مجیب مهرداد،بچه درواز است.درواز منطقه ای دست نیافتنی در بلندی های زیبایی های بدخشان، منطقه ای در شروع آمودریا، رودخانه ای که منطقه را بین دو کشور افغانستان و تاحیکستان تقسیم کرده است. سالها پیش دکتر شفیعی کدکنی به تصدیق خیلی از عاشقان زبان فارسی از درستی و سلاست زبان فارسی درین منطقه حیرت کرده بود. منطقه ای که به سختی در آن می توان آدمی را یافت که شعری در زندگی اش نگفته باشد.
مجیب از اجتماع این انجمن بزرگ شاعران غیر رسمی شاعری رسمی شد.و به عکس تصور از روانی فارسی بدخشانی، یکی از پیچیده گو ترین شاعران روزگار خویش است.
اولین بار مجیب را در محفل شاعران در کابل دیدم با کتابی از احمد رضا احمدی در دستش، آنروزها احمد رضا احمدی حتی در ایران هم مثل امروز شاعر نسل جوان نبود.به ندرت می شد کتاب چندین سال پیش چاپ شده اش را یافت.چه برسد در افغانستان که کلا کسی نمی شناختش.
دفعه دوم ،مجیب را دو سال بعدش دیدم.یک فعال سیاسی جدی شده بود که برای آرزوهای انقلابی عدالت طلبانه مبارزه می کرد.
دفعه سوم باز دو سال بعد بود.این دفعه کتابی از او را دیدم در کتابخانه ای مطرود در مزار شریف.کتاب عالی بود به ایرج کتاب را نشان دادم او نیز مثل من ذوق زده بود.جز ما دو نفر و عفیف باختری دیگر تقریبا هیچ کس از آن کتاب خوشش نیامده بود. کتاب متهم بود که لحنی ترجمه وار دارد. بعدتر فهمیدم این لحن ترجمه وار از شدت دلبستگی مجیب به ادبیات غرب است و قدری بیشتر به خاطر ذهن و زندگی متفاوت خودش. مجیب جوانی به آخرین شمایل پوشش جهانی آراسته در دل غبار های سرزمینی بعد از جنگ بود.همه ریخت زیستن و گفتن و دیدن و پوشیدنش در کابل غریب بود. اما او به راستی همین طوری بود.آدم تازه افغانستان بود.سمبلی از نسلی تازه که همه چیزشان با روزگار و نسلهای قبل فرق داشتند.
از جمله این همه چیز شعرش بود. کتاب تازه اش را که مجیب برایم فرستاد.دیگر شاعری جاافتاده شده بود. خود را و کارش را با دوستانی مثل خودش در کابل تثبیت کرده بود.
مخاتب، نام این مجموعه شعر تازه است. طایی که در مخاطب هم به عادت عربی گریزی تا شده است و هم به نشانه تفاوت درطلب مخاطب.نوعی مانیفست با این نام است. که خواننده متفاوت را به خواندن دعوت می کند و این تفاوت را می توان در هر سطری از کتاب دریافت.
در تنم رگی را می یابی که به رنگ های خودش مانده باشد با من؟
به بلندی ها آمده ام
و آسمان صامت را می ستایم
با خاک های مزه دهانم
شاکله های لحن روزگار پسامدرنیته، مثل چند صدایی، جنسیت ،اروتیزم و اعتراض ،مشخصات اصلی شعر اویند. چند صدایی در شعر او به صحبت در آوردن همه یا حداقل اعضای خاموش یا پنهان ماجراهاست.بیرون کشیدن روایت از متکلم وحده دگم از چنبره سلطه قرن های متمادی راوی تک صدا(مونولوگ).مثلا درشعر کلاسیک فارسی معمولا شاعر راوی مطلق است،آیینه ای یک بعدی که یا انعکاس دهنده اوضاع جامعه است یا بیننده خیال ها و رویاهای شخصی خودش.در وضعیت چند صدایی راوی های مختلف روایت های متفاوت خودشان را وارد تخیل شاعر می کنند. به این ترتیب هم صداهای مکتوم دیگری رخ می نمایانند هم امکانات شاعر برای بیان وضعیت ها و حرف ها بیشتر می
شود.
مثلا درین شعر که راوی روز است.خود روز که به سخن می آید:
روزنامه را باد می خواند در کابل...
روزی هستم از چنگ تروریستها به گزارش..
شعر با روزنامه شروع می شود که نامه روز است و بعد انگاری روز خود در هیات شخصی این نامه را نوشته باشد
وقتی روز روزی از روزهای کابل بخواهد حرف بزند این فرمی فوق العاده است.یا درین شعر که فرم بر اساس روایت گوری شکل می گیرد:
پاره ای آفتاب یافته ام و باد خودش به جستجوآمده بود و آواز
که بافه را شکافته اند و از روسری ها رنگی نیست در گور
گوری زنده که ازآدم یا آدمهایی مرده،به شکلی دیگر از جامعه ای مرده جامعه ای در گور قصه می کندکه حافظه اش رابه ناگهان می تکاند.در شعری دیگر این نقش را دریا بازی می کند:
دریا هستم و هیچ زبانی را نمی دانم اما
به آوازی که از من می خیزد تمام نژاد ها گوش می دهند
در شعری دیگر محموعه ای نمایشی از راویانی عجیب تر به صحنه می آیند:
استخوان:
گوشت ها پیشتر بودند که زخم برداشتند
زخم:
ما در قطار های اول می شکفیم
استخوان: کی به صف های اول می رود
زخم: اینجا غنوده ام در بازویی که همه دوستمان می دارند
....حالا دردهایمان را فراموش کرده ایم من و مرد
بعد گفتگوی این دو شخص بر می گردد به همه خاطراتی که از سر گذرانده اند.از سینه هایی که طی کرده اند از از رنگ هایی که ساخته اند و از قصه مردمانی که با آنها جنگ را سپری کرده اند.زخم چون موجدی به سخن می آید از خاطراتشدر گوش خری زخم خورده تا جان ببری از درندگی افتاده.از چگونگی سفرشان با گلوله ها یا با تصادفات حوادث و بعد به این نمایش گویندگان دیگری نیز اصافه می شوند. شخصیت های فرعی که وارد نمایشنامه می شوند و هر کدام تیپی تازه را ارایه می دهند. راویان دیگری که گویی در عرصه قیامتی نمادین به سخن گفتن آمده اند. به روایت زوایایی که راویان اصلی نمایشی نگفته اند یا نخواسته اند بگویند و این لب لباب داعیه ایست که مجیب و دوستان همداستانش دارند. شنیدن سخنان همه در بیان رویداد و در وقوع رویداد.
ازدیگر خصوصیات شعر مجیب و البته این نسل تازه نویسندگان افغانستان بعد از جنگ بسامد بالای پرداختن به مرگ است. مرگ اندیشی در هیات های مختلفی مثل حکایت یک مرده ، آرزوی مرگ و شرح مرگ وارد شعر شده اند.
هیچ زمستانی دنبالم نکرده بود و هیچ فصل گرمی در پیش رو نبود
تنها چرخیدن جای امن بود که پاهایم نیامدند با من
... و بسیار دیر گور را یافتم
---
نخستین لاله بهار
اینجا می روید
از روی دهانی که در گور است
---
من برای تو مانده بودم جسدم را ای روز آفتابی
نگذاشتم که خاک به خلاف دلم قورت دهد تنی را
----
روز هاست که می فرستم گورستان تا نوبت بیاید و مرا هم ببرد
خصیصه دیگر شعر او چنانکه گفته شد پرداختن به حنسیت است.این پرداختن نیز طبق روال کار مجیب با پرداختنی که ذهن از شعر فارسی در نسبت با جنسیت سراغ دارد متفاوت است.حتی مساله پرداختن صریح به اندام جنسی یا وصف تنانگی نیز نیست.این دغدغه جنیست نوعی دغدغه درونی آنیما-آنیموسی است. نوعی پرداخت ریز به مقوله تن.
بیهوده است اگر برای هوای پاک داشته باشم سینه ام را
که پایین برود و بالا بیاید با چند استخوان خودم
بیهوده است دنیایی
که ران هایت دور باشند از زادگاه من
---
من و مار به تنبان آمده بود از کجا؟
مار از من آمده بود و در من می گریست و تنبان به شور و عالم
جهان دوم در جنگ بلعید
نجاه میلیون یهود و نصارا
تمام مشکل از غاریست که جهان دارد و به ما نمی دهد که پیروز شویم
---
راوی این شعر ها امیال شهوانی خود را بطور عام توصیف نمی کند. تصویری اتو بیوگرافیک از میل به یک سوژه جنسی خاص ارایه نمی دهد. نوعی سیلان بین شرح حال نویسی و شکواییه عمومی است.
به زمین فرستاده اند که تن های ما را شکنجه کنند تن ها
در زمین تن ما بود که شکنجه می کرد تن ما را
و آدمی پیامبر رنج های تنش بود از جهان
یکی دیگر از خصوصیات شعر مجیب و البته دوستانش، پرهیز از امکانات کلاسیک شگردهای ادبی است. یا شاید بهتر باشد آن را خلاصه نویسی نامید. مثلا استعاره جای نشبیه را می گیرد.دیگر شاعر لازم نیست ذکر کند که من همچون یا مثل یا یکی ازین ادوات تشبیه را به کار ببرد.
من خانه ای هستم
که هراسیده است از پشت دیوارهایش
خانه ای که دیوارهایم یک شب باران از دور و برم رفتند
-----
ما در پیاله عکس ماردیدیم...
ما در پیاله خودمان را هم دیدیم و آوازی را که کوتاهی عمر شیشه باب را جار می زد
به این می توان بازی با زبان، قطع خیلی فعل ها و ادوات،پرهیز از تشریحات و تتابعات غیر لازم و سفید گذاشتن شعر برای مخاطب را نیز افزود.که البته جدا ازین کارکردهای زبانی که خود بحثی دیگر است و در بد و خوب آن بایستی جایی دیگر صحبتهایی عالمانه تر شود، درشمار ویژگیهای شعر مجیب یکی هم می توان به رویه اعتراضی او اشاره کرد
دست ها از گلوهای زیادی برگشته بودند به خیابان که صدا فواره خون بود
از ورید گاوی اعتراض کردم روی زمین که از نیمه های بدن در رفته بود
که بگیرید آدم را
و دستش را پس زنید
از عیدی که چاقو دارد و عطش زمین
و روی خاک مرا می یافت
و بعد این اعتراض در شعر های بعدی از افغانستان خارج می شود.گاهی حالتی جهانی می گیرد از تقسیم ناعادلانه جهان و زیبایی هایش از داشتن و نداشتن و ظلم و کتمان ظلم و به همسایگی افغانستان می رسد.شاعر در دعواهای سیاسی ایران وارد می شود و با جریان سبز همنوا می شود.با کشته شدگان و کشته دادگانش.چنانکه گویی حکایتی است یگانه در منشوری بزرگتر و به این جهت شاعر بدخشانی ما چون رنج دیده ای در ایران در آن سهم می گیرد:
جسدم را به کرکس ها بگذار
اصلن مرا به خاک نسپار
تنها
پرچمم را سبز نگهدار
---
در کاسه سبز گرم
لبان فارسی ات به سطح آمدند و گفتار
که کش می دهد واژه ها را تا شرقی که آفتاب نمی آید
و بالاخره باز به افغانستان بر می گردد.واز آنچه این روزها و چه بسا سالهاست که در افغانستان می گذرد:
در هیروشیما بمب رها کرده اند می دانی؟
و در افغانستان پیاده نظام
---
شاید بمب اتمی بتواند کوه های هندو کش را بردارد از میانه
و شمالی ها و جنوبی ها بتوانند صورت های همدیگر را ببینند...
---
مجیب اولین شاعر با دغدغه پسامدرن در سرزمین شدیدا پیشامدرن و در عین حال پر از واقعیت های پسامدرن افغانستان نیست.پیش از او نقیب آروین، مسعود حسن زاده، سامی عظیمی و شمس جعفری عین داعیه را داشتند.بدون شک او آخرین شاعر نیز نخواهد بود.همچنان که امروزه با او نویسندگانی زیادی همراهند.و البته اولی و آخری درین ماجرا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است ظهور نسلی تازه است در افغانستان که به شکلی دیگر زندگی می کنند و مجیب یکی از ممتاز ترین سخنگویان این نسل است.
چشمه
از دریا گریخته ام
از دریای پشت کوه
سرم را زیر سنگ ها کردم
در سنگلاخی
که تا قریه ای راه باز کنم
سال ها در سنگلاخ ماندم
گژدم های زیادی از من گذشتند
با نیشی که هر لحظه می توانست بیفتد روی پوستم
مارهای زیادی به من خیره شدند
من آبله می کردم من تب می کردم
سالها راه زده ام در سنگلاخ ها و سنگ ها
حفره های زیاد را پر کرده ام
از روی سنگ های زیادی گذشته ام با همه بی دست و پایی
تا برسسم به قریه
من شاخه ای هستم متمرد
خودم را زدم به سنگلاخی پر از جاندار کینه توز
تا دهاتیان
همانگونه که می گویند می رویم لب دریا
بگویند می رویم چشمه
دهاتیان حالا جشمه را دوست میدارند
همانگونه که می دانند
دریایی از پشت کوه می گذرد
سختی ها را می خواستم
تا برسم به قریه
و دختران هر صبح دور و برم آواز بخوانند، راز هایشان را بگویند
ومرا به صورت های همدیگر بپاشند
|