Long were the days of pain I have spent within its walls, and long were the nights of aloneness; and who can depart from his pain and his aloneness without regret?
در حصارھای این شھر روزھای طولانی و پُر درد و رنج را صرف نمردہ ام ، و شب ھایم در این دَوران در تنھاي گزشت ؛ پس کیست کہ ازاین تجربہء درد و بیکسی بدون حسرت روانہ بشود ؟
Too many fragments of the spirit have I scatterd in these streets, and too many are the children of my longing that walk naked among these hills, and I cannot withdraw from them without a burden and an ache.
پاره های بی شمار ز روح ِ من در خیابان های این شهر پراکنده اند ، و آنانی را که دوست میدارم هنوز در میان ِ این کوهسارها محتاج به حضور ِ من اند ؛ پس بدون ِ دلتنگی و حسرت از آنها نمیتوان رفت ـ
It is not a garment I cast off this day, but a skin that I tear with my own hands. Nor is it a thought I leave behind me, but a heart made sweet with hunger and with thirst.
این وابستگیی عمیق ، مثل ِ پوشاکی نیست تا بزودی از دستم ول شود، بلکه پوستِ من ست ؛ نه فقت مانند افکارم است تا آنها را باقی گزارم ، بلکه دلِ ِ پُر تشنگیی من ست -ه
Yet I cannot tarry longer. The sea that calls all things unto her calls me, and I must embark. For to stay, though the hours burn in the night, is to freeze and crystallize and be bound in a mould.
تاهم ، حلا اینجا نمی توانم درنگ کنم - دریای که همه اشیاء را می کَشد ، مرا ندا میزند ، و باید روم -
و اگر نه ، ذهنم منجمد و بیحرکت میگردد -ه
Fain would I take with me all that is here. But how shall I?
دلم آرزو دارد که ز اینجا هر چیز را و سایر ِ باشندگان را با خودم ببُرم - مگر
چطور میکنم ؟
A voice cannot carry the tongue and the lips that give it wings. Alone must it seek the ether.
صدای که می پرد ، زبان و لبها را با خودش حمل نمی کند - پس ، میروم ، ولی تنها می روم -
And alone and without his nest shall the eagle fly across the sun.
عقاب بدون ِ لانه اش ، تنها بسوی آفتاب میپرد
-
Now when he reached the foot of the hill, he turned again towards the sea, and he saw his ship approaching the harbour, and upon her prow the mariners, the men of his own land.
وقتی که او به پای تپه رسید ، نظرش سوی دریا دوید ؛ کشتی به طرفِ لنگرگاه نزدیک شده و بر دماغه ِ آن ملوانها پیدا شدند که از میهن ِ عزیر ش بودند -
And his soul cried out to them, and he said:
و روح ِ اندوه گین ِ او به ایشان صدا زد و گقت :ء
Sons of my ancient mother, you riders of the tides,
ای سواران ِ سمُندر ، شما پسران ِ مادر ِ باستانی ام هستید
How often have you sailed in my dreams. And now you come in my awakening, which is my deeper dream.
بارها در خوابم جای داشتید - حالا به خوابِ زنده ئ من آمده اید !ء
Ready am I to go, and my eagerness with sails full set awaits the wind.
دل و جانم حاضر است تا با شما می روم
Only another breath will I breathe in this still air, only another loving look cast backward,
Then I shall stand among you, a seafarer among seafarers.
در این هوای خاموش بس یک یا دو نفس میکشم ؛ و فقت یک نظر به این جزیره می اندازم -ء
بعد از آن با شما حاضرم ، و مثل تان بحرپیما میشوم -ء
And you, vast sea, sleepless mother, Who alone are peace and freedom to the river and the stream
ای اقیانوس ِ وصیح ِ بیکران ، ای مادر ِ ما ؛ نهر ها و رود ها از تو آزادی و آرامش پیدا میکنند ،
Only another winding will this stream make, only another murmur in this glade, And then shall I come to you, a boundless drop to a boundless ocean
بس ، لحظهء چند منتظر باش ، که به تو یک تن میشوم ، مثل ِ قطره ایی لامحدود میان ِ اقیانوس ِ بی پتیان
{ ادامه دارد}
|