شهید غلام جیلانی خان چرخی
مرحوم عبدالصبور غفوری در کتاب (سرنشینان کشتی مرگ یا زندانیان قلعۀ ارگ) یکی از خاطرات خود را در آن زندان چنین بیان میکند:
« صبح روز شنبه، بعد از نماز صبح، من مصروف وظایف همیشگی شدم. یعنی به خواندن قرآن کریم و دلایل شریف شروع کردم. مهدی جان بعد از نماز چند دقیقه گریه کرد و در چپرکت خود استراحت کرد.
پوره ساعت شش بجه بود که خیال محمد حواله دار وردکی دروازۀ اتاق را باز کرد و سلام داد. از دیدن او خیلی پریشان شده و پرسیدم که چه خبر است؟ گفت مهدی جان را به دائرۀ قلعه خواسته اند. از شنیدن این خبر دلم بهم خورد. از مذاکرۀ ما مهدی جان بیدار شد. خیال محمد سلام داده گفت: پسر شما به دائرۀ قلعه آمده، شما را خواسته اند. رنگ مهدی جان پرید و بسیار تکان شدید خورد. من از دیدن وضع مهدی جان فهمیدم که سخت رنج میبرد و نهایت تشویش میکند. بنا بر آن گفتم خیر باشد، انشأ الله یونس جان کدام خبر خوش آورده است.
مهدی جان در حالی که لنگوتۀ خود را بسته میکرد و چپن خود را می پوشید، گفت نی عزیزم، چنین که خودت فکر میکنی، نیست. البته که مثل خواجه روز آخر زندگانی من می باشد.
در این مدت پسرم را اجازه نداده اند که مرا ببیند، حالا هم پسرم نیامده است. صبور جان، من می فهمم که این آخرین دقایق زندگانی من است. با تو وداع میکنم، مرا از دعا فراموش مکن! و اگر از زندان نجات یافتی، از یونس و آصف پسران یتیم من خبر گیر باش. عزیزم، البته این دقیقه، سخت ترین دقیقۀ حیات است. من از جهان ناکام و نامراد و در حالی که اولاد هایم صغیر و عیالم جوان می باشد، کشته می شوم. مگر در مقابل امر خدا به جز صبر و تحمل چارۀ نیست.
گفتم شما این تصور ها را نکنید، انشأالله خیریت است. در این وقت خیال محمد حواله دار دوباره آمد و به مهدی جان گفت پریشان نباشید، خیریت است، بفرمائید.
من با مهدی جان از اتاق برآمدم و از دهلیز تنگ گذشته در دهلیز کلان که اتاق مأمور هم در آنجا بود، رسیدیم. یک چهارپائی منجی که از محمد عمر محافظ است، در آنجا بود. مهدی جان بالای آن نشست. در همین لحظه اسماعیل جان ترجمان پسر ناظر سفر خان هم آمد و مرا گفت، ترا هم خواسته اند؟ گفتم خیر، مهدی جان را خواسته اند. اسماعیل جان گفت، قرار معلوم که سفیر صاحب، فقیر جان و شیر احمد خان فرقه مشر را هم خواسته اند.
در همین گفتگو بودیم که فقیر جان در حالی که لنگوتۀ پاج سفید و چپن فولادی پوشیده بود و از چپن او نور مخصوص مشاهده می شد، هم آمد.
لبانش پر از خنده بود. وقتی که در دهلیز رسید و مرا دید، گفت: صبور جان، خواجه انتظار ماست، ترا هم خواسته اند؟ گفتم نه، مهدی جان را خواسته اند.
در این وقت صدای شیون و گریان ربانی جان و مصطفی جان پسران سفیر صاحب غلام جیلانی خان در دهلیز بلند شد. جانباز خان نائب سالار به آواز بلند گریه میکرد و لطیف جان پسر عبدالعزیز خان نیز گریه میکرد. از شنیدن آواز گریۀ آنها، همه به گریه شدیم.
سفیر صاحب در حالی که لنگوتۀ ململ سفید و چپن شتری رنگ پوشیده بود، در دهلیز آمد و در حالی که متوجه من بود، گفت: دیگر کدام از رفیقان با ما می روند؟ مهدی جان و فقیر جان گفتند، ما هم با شما می رویم. سفیر صاحب گفت: شیر احمد خان هم رفیق راه ما و شماست. مرگ یاران، جشن انبوه. ضمناً به من گفت: صبور جان، به بچه ها بگوئید نه ده نمی شود. من یک افسر هستم، از گریه و ناله خوشم نمی آید. صبر بهتر است.»
این بود آخرین گفتار مرحوم جنرال غلام جیلانی خان چرخی، عموی مؤلف در زندان ارگ، قبل از آویختن و به شهادت رسیدن. حالا می پردازیم به شرح بقیۀ این تراژیدی از چشم دید های صبور جان غفوری:
مرحوم غفوری به ادامۀ این داستان می نویسد:
« من نزد بچه ها رفتم و به تسلیت آنها پرداختم مگر فایده نداشت. فریاد و فغان ها اوج گرفت و یک ماتم بر پا گردید. شیر احمد خان فرقه مشر هم در حالی که یک قطیفۀ سفید را به شانه داشت، رسید. از دیدن او ناله ها بیشتر و بیشتر شد. راستی که جوانی او خیلی قابل تأسف و تأثر بود.
٢ خواجه هدایت الله خان چند روز قبل از این حادثه به شهادت رسیده بود. (مؤلف)
|