن نخورده است. از شکایت و قضاوت سپید باید شد. و این غسل در رودخانۀ ناشناختۀ اقیانوس کیهان درون دست میدهد.
کوری قضاوت
من کشتارگاه قضاوتهای خودم؛ پس به قضاوتش نباید پرداخت. قضاوت و شکایت عملکردهای عاطفی و ذهنی انسان است؛ دعواهایی که تاریخ سرخ و قصه قصه را دفن متن و یادگارهای مدنیتهای نژادی نموده اند. قضاوت همان جلاد تولد یافته از ارکان ذهن نامتعادل است که انسان را به دشمن آزادی فرد- که اصل سرنوشت است- مبدل میسازد.
تنوع زیبایی فرد است. تفاوت نشانۀ نوعیت استثنایی فرد به عنوان یک روح است. به مهندسی قوانین اخلاقی بشری نمیتوانیم نسل را یکسره در خط واحد و مستقیم سرنوشت قرار دهیم. بشر بخاطر قضاوتهایش خونریزی میکند. این طغیان است علیه راز هستی. خونریزیها، ویرانیها، تبهکاریها توسط قضاوتهای انسان مادی- ذهنی بهوجود آمده اند. و من با قضاوتهایم، نانوشتن را ترویج و تکثیر ساخته ام. پس میگویم که سرنوشت فرد همان خلاقیت نخستین اش است. و این ارتفاعات را بر بالهای همان صوت و نوای نانوشته، ناسخن باید یافت. تنها مخیلۀ به خودآگاه میتواند فرد را در دیدن، بودن و دانستن همزمان بیدار نماید.
من پرسشی هستم در برابر خود
بار دیگر در مقابل این سوال ایستادهام: چرا مینویسم؟ آیا اضافههای من چیزی هستند که صوت خالص، همان دهوناتمیک آن را میسراید؟ صداهای فزیکی که من توسط رژه کلمات و متنها و کتابها بر آگاهی جمعی میآفزایم، همان یگانه صدا، همان جنس بودن، همان یکتایی و سادگی ابدی هست که تمامی صداها انعکاس آن میباشد؟
اگر بر ذهن و حواس خود تکیه دادهام، آیا دفتر و موأخذی است که همان یگانگی خالص و حضوری را تر و تازه و بیحاشیه به آگاهی انسانی من بدهد؟
اگر آگاه و شاهد آن «هست» هستم، پس چه میسرایم؟ و چرا نمیسرایم؟ آیا بودن همان صدای بیکران و کبیر نیست که قلب قلب هر هستنده برایش میتپد؟ آیا بودن بیدانستن و تماشا کردن شدنی هست؟ کلام و معنای من عطر کدام جویبار موسیقی و صدا را به آگاهی انسانی هدیه میآورد؟
اگر فردی آزاد و منحصر به فرد هستم، همان تازگی، و زندگی و رقص و نوا را به نمایش واداشتهام که منحیث جنیست، خود اولی آن را میشناسم؟
آه! سوالها شاهدی میدهند که چقدر خشک و تنگ، ذهنی و مادی هستم. شاید سرنوشت فرد آن باشد که بعد از این همه درماندگی در وادی کاسبی خواندن و نوشتن از آن عبور نموده و دوباره خود را تا عمق منبع اولی، همان سادگی و سواد خرد و حکمت ناب ماقبل خط و کتابت کشف و بیدار نماید.
آیا صداهای فزیکی کافی اند؟ آیا دوش و مسابقه، از پا انداختن و شاه زبان کاسبی شدن، به لحظهیی از «دیدن بودن و دانستن» میارزد؟ شاید هم بهتر باشد برگردم به منبع اولی، همان صوت کبیر. صوت بی جنس، صوت چشمه. قبل از آن که با صدای پدر، مادر و یا معلمی بیدار شوم، قلب از غذای کدام صدا میتپید؟
من آنم که هیچکس نباشم. یا به سخن دیگر: من «خودم» و نه هیچکس دیگر! اینست تقدیر که با تمام کاسبی خود از آن گریزان بودم. من از خود تعبیدام. جانم؛ همان نعرۀ ناشده، از آغاز تمام زمان فزیکی در من به خواب رفته، تازه آغاز میکنم تمام سفری که به وادی خودم تمام میشود.
خواب و خیال
«هرچه بالاتر میرفتم زمان بین تخیل در باره یک چیز و رسیدن بدان کوتاهتر میشد.» زبان سري رویاهای بیداری
خواب و خیال سفینههایی اند که خود فرد را به سوی تجربه در سرزمینهای دور و نا آشنا میبرد. آنچه با تجربهای شخصی قابل درک و شناخت است، همان هویت اولی و اصلی فرد میباشد؛ همان «خود» ازلی.
وقتی از خواب و خیال میگویم، به سختی جان میکنیم. ناشناخته به حدی سادهو آزاد از فهم و آگاهی انسانی است که به آسانی راضی نمیشود در زرق و برق حروف هندسی خشک و جامد و بت شوند و بر شاهنشین اندیشه نسلها بنشیند.
خواب و خیال ناگفتههای ما اند. اگر خود هوشیار و انسانی ما با هوشیاری و دانش ذاتی خود اولی، بیزمان و بیشکل- که میشود در خواب و خیال در آن هوشیار شد- بیدار شود، دیگر سایۀ واقعیت از چشم ما میافتد، و لحظۀ دیدن، بودن و دانستن بوجود میاید؛ همان لحظۀ ابدی، همان جوهره بودن.
من در پنجۀ وضعیت آگاهی انسانی خود اسیرم. اینست آنچه از تماشای سرزمینهای موجود خیال دوباره به یادآوردم. هویت مدون من، قفس خود ساخته من است. من اینم که هستم. هر موجود در راه خود به پایان میرسد.
هویت، منِ من است
«روح در سرزمینهای دور پیر نمیشود، همواره در لحظه «اکنون» بسر میبرد.» سرزمینهای دور
شاید دو انتخاب وجود داشته باشد: اول اینکه، این هویت را به پایان برسانم، دوم اینکه، این هویت پایان من باشد! اگر نا آشناها برای آگاهی مادی- ذهنی را با انتخاب خود تماشا و تجربه نمایم، به خویش میرسم؛ همان هویت تألیف ناشده، خالص، سپید، بهشتی و ابدی.
پس مینویسم آنچه بودن هست.
|