آزادی
پرنده که می شوم
خورشید بر بالهای من بوسه می زند
و من،
سینه در سینهء باد های کوهستان
آزادی را در آغوش می گیرم
شهر کابل
قوس 1389
تنهایی تا خدا
می گریزم از خویش
و تنهایی ام را
با خدا قسمت می کنم
جدی 1389
شهر کابل
هستی من
شب را با نام تو آغاز می کنم
و بامدادان با رویا های تو بر می خیزم
تمام هستی من
یک حادثه تنهاییست
جدی 1389
شهر کابل
شرابی
شبانه ها
تاریکی چشمهایت را می نوشم
وبامدادان
افتاب در کف دستان من
تخم می گذارد
جدی 1389
شهر کابل
بیگانه گی
اگر مرا در آیینه یی دیدی
از من برای من سلامی برسان
روزگاریست
که از خویشتن گریخته ام
جدی 1389
شهر کابل
سلام سبز
کسی را در آن سوی زمانهای دور
هنوز دوست دارم
کسی که یک روز
پرچم سبز سلام خویش بر افراشت
و کبوتران صبر من
دیگر هیچگاهی بر نگشتند
قوس 1389
شهر کابل
همیشه پاییز
در آن سوی سیم خاردار
تو یگانه نیسمی
که از این باغ توفانزده می گذری
تمام رنگ و بوی خزانیت از من است
شهر کابل
قوس 1389
آفرینش
تو می آیی
آب در جویبار آفرینش جاری می شود
و من سی ساله گی خود را
جشن می گیرم
شهر کابل
قوس 1389
سرگردانی
کبوتران پر بريده ء هشياريم را
ازبام بلند ديوانگی
پرواز داده ام
و خود اما
به دنبال ارزنی سرگردانم
که درهيچ مزرعهء خدا نمی رويد
دلو1382
شهرکابل
بیکرانه گی
به کوه که می رسم
ترا به یاد می آورم
و گم می شوم در وسعت بیکرانهء هستی
و جاری می شوم در حافظهء یک سنگ
قوس 1389
شهر کابل
رهایی
گلی را در گلدان
با ریسمان خاک بسته اند
ومن بته خاری را در بیابان
بیشتر دوست دارم
قوس1389
شهر کابل
گنگ خشمگین
نامت
در گلوی من فریادیست
وقتی که واژه ها
تبعید می شوند
من گنگ خشمگین سرزمین خشونتم
قوس 1389
شهر کابل
پیشانی باز
با یک پیاله بوسهء داغ
ترا به مهمانی خورشید می برم
اگر قناعتی باشد
و پیشانی بازی
قوس 1389
شهر کابل
از تاریکی می ترسیم
خدای من
خدای من
در زمین تو خسته ام
در زمین تو خسته ام
در زمین تو مجالی برای شگفتن نیست
در زمین تو خورشید را پشت دیوار خانهء من سر بریده اند
در زمین تو تمام پنجره ها
رو به سوی بامداد بسته است
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
اپریل دو هزار و دو
شهر پشاور
آسمان گرسنه
شب ماه را بر کمر بسته است
و خورشید بی آسمان
تارکی نشخوار می کند
شهر کابل
قوس 1389
سرزمین سبزخدا
و قتی چشمهايت را می گشايی
جهان با تمامت ابعاد آن سبز می گردد
من نمی دانم
شايد چشمهايت
درياچه هايی اند
که از سرزمين سبزخدا می آيند
شهر کابل
تابستان 1367
نسل سوخته
در شهر دود و آتش و باروت
دروازه های باغ تبسم را
آن گونه بسته اند
کاینجا تمام روز
یک نسل سوخته
بیگانه با تبسم و لبخند
نا بود می شود
شهر کابل
تابستان 1367
صدا
من از سرزمین غریب می آیم
با کوله بار بیگانه گیم بر دوش
و سرود خاموشیم بر لب
من یونس صدایم را
آن گاه که از رود بار حادثه می گذشتم
دیدم،
در کام نهنگی فرو رفت
و تمام هستی من در صدایم بود
زمستان 1367
شهر کابل
انتظار
وقتی در انتظار تو می مانم
گل های صبر من
يک يک به دست با د
در دشت های فاصله تاراج می شوند
وقتی در انتظار تو می مانم
من با حضور خويش بيگانه می شوم
از خويش می روم
با جيوه ء خيال
آيينه می شوم
شهر کابل
تابستان 1368
بیگانه ترین فریاد
با کسی سخن نمی گویم
تمام قصه هایم را در قفس کرده ام
من مسافر غریب شهر غربتم
و زبانم بیگانه ترین فریاد گمشده است
در انجماد سربی یک سکوت
شهر کابل
قوس 1389
آیینه
عمریست در آیینه های غربت
سرگرم تماشای خویشم
های،
من از معرکه های دور معرفت م آیم
من مفهوم هیچ را دریافته ام
بهار 1368
شهر کابل
خویشاوند
من زبان آیینه را می فهمم
حیرت من و حیرت آیینه
از یک نژا اند
و ریشه در قبیلهء دور حقیقت دارند
شهر کابل
حوت 1373 خورشید
طلوع آبله
من همزاد روشنایی ام
از تاریخ آفتاب خبر دارم
ستاره گان
آز آبلهء دستان من طلوع کرده اند
شهر کابل
حوت 1373 خورشید
بر گشت
تمام آفتاب عشق را
گرفته ام میان دست های خویش
گمان مبر که بعد از این
من این کبوتر سپید را
رها کنم به بام تو
شهر کابل
خزان 1374
دلتنگی
بر خطوط قرمز دستانت
سرنوشت آفتاب را نوشته اند
بر خیز و دستی بر افشان
که حضور شب نفسم را تنگ ساخته است
شهر کابل
تابستان 1374
شبنامه
در امتداد فصل شب
سالهاست که روزنامه یی نخوانده ام
من بی سوادم
چشمهای من
نمی شناسند را الفبای ابتذال
حوت 1373
شهر کابل
سر نوشت
ستاره یی درآن سوی غروب
بامداد می شود
و مرگ
روسیاهی بزرگش را
طبل می کوبد
جدی 1388
قرغه- کابل
زیبایی
صدایت به دختری می ماند
در سبز ترین دهکدهء دور
که آزادی قامتش را
تنها کاجهای بلند کوه می دانند
صدایت به دختری می ماند
که شامگاهان
در زیر چتر ماه
در شفافترین چشمهء بهشت
آب تنی می کند
و بامدان از دریچه های فلق
کوزهء از نور خلوص به خانه می آورد
و از زمزم آفتاب جرعه جرعه می نوشد
صدایت به دختری می ماند
در سبز ترین دهکدهء دور
که از ترانهء جویبار
پای زیبی به پا می کند
و از نجوای باران گوشواره یی در گوش
و از رشتهء آبشار
گلوبندی بر گردن
تا گلخانهء خورشید را
با رنگینترین گلهای عشق بیاراید
و تو به اندازهء صدای خویش زیبایی
خزان 1373
شهر کابل
سیب سرخ
دلتنگم
و سرم چنان سیب سرخی
روی زانوانم پوسیده است
بهارچقدر زود می گذرد
قوس 1389
شهر کابل
بابه نوروز
درمن
شگوفه یی را شور شگفتن
وسبزه یی را امید رستن نیست
وقتی که« بابه نوروز»
جای هفت سین
هفت انفجار روی دستم می گذارد
بهار 1373
شهر کابل
بدتر از شلاق
کار های تازه ء خود را
در لای روز های کهنه
می پیچم
به گذشته بر می گردم
و در گوشهای من
صدای ضربهء شلاق طالبان
کم آزار تر از آواز کرزی است
ثور 1387
شهرکابل
سرنوشت
در کدام جویبار خونین
تصویر تقدیر خویش را تما شا کنم
روزگاریست در شهر
آیینه ها سرنوشت را
با جوهر خون جیوه بسته اند
شهر کابل
میزان 1374
نام من
چنان ستاره یی
از مدار شکیبایی خویش رها شده ام
سرگردانیم در هیچ منظومه یی نمی گنجد
هرچند دور نام من خطی کشیده اند
نام من، اما
هستهء تلخ یک بادام کوهیست
که هیچگاهی کام دشمن
از آن شیرین نخواهد شد
اکست دو هزار
شهر پشاور
ستاره گان عاشق
خورشید من ماتم گرفته است
خورشید من چشم آن ندارد
تا انقراض نسل ستاره گان عاشق را تماشا کند
خورشید من در آن سوی ابر های فاجعه
گردونهء بامداد را
دو اسبه می راند
شاید در جستجوی مشرق تازه ییست
خورشید من یک روز هستی بزرگش را
با حنجرهء کهکشانی فریاد می زند
که با غروب بیگانه است
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
دایرهء سیاه
گفتند دورنامت دایره یی کشیدند
دایرهء سیاه
شاید هم دایرهء سرخ
آن سان که مرگ قربانیانش را
نشانی می کند
کودک بودم
مانند پسرم « علی سینا»
که از پدرم شنیدم
« زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد»
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
سپاس
جام شرابی به من داد
و لقمه نانی
آن جام زهر مار بود
وآن لقمه در گلویم گرفت
سالهاست که از بیماری تهوع
رنج می برم
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
بر گشت
نگاه کن که پیشوای من
همان که روزگاری همچو ماکیان پیر
به روی بیضهء طلایی ستاره گان نشسته بود
کنون چراغ ماه را
به دست باد داده است
زمستان 1373
شهر کابل
بیگانه
هر بامداد
بر گلدان های کنار پنجره آب می ریزد
بی آن که بداند ، دستانش
چقدر با نوازش گلهای عشق
بیگانه است
فیبروری دوهزارو دو
شهر پشاور
تردید
هرشب خروس شب
از برجهای ظلمت پیروز
آن جفت های یاوه ء خود را
فریاد می زند
آیا برای بار ابد ماکیان صبح
با بیضه ء طلایی خورشید
بدرود گفته است !
شهر کابل
میزان1376 خورشیدی
زندانی
پنجرهء کوچک خانهء من
رو به سوی خانهء همسایه باز می شود
من آسمانی ندارم
و قتی تمام آسمان
و تمام خورشید
در خانهء همسایهء من زندانیست
شهر کابل
ثور 1369
زنده گی
تمام زنده گی من
کوله بار کوچکی بود
که از خانه یی به خانه یی می بردم
و عاقبت آن را
در کوچه های کهنهء شهر
گم کردم
ثور 1369
شهر کابل ، خیر خانه
تنهایی
ابر ها در تمامی شب باریدند
ابر ها در تمامی شب باریدند
ابر ها با دل من خویشاوندند
آه چه لذتی دارد گریستن
وقتی که دست هایت را بر گردن یک دوست می آویزی
و بغض دلت را خالی می سازی
های با تو ام تنهایی
من دستهایم را بر گردن چه کسی آویزم
من دستهایم را بر گردن چه کسی آویزم
شهر کابل
جوزا-1368
افراسیاب حادثه
در امتداد دهشت تاریخ
روزی من از کرانهء دوری
افراسیاب حادثه را دیدم
همراه با جماعت انبوه
از آبهای تیره گذر کرد
اما دگر مباد
کز های های گریهء رستم
کاووس را به خنده لبی آشنا شود
شهر کابل
تابستان 1364
غنیمت
همسایهء ما دیروز
پرواز سیمرغ را در افق دید
و کارت نان گرفت
کارتش را دیدم
رنگ شبز داشت
و بوی امپر یالیزم می داد
همسایه دست افشان می گفت
تا دوماه دیگر شب درمیان ، خدا مهربان
بیچاره نمی دانست که مهربانی خدا را
دیریست
تفنگداران سر زمین غنیمت
تاراج کرده اند
شهر کابل
سنبله 1376
مصیبت هشیار
باده می نوشم
و بد مستی می کنم
و بر دیوار هشیاری سنگ می زنم
در سرزمینی که آب های دیوانه گی
در رود خانه هایش جاریست
من چرا مصیبت هشیاریم را
چنان پوستین کهنه یی
از میخ بلند بد مستی نیاویزم
چرا همرنگ جماعت نباشم
چرا همرنگ جماعت نباش
رسوا شده حوصلهء بزرگ می خواهد
اگست 2002
شهر پشاور
تشنه گی
دستانت،
در بر ج بلند یک غرور
کبوتران مهربانی را زندانی کرده اند
دستانت دو موج گریزان اند
که از ساحل سنگی دستان من می گریزند
شهر کابل
تابستان 1374
لاله
آفتابی را در بغل گرفته ام
بی آن که آسمانی باشم
دیرگاهیست که چشمهایم را
فانوسی ساخته ام
تا شب از کوچهء پندار های عاشقانهء تو عبور نکند
نامت را با نام خدا پیوند می زنم
و چشمانت را با ستاره گان سر نوشت خویش
شمیم لاله های تو از کوهستانی جاری می شود
که خدا به نام عشق آفریده است
تو از عشق آغاز می شوی
و من از آفتابی که در بغل دارم
ما آسمان و خورشید همیم
بگذار باد های دیوانه
در فاصلهء آیینه و هیچ
دیوانه گی خود را هو بکشند
جدی 1388
قرغه- کابل
خشکسالی
صدای باران
در ناودان نمی پیچد
و چشم های من،
در سرگردانی یک انتظار
گم شده اند
شهر کابل
قوس 1389
حقارت سرخ
آن دم که مرغ حادثه در باغ لحظه ها می خواند
و استقامت و تسلیم
در میان انسانها
فاصله می انداخت
او را شناختم
در باغهای سرخ حقارت
گلهای ابتذال را دسته بندی می کرد
و گل فروشی او خود فروشی بود
زمستان 1359
شهر شبرغان
عشق
می گریم،
می گریم ،
و تصویر تو
قطره ، قطره ، قطره
روی دستانم می ریزد
من یک آسمان انار خونینم
جدی 1389
شهر کابل
و سر انجام...
امشب گلوی باغ لبالب ز گریه است
این چشم های داغ لبالب ز گریه است
از این فضای تلخ چه ابری گذشته است
یک آسمان چراغ لبالب زگریه است
|