کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
رمان «عصرخودکشی»

رزاق مأمون
 
 

 

مقدمه برای انتشار الکترونیکی رمان «عصرخودکشی»

 

یک عصردرروح من درتلاطم است مگر روزگار دست ازسرم برنمی دارد. جلدنخست عصرخودکشی حدود سیزده سال قبل به تعداد 470 نسخه درپشاور چاپ شد. کار نوشتن این رمان درپاکستان به اتمام رسید.  متوجه شدم که  بار نوشتن هرگز سبک شدنی نیست. ازآن پس سلسلۀ طبیعی نگارش مجلدات بعدی به دلیل نوسان زندگی با انقطاع اجباری که بالطبع جاذبۀ اولیه را ازجوشش می اندازد، تا مدتی در روحم ازرمق افتاد. ازسال 2001 به بعد به نگارش نمایشنامه ها ویک رشته کارهای پژوهشی درعرصۀ تاریخ وسیاست روی آوردم که البته رؤیای داشتم ودارم برای درآمیزی وآشتی ادبیات با تاریخ. این چنین تلاش ها درآثار«عبدالخالق» و«حق پادشاهی» و«دارالخلافه- افشین» متبلور شده است. حالا هم احساس می کنم که عنصرگفت وگو درهنرروایتی درافغانستان کاربیشتری از نویسندگان می خواهد. احساس می کنم به سوی ادبیات نمایشی بیشتر گرایش دارم.

درسال ( فکرمی کنم) 2003 بود که حتی یک نسخه ازکتاب عصر خودکشی دراختیارمن نبود. متن دست نویس ازبرکت تقدیر بی مبالات درجریان کوچ کشی ها از پاکستان به افغانستان ناپدید وپراکنده شده بود. درهمین سال دوست گرامی جناب هژبرشینواری که درکابل حضور داشت با خرج شخصی خود، از روی تنها نسخۀ تایپی کتاب متن حروفچینی شدۀ جدیدی را آماده کرد و باراحسان برمن گذاشت.

درین سال ها کارنگارش جلددوم عصرخودکشی هم به پله های آخررسید وهنوز نمی دانم این روایت متراکم وترسب کرده درروح  من چه زمانی پایان خواهد گرفت. پس ازیک دهه حالا فرصت یافته ام که جلد نخست را باردیگرمرورکنم وبرای نخستین بار، ازطریق تارنما انتشار دهم.

رزاق مأمون- دهلی- 1390

 

 

 

عصرخودکشی

 

 

- یکم-

 

نادر زیر لب گفت :

-   در چه مصیبتی گرفتار شدم!

عقب در، صدای درهم گام های سربازان و کارمندان "خاد" را می شنید.

-  از چه فهمیده اند که من ...

نخستین نتیجه گیری این بود که او گول آرامش های کوتا ه مدت را خورده بود واگرچه می توانست به چهرۀ دوزخی خطر نگاه بیندازد، همچون بسیاری از آدم های آسانگیر، از واقعیت دورافتاده بود. حالا سودی نداشت تا به این حقیقت بیاندیشد که گرفتار آمدن دردام « خاد » کمترین شباهتی به حواث گذشتۀ زنده گی اش نداشت. شایسته هم نبود که بازداشت خود را نا به هنگام پندارد. حتا ساده ترین آدم، بهتراز دیگران درک می کند که چه ناتوانی هایی در خود دارد. در سلول نیمه تاریک احساس می کرد که لحظات بی قیدی زنده گی اش پایان یافته است وبه جای آن که علیه اشتباهات خود اقامۀ دعوا کند، اندک اندک حاضر می شد با وضع پیش آمده، متارکۀ حقارت آمیزی را بپذیرد. فکر کرد:

-   تمام اسناد وموادی که در موتر بود، همراه خود موتر، یا سوخت یا به دست مجاهدین افتاد ... مرا چه گفته گرفتار کرده اند؟

پرسش ها یکی دوتا نبودند که پاسخ های خیالی وخود ساخته برای آن ها کفایت کند:

-  جواد منشی راپور مرا نداده باشد!

-  نی ... اگرمنشی دربارۀ من چیزی می فهمید، همان روز به حسابم می رسید!

- من که علم غیب ندارم... شاید از خاطر کدام قضیۀ دیگرمراگرفته اند!

- حتماً دولت سوال وجواب می کند که موتر، زنده همراه بارش چی شد؟ دفعۀ اول به یک رقم، مسؤولیت به گردن ما نیافتاد...حالا ... دولت است، معلومات می کند که چهل پنجاه کاماز یک دم چطور به چنگ مجاهدین افتاد؟!

- اگر گپ دراین باشد که دربارۀ موترها از دریور ها پرسان شود، باید کُل دریورها را این جا می آوردند؛ مرا چرا تک وتنها آوردند؟ به تلاشی خانه وبسته کردن چشم هایم چه حاجت بود؟ اینقد زدن وکندن در موتر جیب برای چی؟

اعتراف می کرد که هیچ کسی جز خودش ملامت نبود. پیش ازمصیبت دست کم می توانست درین باره باکسی گفتگو کند. لیکن عقل وارادۀ شخصی مثل او باحریف زورمندی مانند تقدیرکه قربانیش را درتنگنا های تردید به چنگ می آورد؛ چطور می توانست پنجه در پنجه بیاندازد؟ نکتۀ دیگر این که خیلی دشوار است درین گونه موارد با کسی حرف زد واز صدمات بعدی آن برکنار ماند. برای او، مشوره با دیگران به اندازۀ باد گذرنده ای بود که عبث می آید وبیهوده می رود.  

وقتی تاریکی درسلول جاری شد، احساس پشیمانی وشکست اورا به ستوه آورد. درمدت شش ساعت که درسلول انفرادی به سر می برد؛ هیچ کسی خودرا به وی نزدیک نکرده بود وحد اعلای کاری که از دستش برمی آمد، فقط این بود که مثل درخت پیری، دراولین لحظه های هجوم توفان به زمین نخوابد، چون نوعی دل تنگی دست اندر کار اغوای اوبود ؛ قصداً یا سهواً فراموش می کرد که چیز مهمی پیش آمده است. به خود گفت:  

-  با آدمی مثل من چی کار دارند!                                                   

از دیوارهای زیر زمینی، بوی سمنت تازه به مشام می خورد. از داخل، فقط پنجرۀ کوچکی به سوی دنیای آزاد بازمی شد که پنج میلۀ آهنی داشت. آفتاب گرم بعد ازظهر، آرام آرام به خوابگاه غروب فرورفته بود. شب که پخته شد، مثل دیگ آش از درون می جوشید. چند نوبت دست ها را به میله های آهنی سلول قلاب کرد وبه سوی بیرون گردن کشید تا آرامش از دست رفته اش دوباره بر گردد. چون به خاطر رها شدن از شرافکار نا خوش آیند، قصداً به سوی تمایلات دیگری گریز می زد؛ پای افکارش به سیم خاردار خواهش سوزانی گیر کرد که ظاهراً مثل مورچۀ بی آزاری در گوشۀ روحش مکان گرفته بود:   

- در کجا هستم؟

ابتداء خیال کرد در ریاست « خاد » زندانیش کرده اند، مگر بلا فاصله از خودش پرسید:                                                           

-  کدام ریاست « خاد »؟                                                 

غریزه اش پاسخ می داد:                                                                 

- چه اهمیت دارد که در کدام ریاست بندی هستی ؟ 

عقلش اگرچه درین باره معلومات روشنی دراختیار نداشت؛ حکم می داد که دانستن این مطلب درآن لحظه واجب است. نگاهش بار دیگر از لای پنجره به بیرون راه کشید:

 بالا، پهنای آبی آسمان وپائین صحن سبزه پوش ساختمان با حاشیۀ گل کاری شده ودیوار های بلند ودو ردیف پیاده رو های سمنتی کم عرض. با کنجکاوی بیشتر تنه را بالاتر کشید وصورتش را به میلۀ آهنی چسپانید. آخرین گوشۀ دیوار که در دید رس وی قرار گرفت، در واقع ضلع شرقی ساختمان بود که سایبان فلزی به طول پانزده متر درآن جا بنا کرده بودند ویک ردیف از موتر های تیز رفتار والگا ونیوای روسی زیر سایبان جاخوش کرده بودند.

وقتی هوا روشن شد، کارمندان مرد وزن به صورت دسته های سه نفرو دونفربا صدای بلندی گفت وگو می کردند وصدای خنده های شان به گوش می رسید. بعضی کارمندان با بی خیالی به حاشیۀ گل ها چشم دوخته وسگرت دود می کردند وبه وراجی زن هایی که با تکان دادن دست های شان در بارۀ مخاطب نامعلومی سخن می گفتند، با بی میلی گوش می دادند.

نادر با خودش گفت :

-  چه زن هایی ... مثل مرد ها هستند!                                               

به فکراو چنین زن هایی نه تنها به زنان شهری شبیه نبودند؛ حتا به آنانی که درریاست کاماز در دفاتر کار می کردند، کمتر شباهت داشتند. وقتی زن خودش « گوهر نسا ء» را در کنار آن ها فرض کرد؛ از تعجب وحیرت سر تکان داد وزیر لب گفت :                                                                                  

-  توبه خدایا ! چه دنیا یی!                                                           

  

 

 

- دوم-

 

برای نادر از پدرش – حبیب الله - زیاد ترخشم و کله شخی باقی مانده بود. تفاوت هایی که او را از پدر جدامی کرد، این ها بودند:

اولی تادم مرگ در روستا زنده گی کرد؛ اما پسرش پس از سال ها ی کودکی، در شهرکابل به جوانی وکارو کسب رسید. تند خویی وبی باکی، پدر را به دم ساطور مرگ قرار داد، مگر نادر از کودکی درخود فرورفت. ازهمان دوران یک نوع میل به غلبه وفرصت طلبی در روح وی رسوب کرده بود. فلسفۀ زندگی او چنین خلاصه می شد:

- دو دست یک مرد که نان دونفر راپیدانکرد، از قطع کردن است!

تاجایی که خودش رابررسی می کرد، نتیجه می گرفت که خشم وکله شخی چه بسا فرصت های خوبی را در زندگی وی نابودکرده بود.  رانندۀ کاماز درحالات عادی باآن که خاطر خواه دوستان شایعه ساز ولافزن نبود، استعداد درخشانی درتصدیق گفته های دیگران داشت. در عوض فقط به افکار خودش احترام می گذاشت ونیروی بسیار زورمند وشگرفی بروی غلبه می کرد تا به دریافت های عقلی خودش بیشتر ازحد معمول اعتماد کند. این خاصیت، با فشار باورنکردنی در وی تحرک  ایجاد می کرد. بعضی وقت به دامان ارادۀ لجام گسیخته ای می افتاد ومانند سرباز داوطلبی که به بهای سرش به عرصۀ پیکار می شتابد، با هیجانی بدون تخفیف آماده می شد تاموانع سر را ه خود را نادیده بینگارد. کمتر اتفاق می افتاد که نمایش نهایی شخصیت اورا دیگران مشاهده کنند.

از دورۀ کودکی نسبت به لاقیدی های پدر احساس بیزاری کرده بود. حبیب الله هیچ درآمدی از خود نداشت. مال وبا غ وزمین را سال ها پیش در زنباره گی و قمار به فنا داده بود. چون درمیان دو خواهرش تنها پسر خانواده حساب می شد، کسی دربارۀ میراث پدر سر راهش قرار نگرفت وعاقبت کار، به را ه گیری روی آورد وآبرویش نزدعام وخاص برباد رفت. با این همه خود سری ها، به طرز عجیبی دست به کار ی زد که همه رادر حیرت فرو برد.

وقتی نادر به شش ساله گی رسید، اورا به مکتب فرستاد و حتی از رفت وآمد پسرش به مکتب شخصاً مراقبت می کرد. گپ به جایی کشید که آن « حبیب الله دزد » بچه های با زیگوش را با زور وتهدید از شاخۀ درختان پایین می کشید وآن هایی راکه در مکتب رفتن پاگریزی می کردند ولای گندم زار ها پنهان می شدند، با صدای خشنی به سوی خود فرامی خواند وگروه کوچک بچه هارا مثل رمه سوی مکتب می راند. گویا در عین حالی که به آشوبگری می پرداخت، ازهوش یک تبهکار عادی هم بهره مند بود.

حبیب الله کسانی را هدف قرار می داد که سایر مردم روستا کم وبیش ازدست آن ها اذیت می شدند. بدین ترتیب هرچند خیرش به مردم نمی رسید، مزاحم زنده گی مردم عوام نمی شد. حتی دربارۀ وی می گفتند که ازپول جیب مردم فقط به قدر ضرورت خود برمی داشت. تمام دارایی زنده گی اش یک تفنگ چره ای بود که خریطۀ کوچک باروت آن را داخل پارچه یی می گذاشت و دور کمرش پیچ می داد وتا روزی هم که ملک جلال اورا دم  

 

آسیاب با تفنگ پنج تیره اش هلاک ساخت، ازتفنگ چره یی وباروت آن برای کشتن کسی استفاده نکرد. بعد ها معلوم شد که حبیب الله یک وقتی در خارج قریه، به جبرو زور ازملک جلال پول گرفته بود.

نادرسال ها بعد وقتی برای خودش مرد مستقلی شد، به خاطر آورد که وقتی جنازۀ پدرش را دردهان گوری قالب زدند وته خاک پنهانش کردند؛ او بی محابا از خودش سوال کرده بود:

 -  حالا چه کنم؟

گریۀ « نور بیگم » پایان نا پذیر بود ودر ظرف یک هفته چهره اش را چنان تغییر داد که نادر نیز به گریه درآمد وچیز شوم وسهمگینی بر روحش سایه انداخت.

این حالت قبل از همه برای نور بیگم سخت ناگوار افتاد وبا آن که به مویه وناله معتاد شده بود، به صورت نادر دست کشید وبا صدا یی که از اثر گریۀ مداوم التهابی وسنگین شده بود؛ گفت:

- تو چرا گریه می کنی؟ مرد گریه می کند؟

 نیزۀ ترس وبد گمانی در درون مادر وپسر فرو رفته واقنا ع کردن آن ها واقعاً دشوار بود. به خصوص داشتن توقع آرامش از نور بیگم بی انصافی محض بود واگر او به آرامش مطابق خواستۀ دیگران تن می داد، ظاهراً کار درستی تلقی می شد؛ ولی درواقعیت، تزویر آشکار به شمار می آمد.

روزی مادرگفت:

 -  برویم خانه مامایت در کابل!

نادربدون اندیشه گفت:

- هان ...  برویم ... ازاین جا برویم!

نگاه های نوربیگم همچون مسافران راه گم کرده درجنگل های غریب  وپر اوهام، حتا به دنبال یک رشتۀ باریک روشنایی پر می کشیدند:

-                                  روزگار مامایت خوب است ، یک لقمه نان به ماخواهد داد! 

هنگام ادای این کلمات، نتوانست به چشم های پسر نگاه کند.

نادر پرسید:

- مامایم ما را در خانۀ خود جای می دهد؟

- چرا ندهد؟ اولاد یک پدر نیستیم؟

- من زود کلان می شوم... باز خودم کار می کنم!    

مادر غصۀ عمیقی را درسخنان پسر احساس کرد. او درمقام دفاع ازبرادر گفت:

- من خواهرش ... توخواهر زاده اش!

-  چرا درمردۀ « داده ام » نیامد؟

-  کسی خبرش نکرد، اگرنی می آمد!

-  مامایم چه کار می کند؟

-  موتروان است مال ودارایی دارد ... توهمرایش کار کن ... چند سال دیگر کلان می شوی ... بی غم می شویم! دو ساله بودی که مامایت تورا دیده است ... یادت نمانده!

برای نور بیگم این نخستین آزمایش ورود به میدان زنده گی، بدون مرد خانواده بود. عذاب مرگ مرد خانواده را چه کسی جز یک زن روستایی که تار وپود زنده گی اش به یگانه نان آور خانه وابسته است، عمیقاً درک می کند؟  شاید محکومیتی سخت تر از این برای چنین زن وجود ندارد.

کوچیدن به کابل ظاهراً اولین باد مساعدی بود  که بعد از مرگ حبیب الله به سوی مادر وپسر وزیدن گرفت؛ اما یک منبع نهانی خفته درسرشت نوربیگم، ذرات شک وتردید را در مغزش می پراکند واو را به شبهه می انداخت که آیا در خانۀ برادر، آن آرامش خیالی را به دست خواهد آورد؟  تعبیر احتیاجی یک زن روستایی را در برابرمرد به آسانی نمی توان انجام داد وشاید زنان هیچ گاه دربارۀ این گونه رازهایی که به طبیعت وغرور شان رابطه دارد؛ با فصاحت نتوانند سخن بگویند. محیط خلاصه شدۀ روستا برای زنی که از روی غرایز طبیعی خویش به دنیا می نگرد ودهکده همان لباسی است که به قامت خواسته ها وخوشبختی هایش جور می آید؛ اورا به امپراطور کوچکی مبدل می کند که می تواند همه چیز را قبل از دیدن، احساس کند وسپس برآن تسلط یابد. او هر چه سعی می کرد درپناه بردن به خانۀ برادر، به قناعت برسد؛ افزونتر از گذشته زیرتازیانۀ عسرت رنج می کشید. پس جای عجب نبود که در ظرف یک هفته پس از مرگ شوهر، چهره اش تکید وفروغ عادی چشم هایش، زایل شد . چشم هایش آن دریچه های همیشه باز، لشکر نگون بختی هایش را نظا ره می کردند. نادر در بارۀ بدبختی تازه ازمادرش سوال نمی کرد. با خودش در گوشه های ویرانۀ عقب

خانۀ شان به خلوت می نشست وساعت های متوالی، رفت وآمد بی قرار وگاه ناموزون مورچه های بیخ دیوار را نظاره می کرد.

حالا از آن روز های بی بازگشت چیزی کم سی سال سپری شده بود. چشمۀ نومیدی هماره در روحش جاری بود. شخص نا امید، از گذشته های شیرین خویش بیشتر از زشتی های آن اندوهگین می شود. نادرایام شیرین کودکی را نمی توانست درخود کشف کند. اگرگاهی برای کشف خودش تصمیم می گرفت، چیزی در درونش واژ گون می شد.

 

 

 

- سوم-

راهرو باریکی سلول های زیرزمینی را با هم پیوند داده بود. چراغ های کوچک وچرکینی را که در سقف راهرو، به سان چشم های خیرۀ کهنه بیماری سوسو می زدند؛ غالباً خاموش نگه می داشتند. هر تازه واردی که پایش به راهرو می رسید، ولو صورتش در نقاب پارچۀ سیاهی هم پوشیده نمی بود؛ به درستی نمی دانست سلول های انفرادی آن جا به چند تا می رسیدند. هوای دم کرده ومرطوب راهرو به حدی مختنق ونفس گیر بود که از دخمه های هولناک کاخ های پادشاهان وفراموشخانه های دورۀ ملوک الطوایفی چیزی کم نداشت. ازیک نظر میان راهرو وفضای گور، تشابه طبیعی قرار بود. نادر بعدها درین باره اززبان زندانی هایی که سال های سال درقفس های آهنی زندگی کردند، اطلاعات بیشتری کسب کرد .  سررشته دار اصلی این اطلاعات واضح نبود. شاید این حقیقت در بارۀ پیش آمد های مرموز در سلول های خاد مصداق پیدا می کرد که در روابط دوامدارانسانی، هیچ چیزی برای همیشه عقب پردۀ راز باقی نمی ماند.  

طوری که می گفتند، یکتن از مشاوران روسی اولین کسی بوده که به دستور و چراغ هارا خاموش ساخته بودند وتاریکی در شب وروز درآن راهرو حکم روا گشته بود ... مشاور درآن روز های پر هیاهو، چون غرش طولانی سیلاب با اندیشه های رسمی وشخصی اش ظاهر شده بود. خادیست های جوان سال، همانند جماعت بیکار، دسته دسته در دهلیز ها تجمع کرده بودند تا به آن موجود خطا ناپذیر« کشور دوست» طوری نگاه کنند که گویی چند لحظه بعد، شگفتی های تازه ای را به ظهور خواهند رسانید... همچنان گفته می شد که در چنین احوالی، یک تن از بازجویان افغان نیز به نوبۀ خود ابتکارتازه یی نشان داده بود که به تناسب ریزه کاری های مشاور روسی لااقل یک قدم به جلو پنداشته می شد. پس در ظرف کمترازیک ساعت دروازه ها را به شکل  دریچه های کوچک چهار گوش سوراخ کردند. در چند لحظۀ کوتاه کسی دربرابر این کار اعتراضی به میان نکشید؛ اما به زودی همهمه یی به پا خاست وآن روزنه های کوچک مستطیلی را خود به خود « پنجرۀ تر صد » لقب دادند . البته این نام گذاری به فشار فکری چندانی نیاز نداشت وقضیه نیز به همین جا پایان نگرفت ومشاور روسی چنان وانمود می کرد که میزان ذخیرۀ ابتکاراتش از حساب بیرون است ودرحالی که به آن جماعت حیرت زده لبخند می زد؛ پیشنهاد کرد که بر پنجره های ترصد، روپوشی از آهنپاره های متحرک بیاویزند تا در موقع لزوم، سربازان ویا مستنطقین با دو انگشت خود بتوانند یک گوشۀ آن را بالا بکشند وبعد از معاینۀ سلول وزندانی، گوشۀ آهنپاره را رها کنند وپنجرۀ ترصد دوباره بسته شود .

     سربازان حکایت کرده بودند که در آن روز ها، هر یک از مأموران نوخاستۀ خاد با نگاه های شکر گذار به این صحنه ها نگاه می کردند ودیری نگذشت که هریک از مستنطقین وسر بازان، گاه وبی گاه به سوی راهرو می خزیدند واز روی کنجکاوی، اغوای فکر واحساس وآمیزه یی از تعجب ویا ساد گی غیر قابل قیاس، روپوش فلزی پنجره های ترصد را پس می زدند ودقایق طولانی به موجودات غریبی چشم می دوختند که اسم آن ها را « زندانی »، « متهم » ،« دشمن » ،« اجیر » ، « ضد انقلاب » و... گذاشته بودند ؛ مگر با این همه مشاهده می کردند که آن محکومان چهار دیوار سلول به زبانی

 

حرف می زدند که ها معنی آن را می دانستند؛ مهم تر این که آنان هم دو پا، دودست، دو چشم ویک سر روی گردن داشتند! این مسأله وقتی بیشتر صورت حقیقت به خود می گرفت که « متهمان » نیز مثل آن ها گرسنه می شدند وبه خوردن غذا احتیاج داشتند ومثل همۀ آدم ها هنگام شب می خوابیدند وبامداد سرازبالین برمی داشتند!

درساعاتی که پای نادر دریکی از این سلول ها رسید، دیگر رواج گذشته چندان پایدار نمانده واخلاق مستنطقین وسربازان به نحوی عوض شده بود. اودر میان چهار دیوار زیر زمینی آزادی عمل داشت ویا این که از طرف خود، قانون نوشته نا شدۀ زندان را نادیده می گرفت وبا یک جست کوتاه، از میله های پنجرۀ سلول که به سوی صحن ساختمان باز می شدند؛ محکم می گرفت وبا تحمل فشار، بدنش را به جلو می فشرد وبه آن مظاهری که از هوای آزاد وآزادی اختیار چیزهایی درخود داشتند، چشم می دوخت .

او در دقایق اول، مثل نهر خروشانی به حرکت درآمده بود تا از هوای بیرون تنفس کند. دلش برای یک لحظه قدم زدن در روی جاده، درچهار راهی ویا درکوچه های شهر، به شدت می تپید ومثل پرندۀ نا قراری که خودش را به دیواره های قفس می کوبد؛ بیتابی می کرد . درین حال کاملاً فراموش کرده بود که گوشت رانش پاره شده وممکن است خون تازه از چاک زخمش جاری شود.

اندوه زده بود. مگر شورش سختی که دروی سر برداشته بود، نه تنها از وی اطاعت نمی کرد؛ بلکه اورا در وضعی قرار داده بود که از کنترول حرکات خود عاجز بود ودر خلسۀ غیر طبیعی اش، حالتی شبیه رها شدن از قید وبند را احساس می کرد. در حالی که نوک پاهایش را به دیوار محکم کرده بود،  همچنان با حفظ فشاربدن به وسیلۀ دست ها، به سوی صحن ساختمان گردن می کشید. کارمندان زن ومرد روی فرش سمنتی کنار پنجره قدم می زدند و ترق وتروق پاشنه های شان به گوش می آمد. یکی دو تن می خندیدند وبدن های شان خم وراست می شد. اومعنی این گونه صحنه ها را درک نمی کرد؛ معهذا هرگز حدسی به دلش راه نیافته بود که شاید دستی درعقب دروازه، دو پوش آهنی پنجرۀ ترصد

 

را کنار کشیده  واورا با نگاه های مضبوطی زیر نظر گرفته بود.

از پنجره که به زیر آمد، چیزی همانند کابوس آزار دهنده بروی سنگینی می کرد واین قرین لحظاتی بود که دروازه با شدتی پر سر وصدا باز شد. چهرۀ منقبض و برافروخته یی را در برابرخود دید؛  با بوت های سنگین که مثل اسبی رمیده روی فرش قدم گذاشته بود. ازدماغش صدای خرخر شنیده می شد. نادر از دیدن ناگهانی سرباز، در حیرتی سو گوارانه شناور گردید. می خواست در گوشه یی بنشیند؛ مگر فریاد خروشنده، درجا خشکش ساخت:

-   تیارسی !

زندانی ازروی اطاعت در چشم های لرزان سربازنگریست. سرباز این بار با لحن کمی آهسته پرسید:

-   با کی ارتباط می گرفتی؟ این جا خانۀ پدرت است؟

زندانی فقط با نگاه گذرا، حرکت سریع دست چپ سرباز را مشاهده کرد وسیلی سختی را که بیخ گوشش نواخته شده بود، درلحظاتی کوتاه باور نکرد ... وقتی در دوباره بسته شد، سایه های مغشوشی پیش چشمانش حرکت می کردند. غدۀ دردناک یک عقدۀ رنجبار در قلبش خوشه کرده بود.

چشمان ستایشگرش دیگر به منظرۀ سبزه های روشن راه نبرد، دیگر نمی اندیشید که درآن محیط کوچک، آزادی واختیار، به وسعت خیالات یک آدم آزاد، می تواند شگوفه بدهد .

آن لحظه هایی که از حد توقعات عادی گذشته بودند؛ اینک اندک اندک تغییر چهره می دادند. وقتی سرش سوی گریبانش خمید؛ زیر لب گفت:

-  تا چی وقت این جا می مانم ؟

به هیچ قیمتی حاضر نبود ازآرزوهایی که تاهنوز روحش را زنده نگهداشته  بودند، صرف نظر کند. واقعیت هم، لحظه به لحظه خودش را به وی می شناساند ودرآن تنگنای سلول، هر چیزی، مرطوب، غم انگیز وتا حد خارق العاده، وحشتناک می نمود. به چهارطرف که می نگریست، دیوار بود.

دیوارهای هراس آور، سرد، غمناک.  هوا هم آهسته آهسته روبه تاریکی می رفت وکرانۀ غربی آسمان را سرخی عصبانی کننده یی رنگ می زد. هرچه هوا درفضای سلول به تیره گی می گرایید، احساس ناشناسی اورا درهم می فشرد. حد اکثر تلاش به خرج می داد تا هیبت اسرارآمیز نزدیک شدن دیوار های سنگی را به سوی خود نادیده بگیرد.  مشکل بود درمسیر واقعیتی که او را محاصره کرده بود، تا آخر ایستاده گی کند. در طول راهرو، صدای پای سربازان وگفت  وگوهای کوتاه وسریع آنان جاری بود.

-   غرق شدم!

این اندیشه هنگامی به وجود آمد که او درآفریدن بهانه ودلایلی که به کمک آن روح آشفتۀ خود را می توانست اندکی آرامش دهد، یکباره احساس نا توانی کرد ولحظه های پر آشوب، حتا افکار تسلی بخش و دروغین چند لحظه قبل را ازذهنش پاک کردند. با نگاه ه های سرسام، گاه به راست، گاه به چپ وسپس به سوی سقف نگریست. اگرچه او از آن آدم هایی نبود که در نخستین لحظه های شام تاریک، از فرط دلتنگی به مرز انفجار می رسند؛ اما لحظۀ خاصی فرا رسیده بود که وحشت در برابر چشمانش پیوسته جان می گرفت واز فهمیدن این نکته که هیچ کس به خاطر وضع تأسف انگیزی که او را آن چنان بیچاره کرده بود، گناه ومسئولیتی ندارد؛ عذاب می کشید.

روی کمپل کثیف وخاکستری رنگ دراز کشید. در گوشۀ سلول، چیز کلوله شده یی شبیه  شکمبۀ بی شکل گوسفند، پرت افتاده بود. دست پیش برد وآن را به سوی خود کشید وبا نگاه  های مشکوکی آن را نگریست. به روشنی حدس زد که آن شی بد ترکیب وسنگین، برای محکومی که درآن سلول انفرادی سرو کارش می افتد؛ شاید بالش مستریحی به حساب آید که از نبود آن شانه ها وگردنش به درد می آیند. به راستی غنیمت بود وهمین که آن را زیرسر گذاشت، اندکی آسایش یافت. دریغا که در چنین لحظاتی، عمر آرامش سخت کوتاه است ومواردی پیش می آیند تا ترانۀ ارواح پلید در گوش های زندانی طنین بیاندازد .

 

 

چون از پس پلک های چروکیده، به گوشه وکنار سلول نگاه کرد، حسرت شومی دروی زبانه کشید. تلاش کرد با چشم های بسته، آرامش گریخته را باز آورد.  بدن را همانند حلزون به حرکت آورد ودست ها را به دوطرف روی زمین رها کرد؛ اما فایده نداشت. آدم ها  به هنگام مصیبت، با کشف بزرگی به نام ندامت آشنا می شوند. او قبل از آن که شرنگ ندامت درکام احساس کند، هنوز به زنده گی شش هفت ساعت قبل از گرفتاری خود حسرت می خورد. چون درلحظه های بیچارگی، درزمین هر علت واقعی، هزاران علت خیالی می رویند؛ می کوشید آنچه را که در روزهای اخیر بروی گذشته بود، به یاد بیاورد ... لاکن حافظه اش به پاره سنگی بسته می شد تا در قعر سر در گمی فرو رود. با آن هم آدم زنده با هر نفسی که از سینه بیرون می کشد، به نحوی توانایی ازدست رفتۀ خویش را دوباره احیاء می کند. چون اشتباهاتش هنوزهم به نظرش کوچک می آمدند؛ سنگینی غرامت آن را به طور کامل احساس نمی کرد. گاه عقلش مثل یک فیلسوف به بن بست رسیده، پیاپی دلیل می تراشید وبه هر دری مشت می کوفت وخیال می کرد راه چاره همان است. عاقبت امر به نتیجه رسید که یک اشتباه ساده بالایش کرده اند وبالاتر ازآن چیزی درمیان نیست!

ناگهان به زودی از حماقت خویش خجالت زده شد وبه خود نهیب زد :

-   هیچ چیزدیگری اگر نباشد، تفنگچه یی که از خانه ام یافتند ... قبرم را کنده است!

این بود حقیقت دردناک وگریزناپذیر که بر زخم درونش میخ آتشین می کوفت. با همۀ این ها، ازافشای راز خطرناکی می ترسید وحتا درفکر خود ازکنار آن راز حاشیه می رفت تا مبادا بروی حمله ور شود!

وقتی آدم رازی را دردل مخفی می دارد، وسوسه های غریب، همچون تمایلات نیرومند شیطانی به شورش درمی آیند وحس اعتماد چون برگ خشکی از سر شاخۀ وجود می ریزد وشخص لااقل برای گول زدن خودش این طور به خود دروغ می گوید:

 

-   مسألهء مهم نیست، نا حق تشویش می کنم!

هنوز به طور کامل تسلیم دروغ های تباه کن وساختۀ ذهن خودش نشده بود وهنگامی که چراغ کوچک درون سلول ناگهان روشن شد، بدنش را تا نیمه از زمین بلند کرد. ازدهلیز، صدای گفت وگو به گوش نمی آمد. هوا تاریک شده بود وفقط تک ستارۀ شامگاه درکرانۀ آسمان مثل نقطه یی کوچک و مشتعلی می درخشید.

سرباز عبدالرحمن بی صدا وخاموش چراغ های برق سلول های انفرادی وراهرو راروشن کرده بود وبا آرامش در دهلیز قدم می زد. گاه صورت سرخش را درچوکات پنجرۀ ترصد به نمایش می گذاشت و زندانی حتا می توانست نی نی لرزان چشم هایش را مشاهده کند. نادر احساس کرده بود که یک جفت چشم نا شناس اورا نظاره می کند. وقتی به سوی پنجرۀ ترصد چشم دوخت، سرباز را شناخت:

-   خودش است!

نخستین لحظه های شناسایی که با خشونت وترس درونی آغاز شود، خاطرۀ تلخی به یادگار می ماند:

 « باز چرا آمده است؟ »

چشم های بی مژۀ سرباز عبدالرحمن درآن صورت سرخ براق، واقعاً تر کیب ناجوری درست کرده بود. در چوکات پنجرۀ ترصد ازمیان لب های وارفتۀ سرباز دو ردیف دندان های سفیدش نیز به چشم می زدند. اتفاقاً همان دو ردیف دندان ها درانبار خاطره اش چنگ می انداختند. زندانی اکنون به یاد می آورد: در اولین دقایقی که او را با سر وصورت پوشیده با خریطۀ سیاه به سوی زیر زمینی می کشانیدند؛ این سر باز اولین کسی بود که در داخل سلول خریطۀ سیاه را از صورتش برداشت وبا چشمانی که بیشتر از حد معمول رضایت آمیز به نظر می آمدند؛ به روی نادر خیره مانده بود. درآن لحظه خطوط چهرۀ سرباز به جهانگردی شباهت داشت که دریک مکان متروک، به کشف آبدۀ تاریخی گرانبهایی دست یافته باشد. هر متهم تازه وارد به زندان، در نظرفرد محافظ، یک دنیای مرموز ودرحد عجیبی یک بازیچۀ ترسناک اما جالب به شمار می آید.  سرباز ( هرکه باشد) بی اختیار به خود می بالد که سر نوشت زنده جانی را در اختیارش قرار داده اند ومتهم به هر اندازه یی که شخص محترم ومهم باشد؛ مثل خشت تازه یی است که در دیوار افتخارات او می گذارند. این گونه افتخارات باد آورده، برای افرادی که روح شان انباشته از سرخورده گی های زندگیست؛ به حدکافی فرحت بخش است و بی آن که بدانند، دروفا داری شان نسبت به آمرین، دچار مبالغه می شوند.

دیدن سرباز برای نادر جاذبه یی نداشت. از ساعت اول نتیجه گیری گرفته بود که سربازها همه مانند یکدیگر اند وحرف های شان نیز مثل لباس های متحدالشکلی که به تن دارند، باهم یکی است.

بار دیگر که دروازه گشوده شد، سرباز ازآستانۀ در به جلو نیامد وبا خاموشی استفهام انگیزی به نادر می نگریست. لب های گلابی رنگش در هم فشرده شده بودند. شاید قصداً لبۀ کلاهش را طوری روی پیشانی اش کشیده بود که چشم هایش به زحمت دیده می شدند. نادر از تاثیر ناگوار سیلیی که سرباز به صورتش نواخته بود؛ هنوز راحت نشده بود ودرحالی که مهره های پشتش می لرزیدند؛ از سرباز پرسید :

-   خیریت است این گونه سیل می کنی؟

سرباز با لحن منقلب به سخن درآمد:

-   تو چه حق داری ازمن پرسان کنی؟

-   پرسان کردن، کفر است؟

- متهم به اندازۀ دهان خود باید گپ بزند ... که آب می خواهد، نان می خواهد ... تشناب می رود؟!

برای نادر درک دنیای پر از ممنوعات زندان تا آن لحظه مقدور نبود واین راهم نمی دانست که نگهبانان زندان، درهرجای دنیا در برابر متهم به گونه یی چهره نمایی می کنند که گویا خود ایشان مدعی اصلی متهمان اند.

 شاید

 

یکی از اسرار زنده گی سربازان همین باشد که خواسته وناخواسته ناگزیر اند که خشم گیرند وهمانند کاسۀ داغ تر از آش، گدازنده باشند. اما سرباز عبدالرحمن با آن که مجموعۀ یکنواختی از احکام تغییر نا پذیر جلوه می کرد؛ عادت اصلی خود را کاملاً نباخته بود؛ چنانچه به زودی طرز صحبتش را اندکی عوض کرد ولااقل به خصلت بهانه گیرخودش بیش ازاین میدان نداد. وضع نادر طوردیگر بود واز لحظه یی که چشمش به لکۀ کبود زیر چشم راست سرباز افتاده بود؛ حس انزجار بی دلیلی اذیتش می کرد. تا آن لحظه، لکۀ کبود زیر چشم سرباز نشانه یی از شرارت بود. تازه وقتی به اشتباهش پی برد که سرباز با لحنی متعارف از او پرسید:

-   به چه ضرورت داری؟

خشم وبد بینی نادر مثل دیگ بخار جوشانی که ناگهان با لایش آب سرد بریزند؛ فرو نشست وگفت :

-   خیر ببینی ... اگر چیزی کارداشتم برایت می گویم!

-   هرچه کارداشتی به دروازه تک تک کن!

بدین ترتیب حضور سرباز کم خطرشده می رفت واحساسات متهم را تعدیل می کرد. طبیعت بسیاری ازآدم ها با چهرۀ شان هماهنگ نیست. ممکن است لحظاتی کوتاه این سخن درست باشد وخیلی احتمال دارد که دریک ساعت، طبیعت وچهرۀ یک شخص چنان حالات فریبنده به خود اختیار کند که اندیشیدن دربارۀ آن کار آسانی نباشد ودر لحظات دیگر، سادگی مطبوعی در رفتار وگفتار وحتا افکار پنهانش احساس شود.

بعد از خاتمۀ نزاع کوچک، نادر خودش را دیگر لگدمال شده احساس نمی کرد. این بدان معنا نبود که سرباز عبدالرحمن به نمونۀ دوستی واعتماد بدل شده بود؛ چنانچه بالا قیدی از نادر پرسید:

-   چه جرم کرده ای ؟

ردیف دندان های سفیدش ازپشت لب های نرم و کم وبیش گلابی بیرون افتادند. نادر پاسخی نداد؛ یا بهتر است گفته شود که پاسخ آماده یی برای این چنین سوال، آن هم برای سرباز « خاد » نداشت. شرار نگاه های سرباز صورتش را لمس می کرد. اضافه برآن، غرور نا پخته باردیگر درصورت سرباز موج می زد. لاجرم گفت:

-   به خدای پاک معلوم است که چرا مرا آورده اند!

چشمان سرباز مثل دونقطۀ کمرنگ آتش که دردور دست جنگل می درخشند، روشنایی می دادند. در حالی که کلید در را میان دست هایش می چرخاند؛ گفت:

-   هرکس که اول می آید، از چیزی خبر نمی داشته باشد ، مگر یکی دو شب بعد ...

ادامۀ جمله اش را با تکان دادن نا مفهوم سر، افاده کرد. ناد ازروی عادت دیرینه، به هنگام دلتنگی وخشم ساکت می ماند. درآن لحظه هم خاموشی پیشه کرد ومدت کوتاهی سرش را پایین گرفت. سپس روی فرش کثیف چهار زانو زد وبی آن که قصد خاصی حرکاتش راهدایت کند؛ با نگاه های درمانده ودرعین حال مسخره آمیز، به چهار گوشۀ سلول نظرانداخت. چون قادرنبود ساده گی یا بد ذاتی سرباز را تشخیص دهد؛ مفهوم حرکات سرد خودش را نیز تبارز داده نتوانست؛ امامسلماً درونش ذخیره گاه انبوهی از انگیزه های حادثه آفرین گشته بود. می توان گفت که گاهگاه روح سرگردان – حبیب الله – مالک عقل و اراده اش می گشت ونادر بایک رشتۀ به ظاهر نا مریی به اصل خود پیوند می یافت. آنگاه از وی چیزی مثل غلیان نفس اماره درست می شد.

سرباز عبدالرحمن که در فهمیدن حالت های به ظاهر بی نیاز وطنز آمیز متهمان حساسیت نیرومندی ازخود ظاهرمی کرد؛ از نمایش دلاوری های متهمان به سختی نفرت داشت. پس رو به سوی نادر آورد:

-   چه کاره هستی؟

نارد با لحن خود پسند ونا هنجاری پاسخ داد :

 -   بیکار

-   جرمت چیست؟

سرباز با این شیوۀ سخن بار دیگر به مظهر بیدادگری مبدل شده بود.

 

نادر تقریباً بانگ زد :

-   هر جرمی که توداری، من هم دارم!

سرباز ازدرک وضع متهم عاجزبود وتصور نمی کرد که دروقت گرفتاری، چه آتشی ازجنگل خشک روحش گذشته بود. رفتار خود را دربرابر وی با معیارهای انضباطی خودش انجام می داد. دراصل، درشتی وناملایمت بامتهم، به میزان تمایلات خیلی خصوصی اش بستگی داشت وآنچه ازوی مشاهده می شد؛ کاملاً از صفات معمول شخصی مانند او حکایه می داشت. همان طوری که حس پیروزی، عواطف را بیدار ودر عین حال حساس می سازد؛ این مسأله عوالم خفتۀ سرباز را به شکل دیگری رنگ آمیزی می کرد. یعنی که بی هیچ دلیل روشن،

به آغوش اشتهای نیرومندی پناه می برد وانتظارش این بود که آدم های فرو دست تر ازاو، محتاج ترحم دیر رس او باشند.

مشکل دراین بود که او ازخود چهرۀ مهم وقابل احترامی درست کرده بود؛ واقعیت این که آنچه در طول دو سال خدمت نظام از روی عقل یا غریزۀ خود انجام داده بود، با تحسین وآفرین رندانۀ مستنطقین روبه رو شده بود. پس در حماقت های خویش در برابر زندانیها، نا خود آگاه راه مبالغه می پیمود وگمان می کرد که وی شایستۀ بسا کارهای بزرگ بوده؛ اما خودش نمی دانسته است!

چون برسمند تکتاز همین روحیه سوار بود، از پاسخ سر راست نادر، ابتداء یک اندازه دچار اعجاب وجنون شد وسپس بانگا ه هایی که جلایش آن (حداقل برای نادر) به تیغ جلاد شبیه بود؛ فریاد کشید:

-   ایستاد شو ! چراقانون را زیر پا می کنی ... با کی ازراه پنجره ارتباط می گرفتی؟ نفرارتباطی ات کیست؟ ... اگر بخواهم از تو خمیر می سازم ... فهمیدی؟!

نادر ازجایش تکان نخورد. معهذا رنگ از رخش پریده بود وهر لحظه در انتظار یک دستور تازه بود. حالت ناگوارتری ممکن بود اتفاق بیافتد. سرباز که درتلاش حفظ اعتبار فرضی، خشونت را به خدمت می گرفت، از کله شخی نادر تلخکام شده بودو حتا نمی دانست، این بار واقعاً  به خدمت خشونت درآمده یا آن که بی موجب خودش را به درد سرانداخته بود؟ نا گفته پیدا بود که روش نادر در برابر توقعات سرباز (از نظر خود سرباز) نوعی بی انصافی بود واگر او برای تقویت غرور سرباز، ضعف وزبونی یک آدم زیر دست راحتا به طور ساخته گی ازخود بروز می داد؛ مسلماً سرباز حد اقل در همان لحظه آدم دیگری می بود! چه بسا آدم هایی که برای نمایش جاه وجلال دروغین، به هر شیی که نام قانون وحقیقت و... برآن گذاشته اند؛ چنگ می اندازد تا درون خودرا از آزار ناامیدی هایی آرام کنند که هرگز حا ضر نمی شوند در بارۀ آن همه تمایلات تباه کن، آشکارا سخن بگویند.  پس نخستین معنی تجاوز، آرامش بخشیدن گوشه یی از نا آرامی های روح تواند بود.

سرباز چون احساس کرد متهم عاقبت هر گونه عمل اهانت آمیز را به گردن گرفته است؛ خود به خود چشمداشت های نهانی خویش را مثل دانه های قیمتی که احتمالاً در آینده او را به مرز اقناع وآرامش می رسانیدند؛ درگوشۀ روحش پس انداز کرد وناگهان لب های کبود شده اش به لبخند کاملی باز شدند و درحالی که مثل زنی تنها مانده ناز وتحاشی می کرد؛ گفت:

-  بسیار کله خراب هستی!

نگاه هایش همچنان خشک وبی اعتنا بودند؛ مگر چیزی از جنس کینۀ زود  گذر درسیمایش وجود داشت وهنگامی که متهم به سوی آن چهرۀ متغییر نگاه کرد؛ اثری از بد جنسی ذاتی درآن مشهود نبود. دراین احوال روح نادر در یک عذاب جوشان معلق می خورد وصدای انفجاری زنش – گوهر نساء- که در لحظه های تلاشی خانه، از دیوار ها عبور کرده و درون اورا همچون انبار باروت مشتعل کرده بود؛ صاعقه آسا در سرش گشت می زد.

سرباز ظاهراً به ترک سلول تمایل نداشت وبرای مداوای زخم های نادیدنی اش نیز فضا وفرصتی فراهم نیامده بود. این را هم نمی دانست که یکی ویک بار با چی بهانه ای از آنجا دور شود. حتا تا حدودی هم دستپاچه شده بود. نادر با لحن آشتی جویانه ای گفت:

-   چه نا حق ایستاده هستی برادر، پاهایت شخ نمی شود؟

سرباز گفت :

-  پاهایم شخ شوند چه از دستم می آید؟ به خدمت محبوسین وظیفه دار هستم ... نان می آورم ... مگر کسی قدر ما را می فهمد؟

آهنگ صدایش گلایه آمیزبود. نادر هم قطعاً قادر به ادامۀ صحبت نبودو رنگ اعتراضی ضعیف همچنان از سیمایش نمودار بود. سرباز مانند یک قطعه موم که با هر لحظه مالش، نرمترشده می رود؛ به ملایمت روی آورده بود وحتا از نادر پرسید:

-   نان بیاورم، می خوری؟

نادر نه به دلیل نفرت، بلکه از فشار تشویش جانکاهی که اورا از حادثۀ بدی هوشدار می داد؛ به سوال سرباز پاسخ نداد. وقتی سرباز از سلول بیرون رفت، نادر بی اختیار به سوی پنجرۀ سلول چشم دوانید واز دیدن هوای تاریک، حس غم انگیز یک دلگیریی وصف نا پذیر در وی سربرداشت.

اولین شب زندان، این گونه آغاز شده بود .

بعد ها آن لحظه های شب نخستین زندان انفرادی را مکرربه یاد آورده وابراز عقیده می کرد که هرچه زمان بگذرد، آن لحظه های فراموش نا شدنی اولین روز با اولین شب گرفتاری، مثل آن است که همین دیروز اتفاق افتاده است! حقیقتاً تجربۀ اولین شب سلول، فوق العاده دردناک ودرهم شکننده بود. همچنان به یاد می آورد که درآن شامگاه نخستین، جولان نگرانی های وهم انگیز، درروحش خیلی وحشتناک بود. به غریقی شباهت داشت که با دست وپا زدن های هولناک ونومیدانه، دمی روی آب ظاهر شود وبا قیافۀ کبود شده ازهراس مرگ، لمحۀ کوتاه،  نفسی تازه کند و آنگاه باردیگر در تۀ امواج مست، پرواز روح  از بدن را احساس کند. واقعیت هرچند بی اهمیت وکوچک بود، جاذبۀ فوق العاده داشت.  مثلاً در آن لحظه می اندیشید که درنگاه ها وگفتار سرباز سرخ چهره، چه چیز نا شناخته ودرعین حال کراهت باری وجود داشت که هم با عث نا راحتی بود وهم به سوی او کشانیده می شد. درضمن اندکی متوجه شده بود که سرباز یک باره دربرابر سرکشی آشکار او تقریباً گذشت مبالغه آمیزی ازخود ظاهر ساخته بود. پس او حق داشت، از عمل انتقام هراس انگیزی که احتمالاً بعد ازآن اتفاق می افتاد؛ درهراس باشد. هر کس دیگری جای او بود، از چنگال شک وتردید هایی از این نوع، مجال گریز نمی داشت.

بعضی آدم ها که درنظراول مهم جلوه نمی کنند، پس ازمدتی، نشانه هایی درگفتار واطوار خود بروز می دهند که نا مطلوب درنظرنمی آیند؛ دست کم حساسیت برانگیز اند. چنین حالاتی ممکن است حس خوش باوری آدم را تحریک کند ویا برعکس

 باعث پیدایش سوء ظن تازه ای شود.

وسوسه ها به همین جا ختم نمی شدند وافکار غیر ضروری ومسخره، هنوز هم  همراهیش می کردند؛ ازجمله، اوبا تابعیت ازیک تمایل نا شناخته( نه بیهوده؟) سعی داشت به خاطر بیاورد که آیا واقعاً در زیر چشم راست سرباز لکۀ کبود افتاده بود؟ این دیگر گستاخی احساساتی بود که از کنترول وی بیرون شده بودند. بعد ها کم وبیش فرصت یافت تا این گونه برش های فکری خویش را سرازنومرور کند که آن هم درذات خود نوعی وابستگی به لحظه های بیهوده گی بود؛ اما ازمجموع دریافت هایش لااقل به این نکتۀ عجیب وباور نکردنی پی برد که بخش اعظم افکار واحساسات انسان، به چیزهای بی اهمیت، سرراهی، اتفاقی وتمایلات رهبری ناشده وگول زننده وابسته اند. به همین سبب غالباً، موارد بسیار بی اهمیت وبیرون ازدایرۀ منطق وظیفۀ هدایت روح را بر عهده می گیرند.

نادر درست نیم ساعت بعد ازرفتن سرباز احساس گرسنگی کرد. صداهای سربازان درراهرو که با قدم های سریع ازکنارهم رد شده وکلماتی با هم مبادله می کردند وبازشدن دروازۀ سلول های دیگر به این امر دلالت داشت که سلول ها وزندانی های دیگری هم درطول همان راهرو وجود دارند که او تا آن لحظه از آن اطلاعی نداشته است.

-   به بندی ها نان می آورند؟

متوجه شد که اشتهای صرف غذا دروی تقریباً فرو کش کرده وجای آن را تشنگی شدیدی گرفته بود که ناراحتی های قریب الوقوعی نیز می توانست به آن اضافه شود. گذشته از این، هرچه زمان بیشتر سپری می شد، شیطان عصیان که درروزهای اخیر زیرسایۀ جادویی تردید وبی اعتمادی، مثل بیماری به حالت اغماء درآمده بود، اندک اندک نفس تازه می کرد؛ اما چهره اش گویای حالت واقعی اونبود؛ حتا اگر خودش را درآیینه می دید، ازاین سوی پردۀ نفوذ نا پذیر چهره اش، بانگ خشمگین آنسوی پرده را می شنید. البته به این دلیل که حس زخمی وخروشان، همان چیزغمناکی بود که پنهان ازچشم دیگران درروحش روبه کمال می رفت.

« ازمن چه پرسان می کنند؟»

 

با این پرسش، خشم دیوانه واری اورا ازدرون می جوید. این درحالی بود که خودش قطعاً قادرنبود به میزان کینۀ لجام گسیخته اش پی ببرد. البته این حالت خیلی هم استثنایی تصورنمی شد؛ چون هیج زندانیی دراولین ساعات گرفتاری، موجود عادی نمی تواند باشد؛ یا تا اندازۀ زیادی مثل گذشته، به گذشته هایش تعلق ندارد. قلب قوی یک زندانی فقط می تواند روحیۀ او را تاحدودی سرپا نگهدارد؛ درحالی که خورۀ لحظه ها، پیکر طلسم این حالت را دردرازمدت ازدرون می پوساند. این جاست که قدرت روحی، یکه وتنها درمیدان آزمایش، حرف اصلی را برزبان می آورد؛ ولی با آن هم، خیلی دشوار است تا خونسردی وآرامش طبیعی را دوباره بازآورد!

این بار بدون اختیار به وسوسه افتاد وبه خود خطاب کرد: 

-   روز بدی سرت می آورند ... خودرا قایم کن!

اولین بار پس ازگرفتاری، رازسربه مُهری ازدرون سینه اش همانند زخم تازه یی دهان گشود وهمچون شخص مجروحی که بعد ازتصادم هولناک با صخره یا درخت، مُهره های پشتش ازهم جدا شده اند؛ درلحظه های اول، دردی را احساس نکرده بود؛ اما درتلاش شناسایی رازی که قدرت آرامش را ازوی گرفته بود، سعی کرد مثل آدم هایی که به زنده گی طور جدی نگاه می کنند؛ لااقل خودش را ازمحاصرۀ ویروس های خیال بیرون بکشد. وقتی فهمید که از این کار چیزی را به دست نمی آورد؛ تصمیم گرفت برای تشخیص موقعیت خود کوتاه ترین راه را درپیش گیرد؛ لاکن آن کوتاه ترین راه چی گونه راهی بود؟ چون دوباره روی کمپل کثیف درازکشید، چشم هایش را بست وخود به یاد آورد که این مصیبت، از همان صبحی آغاز شد که کاروان لاری های کامازبه قصد «بندرحیرتان» به حرکت درآمده بودند. ترس وتردید ازهمان لحظه های اول، یک گام جلوتر ازکاروان راه می پیمود ... 

 

- چهارم-

 

کاروان لاری های کاماز که عصرروز پنجشنبه ازکابل به سوی شمال حرکت کرده بود، شامگاه جمعه به شهرک مرزی حیرتان نزدیک شد؛ مگر در محلی که بامنطقۀ مرکزی شهرک، مسافۀ کمی داشت؛ حرکت منظم لاری ها روی جادۀ باریک وخاک آلود ازحالت عادی خارج شد وراننده ها بی توجه به لاری حامل فدامحمد خان - آمرکاروان- ازیکدیگر سبقت گرفتند ودرنزدیکی «قرارگاه» قطعۀ سربازان که ساختمان های یک طبقه یی وخاکی آن درحاشیۀ چپ جاده واقع بودند؛ یکی پی دیگرتوقف کردند.

نادرلاری اش راکنارلاری نصرالدین توقف داد ودرحالی که بازوهای خسته اش را به دوطرف می گشود؛ باقدم های کوتاه به سوی نل آب پیش رفت؛ دو دستی به آب زد؛ سپس ازجیب واسکت، دستمال نرم وچملکی را بیرون آورد. ابتداء پیشانیش را خشک کرد وآرام آرام آن را به گونه ها و گردنش مالید.

درآن حوالی، دشت های خاموش وشخم ناخوردۀ حیرتان که گرمای گدازندۀ آفتاب را درطول روزدرخود ذخیره کرده بودند؛ ازراه نفس های نرم خویش به سیاهی شب باز پس می دادند. نادر که تن کوفته اش را روی پاها نگهداشته بود، دقایقی طولانی به منظرۀ غم انگیز ودر تیره گی فرو رفتۀ دشت های بی حاصل حیرتان چشم دوخته بود. فرصتی می جست تا از هجوم سایه های ترسناک ارواحی فرار کند که ناگاه به خاطر غارت آرامش درونیش غوغاکنان جلومی آمدند.

چشم ها را از اعماق تاریکی برگرفت وبا گردش کوتاهی به سوی ساحل «دریای آمو» رها کرد. آنجا بزم روشنایی بر پا بود. اتاق های ساختمان ها وتأ سیسات مرزی درهاله یی ازنور فرو خفته بودند وخط جاده یی که به سوی «پل دوستی» امتداد یافته بود، درروشنایی چراغ های برق دوسوی جاده و نورافگن های بزرگ فراز برج های دیده بانی ذخایر مواد غذایی وتوقف گاه موترهای جدید، که به تازه گی ازآن سوی مرزتوسط کشتی ها آورده شده بودند؛ صاف وروشن به چشم می آمدند.

این سو، راننده هادرمیدان کوچکی گردهم آمده وآتش سگرت های شان در متن تاریکی شام، همچون خال های سرخ متحرک به چشم می زدند.  نصرالدین درحالی که بالبۀ سرپوش قوطی نصوار، مقداری نصوار زیر زبانش انداخت؛ آهسته پیش آمد وبانگاهی صامت به نادر خیره ماند. چهره اش درتاریک روشن شامگاه عجیب ونامریی می نمود. اوبا احتیاط پرسید :

 -   امانتی ها را تحویل دادی؟

نادر به نشانۀ نفی سرتکان داد. نصرالدین چشمکی زد!

-   حرکت قطار که دوامدار شد، فهمیدم که کارت نشد!

نادر با آن که به خرده گیری کمتر عادت داشت، با نارضایت مندی گفت:

-   ریش سفید دیوث نیامد!

-   یگان دفعه بخت آدم بند می شود ...وعده اش کجا بود؟

 

 

-   پیش حمام پلخمری.

-  شاید هم آمده بود ... مگردیدی که آمر قطار اجازه نداد چند دقیقه درشهر دم بگیریم!

-   مقصد خوب کار نشد!

-   چی غم می خوری ... ازین طرف که رفتیم، پیدا خواهد شد!

باز هم چشمکی زد که مفهوم آن این بود: کسی که کار بزرگ را انجام داده است؛ ازوقوع حوادث کوچک چرا بترسد؟

صبح فردا، لاری های کاماز در ردیف طولانی که دربرخی قسمت ها، انحنا وکجی پیدا می کرد، عقب ذخایر مواد واجناس مصرفی، مثل دانه های تسبیح، یکی پی دیگر قرار گرفتند. بار گیری آغاز شد؛ جواد منشی، مانند کسی که برای انجام مسؤولیت خطیری آماده شده باشد؛ با سیمای جدی وخسته گی نا پذیر تا وبالا می رفت. موها وصورت را شسته بود واز گرد وخاکی که یک روزقبل چهره اش را خسته وبی رنگ کرده بود، خبری نبود؛ اما چشم هایش سرخ شده بودند وبر خلاف عادت، سگرت دود می کرد. دست های با انرژی اش را به علامت اشاره به لاری ها تکان می داد. لاری هایی که بار گیری شده بودند، در صد متری ساختمان های کهنۀ قرار گاه نظامی دریک خط متوقف بودند.

باد تندی که ازسوی شرق می وزید، گرد وخاک، ریگ وبرگ های خشکیده را به هرسومی پاشید وبوی زنندۀ دیزل سوخته به مشام می رسید. نادر عقب فرمان لاری اش نشسته ودرچرت فرورفته بود واز دیدن هیاکل عظیم ذخایر بندر، هیجان خفیفی در وی جان گرفت بود که آرام آرام جایش را به ناراحتیی خالی می کرد که درنظر اول به انبار هایی شبیه بودند که با سنگینی کوه، کنار هم به زمین می چسپیدند. پیش خود حساب گرفت که بعد از بار گیری پنج لاری جلوی، نوبت به وی می رسید. او قصد داشت بعد ازبارگیری، ازعقب لاری های باردار، یک دور اضافه بزند ودریک لحظۀ کوتاه، مشکل خود ر احل کند. دقایقی بعد این چانس را از دست داد وجواد منشی با کلماتی که در حقیقت سفارش آمر قطار را ابلاغ می داشت، برایش دستور انتظار صادر کرد: لاری تو مقاومت زیاد تر دارد وباید درنوبت آخری، مهمات ثقیلۀ توپ دی سی را بارگیری کنی!

بدین ترتیب دریک حالت استثنایی قرار گرفت وهمان طوری که عقب فرمان لاری نشسته بود، پیشانیش را دردست گرفت وآهسته به خود گفت:

-   برطالع من لعنت!

نصرالدین بوره بار کرده ودرحالی که لاری اش با تأنی ازدم در ذخیره به عقب دور می خورد؛ غرش کنان جلو آمد وازکنارش عبور کرد. جواد منشی همچنان دم دروازۀ بزرگ ایستاده بود. درآن لحظه به شبح کوچک اندامی شباهت داشت که درآستانۀ غار چهار گوشه ونیمه روشنی ایستاده، گاه یکی دو قدم به داخل انبارمی رفت وسپس برمی گشت. درکتابچۀ یادداشت چیزی می نوشت وبه یک افسر بروتی نشان می داد که درکنارش ایستاده وازروی یک ورق اعدادی رامی خواند و بانگاه های خسته به صفحۀ یادداشت منشی نظر می انداخت. سرپر مو وبدون کلاهش را به نشانۀ تصدیق تکان می داد وبا نشانۀ انگشت، لاری بعدی را به سوی ذخیره فرامی خواند. او حتا بالای سربازانی که درانتقال مواد ازداخل ذخیره عرق می ریختند؛ داد وفریاد راه می انداخت. معلوم نبود چرا به آسانی وظاهراً بدون موجب این طور گلو پاره می کرد. هرآدم تازه وارد، درنگاه اول چنین نتیجه گیری می کرد که دعوا وفریاد، ساده ترین کاری بود که افسر بروتی ازعهدۀ انجام آن بر می آمد. درین که او اعتبار وصلاحیت خودرا به رخ دیگران می کشید، جای شک نبود. نادر ازعقب شیشۀ کابین، به آن منظره چشم دوخته بود وبه طور نا محسوسی درین باره می اندیشید که افسر بروتی چرا کلاه نظامی به سرندارد. زیر لب زمزمه کرد:
-   چه روزگاری! منصب دار بی کلاه ... این هم شد منصب داری؟... مو هایش را ببین فقط همین حالا ازجنگ آمده ...

بریده یی ازخاطرات دورۀ سربازی اش که ناگهان فاصلۀ پنج سال رادر نور دیده ودرذهنش پدیدار گشته بود؛ یک لحظه مثل رعد درصفحۀ ذهنش نقش بست وسپس محو گشت وفقط چند کلمه را برزبان نادر جاری کرد: 

-   درین ملک منصب داری هم لیلام شده!

از عقب فرمان برخاست وروی سیت عقبی کابین دراز کشید وخیلی زود درعالمی میان خواب وبیداری رها گشت. درهمین لحظه، یک دست نا مریی و جادویی، رشتۀ حواسش را ازهم درید وآرامش یک کوه، اورا به آغوش خود کشید.

حوالی ساعت ده، هنگامی که هنوز خواب بود؛ احساس کرد که حالتی غیر عادی پیش آمده است؛ یا آن که درمیان خواب نا تمام وبیداری، وضع عجیبی را پیش بینی می کرد. فریاد های عصبیت آمیز آمر قطار وجواد منشی به گوش می خوردند. ازخود پرسید:

-   چه گپ باشد؟

چنان دستخوش سوء ظن واستعجاب ناگهانی شده بود که بی اختیار ازخود پرسید:

 -   اگر کسی تول بکس موترم را باز کرده باشد، چه خواهد کردم؟ خدا می داند قاضی هاشم درآن مکتوب چه نوشته کرده است ... مگر تمام عکس ها ازنفرهای خاد است. اگر گیر بیایند، روی زندگی را دوباره نخواهیم دید ...

سرازبالین خواب برداشت. مشاهده کرد که به راستی صحنۀ تأثر انگیزی به وجود آمده است. جلو دروازۀ ذخیره، جواد منشی با صدای بلندسخن می گفت ومخاطب نا معلومی را دشنام می داد. راننده های بی اعتنأ، به دور وی گرد آمده بودند. ظاهراً حرف های منشی متوجه آن ها نبود؛ شاید به همین سبب ساکت بودند. نادر که غفلتاً دربرابر فریاد وفغان مغلوب شده بود، با فکر کرد:

 -   خدا چشم های شان را کورمی کند که طرف تول بکس موتر من سیل کنند!

 

 

 

ظاهراً ماجرا داغ تر ازآن بود که دراول فکر می شد. منشی رانندۀ کوتاه قد لاری « بوذر »

( تانکرنفت) را پیوسته متهم می کرد که در توزیع سوخت، خیانت کرده است. راننده با صورت چرب وعصبانی، کاغذ های کهنه وقات شده یی را به سوی منشی تکان می داد . چهرۀ منشی می گفت:

-   هرگز قابل قبول نیست ... دلیل قانع کننده برایم بیاور !

مگر رانندۀ ذخیرۀ سیار نفت که صورتش برای جواد منشی هیچ جذبۀ انسانی نداشت؛ می خندید وبا حرکات لاقیدانه اش به طرف مقابل می فهمانید که حرف هایش به هیچ صورتی درست نیست. جواد منشی خواهی نخواهی خود را بزرگتر ومهم تراز او می دانست وپیوسته دست ملامت به سویش تکان می داد که چرا ذخیرۀ نفت قطار را به زودی تمام کرده است وحالا برای لاری های قطار ازکجا مواد سوخت تهیه کند؟ رانندۀ گردنکش «بوذر» می گفت:

-  مطابق هدایت خودت تیل توزیع کرده ام!

منشی مانند کسی که ازاعماق برهوت، زاغ سیاهی را با نگاه های بیچاره اش دنبال کند؛ لحظاتی به آن صورت چرب وگستاخ خیره ماند. سپس چهره اش مات وبی حرکت گشت ودرحالی که از شدت خشم دوباره جوش می کرد؛ پرسید:

-  چه وقت گفته ام که هزار لیتر تیل را بدون استحقاق توزیع کن؟

با گفتن این سخنان، صورتش کبود شده بود. راننده، کاغذ های کهنه را پیش چشمان منشی نزدیک کرده وگفت :

-  ببین این جا امضاء کرده ای!

منشی ناگهان عقب نشینی کرد وبا لحن آرام پرسید:

-   خدا انصافت بدهد، دلیل معقول برایم بگو که چه وقت گفته ام، هزار لیتر اضافی را به دریوران توزیع کن!

درحالت خونسرد وحرف های بی ملا حظۀ رانندۀ « بوذر» تغییری مشاهده نمی شد ودرحالی که شانه های فرو افتاه اش را چپ وراست حرکت می داد؛

 

گفت:

-  این لست لاری ها واین هم اندازۀ تیل توزیع شده!

منشی به چهرۀ گرد وگوشتی راننده از روی دقت نظر انداخت. در شگفت ماند که این مرد مؤذی چگونه با وی استدلال می کند. اکنون مشکل بزرگ برای او این بود که چه گونه به وقاحت آشکار راننده ضرورتاً پایان بدهد. اگر وضع به همان منوال ادامه می یافت؛ آخرین بقایای غرورش پایمال می شد. پس به راننده دستور داد به لاری اش برگردد تا بعداً با وی درین باره گقتگو کند. البته به عوض به کار بردن کلمۀ « گفت وگو » قریب بود بگوید که با وی « تصفیۀ حساب خواهد کرد »؛ چون راننده ها را فاقد آداب معاشرت می دانست، از این کار صرف نظر کرد. شکی نداشت که مهارت راننده ها در دزدیدن تیل بالاتر از تصوراست. چون وضع همچنان ناروشن بود؛ از بی استعدادی خودش دراداره کردن راننده ها دچار احساس حقارت شده بود. ازخود سوال کرد:

-   مگر تانکی تمام لاری ها دروقت حرکت از کابل پرنشده بودند؟

این پرسش به حدی ساده لوحانه بود که یافتن پاسخ مثبت به آن خود نوعی سفاهت بود. اتفاقاً همین موضوع باعث شد به تفتیش لاری ها اقدام کند. این طور محاسبه کرد که شاید راننده ها درطول راه، بشکه های پلاستیکی را از تانکی لاری های شان پر کرده ودرتول بکس لاری ها پنهان ساخته اند وباید با استفاده ازاین فرصت، فضولی آن ها را ثابت کند.

وقتی نادر از این تصمیم تازۀ منشی اطلاع یافت، به وحشت افتاد وعقلش مثل ماشین خود کار به فعالیت درآمد تاچی گونه شراین حادثه را از خود دفع کند. باور نداشت که منشی، قول خود را درمورد تفتیش لاری ها به سر برساند. به زودی معلوم شد که منشی ظاهراً چارۀ کار را دریافته بود وهمانند هنر پیشه یی که نقش خود را خوب بلد باشد، با چهره یی گشاده به صحنه آمد واشپلاق کوچکی را ازجیب بیرون آورد ولبۀ آن را میان لبانش گذاشت و چنان پُف کرد که دریک لحظه همه سرها به سوی صدا بر گشتند.

 

الا شه های منشی دوباره پندیدند وصدای اشپلاق دوباره هورا کشید. معلوم بود که معنی فرا خوان صاعقه آسای منشی آن است که همه درصحن کوچک ذخیره گاه بندر، گرد آیند و درصف بایستند. 

هنوز گروه راننده ها به حرکت نیامده بودند که نادر یک باره ازجا جنبید تا تول بکس لاری اش را ازآن « مواد خطرناک » تخلیه کند. اما با یک نظر اجمالی به اشتباه خود پی برد:

-   این جا یکسر دشت است ... کجا گمش کنم؟

دستور قاطع وبدون کلمات منشی، بر راننده ها چنان اثر گذاشته بود که مثل رمه، مقابل ذخیره گاه بندر به شیوۀ سربازان ارتش کنار هم صف بستند. نادردریافت که وضع تغییر کرد وخود نیزبه سوی صف راه افتاد. آمر کاروان شخص کم حرف، تنبل ولی کاردان به نظر می آمد وبه فعالیت های پرشور منشی به چشم اعتراض ویا تحسین نمی نگریست. درچنین حالاتی مثل گربۀ سیر، با گام های آرام صحنه رارها می کرد. به خصوص درآن لحظه یی که منشی تفتیش لاری ها را آغاز کرده بود، همانند یک ناظر بی طرف به سویش می نگریست. منشی هم اورا راحت می گذاشت تاسگرتی میان لب هایش بگذارد تا خودش با خیال آسوده به کارها رسیدگی کند... بدین ترتیب قرارداد عقد ناشده یی میان آمر کاروان ومنشی، حدود اختیارا ت هریک را مشخص کرده بود!

منشی قبل ازآن که ازروی احساس مسؤولیت حقیقی، خیانت کاران را تعقیب کند؛ بیشتر ازگناهی که خود مرتکب شده بود، مشوش بود وباچنین صحنه پردازی ها کوشش می کرد برای خودش پنا هگاهی درست کند ... نادر، راز این خشکه مقدسی های او را ازقبل کشف کرده بود.  چهرۀ ساکتش خطاب به منشی می گفت:

-   اسپ یاغی ... انتظار هستم که چقدر توان دویدن داری!

منشی به چهره های یکایک راننده ها نگریست. یکی دوباره ازاول تا آ خر صف قدم زد. راننده ها که همواره به شیوۀ  خود شان حرکات افراد بالا دست

را تعبیر می کنند؛ با تمسخر واهانت او را نگاه می کردند. مفهوم نگاه های راننده ها تقریباً این بود که :

-   چرا اینطور چپ وراست می رقصی ... موهای پشت گردنت به بازیگران می ماند!

خطاب منشی دربند افکار تمسخر آمیز راننده ها نبود. او از آن ها پرسید:

-   لاری کدام شما به تیل ضرورت دارد؟

خاموش بودند؛ دردل به منشی می خندیدند:

-   این چالبازی خام به جان ما نمی خورد!

به تدریج معلوم می شد که نشئه خودستایی جوانی، منشی را دچار سرگیجه کرده بود وبه طور نا محسوسی احساس مذلت می کرد که راننده ها چرا حضور اورا چندان جدی نمی گیرند؟

 حاضر بود تصمیم خود را با طل کند؛ فقط مشکل این بود که چی گونه؟

کم کم لبخند های زننده یی برلبان راننده ها می روییدند وبدین وسیله راه گریز را به روی منشی می بستند. می دانست که هیچ چیزی را بالای راننده ها ثابت کرده نمی تواند؛ لاکن پل برگشت وجود نداشت. باقدم های تند به سوی رانندۀ« بوذر » نزدیک شد وسوال اولش را سراز نو تکرار کرد:

-   به چند موتر دوباره تیل توزیع کردی؟

قد راننده گویا کوتاه تر ازگذشته معلوم می شد. صورت چرب وگوشتی اش می گفت:

-   حوصلۀ حرف زدن ندارم!

پاسخ اوهمان اوراق کهنه یی بود که دردست داشت. منشی ازدیدن مکرر کاغذ ها دچار کراهت شده بود وگفت:

-   خوب ... دور تر ایستاده شو!

ومطابق میل خودش جمیل وسرور -  دو نفر آشپز -  ومستری انور را از ورکشاپ سیار مؤظف کرد که لاری ها را تقتیش کنند. مستری انور هنگامی که نصوار به دهن می انداخت، تمایلی به حرف زدن نمی داشت. درآن لحظه مانند کسی که بدون شرح ومقدمه وظیفه اش را درک می کند؛ سیخ طویل اندازه گیری را از ورکشاپ سیاربیرون آورد ودم چشم منشی ایستاد. منشی ازدیدن سیخ اندازه گیر، گویی به یاد موضوع فراموش شده یی افتاد وگفت :

-   ها ... خوب کردی انور استاذ، تو ازیک سرتانکی تیل موترها را اندازه کن که چقدر تیل دارند وبرایم گزارش بده وآشپزها ازتول بکس موترها بشکه هارا بیرون بکشند!

اعصاب نادر ازشنیدن سخنان منشی درمعرض غارت قرار گرفت ونگاه تندی به نصرالدین انداخت. تلاطم یک نگرانی شوم در چشمان نصرالدین نیز مشاهده شد. درین لحظه نادر قصداً به خنده درآمد وبا این کار خویشتن را تحت شعاع چشمان سرخ شدۀ منشی قرار داد. منشی با لحن جنگاوری که درپس دیوار دفاعی پنهان شده باشد، پرسید:

-   چرا خنده می کنی؟

نادر با چهرۀ مالا مال ازخندۀ ساخته گی، سرش را به حالت خصومت آمیزی برافراشت وپاسخ داد:

-   منشی صاحب! یک دقیقه کارت دارم!

منشی آناً ازمرکب جدیت پائین آمد و چیزی درسیمایش می لرزید.  نادر او را کناری کشید وبا لحن مقاومت ناپذیری به سخن درآمد:

-   منشی صاحب! به خاطر تیل چرا اینقدر دریوران را محکم گرفته ای؟ دربین آن ها کسانی هستند که ترا درمنطقۀ تاجکان دیده اند که نیم تانکرتیل را به تیل فروشان سرسرک سودا کردی ... ودر حیرتان دوباره « بوذر» اکمال شد ... درقطار اکمالاتی هر قدمش تیل ضرورت است ، موبلایل وگریس و...

 

هرچیزی مصرف می شود ... اولش دریور « بوذر » شاهد است که نیم تانکر تیل را سودا کردی ... درقطار ازاین گپ ها بسیار است، همه گی غریب کار هستند ... چه جنجال به خود پیدا می کنی؟

بخش پایانی سخنان نادر برای منشی واضحاً اخطار آمیز بود که هرچند آن را بر زبان نیاورد؛ ولی منشی آن را احساس کرده بود. چون به چشمان برافرختۀ نادر خیره ماند چنین پیامی را دریافت داشت:

-   مگر رانندۀ « بوذر » درفروش تیل با تو شریک نیست؟ چطور خودت را خپ می زنی؟!

جواد منشی هم به او نگفت که ازنگاه های وقیح وسخنان بی ملاحظه اش چقدر احساس نفرت می کند. درگذشته گمان نمی کرد که این مرد گوشه گیر، صاحب اوصاف زیرکانه وارادۀ آهنینی برای افشای راز آمرین خودباشد . سخنان نادر به حساس ترین نقطۀ قلبش لطمه وارد آورده بود. چون درین کارتجربۀ زیادی نداشت؛ به شکل خنده آوری، مرعوب و متلاشی شده بود.

وقتی دوباره دربرابر صف راننده ها قرار گرفت؛ با صدای رام شده یی گفت:

- حالا انجام وظیفه برای ما مهم است ... درین باره درکابل صحبت می کنم!

 لب هایش خشکیده بودند. نادر کوشید چشمان اورا بنگرد. منشی با ناراحتی هرچه تمامتر نگاه های خود را ازاومی دزدید. خسته وتکیده به نظرمی آمد. چنین بود قیافۀ مردی که چند لحظه پیش، ازهیجان، غرور وتحکم اداری به پروازدرمی آمد.

صف راننده ها ازهم گسیخت وهر کس پی کار خود رفت . نادر اندکی ارضاء شده بود. رفتار او درنظر منشی آبرومندانه اما عذاب آوربود. گاهی نگاه های شان با همدیگر ملاقی می شدند ونادر فکر می کرد که منشی تلاش دارد او را نسبت به خودش برسر رحم بیاورد. چنین حماقتی ازنظر او واقعاً بی سابقه بود ومی اندیشید:

 

-                                  چنان خرساختمت که را ه خودرا گم کرده ای، دزدی کلان را خود رفیق حزبی می کند ودیگران را محکم می گیرد که تیل را چه کردید! عجب زمانه یی! بد بختی را ببین که دولت دردست منشی واری آدم ها افتاده! هنراین صابون کون ها فقط اینست که دست تکان بدهند وسرتکان بدهند و … دیگر هیچ! بازویی که این شاخ های کبر را بشکند ازماچ کردن است! … حالا از یک خطر گذشتم. موادها تا کابل چطور خواهد رسید؟ قاضی هاشم کار خام کرد. اگر عکس های خادیست ها درچنگ بیافتد، چه جوابی دارم؟ مرگ حتمی.

وقتی آخرین لاری برای بارگیری دم ذخیره گاه مهمات ایستاد؛ ازسروصدای منشی وجنب وجوش راننده ها اثری دیده نمی شد. قرار بود دولاری دیگر نیز مهمات سلاح ثقیله بار کنند. سروکلۀ آمر کاروان که به ناگاه پیداشده بود، بیانگر هیچ حرف تازه یی نبود. عادتاً آغاز وپایان بار گیری لاری ها را شخصاً معاینه می کرد وبا آن که کسالت اولیۀ ساعات سفر همچنان درسیمایش دیده می شد؛ مغزش به خوبی کار می کرد. حتی صحنۀ مضحک دعوای منشی با راننده ها را تما شا کرده بود. چون سالیان دراز در تأسیسات حمل ونقل کار کرده بود، با خوی واخلاق راننده ها عمیقاً آشنایی داشت. به همین سبب ازجنجال بدون موجب با راننده ها به زودی کنار می رفت.

راننده ها ومکانیک های ریاست کاماز دربارۀ هریک ازآمرین خویش به شیوۀ خود شان داوری می کردند.

کسی می گفت:

-   رئیس چندان کاکه گی ندارد!

دیگری دربارۀ رئیس اداری ابراز نظرمی کرد:

-   خوشم نیامد، چاپلوس است!

-   مثل آمر انتقالات آدم خام ندیدم!

-   منشی حزبی سابقه شرابی بود، مگر مضر نی!

-   عقلت کجاست؟ جواد، منشی سازمانی ها است ، از نواب کل واری آدم ها!

-   فهمیدم! از مرغک های نو؟

  

  -   آفرین ! ازکسانی که می خواهند دردم پیری « شعور سیاسی » پیداکنند!

-   مدیر خدمات بسیار کم گپ است! شانه به شانۀ رئیس راه می رود و

غیراز آسمان، زمین را نمی بیند!

-   سکرتر رئیس مثل زن گپ می زند ... آدم زنچه چه به درد می خورد؟

-   درکل ریاست آدم مرد ندیدم!

تنها کسی که ازدایرۀ این داوری ها بیرون می ماند، همین آمر کاروان بود. هرگاهی که مسؤولیت کاروان اکمالاتی را به عهده می گرفت؛ ازروی تدبیر وشایسته گی ذاتی، خریدار خوش مشرب طبع راننده ها می شد وبرای اثبات لیاقت وکاردانی معاون قطار میدان می داد وازاین که افتخار عضویت حزب را کمایی نکرده بود؛ برخلاف بعضی ها، چیزی را ازدست نداده بود و برای اجرای « طرح های خلاق » شور واشتیاقی ازخود ظاهر نمی کرد.

 زندگی اومجموعه ای ازارتباطات بی اهمیتی بود که دربهترین حالت، سوء ظن اعضای حزب را نسبت به او تحریک نمی کرد. این تنها کاری بود که به طور رایگان ازعهدۀ انجامش برمی آمد. با این همه، خودش وهم حزبی های ریاست کاماز می دانستند که ظرفیت فکری او همانقدر بود که جیب کوچکش را پر می کرد! بدترازهمه، حساسیتش دربرابر خیانت وهرج ومرج تقریباً فلج گشته بود. شاید همین علت بود که رهبری ریاست کاماز اورا از هیچ لحاظی جدی نمی گرفت وبیشتر اوقات او را به ادارۀ کاروان اکمالاتی مامور می کرد؛ مشروط براین که مجری فعالی باید او را همراهی می کرد.

آمر قطار پس ازمعاینۀ بی هدف آخرین لاری قطار، واپس به اتاق کوچکی که متعلق به ساختمان های کهنۀ قطعۀ نظامی حیرتان بود؛ برگشت . دروازه را بست وروی چپرکت سیمی درازکشید.  همان طوری که خوابیده بود، تنه اش را اندکی به سوی زمین خم کرد ودستش درزیرچپرکت، چیزی را می پالید. سرانجام بوتل ودکا را یافت وازدهن بوتل آرام آرام به نوشیدن ودکا پرداخت. جواد منشی که قبل ازوی یکی دوجرعۀ پُربالا کشیده بود؛ میل داشت ماجرای تازه یی را برپا دارد؛ اما نشئه زود رس ودکا اراده اش را زیر تأثیر گرفته وسرش را به دوران افگنده بود. حتی احساس نمی کرد آن چه زیر پلک هایش می خزید، کیف چاره ناپذیر خواب بود. بالای دوشک کثیف اسفنجی پایین تر از تخت خواب آمر قطار، یک پهلو آرمیده بود. درآن لحظه قیافه اش به آدم های احساساتی وبی قراری شبیه بود که به هنگام خواب قابل ترحم معلوم می شوند. آمر قطار به سر خمیدۀ منشی نگاه کرد واندیشید:

-   این دیگ یک روزی از جوش می افتد!

چون ازتحرک دیگران ناراحت می شد؛ چنین فکری نتیجۀ مقایسه سادۀ جواد منشی باخود اوبود.

پس ازمدت کوتاه، ازتأثیر ودکا سرچرخی مطبوع ورخوت خوش آیندی برایش دست داد ودرحالی که دست هایش را به دو طرف رها کرد؛ پلک هایش خود به خود روی هم خوابیده بودند.

آفتاب پرحرارت نیم روز، زنده جان ها وطبیعت را گیچ کرده بود. درآن حوالی، فقط صداهای درهم رفته وپراکندۀ سربازانی که صندوق های سبز رنگ وطویل مهمات را از داخل انبار روی شانه های خود حمل می کردند؛ به گوش می آمد. سنگینی محموله ها را ازنفس نفس زدن وصداهای مقطعی که به هنگام فشار ازدهان شان بیرون می ریختند؛ به آسانی می شد احساس کرد.

نادر ازخاموشی غیرمترقبۀ آن جا به هیجان آمده بود. چند گام به سوی اتاق فدامحمد و جواد منشی جلو رفت وازراه پنجره به داخل اتاق نگریست. خاصتاً مطمئن شد که جواد درخواب است. پس اندکی احساس آرامش کرد وبا حالتی برده وار، به سوی لاری خودش نزدیک شد وظاهراً به وارسی برخی ازساختمان های پیچیدۀ ماشین درزیر کابین لاری پرداخت؛ آنگاه به نل باریکی که یک سرآن به ماشین لاری وصل بود؛ دست هایش را مصروف ساخت. درآن لحظه به خود گفت که آیا می تواند « مواد خطرناک » را ازتول بکس موتر بیرون آورده ودرجایی نا پدید کند یاخیر؟ به زودی احساس کرد که درین باره نمی تواند تصمیم قاطع بگیرد؛ ولی به نظرش موقع خوبی فرا رسیده بود تا به دلهرۀ شوم خویش یکسره پایان دهد. اگر شخصی کنجکاو درآن لحظه او را به چشم آدم معمولی می نگریست؛ گمان می کرد که رانندۀ لاری با احتیاط و دور اندیشی، پرزه های موترش را تفتیش می کند تا درمسیر راه، با درد سری مواجه نشود. اتفاقاً چنین نتیجه گیری خیلی خوشبینانه بود ونادر طرحی در سر داشت تا حتی الامکان رد پای خودرا از چشم افراد امنیتی « خاد » گم کند. قطعاً خیال می کرد که این کاربه سادگی انجام می گیرد ونیاز به زحمت زیادی نخواهد داشت. با این حال نباید فراموش کرد که درلحظه های بی اعتمادی وبحران، آسان ترین کارها، بسا دشوار وحتا ناممکن جلوه می کنند. اوبا قواعد فعالیت های زیرزمینی و سیاسی آشنایی نداشت؛ بناءً ازخطرات خیالی واحتمالی ، بیش ازموارد واقعی مضطرب می شد .

 هرگاه وحشت برانسان غالب شود، ذهن بهانه تراش به کار می افتد؛ آنگاه جبن وترس مانند وزش سموم توفنده به آسانی زایل نمی شود. تا کنون رمز جهان شمولی اختراع نشده است تا به کمک آن دیو وحشت را درروح شخصی که جسارتش حد اقل یک بار دربرابرآن ازپا در آمده باشد؛ برای همیشه بتوان خفه کرد.

این موضوع درمورد نادر هنوز مصداق پیدا نمی کرد؛ گویا هنوز با خطر واقعی فاصلۀ زیادی داشت. درآن لحظه سرگرمی عمده اش این بود که چی گونه صحنۀ ملاقات خود باقاضی هاشم را به یاد بیاورد. عجیب این که، ازدیدار اوباقاضی هاشم بیش ازسی وشش ساعت سپری نشده بود؛ اما جزئیا ت ملاقات را تقریباً فراموش کرده بود. قاضی هاشم مواد یک بسته دارو  واسناد مهم را  برایش سپرده بود. سپس یک قطعه مکتوب وده قطعه فوتوی افراد خاد را ازجیب بیرون آورده  ویادآوری کرده بود که عکس ها ومکتوب، هم خطرناک، وهم مهم اند.

اوگفته بود: پیرمردی با محاسن سپید وعصایی در دست، درنزدیکی دروازۀ حمام شهر پلخمری، این امانتی ها را ازتو تحویل خواهد گرفت ودرعوض، یک بسته نشریات ومکاتیب را برایت می سپارد تا به "کمیتۀ کابل" برسد.

اگرچه نادر نیاندیشید که این کار تا چه حد امکان دارد؛ به نوعی درک می کرد که این موضوع تا چه اندازه یی ممکن است برایش گران تمام شود. به جای آن که ازعواقب این امرهراسی در دل گیرد؛ ازچیزدیگری نفرت داشت  وبا اجرای این مأموریت خواسته بود دست کم روح خودرا ازفشارهای سنگین آزاد کند. بهتر است گفته شود ازروی طبع سرکش ولجوج، مشقت وخطر دایمی مرگ را به جان می خرید.

شاید به همین علت دربرابر سخنان قاصی هاشم هیچ حرفی نگفته ومانند شخص با تجربه یی که دقایق امور را ازقبل می داند؛ ساکت مانده بود. مقارن ساعت 12 همان شب  سروکلۀ قاضی هاشم دوباره درمنزلش پیداشده بود. اواین بار ده جوره کفش نیم ساق چریکی را با خود آورده بود که گیرندۀ آن ها نیز جزپیرمرد عصابه دست کس دیگری نبود. پا پوش ها، پاشنه های بلندی داشتند وچرم محکم آن ها نشان می داد که برای کوهنوردی مجاهدین بسیار مساعد بودند.

دنبالۀ حرف هایی که قاضی درنوبت بعدی ملاقات با وی برزبان آورد؛ یا کاملاً از ذهنش محو شده بود یا آن که حقیقتاً چیزی مهمی را برزبان نیاورده بود. ممکن است اودرآن لحظه سعی کرده بود تا از زبان قاضی هاشم حرف هایی را بیرون کند که بعداً برایش راهنمای عمل باشد؛ اما آیا به انجام این کار موفق شده بود؟ درآن صحبت کوتاه سیمای قاضی هاشم درنظرش همانند طرح خیالی دور دست، گریزنده ودست نیافتنی بود. حتی برمشاعر خود شک داشت که آیا قاضی هاشم واقعاً دربارۀ پیرمرد موهوم با صراحت صحبت کرده بود یاخیر؟

حالا فکرمی کرد که اگر دربارۀ پیرمرد اززبان قاضی هاشم چیزهای زیادی نشنیده، پس چنین معلوماتی رادربارۀ پیرمرد ازکجا به دست آورده بود؟ تازه این که پیرمرد مفروض درمیعاد گاه حضور نداشت. مهم این بود که خودش درآن لحظۀ موهوم به قاضی هاشم چه گفته بود. شاید شبکه های ذهنیش، مسایلی رادرخود مخفی کرده بودند که بعداً برای اوتولید اشکال کنند. کم کم به یاد می آورد که برای قاضی هاشم اطمینان داده بود که « امانتی ها » را به نشانی اصلی تسلیم خواهد دادوخیلی به سادگی اندیشیده بودکه این کار بدون دردسر انجام خواهدیافت . چرا با چنین تسلیمی بی چون وچرا، خطرحتمی را برای خود پیش خرید کرده بود؟

سرچشمۀ این راز درجای دیگری بود.

  

 

 

- پنجم-

یک سال پیش ، نادر رانندۀ موتر مسافربری درمسیر کابل وشهرهای شمال بود. اگرچه ازسفرطولانی به خانه برمی گشت؛ مدت کمی را برای رفع خسته گی خود درنظرمی گرفت وبنا به عادت دیرینه، از خانه بیرون می شد ودوباره به سرای « حاجی گلزار » می آمد. درآن جا هر قماش آدم یافت می شد. این گونه افراد غالباً دررستورانت « صداقت » یا دراطراف آن درنزدیکی ایستگاه بس های مسافربری گرد هم می آمدند وازدحام راه می انداختند. مخصوصاً راننده ها ونگران ها با شور وشادی از حوادث خنده آوروجالب روزهای سفرداستان هایی حکایت می کردند وچای می نوشیدند. بدین ترتیب فضای گرم ودودآلود رستورانت ازهمهمۀ نامرتب صداهای انسانی وفریادهای بی ملاحظۀ خدمت کاران هوتل آگنده می بود. هرگاه پای شخص تازه واردی به آن محل می رسید، تا واپسین لحظه یی که آن جارا ترک می گفت، به شنیدن سخنان عجیب وغریب آمیخته با خود ستایی وبی ادبی حضارکم وبیش عادت می کرد؛ ولی درداخل رستوران ازبوی چرک ودود چوب وسگرت  وعرق بدن های ناشسته احساس خفه گی برایش دست می داد وبه اضافهء موارد مجهولی که اسباب رنج اوبه حساب می آمدند؛ مضمون سخنان آدم هایی که آنجا گردمی آمدند؛ دربهترین حالت به رفتار موتر ونام های تحریف شدۀ پرزه های ماشین، پیوند نا گسستنی پیدا می کرد ودریک لحظه چنان می نمود که دنیا بر وفق مراد این موجوداتی قرار گرفته است که جمله نعمت های دنیا را درمشت های کوچک خود جا داده اند.

نادربه درورودی رستورانت نزدیک می شد وهمواره چشمش به لوحۀ دود زده وچرکینی می افتاد که اندکی بالاتر از دروازه، روی دیوارآویخته بود وحتی آدم های دارای سواد نیمه هم قادر به خواندن این کلمات بودند:

رستورانت صداقت.

مگر ازمیان جماعت انبوهی که غالب اوقات آن جا آمده وساعت های متوالی دررستورانت غذا وچای صرف کرده وخوابیده بودند؛ شاید کسی پیدا نمی شد ادعا کند که یک بار هم دربارۀ لوحۀ رسمی رستوران به طور عادی یا جدی فکری کرده باشد. حقیقت این است که برخی نام ها درزبان عوام به حدی جا می افتند که تصور غیر آن به کلی دشوار می نماید؛ مثلاً اگرمسافر ناشناسی درآن نزدیکی، محلی را به نام  «  رستوران صداقت » سراغ می گرفت؛ کمترکسی می توانست او را درین رابطه کمک کند. تصور می شد که دو واژهء اصلی آن لوحه دود زده ازهمان ابتدای کار، نه تنها از حافظۀ مشتریان وراننده ها، بلکه ازخاطر شاگردان وپادوهای رستوان هم کوچیده بود. فقط یک نام آشنا با نشان طبیعی برای آن ها اعتبار داشت:

کافی لوگری.

بسیار عجیب بود که این دوکلمه برخلاف لوحۀ واقعی رستوران، بی آن که روی قطعۀ کاغذ یا گوشۀ دیواری نوشته شده باشند؛ با قدرت جادویی خویش درذهن مشتریان آشنا ونا آشنا نقش بسته بودند. این مسأله بدون شک به جمال لوگری مالک اصلی رستوران عمیقاً ارتباط می گرفت که خود مشهورتر از آن بود که دیگران ازروی لوحۀ رسمی رستوران او را بشناسند.

جمال لوگری، تن وتوش قوی، قامتی بلند وصورتی نسبتاً هیبتناک داشت. با آن که درزنده گی هیچ گاهی ورزش نکرده بود، عضلات سفت وماهیچه های بدنش را به آسانی می شد شمار کرد. او به طور عجیبی خشمگین می شد وبا اندک نرمش ومدارا صورت شگفته یی به خود می گرفت وگردنش نرم می شد. آنگاه هرچه ازدستش برمی آمد؛ به نام جوانمردی انجام می داد. با آن که ظاهراً آدم پول پرستی جلوه می کرد؛ دربرابر کسانی که محبت آن ها را دردل می گرفت؛ اسراف وخراجی مبالغه آمیزی ازخود نشان می داد.

او ازمیان همه آشنایان دور ونزدیک، بیشتر به نادر ارادت می ورزید؛ نه از آن جهت که دورۀ خدمت نظام رادر فرقۀ یازدۀ ولایت ننگرهار باهم یکجا گذرانیده بودند؛ بلکه به دلایلی که تا آن زمان به کسی آشکار نبود، اعتماد مطلق خود را چشم بسته در اختیارنادر قرار داده بود.

دیگران اورا « لوگری » خطاب می کردند اما نادراورا « جمال استاد » صدا می زد. شاید درسیمای جمال نشانه های ویژه یی را یافته بود که علی الظاهر ازچشم دیگران پنهان مانده بود. همچنان ازامکان بعید نبود که نادر درعالم احساسات آنچه را که ازجمال فراگرفته بود، با تعصب خشکی مقدس می شمرد.

به راستی چه نوع رابطۀ انسانی آن دو را به هم نزدیک ساخته بود؟

نادر اول ها مشاهده کرده بود که جمال با حرص پایان نا پذیری به خاطر به دست آوردن پول، خودش را به آب وآتش می زد وبد تر ازهمه، بی اعتنایی نا خوش آیندش دربرابر دیگران، مایۀ دلسردی اوشده بود؛ مگر با گذشت زمان، صفات ارزشمندی دروجود جمال پدیدارشدند که نادرحاضرشد نظرش

را دربارۀ اوتعدیل کند. چون کم کم احساس می کرد که مانند براده های آهن که سوی مقناطیس کشانیده می شوند؛ به سوی جمال متمایل گشته است.

چون دیگران درپس چهرۀ ساکت وعبوس نادر، طبع آتشبار ونیروی وفا داری را که تا مرزدیوانه گی پیش می رفت، احساس نمی کردند؛ آنان رابا وی نه قرابتی بود نه رفاقتی. اما آن طوری که قریحۀ انسانی را هیچ واحد قیاسی درکارنیست؛ آن نیازفروکش ناپذیر که روح نادررا به سبب جستجوی  یک پناهگاه روحی وعاطفی درآتش خود پیوسته می گداخت، نیزقابل اندازه گیری نبود. آن چه درظاهرش به آسانی قابل رؤیت بود، گذشت کریمانه وایستاده گی بی بازگشت در روابط عادی روزانه بود.

جمال لوگری وقتی اعتماد خودرا درخطرمی دید، تقریباً ازپا درمی آمد و معلوم نبود چرا این نقطۀ ضعف خویش را هرگز پنهان نمی داشت. درعوض، او ازنخستین روزهای آشنایی با نادر، گنج ارزشمندی را درآن سوی چهره اش شناسایی کرده بود. درین باره احساس خودرا تا مدت های مدید توضیح داده نمی توانست واگر یک لحظۀ کوتاه آزمایش (که درنظرجمال تقریباً مهم واستثنایی بود) پیش نیامده بود؛ جمال به طورقطع کاخ پرشکوه اعتمادش را نمی توانست دروجود نادر بنا کند. چنانچه بعد ها وقتی آن حادثه را شرح می داد؛ جمعی ازشنونده ها را به دورش گرد می آورد؛ چهرۀ یکایک آن ها را می نگریست؛ ولی ناگاه ازآن ها روی می گرداند وبا خلق تنگی می گفت:

-   حالا باشد کدام وقت دیگر قصه میکنم!

بالاخره یک روز دربرابر اصرار وطعنۀ دوستان تسلیم شد ودرحالی که به سوی سقف می نگریست؛ داستانش را این طورآغازکرد:

-   سال های چهل وپنج یا چهل شش بود که به عسکری برابر شدیم . در « تقسیمات » مرا به فرقۀ یازدۀ مشرقی دادند. خلاصه بار وبستره بر پشت« یا چهاریار» گفته، خود را به جلال آباد رسانیدیم. گفتند این هارا ببرید به کندک تعلیمی. یکی دو روز بعد کم کم یاد ما دادند که چه وقت خواب شویم، چه وقت بخیزیم وبعد ازآن « جمع نظام » ازصبح تا شام، جان مارا به لب می آورد... ازهمان روزها با نادر آشنا شدم. رفته رفته فهمیدم که فقط باهمین آدم خونم جوش می خورد. مجبور بودیم «پهره» ، «گزمه »، «خشره کاری» وهزار جنجال عسکری را ازسربگذرانیم.

یکی دوماه نگذشته بود که یک « خردضابط » کندک (که خدا گردنم را نگیرد نامش امام الدین بود ) وقت ونا وقت می آمد؛ غالمغال می کرد؛ نق می زد؛ نه وقت کار را می فهمید نه وقت نان ونه وقت خواب را. هروقت دلش می خواست راست طرف من می آمد ومرا به خشره کاری می برد. شاید علت این بود که قدوقوارۀ من نسبت به دیگران درنظرش بلند ترو آباد ترمی آمد. هنوزازین کار خلاص نمی شدیم که می گفت:

بیا پهلوان چندقالب خشت دیگر هم بزن!

 ازدستش به بینی رسیده بودم. به نادر گفتم این شخص تنها مرا انتخاب کرده، مثل خرسرم کارمی کند؛ چی چاره کنم؟ نادرهمان لحظه چیزی نگفت؛ مگردیدم که رنگش دود کرد. پسان گفت که با آدم هایی مثل امام الدین هراندازه که نرمش کنی، کارَت سخت ترمی شود وهیچ کسی هم بازخواست گر نیست. گفتم چه چاره، پیش قومندان کندک ایستاده شوم، عرض کنم؟

گفت :نی! برایت خواهد گفت که عسکرهستی، ازهرامرآمرین اطاعت کن ... درعسکری هیچ دلیل نیست!

دو روزبعد خبرآمد که درتپه های مقابل « فرقۀ یازده » دیپوهای مهمات می سازند وتمام کار آن به گردن سربازان فرقه است. ازآن پس، تیرامام الدین خان دسته یافت وازصبح، سربازان را اول به میدان تعلیم مارش می کرد وبعد ازآن، تا نمازشام ازکوه های خارج شهر روی شانه های خود سنگ می آوردیم و دربادی موتر ها بار می کردیم ... این کار هر روزۀ ما بود.

یکروز شام که ازخشره کاری ذله ومانده آمدیم، یک قسم تب ولرزه به جانم افتاد وتا آذان صبح خوابم نبرد و نادر آن شب « پهرۀ » اول پوستهء قرارگاه کندک بود. دوازده بجۀ شب که آمد، دید وضع من خراب است... مقصد این که تمام شب بالای سرم بیدارماند.  هنوزهوا روشن نشده بود که ازبخت بد، امام الدین خان در« کاغوش » پیدا شد وبا چیغ وفریاد سربازان را بیدار کرد ... یک تخته چوب هم دردستش بود. مثلی که چوپان رمه را هی می کند، همان  طور به طرف سربازان دوید وبالاخره ازیک گوشه دورخورد طرف ما وبی آن که گپی بگوید؛ با تخته چوب به شانه ام کوبید وگفت:

پهلوان تو چطور تا حال از زیر کمپل بیرون نیامده ای؟ زاییده ای؟ دختراست یا بچه؟

من هنوزچیزی نگفته بودم که صدایی مثل کوبیدن سوته چوب بر دوشک پنبه، به گوشم رسید... و« آخ! » ازگلوی امام الدین برآمد ودفعتاً مثل بوجی کنجاره به زمین افتاد ... فهمیدم که نادر اورا ازپشت ضربۀ محکمی زده بود واگردم لگد دیگرش را نگرفته بودم؛ دهان وبینی امام الدین را با خون یکی می کرد. بعد ازآن قوماندان وسربازان آمدند ونادررا کشان کشان بردند. اول کسی نفهمید او را کجا بردند؛ مگرنزدیکی های شام که ازخشره کاری آمدیم، کاتب کندک قصه کرد که نادر را دم دروازۀ نوکریوالی فرقه بردند. قوماندان فرقه شخصاً ازدفترش بیرون آمد وسوی نادر لق لق دید وسوال کرد:

-   چطور بالای منصب دار دست درازکردی؟

نادر جواب داد:

-   منصب دار تو بالای مریض دست بلند کرد!

 قوماندان زهر خند زد وگفت :

-   تو قانون را هنوز نفهمیده ای ... معلوم می شود که تا حال عسکر نشده ای!

 به امر قوماندان دست وپای نادررا با ریسمان پیچ دادند وبه درخت توت روبه روی دفتر قوماندانی بستند. ازهمان درخت، هفت هشت شاخۀ چوپ هم بریدند. امام الدین وظیفه گرفت نادر را چوب بزند. قوماندان فرقه دست درکمر ایستاد وگفت:

-   شروع کن!

امام الدین آستین هایش رابالا زد ودو شاخه چوب را یکجایی در دست گرفت وبالاکرد وزد ... بالا کرد وزد ... تا حدی که نفس نفس زده روی زمین نشست. ازدهان نادر « آخ » هم شنیده نشد. قوماندان دو سرباز دیگر را وظیفه داد عسکر را چوب بزنند. سرباز ها به نوبت شروع به زدن کردند ... تا وقتی که چوب ها تکه تکه شدند. سرو روی نادر هم مثل شاه توت، سیاه وکبود شد وپا هایش پندید. همین که به امر قوماندان فرقه، ریسمان را ازدور وبرش باز کردند؛ مثل تنۀ گوشفند حلال شده به زمین افتاد. قوماندان ازبالای صفه صدا کرد:

 

-   امام الدین پیش برو که پاهایت را بگیرد وبخشش بخواهد!

امام الدین با نازعشوه پیش رفت وبالای نادر ایستاد. نادریکدم چنگ انداخت ویک پای اورا با ضدیت به سوی خود کشید وامام الدین توازن بدنش را ازدست داد وبسیار محکم به زمین خورد ... درین وقت نادر برایش فرصت نداد تا ازجا بلند شود وبه قصد شکستاندن پای او به چالاکی روی دوزانو بلند شد وکری پای امام الدین را چنان تاب داد که چیغش به آسمان بلند شد ... سربازها دویدند ودوباره دست وپای نادر را بستند؛ ولی قوماندان فرقه صدا کرد که دیگر بس است، رهایش کنید!

سربازها خودرا پس کشیدند. قوماندان نزدیک رفت وگفت:

ایستاده شو!

نادر بسیار به زحمت روی پا شد. قیافۀ جدی قوماندان ناگهان روشن شده بود. بعد ازآن که چند دقیقه به طرف نادر خیره خیره دید؛ یک دستش را روی شانه اش گذاشت وگفت:

-   ازسرسختی ات خوشم آمد؛ اگر اصلاح باشی، ازتو یک عسکرخوب جورمی شود. اگر به منصب دارعذر می کردی، به محکمه روانت می کردم. حالا اگرچه جرمت سنگین است، ازجزای بیشترت می گذرم ... کله ات پخته است! بگو چه گفتنی داری؟

نادر فقط گفت :

-  هیچ!

قوماندان خندید:

-  بس برو ... مارش ... مارش!

جمال قیافۀ پر مباهاتی به خود گرفت ودرآخر گفت:

 بعد ازآن، رفاقت من ونادر چسپید!

جمال عادت کرده بود درتعریف وستایش نادربه تصورات خود آزادی کامل دهد. روزی که تصمیم گرفت پس از سال ها راننده گی، یک باره با "کسب رنج وپلاس" وداع گوید وبه کار هوتل داری روی آورد؛ با نادر مشورت کرد. نگاه های نادر درآن لحظه می گفتند که وی درین کار غیرمنتظره تا اندازه یی خود خواهانه عمل کرده است؛ اما جمال ظاهراً مانند شخص خوش باوری که به پیروزی های سهل الوصول عشقی نظیر فلم های تجارتی هندی، بیشتر ازواقیعت های جدی زنده گی دلبسته است؛ با هیجان ازخود دفاع می کرد ودر حالی که موهای کوتاه ودرشتش را آهسته آهسته با کف دست می مالید؛ اضافه نمود که عاقبت چنین اعمالی را هیچ کس پیش بینی نمی تواند. درضمن استدلال داشت که مالکان هوتل های بزرگ نیزدرآغاز کارشان قطعاً به همین گونه تردید ها مواجه بوده اند.

فردای همان روز به آن جماعت روبه افزایش درسرای حاجی گلزار اعلام کرد که وی دیگر ازکارراننده گی ومسافرت دایم بیزارشده ومی خواهد درآن محل هوتلی بازکند . چون دوهوتل کوچک ویک مسافرخانه درسرای حاجی گلزار ازقبل فعالیت داشتند؛ تصمیم او شک وتردید شماری ازدوستانش را برانگیخت. وقتی دیدند جمال خیالات بلند پروازانه یی به سرش زده است؛ راحتش گذاشتند.

نادر حیرت زده بود. با لاخره درین باره چه واکنشی می توانست ابرازکند؟ جمال درین مدت ناظراحوال اوبود تا نتیجۀ افکارخودرا درسیمای اوملاحظه کند. درحالی که سیمای مرد هوشمند وخوش منظر را به خود گرفته بود، اظهار داشت که ازبالا گرفتن کارش مطمئن است واکثریت آن دسته ازمردمی که بارشته های گوناگونی با سرای حاجی گلزار ودکان های مجاورآن ناحیه رابطه دارند؛ با اونیزپیوند آشنایی ودوستی دارند. پس اومشکلات را نادیده نگرفته بل، درفکرخود با آن ها نوعی تصفیۀ حساب کرده بود.

نادر چنانچه بعد ها به یاد می آورد؛ ازسخنان جمال واقعاً به هیجان آمده بود. مگر اندکی بعد، بوی یک راز به ظاهر موهوم ونامکشوف به مشامش رسیده بود. اگرچه درآن لحظات برخلاف طبیعت خود دار خویش با شور وشعف در آن مورد به ابراز نظر پرداخته بود، هماندم صدایی ازنهادش برخاسته بودکه :

 زیر پردۀ هوتل داری کدام رازی است!

بی مقدمه ازاو درین باره پرسید:

 

 

-  جمال استاد ، چطور یک باره این فکر به کله ات زد؟

لحنش طوری نبود که طرف مقابل رانگران سازد وتا حدودی هم ازپیش می دانست که جمال طبع پیشرو وجسوری دارد وآن چیزهایی که به عنوان خواهش های پیش پا افتادۀ آدم های قناعت پیشه وفقیردر بسیاری ازاشخاص وجود دارند؛ به میزان زیادی دروی ضعیف بود.

جمال با صراحت به توضیح این نکته پرداخت:

-  من که هوتل باز کنم، این قدر دوست و« اندیوال » جای دیگر می روند؟

استدلال اوظاهراً خوشمزه بود؛ اما نادر عقیدهء خود را این طور بیان کرد:

-  راستی خدا... ازفکرهایت چیزی نمی فهمم ، یکدم چپه تاب می خوری و آدم حساب کارت را گم می کند.

حقیقت این بود که نادرحضور کسان دیگری را درعقب کارهای به ظاهر سردرگم جمال لوگری حدس زده بود. چنان چه بعد ها حوادثی که درزنده گی خودش رخ دادند؛ نه تنها اثبات کنندۀ حدس وگمان های او بودند، بل، زنده گی اش را عمیقاً دگرگون ساختند.

درست سه هفته پس ازگشایش هوتل جمال لوگری، نادربه سفر مزارشریف رفت ... ولی به زودی ازسفر برگشت ودر اولین لحظه یی که جمال او را دید، ازچوکی عقب پیشخوان پایین آمد واورا درآغوش گرفت وچون به چهرۀ آرام نادر که رنگی ازسعادت درآن نشسته بود، نگاه کرد؛ چیزی قلبش رافشرد وهماندم به فکر افتاد که چی گونه وبا چه زبانی آن ماجرای شوم را که درغیاب نادر ازآن آگاه شده بود؛ برای وی تشریح کند!

درلحظه های اولیۀ هیجان دیدار، هرگزنتوانست گرفتاری درونش رامخفی کند. نگاه هایش به نادر می گفتند:

-  توخوشحالی ... اما هنوزخبربد به گوشت نرسیده است!

نگرانی موجه جمال این بود که این نیرنگ تا مدت زیادی درپرده باقی نخواهد ماند. به همین دلیل گرد افسردگی نا پیدایی برروحش نشسته بود.

 

 

مهم این که اصلاً نمی دانست آن همه تردید وگرفتاری ذهنی اش آیا ازحضور ترس ریشه داری گواهی می داد یا این که فکر می کرد  واکنش نادر تاچه حدی  بالای وی تأثیر ناگواری خواهد داشت؟

لا جرم به آرامش کوتاه مدت روی آورده وبه خود گفت:

-  حالا ذله ومانده ازسفرآمده ... پسان برایش می گویم!

وقتی قدرت دگرگون کننده زندگی  با وسوسه درآمیزد، بالا تر ازتصور عمل می کند وهمه چیزرا به رنگ خودش درمی آورد. فردا وقت تر ازدیگران بر سرکار آمد. درحقیقت انگیزه ای ناخود آگاه او را به چنین حالی درآورده وبه دنبال لحظه های خلوتی راه افتاده بود تا کلمات آرامش بخشی را در ذهنش دست چین کند وبه یاری آهنگ ملایم صحبت، آن حادثۀ دهشتبار را برای نادر حکایت کند؛ مگر علی رغم آن نیروی خویشتن داریی که دروی وجود داشت، چهرۀ ظاهرش به طرزعجیبی آشفته وافشا گرمعلوم می شد. حالا رنج جستجوی کلمات ملایم و عاری اززنندگی چون اثر سوزان زهر در عضلاتش راه می کشید. ازروی چوکی پیشخوان برخاست ودریک قدمی نادر دو زانو نشست وبی آن که لحظه یی مکث کند، اختیار زبانش را تقریباً پیش از موقع ازدست داد وگفت:

-  یک گپی پیش آمده ... گپ خوبی نیست ... مجبوراستم برایت بگویم ... اگر حالا من برایت نگویم، دیر یا زودی خودت خبر می شوی!

میان ابروهای نادر گرهی چلیپا زد:

-  چه قصه شده؟

جمال با ناراحتی دنبال حرفش را گرفت:

-  کسی خبرآورده که برادرت – سلیمان را می گویم-  همان که قصه اش را می کردی – به رضای خدا رفته – بسیار کوشش کردم برایت نگویم، مگر مردن حق است وهمۀ ما به درگاه خدا رفتنی هستیم!

جمال چون این کلمات را با دشواری اززبان بیرون کرد؛ با خاموشی سنگوار نادر وقیافۀ او که درآن لحظه آسیب ناپذیربه نظرمی آمد؛ مواجه  شد. بدون شک حالت چهرۀ نادر مثل مجسمۀ مسی باستانی کاملاً مات

 

وخشک بود؛ اما نمایش عجیبی از عصیان های پیاپی وغیرقابل پیش بینی در آن جریان داشت.  دهانش نیمه باز شد وفقط یک کلمه ازدهانش بیرون افتاد:

 -  چی؟

-  هم اتاقی اش آمده بود وترا به نام پرسان می کرد. هم ترسید ه بود … هم وارخطا بود. به مشکل سرم اعتبار کرد وسرتا آخر موضوع را قصه کرد!

نادر تسلیم تمایل درونی خویش شده بود وگمان می کرد ممکن است نام اورا باکس دیگری عوضی گرفته اند. جمال باورمندانه توضح داد:

-  سلیمان خودش می فهمیده که تو درکجا زندگی می کنی وچه کارمی کنی!

نادر زیرفشار خشکی گلو یک گیلاس آب خواست. با حرکات نا خود آگاه ودست های اندک لرزان، پتویش را قات کرد وروی شانه انداخت. جمال دید که لب های اونازک شده وبه دندان هایش چسپیده بودند. دقایقی طولانی حتا به سخنان جمال نیزگوش نداد. سپس بدون اختیار گاه به پایین گاه به سقف نگریست. به طورآشکاری احساس می کرد نیازمقاومت ناپذیری بالایش مستولی شده واگرتا چند لحظۀ دیگر ساکت بماند؛ یادست ویا پایش فلج خواهد شد ویا این که نخستین نشانه های دیوانگی درحرکاتش پدیدار خواهد گشت. این نیازغیرقابل اغماض چه بود؟

وقتی ناگهان فریاد ازسینه برکشید؛ معلوم شد که اشتیاق جنون آمیزی به شنیدم شرح واقعه دارد. جمال هم سعی داشت، خود را با او هم داستان نشان دهد. چون نادرازحالتی نظیراحساس پرفشارعبورازیک تونل تنگ وتاریک درشکنجه افتاده بود؛ خواهش کرد هرآنچه دراین باره اززبان هم اتاقی سلیمان شنیده است، حکایت کند. البته درروزهای اخیرسخنان جسته وگریختۀ راهم درین رابطه اززبان دیگران شنیده بود؛ اما شیوۀ گفتارراویان، آمیخته با شایعه سازی های بود که درخوب ترین حالتش به  احتمالات تازه ای میدان می داد وآدم نا گزیر می شد که بگوید:

-  خدامی داند اصل گپ چی است!

جمال اگرچه به شرح واقعه آغازکرد، ازاین نگران بود که نادر زیر تأثیر نوعی درد یا تشنج عصبی، رسوایی برپا کند. مشاهده کرد آثار قدرت وآرامشی که درچند لحظۀ اول ازچهرۀ نادر نا پدید گشته بود، کم کم دوباره ظاهر می شد وحیرتش زمانی فزونی یا فت که نادرگردنش را با نیرومندی میان شانه های خود راست نگهداشت؛ مثل اسپ تکتاز نفس کشید؛ تا حدی که جمال ازبرهم خوردن تناسب چشم هایش درآن صورت درهم فشرده احساس خطر کرد.

 چون درگذشته نیز دربعضی مواقع شاهد چنین وضعیت نا هنجار او بود؛ به نقل داستانش ادامه داد ... لاکن نشانه یی ازهول وهراس درچشم های رفیقش ظهور کرد. جمال پیش بینی کرد که اگر اوبیش ازاین مغلوب خشم بی مهار خویش شود؛ یک گوشۀ بروتش به سوی پایین کج می شود. البته در چنین لحظه، یا یک نوع نیازبه فدا کاری دروی شکل می گرفت ویا این که بی تأمل به حادثه آفرینی روی می آورد. خوشبختانه حالت اولی درسیمایش ظاهر شد و نگرانی  جمال را تا حدودی کاهش داد. معهذا درواپسین دقایق پایان داستان، پوست صورت نادر کم کم به کبودی گرایید. جمال ضمن شرح ما وقع، درتلاش کشف این نکته بود که نادر بالاخره به چه کاری دست خواهد زد؟  پس با استفهام ازوی سوال کرد که اوبعد ازاین چه خواهد کرد؛ آیا خون سلیمان رابه قاتل خواهد بخشید؟

نادر در ابتداء با نگاه خشک وآزرده به وی چشم دوخت واظهار نمود:

-  معنی سوالت را نمی فهمم!

جمال با سعی فراوان وبا کلمات سنجیده به افاده پرداخت. چون می کوشید آرامش اورا برهم نزند:

-  مقصد این است که چه چاره ای به نظرت می رسد ... مثلاً بعد ازاین چه می کنی؟

نادر پیشانیش را با کف دست پوشانیده بود وبه سوی پایین می نگریست؛

 

گویی مانند رودی ازخروش افتاده بود. درهمان حال با آهنگ قاطع گفت:

-  چرت می زنم یک راهی پیدا کنم!

شب که به خانه برگشت، دراولین لحظه با نگاه های مشوش وسوال گر گوهر نساء مقابل شد. خودش نیز احساس می کرد که چهره اش رنگ مشک آب را به خود گرفته وآماسیده است!   

گوهر نساء لحظاتی ساکت اورا نگاه کرد وظاهراً به کار های خانه خودش را مشغول نشان داد.  سرانجام تشویش خودرا درظرف دو کلمه ریخت:

-  مریض هستی؟

نوربیگم درگوشۀ خانه خواب بود وچادر نازکش را به روی خود کشیده بود. نادربا انگشت به سوی مادرش اشاره کرد وپرسید:

-  خواب است؟

گوهر نساء به نشان تصدیق سرتکان داد. نادر اورا به سوی « پسخانه » کشانید وآهسته برایش یاد آور شد:

-  مریض نیستم ... خبر بسیار بد برایم آورده اندکه دل ودرونم را سوختانده، فکرت باشد گپ به گوش مادرم نرسد ... می گویند سلیمان را کشته اند!

بیان این خبر برای نادر عذاب آور وشنیدن آن برای گوهر نساء غافلگیرانه بود. به همین سبب واکنشی ازخود ابراز داشت وبلا فاصله پرسش هایش را مثل باران بر سر شوهرش فرود آورد:

-  کی گفت؟ سلیمان کجا بوده؟ درکجا این کار شده ... کی کرده؟ این مردم مگر ازهر چیزی خبر دارند؟ شاید دروغ باشد ... تو ازسلیمان هیچ خط و پیغامی نداری، دیگران دارند؟ چند دفعه نگفتی که سلیمان درایران است؟

نادر با ناشکیبایی حرف گوهرنساء را قطع کرد:

-  سنجیده گپ بزن ... کی از تو پرسان کرده؟

گوهر نساء خاموش اورا نگاه کرد ودیگر سخن نگفت. رنجش واحساس حقارت برایش دست داد و فکر کرد:

 -  اوقاتش تلخ است!

حقیقت این که، گوهر نساء آماده نبود چنین واقعه ای را قلباً تایید کند. چون ذاتاً دربرابر حوادث نا گوار دستپاچه می شد، درایجاد شک وتردید نسبت به هر رویداد نا خوش آیند، سعی وتلاش ساختگی به کار می گرفت. او بنا به عادت، خودرا مکلف احساس می کرد، حتا واقعیت حادثۀ نامیمونی را که درانظار ده ها تن از شاهدان اتفاق افتاده بود، انکار کند و نگذارد تا اهمیت آن ازدرجۀ صفر با لا برود! به طوری که مردم یقین حاصل کنند که زیان های حادثه مذکور خیلی به آسانی قابل جبران هستند.

 

برای نادر احساس پشیمانی دست داد که چرا زنش را ازاین موضوع آگاه کرد ونمی دانست  دراثنای بیان واقعه، تسلیم نیاز درونی خود شده بود واین همان نیرویی است که گاهی عقل درمباره با آن شکست می خورد. درین هنگام احساس کنجکاوی گوهر نساء مثل غلیان آب دریا به جلو فشار می آورد تا سد خویشتن داریش را ازبنیاد بر اندازد. نادر ازکتاب بی پایان طبیعت زنانۀ گوهر نساء برگی هم نخوانده بود. این حقیقت را هنگامی باور کرد که به نگاه های لبریز از پرسش های گوناگون زنش نگریست ولاجرم به یک مقدار آرامش گردن نهاد وگفت:  

-  ازاین گیچ هستم که سلیمان درولایت نیمروز چی می کرده؟! طوری که احوال آورده اند، درشفا خانۀ نیمروز تحویلدار دیپوی دوا بوده ... کدام روزی یک نفر مریض را نیمه شب آورده اند به شفاخانه. واسطۀ مریض منشی کمیتۀ ولایتی به نام شاه محمود بوده! همان شب سلیمان جایی رفته بوده وهرچه پالیده اند، کسی پیدا نشده که ازدیپو دوا و سیروم بیاورد ... وضع مریض خراب بود وچند نفر سلاح دار، قفل دیپورا به مرمی زده اند وخلاصه صبح که سلیمان پیداشده، اورا پیش منشی برده اند ومنشی هم اورا دو ودشنام داده وبه حدی بی عزتی کرده که به سلیمان گفته:

-  خاین، بی ناموس! شب کجا بودی، حتماً با اشرار رابطه گرفته بودی که شفاخانه را حریق کنی؟

 

 

سلیمان هم یکدم عاصی شده وبه منشی گفته که:

-  خودت در دیوثی ومرده گاوی نام داری ... تو چطور مرا ناموس گفته دشنام می دهی؟

خواهر خودت هرشب دربغل والی نیست؟ ... آن وقت منشی تفنگچۀ خود را کشیده ویک شاژورمرمی را درسینه اش خالی کرده واو را کشته است. نیمروز کجا وسلیمان کجا؟ پرپدر رفیق های نا اهل لعنت! حالا چی کنم، چی کرده می توانم؟

وپس ازدقایقی سکوت اضافه کرد:

-  شش ماه پیش این کار شده، واین احوال را یک رفیق هم اتاقی اش آورده بوده!

گوهرنساء با سیمای درغم نشسته به شوهرش نگاه می کرد. سپس به آرامی برخاست تا یک پیاله چای بیاورد. درین لحظه قطره اشکی نا خواسته ازگوشۀ چشم نادر نیش زد وبرگونه اش فرو لغزید؛ اما چنان بر خود فشار آورد که دنبالۀ قطره های اشک درچشمانش خشکیدند. به راستی مقابله با اشک هایی که ازمنبع خود جدا شده وتا مرز پلک ها رسیده باشند؛ تا چه حد دشوار است!

جمال مهم ترین کلید اسرار را دراختیار نادر قرار نداده بود. شاید پیش خود حساب کرده بود  

که ممکن است نادر از روی اشتباه یا درنتیجۀ تهیج وخشم، جان خودرا به خطر بیاندازد. دردیدار بعدی بی درنگ احساس کرد نادر دستخوش همان حالتی شده است که او ازآن هراس داشت. این حقیقت وقتی ثابت شد که نادر از او پرسید:

-  آن مرد دربارۀ منشی کمیتۀ ولایتی چه معلومات داد؟

جمال با رضامندی پاسخ داد:

-  منشی حالا درنیمروز نیست ... بعد ازآمدن حکومت کارمل، جای دیگری تبدیل شده است!

نادر با ظاهر بی تفاوت گفت:

 

-  خدا می داند حالا کجا باشد!

چنان معلوم می شد که هدف خاصی درگفته اش مضمر نیست. جمال نبض او را می دانست ودر صدد بود تا قدرت ارادۀ اورا میزان کند. پس ناگهان گفت:

-                                  همین جاست ... درکابل!

ونگاه های سرسام انگیزش را درتلاش برای کتمان چیزی که بیش ازپیش آشکار شده بود، این سو وآن سو لغزانید.

نادر پرسید:

-  گمان نکنم حالا هم آدم کلان باشد. درکجا پیدا خواهد شد؟

صدایش سرکوفت خورده بود. جمال قیافۀ خبیری به خود گرفت وپرسید:

- چرا این سوال را کردی؟

نادر بی آن که اورا نگاه کند، با کینۀ فرو خورده ای گفت:

-  خوب است معلومات داشته باشم ... زندگی به یک حال نیست!

جمال ابتداء از جا برخاست. چند قدم چند قدم به سوی پیشخوان هوتل جلو رفت. سپس نزد نادر باز آمد ودر حالی که نگاه های مواظب به اطراف خود می ا فگند. 

با صدای آهسته وعمیق، چون ناصحی بزرگ گفت:

-  هر مصیبتی که پیش می آید، درحقیقت آزمایش خداوند است ...

نادر میان حرفش داخل شد:

-  جمال استاد، می گویم که منشی کمیتۀ ولایتی فعلاً کجا است؟

جمال این بار بدون محافظه کاری پاسخ داد :

-  قاتل سلیمان فعلاً در ریاست کاماز کارمی کند ... منشی کمیتۀ حزبی است!

ومشاهده که چهرۀ شقی وبیگانه با سازش نادر، درآن لحظه چقدر محتاج لطف وترحم شده بود. همچنان بر لوح آن پیشانی باز، سه چین مساوی ودرشت نقش بسته بودند و آدم فکر می کرد که با نوک تیز کارد، سه شیار    

 

درپیشانیش نقش زده اند.

نادر سعی داشت کدورت وخسته گی را ازخود دور کند. ازوضع نا پایدارش تصور می شد که چنین کاری به آسانی انجام پذیر نیست.

جمال با چشم های مواظب  اورا می پایید که همچون غریبه ای زیر تا زیانۀ رعد وبرق افکارش ایستاده بود. معهذا، نمای شخصیت اصلیش در نظر وی این بودکه: ماری خشمگین نیم تنه اش را از تۀ علف ها بلند کرده و اشتهای پرش به سوی هدفی را  دارد که جز خودش کس دیگری ازآن آگاه نیست.

اما درواقع چنین نبود.

نادر پیش خود فرض کرده بود که برای گرفتن انتقام خون سلیمان، در وادی پهناور فرصت های آینده به تنهایی جلو برود. تمایلی از درون به وی هوشدار می داد که درین باره حتا با جمال هم سخن نگوید. جمال تمایلی درون خفتۀ اورا به درستی شناسایی کرده وواقعاً تصمیم گرفته بود که آن را همچون ماهیی که سر در عمق آب فرو برده است، با قلاب نقشه ای که تازه به آن دست یافته بود، با لا بکشد!

نا گهان پیشنهاد غیر منتظره ای را با وی مطرح کرد:

-  می خواهی حساب شاه محمود قاتل سلیمان را یک طرفه بسازی؟

با آن که صدایش نرم ونا فذ به گوش نادر نشست، دست هایش را به لرزه افگند. نادر اول با چشم های نیم باز در بارۀ سخن جمال به اندیشه فرو رفت؛ سپس مثل ماشینی به تحرک افتاد. جمال به ادامۀ حرف هایش گفت:

-  با کسی درین باره گپ می زنم که ازجنس آدم های دور و پیش ما نیست ... نامش قاضی هاشم است. فقط برایش بگو ستارۀ آسمان رامی خواهم، برایت پایین می کند!

نادر که تا آن لحظه درآتش درون خویش می گداخت، از جا برخاست و درحالی که دست هایش رابر گردن جمال حلقه بسته بود، با حالتی سرشار ازجنون صورت اورا بوسه باران کرد. جمال چون پدری با وقار ایستاده بود؛ گویی  

 

هربوسه ای که نادر از صورتش برمی داشت، فقط وظیفۀ خویش را انجام می داد وحق مسلم اورا ادا می کرد!

پس همان طوری که راست درمقابل نادر قرار گرفته بود؛ همچون تئوری پرداز با نفوذی به سخن درآمد وگفت:

-  برادر جان درین دنیا غیر ازاین که مشت را با لگد جواب بدهی، راه دیگری هم وجود دارد؟  

معلوم بود پاسخ اصلی این سوال درذهن خودش منفی بود.

نادر با لحن شکسته ای اظهار داشت:

-  هرکه درین کاربا من کمک کند، تا زنده ام بندگی ونوکری اش را می کنم!

برادرهای عزیزم، به من راه نشان دهید، نمانید دست وپایم بسته بماند ... یک مردی ازشما، صد سال حرمت واحسان ازمن!

بیش ازاین حرفی ازگلویش بیرون بیرون نیامد؛ مگرهمین کلمات، جمال را ازپا درآورده بودند. چنانچه سرش را به سوی پایین خم گرفته ومثل کودک یتیم می گریست. درچنین لحظه های آشفته، اصلاً نفهمیده بود که نادر چگونه ازآن جا نا پدید شده بود. اگرچه گمان نمی رفت آن فشار طاقت فرسا، شعور نادر را فلج کرده باشد. جمال بیم داشت مبادا وی خویش را دریک حادثۀ استثنایی وخود ساخته قربانی کند.

بناءً همین که هوا رو به تیره گی نهاد، ازعقب پیشخوان آهسته پایین خزید وهمچون شبگردی بی آزار، درتاریکی به حرکت درآمد وبا این تصمیم عالی انتظار داشت، بار عذاب سنگینی را ازقلب نزدیک ترین دوستش بردارد. شاید انگیزه های کهنه ولجوج تری اورا درآن تاریکی روبه غلظت به سوی خانۀ قاضی هاشم می کشانیدند؛ ولی او دست کم درآن لحظه ازکنار آن ها مثل یک بیگانه گذشته بود ویا احتمالاًعادت کرده بود که درپنهان داشتن تمایلات خویش حتی درلحظۀ تنهایی، ازخودش مواظبت کند. معهذا مثل هر انسان عادی ازمصیبتی به سرعت تأثیر پذیرفته بود که ممکن است درهمه جا با فراوانی

 

اتفاق بیافتد؛ ولی او ازیک لحاظ به آدم های عادی شباهتی نداشت تا به آسانی نأثیرات گرفته را واپس می دهند!

آیا درآن فضای آلوده به خلوت شبانه، التماس های دردناک نادر هرچه صریح تر درگوش هایش طنین می انداخت؟ یاآن که او به خاطر آرامش روح خویش تن به چنین فداکاری می داد؟

چه کسی جزخودش درین باره می دانست؟

 آری، فقط خودش می دانست که هیچ گاه نمی تواند صحنه های پامال شدن غرور خویش را در سلول های بازجویی «خاد» به دست باد فراموشی دهد. باور کرد ه بود که قاضی هاشم ازمیان امواج تیرگی وتحقیر، روح تنهامانده اش را ازتباهی رهایی داده بود. پس جای عجب نبود که به قاضی هاشم بیش ازحقایق عینی ایمان داشت  وذهن افسانه پردازش همیشه دربارۀ اوزیاده روی می کرد...

حال باآرامش تمام به سوی محل اقامت قاضی گام برمی داشت وانتظارش این بود که این بار نیز، چند قرص داروی تسکین آمیخته با معجرۀ نجات را برای نادر دست وپا کند! اگر سلیمان، دیگر به سوی زندگی بازگشتنی نبود؛ شبح روحش دور سر نادرگشت می زد. همچنان ازدهان آن شبح، آتشی فواره می داد که جمال راهم درشعله های خویش می سوخت.

 

- ششم-

 

واما قاضی هاشم چی کسی بود ؟

جمال تقریباً یک سال پیش روی تصادف معمولی درزندان دورۀ « خلقی » ها با قاضی هاشم آشنایی پیداکرد. آن زمان اورا به اتهام مضحکی به شکنجه کشیده بودند که در ساعات اول، نه تنها آن را جدی نپنداشت، بل، درنظرش سوء تفاهم محض وعاری ازخطر جلوه گر شده بود. به اوگفتند درجشن سالگرد « انقلاب کبیر وبرگشت نا پذیر ثور» چرا بیرق سرخ وکوچک «حزب» را مثل دیگران دربالای کابین یا درگوشۀ آیینۀ عقب نمای موترش نصب نکرده بود؟ او با احساسات بیهوده استدلال کرد که نسبت به این موضوع ملاحظۀ خاصی نداشته است؛ ولی ازنگاه های بازپرسان نتیجه گرفت که:

-  با این دلایل، قهر وبهانۀ شان بیشتر می شود ... همین بهتر که تیز زبانی نکنم!

درین موقع همچون فراریی افتاده درتله، نفس هایش بند آمدند ودرلحظه

 

 

های گذرا، همه واقعیت های زنده گی ازدایرۀ باورش درحال خروج بودند؛ گویی لحظه هایی فرار رسیده بودند که مفهوم آن چه را که دراطراف خود می نگریست، نوع خاصی ازخود بیگانه گی انسانی بود نه چیزی دیگری.

این درست همان حالتی بود که اکثر آدم ها به وسیلۀ آن خردوشکسته می شوند وعدۀ انگشت شماری ازآتش آن بیرون می زنند ومانند« قبیلۀ آتش درتلۀ گرگان » شاهکاری های فراتر ازحد تصور را می آفرینند. درچنین لحظه ها، جمال در دام احساسات آنی وغیر منتظره افتاده بود وهمانند مجرم شاخداری طرف توجه واقع شده بود وخودش را آدمی احساس می کرد که ناگهان سرشار ازجنون وبی خردی شده است!

واقعیت این بود که وی صاف وساده گرفتار اوهام گشته بود ... اما به زودی اورا ازامواج اوهام بیرن آوردند ودرحالی که دورشتۀ سیم ماشین شکنجۀ برقی را به انگشتان پاهایش پیچ می دادند؛ غرش درونی وویرانگر فشار برق، گوشت های درونش را پاره می کرد وچشم هایش چنان دق می ماندند که گویی با اندکی فشار بیشتر، ازحدقه ها بیرون می  رفتند ...

جمال بعد ها قصه می کرد که درآن لحظه های وهمناک، دهانش مثل مجسمۀ درحال فریاد، چاک می شد و احساس می کرد که دل وجگرش ازدریچۀ کوچک دهانش بیرون می ریختند. بازجو کار خود را آسان می کرد وبرای جلوگیری ازانفجارصدایش درآن ساعات خاموشی شبانگاه، دهانش را با دستار سیاهی می بست تا صدای انفجاردر درون خودش درهم بشکند.  همین که یکی ازبازجو ها دستۀ ماشین برق را آهسته به چرخش می آورد،  جمال احساس می کرد استخوان هایش برمه می شوند وناگهان صدایش دراتاق منفجر می شد. بازمی گفت:

" وقتی چیزی به گفتن داشتی سرت را شوربده!"

تنه اش را رخ به زمین، زیریک چپرکت دو طبقه ای فلزی قرارمی دادند. سیم برق را  برانگشتان کلان پاهایش می پیچیدند. سپس چوکی روی پشتش می گذاشتند و بازجو روی چوکی می نشست. پاها را روی دست های تاب خورده وزنجیرپیچ جمال فشار می داد و باردیگر به همکارش اشاره می کرد دستۀ ماشین برق را بچرخاند. تجربۀ مرگ وویرانی درونی ازتمام وجودش تیر می کشید وچیغ وحشت ناکی فضای اتاق را پرمی کرد. بازجو دستورمی داد تا دستارسیاه را دور دهانش بپیچانند. صدای آهنگ هندی را چنان بلند می کرد که اعصاب را سوهان می زد. صدای موسیقی چنان درمغزش تیرمی کشید که حتی صدای چیغ خودش را هم نمی توانست بشنود.

او مقدر...کاسکندر...

همین قدر توانسته بود که هوشیاری خویش را ازدست ندهد ودر نخستین لحظه های هجوم وعذاب اظهار داشت که وی اولین کسی بوده که بیرق سرخ حزب را به گوشۀ دروازۀ موترش نصب کرده؛ اما هنگام سفر به سوی مزارشریف، سرعت رفتار موتر چنان غیر عادی وشدید بوده که فشار باد، بیرق را از جایش کنده است .

البته چنین استدلالی، چهرۀ « ضدانقلابی » اورا نزد ماموران شکنجه به هیچ وجه تعدیل نکرد ودیری نگذشت که از تونل های سرپوشیدۀ چندین زندان مؤقت در داخل شهر دست به دست انتقالش دادند تا آن که در زیر سقف آخرین بن بست سر برآورد ... درآن منحنی بسته، خودش را درمیان انبوه آدم هایی یافت که اکثر شان ظاهراً شبیه یکدیگر بودند؛ آدم هایی که با چشم های نگران وفرو رفته، سیماهای زرد، تکیده وآفتاب ندیده وریش های دراز با هم آهسته

 

ومرموز صحبت می کردند و خویشتن داری هراس آلود، آن ها را به موجودات مغلوب وفروتن بدل کرده بود. آن مکان ساخته شده از سنگ وآهن، یکی از اتاق های عمومی زندان پلچرخی بود که درواقع مثل نبض شهر غلغله می تپید. همۀ آدم های آشنا ونا آشنا، ثروتمند ونادار ودانشمند وبی سواد را یک چیز به هم پیوند می داد: 

محکومیت!

جمال کم کم دریافت که اکثر زندانی ها، خود را پادشاهان حقیقت و دگراندیشی می دانند واگر چه مفاهیم آن همه ظواهر را در ذهن خود شرح موجه نمی توانست، از همان آغاز، نخستین دریافت های خویش را درمیان زندانیان کشف بزرگی می پنداشت. آن چه بیشتر مایۀ شگفتی اش شده بود، طبیعت دست آموز ناشدۀ کسانی بود که ظاهراً خاموش وساکت بودند وچشم هایش هریکی ازآن ها را نشانۀ راز سر به مهر تلقی می کرد . عجبا که آدم های نا ترس، خیره سر وسنگ مزاجی هم درآن جا وجود داشتند که احساس محکومیت را از خود رانده بودند وبر دیوارهای سخت تر از واقعیت های زشت زند گی با شمشیر برهنۀ روح فرمان می راندند! گاه هرچه سعی می کرد کمتر موفق می شد تا فانوس بی رمق گفتگو های بی پردۀ زندانی ها را درآن لحظه های دیر گذر وپر ازشک، در ذهن خویش افروخته نگهدارد؛ رفته رفته نشانه های بارز برخی آدم هایی را که درگذشته اصلاً برایش مطرح نبودند، درذهن خود ارزیابی می کرد وحتا اتفاق می افتاد که ازنرمش های فکری هم اتاقی های خویش، هنگام گفت وگوی پرحرارت لذت می برد وبا شور واشتیاق، روی دو زانو درجمع آن ها می نشست وآماده می شد تا بدون مقدمه درصحبت های آنان داخل شود. شگفتا که درآن مکان کوچک ، پهنای بی مرز زنده گی را خیلی به راحتی درنظر می آورد ! هرآن چه را که می دید ویا می شنید؛ چون تشنه لبی که جام آب سرد را با یک نفس درکامش می ریزد ؛ دستخوش نا شکیبایی کودکانه یی می شد. گاه حالاتی برایش دست می داد که حضور برخی اززندانی ها را علامۀ غضب

 

خداوند وبرخی دیگر را موهبتی بزرگ می پنداشت . چون معنی بسیاری ازحرکات وسخنان زندانی ها رابه درستی درک نمی کرد، این شعور را داشت که بالااختیار خودش را مقید به پیروی از هرآن چه آن ها می گفتند؛ احساس نکند.

 باری متوجه شد که آنقدر مستغرق آن جماعت کوچک شده است که تقریباً رنج وعسرت زندان را از یاد برده است . معهذا ازحضور فعال درمجالس خود مانی وآمیخته از اسرار زندانی ها، احساس حقارت می کرد. شاید همین امر سبب شد که در گوشۀ پنجرۀ فلزی، جایی برای خودش انتخاب کند. چهارضلع پنجره همچون مکعبی مشبک درپناه چهار دیوار سیمانی اتاق جا گرفته بود. زندانی ها مثل چوچه مرغ هایی که دریک قفس مستطیلی نگهداری شوند؛ درآن جا تا وبالا می شدند.

 جمال درگوشه یی می نشست وهمهمۀ مسلط صداها ورفت وآمد آدم ها که به طور غیر عادی سوی تشناب می رفتند وبرمی گشتند؛ همچون ابری ضخیم، شیشۀ ذهنش را فرو می پوشانید. درنخستین لحظه هایی که درگوشۀ پنجره جایی برای خودش درنظر گرفت، بیدرنگ دست به کار انتقال دو شک وبالش خود شد وحس دلیل نا پذیری اورا واداشت که درین باره از "باشی اتاق " طلب اجازت نکند . اتفاقاً همه چیز به خوبی گذشت وتازه این که با لبخند محبت آمیز شخصی روبه رو گردید که درفاصلۀ یک وجب ، روی دوشک چرکینی دراز کشیده بود. حقیقت این بود که چهرۀ جمال به اندازۀ کافی متعارف بود وبارها اتفاق افتاد بود که از زبان اشخاص نا شناس وغریبه شنیده بود که:

-  شاید من وشما یکدیگر را بشناسیم!

این بار خود جمال ازدیدن شمایل ظاهری آن شخص دراندیشه فرو رفت:

-  اورا کدام جایی دیده ام!

چنین فکری بدون هرگونه زحمت، همچون درختی بارور، شگوفه های آشنایی می داد واگرچه تصمیم گرفت در برپاداشتن بزم آشنایی، اولین گام را به جلو بردارد؛ اما طبع انسان مثل واگون ریل روی خط آهن از قبل کشیده شده، به طور دایم حرکت نمی کند واگر مسیر آن همیشه به جلو است،

 

حرکتش یکسان نیست.

درین دور لحظه ها، جمال زیر تأثیر حالتی نا شاد وسر اسیمه درتلاش دادن آرامش به اعصاب خود بود واگرچه سلام لبخند آلود مرد نا آشنا را  با هیجانی قابل وصف استقبال نکرد؛ نگاهش طوری نبود که اورا ازخود براند. درعوض، آن مرد، با ظاهر فارغ ازنا هنجاری ذهنی، درهموار کردن دوشک با جمال کمک کرد ویک پیاله چای هم کنار دستش گذاشت. تأثیر آنی این پیش آمد بالای جمال واقعاً غیر قابل تصور بود. چون به چشمان آن مرد با دقت بیشتری نگاه کرد؛ با حق شناسی اندیشید:

« چه آدمی! »

رگ پیشانیش صاف شد وبر سبیل امتنان گفت:

-  خانه آباد برادر!

وبرخلاف عادت، ازشخص مقابل پرسید که نامش چیست؟ این پرسش بدون موجب درنخستین لحظات آشنایی در زندان سیاسی، می تواند کم وبیش نا پسندیده و شک بر انگیز تلقی شود. گواین که جمال باریکی این موضوع را درک نمی کرد.  شخص مقابل روحیۀ نا ملایمی ازخود ظاهر نساخت ودرحالی که  ابروهای سیاه وتقریباً پیوسته اش را به طور معنی داری بالا کشید؛ صرف یک کلمه از زبان تحویل داد:

-  هاشم!

یک جفت چشم به ظاهر حسرت آلود، درآن صورتی که به طور طبیعی بهت زده ودرعین حال پر مباهات می نمود؛ درواقع معرف یک داستان واقعی بودند که روی عوامل قهر آمیزی فرصت بازگویی آن را نیافته بودند. جمال پیالۀ چای را گوشه یی گذاشت؛ سپس روی زانو هایش خم شد تا رو جایی چرکینی را روی دوشک هموار کند.  هاشم با نگاه هایی که آثار رخوت درآن پیدا بود؛ با حالت حکیمانه او را می نگریست. قیافه اش درآن لحظه به مرد شکاکی شباهت یافته بود که از زبان یک رو حانی به روایات قدیم گوش فرا دهد. جمال ابتداء  متوجه نشد که از معرفی نام خودش صرف نظر کرده است یا چیزی او را ازین کار بازداشته بود.

بعد ها درین باره اندیشید. اعتراف کرد که در آن لحظه، تعارفات هاشم را دست کم گرفته بود. این بود نمونه یی ازعلایق زود گذر که هیچ یک از آن دو ظاهراً متوجه آن نشده بودند، هاشم حضور فکری خودرا از دست نداده بود، چناچه ازجمال پرسید:

-  فکر می کنم خودت خلیفه جمال باشی!

احساس شگفتی، همچون جریان سریع برق از بدن جمال عبور کرد وبه نشان تأیید سر تکان داد. اندیشید:

-  چطور مرا می شناسد؟

با آهنگی لبریز از استفسار پرسید:

-  نامم را چطور می دانی؟ جایی دیده باشیم!؟

لبخندی درصورت بی دغدغۀ هاشم جاری شد وبه زودی در لای ریش گرد وسیاهش محو گردید. جمال اولین بار به چشم خود مشاهده کرد که رنگ بالنسبه کبود لب های هاشم درآن صورت گندمی، تأثیر سنگینی را بالای طرف مقابل به جا می گذارد.

اتفاقاً درهمان لحظه حدس نمی زد که چنین علایمی مؤید نیروی ارادۀ غیر قابل بازگشت دروی به شمار آید.

هاشم به ریش خود دست کشید:

-  چرت بزن شاید مرا جایی دیده باشی!

جمال هرچه انبار حافظه اش را زیر ورو کرد، چیزی ازتۀ آن بیرون نیامد. احساس تازه یی که در نتیجۀ این کار دروی پدیدار گردید، اندکی حس بیهوده گی وعصبانیت را در عضلات دست ها وپاهایش جاری گردانید. لاجرم چشمکی زد که مفهوم آن این بود:

-  حتماً همدیگر را می شناسیم ... اکنون فکرم کار نمی کند!

هاشم با لحن متعارف یاد آور شد که چهرۀ جمال برای مسافرانی که حتا یک بار به مزار شریف سفر کرده اند؛ ممکن است نا شناخته نباشد!

 

جمال آرامش خودرا دوباره باز یافت وبه نوبۀ خویش شور وحرارت از خود نشان داد. لبخندی ظفر نمون درچهره اش نمودار بود که این تعبیر ساده از آن به دست می آمد:

-  شناخته های زیاد دارم!

 از چنین حالت  فهمیده نمی شد که بالا خره هاشم را به خاطر آورده است ویاخیر؟

هاشم مانند آدم بذله گو به سخن پرداخت:

-  برادر! گناهت نیست، به خاطر این که دریوران فقط پیش روی خودرا می بینند و و ظیفۀ شان دیدن چهرۀ مسافران نیست!

جمال حکیمانه لبخند زد:

-  به راستی همین طور است!

او سوال دیگری به میان نکشید؛ گویا قانون عمومی زندان سیاسی، اولین مادۀ احکام خودرا بالای آن ها به مرحلۀ اجرا درآورد. مگربرای تغییرات زنده گی هیچ مانعی کارگر نمی افتد وهاشم که پیش از آن به تنهایی « قروانه » می خورد؛ به جمال پیشنهاد کرد دریک کاسه باهم غذا بخورند. جمال از روی غریزۀ کنجکاوی، درحالات مشکوک، ظرفیت شعور یک شخص زرنگ را پیدا می کرد. ازخود سوال کرد:

-  چرا تا حال جدا از دیگران نان می خورد؟

درآن لحظه پاسخی برای این سوال وجود نداشت؛ فقط چند روز بعد احساس کرد که هاشم آدم عادی نیست ...  . همچنانی که درظاهرامر، آدم سیاسی مهمی هم به نظر نمی آمد.

به نظر وی امتیاز قابل تشخیصی که احتمالاً دروجود هاشم وجود داشت،  همانا اوصاف به ظاهر کوچکی بود که با گذشت هر روز صورت بندی آشکار تری را نشان می دادند.

عادت جمال این بود که از روی حس عمیق، به ارزیابی کسانی می پرداخت که در نتیجۀ مقایسۀ ناخود آگاه از برخی عادت های طرف مقابل به هیجان می آمد وشگفت انگیزتر آن که در نتیجه گیری های مثبت یا منفی خود، کمتر رای خطا می پیمود.  تا این زمان حرکات نا مشهود ومحاسبه شدۀ

 

هاشم، امکان آزادانۀ اورا درمحدودۀ  برداشت های کم وبیش ناقص نگه می داشت.

این مسأله وقتی بروی آشکار گردید که سایر زندانی ها، رفیق هم کاسه اش را « قاضی هاشم » خطاب می کردند و او بار اول از شنیدن لقب اصلی قاضی هاشم دچار حیرت شد. درهمان لحظه به خودش خطاب کرد:

-  در این جا سروکارم با آدم های مهم است ... تنها من هستم که در گیلنه آب خورده ام!

 کم کم کوشش می کرد مثل قاضی هاشم، خویشتن دار ومتواضع باشد واستعداد های خفته ای را در خود سراغ می کرد تا دست کم مناسبات آن محیط سر بسته وحساس را با قیاس های قانع کنندۀ خویش درک کند. گویا قاضی هاشم نیز وضع اورا تحت مطالعه داشت وغالباً به شیوه های ماهرانه، زوایای روحی وگوشه های عادات اورا می کاوید. این کاررا  طوری انجام می داد که انگیزۀ نا خوشایندی رادر وی تولید نکند. به نظر می رسید که جمال برای نخستین بار از بی سوادی خود در برابر دیگران احساس حقارت می کرد. این را هم می دانست که قدرت غریزه اش بی پایان بود وبه گفتۀ خودش نرومادۀ پرنده ها را درهوا تشخیص می داد.

چندی بعد، از روی خوش قلبی، حس فرمان پذیرانه ای نسبت به  قاضی هاشم پیدا کرد واورا یک شحص محترم وحسابی نزد خود فرض کرده بود .  

وقتی قاضی هاشم با نگاه های نا فذ اورا می نگریست؛ قیافۀ پر مباهات کیمیا دانی را به خود می رفت که آزمایش پیچیده ودشوار مرکبات مختلفی را موفقانه به پایان رسانیده ودر عالم آگاهی های بشری،جایگاه بس بلندی برای خود درست کرده است!

البته این تعبیر ایده آلیستی نبود؛ بلکه نخستین سنگ پایۀ واقعیت های تصور می شد که قاضی هاشم خشت بنای افکار خود را روی آن استوار نگه می داشت.

او هرچند مکنونات افکارش را برای جمال افشا نکرده بود؛ جمال (چنان چه بعد ها به آن اشاره می کرد ) نگاه های اعتماد آفرین، آهنگ سخنان وتدبیر  

 

عجیبی را که وی درمقابله با حوادث ازخود بروز می داد، شایان تحسین می دانست. نکتۀ سوال برانگیز دیگر، که هیچکس دربارۀ آن اطلاع درستی نداشت؛ این بود که آیا قاضی هاشم دربارۀ مسایل سیاسی با جمال سخن می گفت ویا خیر؟ اما این حقیقت تقریباً ازپرده بیرون افتاده بود که دیدگاه های جمال حد اقل دربعضی مسایلی که درزندان تا اندازه  زیادی غیر قابل توضح اند؛ به رونوشت سادۀ افکار وتمایلات قاضی هاشم مبدل شده بود. مثلاً کسانی که ازنظر قاضی هاشم نامطلوب بودند، جمال هم ازآن ها کناره می گرفت. حتا سخن به جایی کشید ه بود که جمال مثل آدم های قشری، برداشت های بی پایۀ خویش را دربارۀ دیگران عین حقیقت می پنداشت! مگر نگاه های صبورانۀ زندانی ها، اورا درتلۀ نوعی نا آرامی درونی می انداخت. به این ترتیب، وضع حقارت باری به خود می گرفت واحساس می کرد که « زندانی های سیاسی» اورا همچون حشره ای در هاون می کوبند!  به راستی که درجغرافیای کوچک زندان، کوچکترین حرکات یک زندانی به هر میزانی که سری وغیر قابل رؤیت باشند، درکورۀ تعبیر های صواب ونا صواب نرم می شوند وسرانجام شکل اصلی خویش را آشکار می کنند. به همین علت، حکم اعلام ناشدۀ اجتماع کوچک زندانی ها این بودکه :

-  قاضی هاشم، جمال را جذب کرده است!

درآهنگ سخنان آن ها نوعی غرض، خود خواهی وکنجکاوی ناشی از لحظه های بیکاری موج می زد. این درحالی بود که زندانی ها از سرنوشت موهوم خویش وحشت زده بودند وهر شب قاصد مرگ ازکنار شان می گذشت و برسیماهای شکستۀ شان سایه می افگند .  هرشب چند تن زندانی، ازدست همان قاصدمرگ، برگۀ بدرود با زنده گی را دریافت می کردند؛ با آن هم فعالیت افکار شایعه پرداز آن ها به هیچ صورتی قابل اصلاح نبود وقبل ازآن که نگران وضعیت خود باشند، دربند تمایلات دیو آسای خویش بودند.

 جمال این مسایل را دریافته بود؛ ولی به زبان توضیح داده نمی توانست.

 

او درپاسخ به سوال مطرح ناشده یی که درسیمای هریکی از زندانی ها خوانده بود؛ طوری ابراز عقیده می کرد که اندکترین دلگیری وکدورت خاطر ازآن مشهود نبود؛ به خاطر این که دریافت های تازه اش با مناعت ذاتی اش درهم آمیخته بودند ودرزندان هیچگاه حرف صریحی دربارۀ قاضی هاشم برزبان نیاورد. فقط گاه گاه می اندیشید که:

-  قاضی خام بازی نمی کند!

بدین ترتیب احساس می کرد به عقاید سیاسی قاضی چندان تمایلی ندارد. درعوض به تبلیغات پر حرارت مذهبی او ارادتی استوار نشان می داد. البته چنان چه بعد ها مشخص شد؛ قاضی هاشم این حقیقت را پذیرفته بود ومی دانست که تلقین احساسات مذهبی دارای قدرت خروشانی است که روش سیاسی سازی افراد به پای آن نمی رسد. ظاهراً طبع فقیرانۀ قاضی هاشم نیز در وی نفوذ کرده بود. علت روشن آن این بود که برخی افراد زندانی همچون گداخویان تنگ مایه، درکسوت اعیان چهره نمایی می کردند وبه مقام های اکثراً ناداشته وخیالی خویش فخر می کردند. او به تدریج آماده می شد که به نحوی، آن هارا تحقیر کند ویا آن که استغنای طبعش تااندازۀ زیادی جلو احساسات بی سنجش او را می گرفت.  چندی بعد حادثه یی پیش آمد.

صبح یک روز، « باشی » اتاق که سرکوچک وبروت های دراز داشت. یک باره درمیانۀ اتاق ظاهر شد وازروی یک پارچه کاغذ کوچک وچملک، نام جمال را با صدای بلند خواند و پیش ازهر گونه واکنش ازسوی جمال، با لحن آمرانه یی گفت:

-  لباس هایت را جمع کن!

جمال نخست نگاه تحقیر آمیزی به سوی «باشی» افگند. باشی به ادامۀ سخنانش افزود:

-  امر شده اشت!

جمال همچنان خاموش بود؛ به طوری که لحظه به لحظه احساس حیرت بر

 

وی مستولی گردید . چون باشی با نگاه های عاجل او را می نگریست، آهنگ سخنش را استحکام بیشتری دادوگفت :

-  چرا حیران مانده ای ... نامت جمال نیست؟

جمال پاسخ داد:

-  بگو چی است؟

باشی بیش از این معلومات نداد واز ابلاغ حکمی که به یقین ازسوی یک مقام مهم صادر شده بود، حالت مفتخرانه یی درسیمایش موج می زد ولبخندی خشک درگوشۀ دهان فرو بسته اش کجی انداخته بود. مشارالیه مثل همه باشی ها با قیافۀ خادمانه وانمود می کرد که به کارهای عاجل تری نیز باید رسیده گی کند. پس با چهرۀ حق به جانب به سوی قاضی هاشم خیره ماند.  

معنی نگاه هایش چنین بود:

-  صوفی صاحب، دست تکان بده، به رفیقت کمک کن که خدا دعایش را قبول کرده است!

حواس جمال درین لحظه کاملاً درجازده بود. قاضی هاشم حال بهتری از وی نداشت. شاید هیچ زندانیی را سراغ نتوان کرد که دربرابر این گونه فراخوان موهوم وشدیداً ناگهانی، فرمانده بی تردید افکار خود باشد. نگاه های ظنین قاضی هاشم طوری به سیمای بی اعتنا ولا ابالی باشی چنگک انداخته بود که آدم فکر می کرد الساعه دو شیار عمیق درآن تر سیم خواهند کرد. درمقابل، چشمان بی قرار وتیره یی درصورت استخوانی باشی می لقیدند؛ چون هردو با اسلحۀ اعصاب به مقابلۀ یکدیگر برخاسته بودند؛ سرانجام باشی از فشار نا شکیبایی قریب بود انفجار کند.  درکمال تعجب، با لحن آرامی که به سیلۀ توفان مقاومت نا پذیری از درون هدایت می شد، به سوی قاضی هاشم دورخورد:

-  صوفی طوری مراسیل می کنی که فقط اورا به کشتن می برم!

جمال پرسید:

-  پس کجا می بری اش؟

-  باز خبر می شوی!

-  یعنی از اصل قضیه خبرداری؟
 

 معلوم نبود که علی رغم شنیدن سخنان کینه آلود قاضی، چرا یک باره درچهرۀ "باشی" حالتی ازانعطاف پدیدار شد. درحالی که به سوی جمال اشاره می کرد؛ روبه سوی قاضی گشتاند ولب هایش را برای گفتن سخن راز آلودی حرکت داد که معنایش این بود:

-  چشم هایت را نکش! خیرات هم کن که از محبس خلاص می شود!

وقتی جمال ازحالت نشسته روی زانوها، بی سر وصدا کمر راست کرد؛ دید که علایم ناراحتی در چهرۀ قاضی هاشم ذوب شده؛ مثلی که درلحظه های کوتاه،  هوش وفراست قاضی از انبوهۀ بی باوری های معمول زندانی ها به دریافت حقیقتی نایل آمده بود که درنظر جمال به طور قطع یک معجزه وچیزی کم محال می نمود.

چون جمال در لحظه های اخیر، در قعر احساسات تیره وسردر گم فرو رفته بود، فکر می کرد که پس ازمدت کوتاه در گرداب خطر واقعی معدوم خواهد شد. در جستجوی کلماتی بود تا به گمان خودش درآخرین فرصت های زندگی، حس غرور وسر بلندی اش را برای آن جماعت زندانی به یاد گار بگذارد.

 چرا دستخوش عصیان شده بود؟

 شاید گمان برده بود که اورا به کشتن می برند! قاضی هاشم که از قلبش به قلب او پل بسته بود، نگذاشت که شرارۀ کوچک نا شکیبایی او به آتش بی سر انجام حادثۀ جبران نا پذیر بدل شود.  همان طور که ایستاده بود آغوش گشوده وبه سوی جمال قدمی به جلو گذاشت وبا لحن نوید بخشی گفت:

-  خلاص شدی به توکل خدا! ... شش ماهی که ترا اینجا نگاه کردند ... ظلم بود!

جمال هنوز دست هایش را از روی شانه های قاضی هاشم برنداشته بود وپرسید:

-  خلاصی؟!

نا گهان از قیافۀ بی تشویش قاضی هاشم تکان خورد و اطمینانی در دلش راه یافت. او درآن لحظه نمی توانست بیاندیشد که میان امید ونا امیدی انسان

 

درواقع هیچ فاصله یی وجود ندارد. حتی انسان می تواند نوشداروی آمیخته با امید ونا امیدی را در یک جام بریزد ودر کامش فرو کشد!

چون لحظات کوتاه وداع به پایان رسید، باشی ویک سرباز نگهبان، جمال را از دهانۀ چندین دروازۀ شبیه به اسکلیت چهار گوش فلزی عبور دادند و همین که هوای آزاد به دماغش راه یافت، این فکر گریزنده در ذهنش خوشه کرد:

-  عجیب! من خلاص شده وبه طرف خانه روان هستم؟

در بیرون صحن ساختمان بلاک  دوم زندان، موتر والگای روسی پارک شده بود.  یک شخص بروتی با سرو صورت تازه وپرورش شده، کنار موتر به انتظار آن ها ایستاده بود. دو نفر دیگر داخل موتر نشسته بودند؛ یکی از آن ها دروازه را گشود وبی آن که سخنی بگوید، کمی خودش را کنار کشید و از جمال خواست کنارش بنشیند. جمال خم شد تا داخل موتر جا بگیرد. احساس کرد فضا برای دیگران تنگ خواهد شد؛ مگر کسی دربند افکار او نبود. شخص بروتی که ظاهراً فارغ از تشویش های آدمی زاده گان، سرش را مثل کمرۀ فلمبرداری از یک گوشه به گوشۀ دیگر ساختمان حرکت می داد؛ عقب فرمان قرار گرفت وموتر به راه افتاد. جمال پنداشت که حقیقتاً به سوی خانه اش روان است. به راستی هم چنین بود! اما این کار با توقف مختصری در ادارۀ استخبارات  همراه بود. بعد از انتظار شش ساعته بالاخره به او گفتند :

 -  از این دروازه می توانی بروی! ... به شرطی که به پشت سرت نگاه نکنی! 

در نظرش هیچ چیزی واقعیت نداشت. درحالی که همه چیز صورت واقعی خود را نشان می داد. وقتی با گام های مرده به سوی دروازه راه افتاد، به خود گفت:

-  نشود صدا کنند که پس بگرد!

دراولین قدم به سوی بیرون، یک درنگ، شعف وامید در قلبش شگوفه کرد. حال آن  که هنوز هم لاشۀ هراس را درعقب خویش می کشید؛ قدم هایش را تند تر کرد واز نبش نخستین چهار راهی به سرعت گذشت ... و اما حس اعتماد گذشتۀ خویش را درمکان بی نشانی رها کرده بود. در عوض، چیزی رادر

 

درون خود حمل می کرد که شش ماه تمام ازآن سر درنمی آورد  و هرچیز در نظرش بیگانه می آمد. راهگذران بی درد در خیابان ها از کنارش سایه وار رد می شدند. چون در آن دقایق، امور دنیا وطبیعت را در بند احساسات خودش می دید؛ از نا خبری وبی لطفی آدم ها در حق خودش متعجب بود. پیش دیده گانش هریک از آدم ها  به شیوۀ خود شان راه می رفتند؛ سخن می گفتند؛ می خندیدند؛ بچه ها یکدیگر شان را تیله می دادند و از روی ناز و نخوت لاقیدی می کردند. درین شش ماه چقدر زنده گی عوض شده بود!

جمال زیر لب گفت:

-  مردم از دنیا بی خبر!

فکر می کرد مدت زمانی که او در زندان بوده، شاید تمام انسان ها اهلیت خود شان را از دست داده بودند، ولی از همان لحظه یی که در آستانۀ خانه اش پاگذاشت، فهمید که زنده گی در حرکت خود به جلو، پروای هیچ چیزی را ندارد. لحظه های دیدار با خانواده ودوستان، چقدر دشوار ولذت بخش بودوکسی نمی دانست که او از زندان، کوله بار افکاری را باخود آورده بود که درآن، مقداری از هیجان های داغ وخرده ریزهایی از کینه وانتقام وپنداشت های نا پختۀ سیاسی را جا داده بود.

روزهای اول آزادی با همین سکه های مروج زندان، متاع افکار و عادات زن وفرزند ودوستان نزدیک را سبک و سنگین می کرد. یک هفته بعد، مظاهر دنیای واقعی اورا از این توهم بیرون آوردند. بدین وسیله او مجبور بود الفبای زنده گی عادی را سر از نو گردان کند! زنده گی بیشتر از روزهای اول پ، رنگ وبوی طبیعی خودرا در نظر او آشکار می ساخت . فقط چیز زننده یی ته دلش همچون آتشی زبانه می زد وچهرۀ مار ترسناک و گزنده یی درنظرش جان می گرفت که وظیفۀ ذاتی اش فقط نیش زدن در چشم کسانی بود که با وقاحت های تکان دهنده یی، تحقیرش کرده بودند. به خود گفت :

-  اگر قاضی هاشم بعد از من خلاص شده ، حتماً مرا پیدا می کرد ...

 

 

درهمین روزها بود که بلایی بر زنده گی مردم نازل شد که درد های مشترک با اولین «پای قدمش» همراه بودند. درآن لحظات، شماری از آدم ها چنان تکان خوردند که گویی دوران سکتۀ قلبی نسلی فرا رسیده بود. شماری هم به آن نا باور بودند و از آن سر درنمی آوردند. این همان دردی بود که در گذشته نیز زخم های مردم را چاک کرده بود و آمدنش چنان قوی بود که گویی هول عظیمی به پا خاست که حتا کام هیولای زندان پلچرخی را نیز پاره کرد ولقمه های هضم ناشدۀ شکم آن را به بیرون تکانید .

خبر آوردند که زندانیان پلچرخی را آزاد کردند!

پیش از این، ترس های پنهانی ومضحکه های توفانی یک دسته از جوان های ناسازگار وخشونت طلب، آرامش ازدل ها ربوده بود. حالا خود زنده گی سایۀ سرگردان عذاب مدهشی را به هر سو حرکت می داد. اندک اندک وهم وسر درگمی سرا پای جمال را مسخر گردانید وبه خود پیوسته خطاب می کرد:

-  چی کنم؟

چون قطعاً قادر نبود آینده را پیش بینی کند، لا جرم یک شب عقل واراده اش را به تصمیم تازه یی تسلیم کرد وبه خود گفت:

-  مصلحت این است که خود را از خانه غایب کنم!

دو کلمه یی که قاضی هاشم چون میخ فولادینی بر سطح اندیشه اش کوبیده بود، اورا استواری می بخشید:

- «کفار بی رحم!»

قاضی هاشم فقط با تعبیر همین دوکلمه توانسته بود سیمای چند سر افکار خویش را در زندان برایش توضیح دهد.

اینک نوبت کلمۀ سوم فرا رسیده بود!

جمال چند روزی در انتظار قاضی هاشم به سر برد وطور آشکار، روش محافظ کاری پیشه کرد وطی این مدت به اجزای مختلف انگیزه ها و دریافت های تجربی خویش به طور اغراق آمیزی ایمان آورده بود وبا خود

 

 

زمزمه می کرد:

-  گفته های قاضی هاشم راست برآمد ... آخرش روس ها را آوردند!

به راستی هم انتظارش چندان طولانی نبود  ویک روز قاضی هاشم به دیدنش آمد. اتفاقاً در آن لحظات، حالت رقت انگیزی بر جمال مستولی بود وقبل ازآن که قاضی را درآغوش بفشارد؛ موج اشک ازدیده گانش جاری بود.  قاضی هاشم مانند گذشته شباهت به خودش داشت؛ اما لبخندش رنگی از حوادث تازه برداشته بود که جمال درهمان لحظات آن را درک نکرد. قاضی باردیگر از مقوله هایی برایش سخن گفت که حتی تأثیرات اولی آن به حرکت پر زور تانک های ابلق روسی شباهت داشت. جمال شوقمندانه اورا نگاه می کرد و می گفت:

-  آخرش از آن دوزخ بیرون آمدیم ، راستی به فکرت می آمد که یک روزی خلاص شویم ؟

قاضی هاشم اندیشناک گفت :

-  آری، بالا خره اسارت آمد تا برای ما آزادی را هدیه کند!

جمال خاموشانه سویش چشم دوخت واندیشید: « به لفظ قلم گپ می زند! »

وبا اخلاص دست ناخورده یی گفت :

-  گپ هایی که درزندان می گفتی ، یکایک راست ثابت شدند، از اول خواب دیده بودی که این روز آمدنی است؟

قاضی هاشم درنگی ساکت شد؛ سپس گفت :

-  هنوز چیزهای دیگر در پیش است و آنچه را از این مردم ببینی که در خوابهایت هم ندیده باشی و در بیداری باورش نکنی!

جمال کف دست را روی موهای سر خود کشید و در جستجوی حرفی خاموش ماند. سپس آهی کشید:

-  ما وشما هم بالای سر خود خدا داریم! ... فعلاً چی چاره؟

در آیینۀ نگاه های جمال اندک اندک رنگ زرد تزلزل جاری شده بود ... پیدا بود که احساس محکومیتی که زمانی در چهار دیوار زندان، امید هایش را

 

از چهار طرف قفل می زد؛ حضور خویش را دوباره در روحش بنا می کرد. اما پی بنای کاخ تزلزل به اندازۀ آن بنای یاد گاریی که قاضی هاشم با تشریح دو کلمۀ « کفار بیرحم » بر زمینۀ روحش برپا داشته بود؛ چندان صلابت نداشت.

قاضی هاشم پرسید:

-  به نظر تو آدم چی باید بکند؟ دل آدم به خاموشی راضی نمی شود، خدا هم نمی گوید در برابر ظلم خاموش بمان!

اگر چه آتشفشانی از کینه وسر خورده گی در اعماق وجود جمال موج می زد، با سرگشته گی پرسید:

-  ازدست ما وشما چی می آید؟ به چهار طرف نگاه کن ... درمقابل این تانک وتوپ وساز وبرگ قدرت عظیم چه در اختیار داریم!

قاضی هاشم با ملایمت قاطع پاسخ داد:

-  این طور قضاوت نکن ... قدرت ما قوی تر از همۀ این هاست ... ما ایمان به حقیقت دردل وسلاح جهاد با کفار را در دست خود داریم ! نا امیدی نصیب  شیطان!

«جهاد» سومین کلمه یی بود که قاضی هاشم درنشان دادن قدرت جادویی آن قریب یک ساعت هنر سخنرانی خویش را آشکار کرد. جمال کم کم به قناعت  رسید که درکنار قاضی، دیگر همسفر راه بی نشان نیست ... و گمان برده بود که تعبیر قاضی هاشم از « جهاد » صرفاً دست بردن به سلاح و آرزوی مرگ است. قبول این امر برایش دشوار نبود؛ ولی قاضی هاشم او را از این سوء تفاهم بیرون آورد و اظهار داشت که جهاد نخست ازدرون آغاز می شود    وسپس ... جمال به درک این سخنان قاضی قادر نشد وبی محابا پرسید:

-  درون یعنی چی ؟

قاضی هاشم به ساده گی جواب داد:

-  درون ؟ یعنی قلب وروح انسان ... جهاد با درون ... یعنی مقابله با بدی، شر، فتنه، نفس اماره... تعبیر آن در شرایطی که تو درآن قرار داری یعنی بی

 

 

آن که سلاح برداری وبه کوه ها بروی؛ در همین جایی که هستی ... در همین کابل، در درون دشمن به خاطر رضای خدا ونجات بنده گانش تلاش کنی! به چهار طرف نگاه کن، راه دیگری وجود دارد؟

جمال با حسرت به قاضی هاشم نگریست ونظریه های داهیانۀ او را در دل می ستود وبه خود گفت:

-  حق می گوید!

جمال در روزهای بعد، احساس می کرد به آدم دیگری بدل شده است؛ البته قاضی هاشم وضعیت اورا می دانست وفرصت یافته بود، در اولین دیدار پس از زندان، طرحی را که شاید از ماه ها پیش در ذهن خود پرداخته بود؛ با جمال درمیان بگذارد ؛ چنانچه، مثل استاد کار که با شاگردش صحبت کند؛ گفت:

-  به فکر من باید در سرای حاجی گلزار یک هوتل باز کنیم ومالک هوتل هم خودت باشی!

با شنیدن این سخنان تردیدی نبود که جمال درین باره نیاز به توضیح بیشتری داشت. چون فکر می کرد، چنین پیشنهادی از طرف قاضی هاشم غیر از شوخی محض چیز دیگری نیست؛ مگر تابش چهرۀ مسؤولانۀ قاضی، خبر از ارادۀ  آشکار ونا شکستنیی می داد که اندک اندک ازلای حرف هایش ظاهر می شد. شاید به همین علت به خود می گفت که مقام قاضی بالاتر از دکانداری است!

او تقریباً به این فلسفه صادقانه باور داشت که قاضی از آدمهاییست که دور زمانه در هر گردش چندین صد ساله اش فقط یک یا دو تن از این جنس را تحویل زنده گی می دهد ... قاضی هاشم هم عمیقاً درک کرده بود که به طور کامل بر روح جمال مسلط گشته است. بناءً آهسته وسنجیده گام بر می داشت. درآن لحظه جمال حرف دیگری در اختیار نداشت تا به سخنان قاضی بیافزاید. فقط پرسید:

-  هوتل را چه می کنی؟

قاضی هاشم بی درنگ به توضیح اهداف خود پرداخت . این بود مرحلۀ

بعدی که می باییست جمال را به مهره یی، فعال درمکانی مزدحم ، برای ساز ماندهی مبارزه  زیر زمینی بدل کند. او اشاره داد که جمال در رستورانت سرای حاجی گلزار خیلی به آسانی خواهد توانست رضای خداوند را حاصل کند. مجاهدان را بر ضد کفار یاری دهد. اگر چه خود از سنت های پیچیدۀ مبارزان حرفه یی ارث چندانی نبرده بود؛ برنامه اش به خرده فرمایش های یک شخص بلهوس هم شباهتی نداشت وگشایش رستوران هم درنظرش حرف سود آور نبود. پس به این نکته اطمینان یافته بودکه جمال به عنوان قامت بلند اعتماد، بهترین مجری رستورانت وی خواهد بود. او به دنبال شرح فلسفۀ « جهاد با کفار» به نخستین تجربه های مبارزۀ مخفی خویش نیز اشکال تازه یی فرض می کرد. درحقیقت نفس هدف هایش افکار جمال را به تهیج می آورد؛ حال آن که سخنرانی آرام، بی وقفه وجاذبش نیز مثل آب سرد، زیر علف های نو رسیده و آفتاب سوختۀ عواطف جمال نفوذ می کرد.

سرانجام از جمال سوال کرد:

-  اگر نظر دیگری درین باره داری برایم بگو!

جمال خاضعانه با او همنوا شد و گفت:

-  هرچه میکنی ، شانه به شانه همرایت ایستاده هستم ! مگر هوتل ساختن از توان من پوره نیست و ...

قاضی باقی باقی سخنانش را درهوا قاپید وگفت:

-  درین باره چرت نزن، تمام آن مصارف را خودم به گردن می گیرم ، تو فقط ارباب هوتل باش!

به راستی هم کار هوتل به سرعت شکل گرفت و روز های بعد ، بنا به فرمایش قاضی هاشم بر زمینۀ سرخ لوحۀ هوتل نوشتند:

« رستوران صداقت»  

بعد ازگشایش «رستورانت صداقت» قاضی هاشم به پاکستان رفت وبرای جمال گفته بود که یکماه بعد با برنامه های تازه یی برخواهد گشت. البته دورنمای این داستان یک خلاء پهناور وخالی معلوم می شد. چه بسا نادانسته هایی که هنوز در حیطۀ ذهن جمال پدیدار نشده بودند. کم وبیش احساس  

 

 

 

 

 

 

می کرد که این کارها مثل گلولۀ نخی است به بزرگی سلسله کوه های پامیر، که هرچه ارآن بازکنی، حجم کوه ها کاهش نخواهند یافت ... درعوض، از رشته های باز شده، کوه دیگری درست خواهد شد!

درین فرصت سنگ مصیبت بالای نادر فرود آمدوجمال که پیش از آن با خیال عاجز یک کودک، هرجنبه یی از مبارزۀ زیر زمینی را در سطح آن مشاهده می کرد؛ به تشدد وانتقام ایمان آورد واین حادثه آتش روحش را چنان دامن زد که تا بر گشت دوبارۀ قاضی هاشم از پاکستان با خود قرار گذاشت که:

-  اگر قاضی درین راه ، دست مردی برایم ندهد، راه او جدا راه ما جدا ...

آیا توسل ناگهانی به طلسم خشونت، در حقیقت ندای خاصیت ثانوی او نبود؟

در چنین لحظه هایی، خیلی دشوار است تا طبیعت ذاتی وخاصیت ثانوی یک شخص را بتوان از یکدیگر جدا تصور کرد. هرچه بود، میان این دو، پلی بر پا شده بود که دریک سر آن تعقل ومدارا ودر سر دیگرش شر وغریزه لانه کرده بود. جمال به حدی آشفته مزاج گشته بود که فکر می کرد، حقیقت مطلق در وی متجلی شده است ویقین داشت که آنچه دروی سر برداشته، خواست های اصلی نادر، قاضی هاشم وتمام اهل دنیا را با خود یکی کرده است ... پس همان شبی که به خانۀ قاضی هاشم رفت؛ در رابطه با حقیقت تصورات خود نیازی به اقامۀ دلیل بیشتر نداشت. اتفاقاً قاضی هاشم به زودی ازوی پذیرایی کرد وبا حرف های صمیمانه وشوخی آمیزش او را به خنده آورد وحتا تأیید کرد که:

-  قوارۀ هوتلی ها را پیدا کرده ای ... هر کس ترا ببیند ، فکر می کند که از پدرپدر، هوتلداری کسب وکارت بوده است!

اما قیافۀ جمال مانند زانوی ضرب دیده، خیلی به دشواری حرکت می کرد؛ خاصه این که لب های سفید شده اش را چون آدم های بهانه گیر و نا شکیبا، روی هم می فشرد . قاضی نگاه های پر سنده اش را از وی بر نمی گرفت. چون به انتظار وترصد خاموشانه عادت داشت، منتظر ماند تا جمال تمایلات

 

اصلی خود را ظاهر کند. جمال در حد اعلای پریشانی قرار داشت؛ حتا قریب بود دهان ناسزاگویش را به خاطر سرزنش دشمنانش باز کند.

درین اثناء قاضی هاشم، یک گام به جلو گذاشت وگفت:

-  به نظرم کمی پریشان معلوم مشوی ... خیریت باشد؟

این بار چنین رخ داد که جمال خواست های دلش را یکباره به میدان انداخت وگفت:

-  آمده ام که اول خدا و دوم خودت چارۀ یک کار را بسازی!

این سخن علی الظاهر تأثیر غیرعادی بالای مزاج قاضی بر جا نهاد . او درآن لحظه به خود اجازه نداد تا سرش مشحون از افکار عجیب وعریب شود. پرسید:

-  گپ خاص است؟

جمال با کلماتی سرتا پا عریان پاسخ داد:

-  بسیار مهم است ... برادر یک دوست بسیار نزدیکم را کشته اند ... و بسیار نامردانه کشته اند ... دوست من نادر نام دارد ... درهمه رازهایم شریک است ... یک مرد است ... مرد روزهای بد! آمده ام اورا کمک کنی!

قاضی هاشم به آرامی پرسید:

-  از دست من چه می آید؟

چهرۀ جمال سرخ شد:

-  نمی دانم چه از دستت ساخته است، مگر به اعتبار خودت آمده ام!

قاضی هاشم سخنان بی مهار جمال را با دقت در ذهن خود تقسیم بندی کرده بود و از جمال استفسارکرد که نادر درکدام « راز های » وی داخل شده است؟ اما متوجه شد که حرف های بی نظم جمال به قضاوت سرسری یک دسته از نظامی های خسته ازوظیفه شباهت دارد که دربارۀ شکست وپیروزی جبهه جنگ طوری سخن می گویند که هر آدم معمولی می داند که جز رسیدن به آغوش خانواده هیچ چیز دیگری بری شان اهمیت درجه اول ندارد.

 

قاضی سابقاً معتقد بود که هیچ عاملی به این سوی دیوار فولادی رازهای سیاسی جمال رخنه نخواهد کرد. حالا دریافته بود که دوست مورد اعتمادش درمقابل رابطه های شخصی وعاطفی، چقدر آسیب پذیر است! پرسید:

-  نادر ازتمام رازهایت باخبراست؟

جمال از شنیدن این سوال تکان خورد وفوراً اندیشید « قاضی طور دیگری فکر کرده!» پس گفت :

-  برادر، نادر آدم بیهوده وسرراهی نیست که او را فقط از روی سلام وعلیکی بشناسم!

او یک مرد است ... یک آدمی که سرش به تنش می ارزد.

 داس احساساتش درآن لحظه چنان تیز بود که حتا بته های ارزشمند آدابی را که میان او وقاضی بارور شده بودند؛ یکباره درو کرد وبا لحنی که معرف خاصیت اصلی اش بود، به سخن ادامه داد:

-  قاضی آغا ... گمان نکنی با آدم خام و پوده سروکار داری ... نادر پیش از آن که با تو آشنا شود ... امتحان خود را در راه دوستی وصداقت به من داده است!

بدین ترتیب افاده می داد که نادر یکی از فیل پایه های محکمی است که حتا کاخ اعتماد سیاسی آن ها را نیز استوار نگهداشته است؛ همچنانی که ممکن است، توازن رابطه آن ها را نیزآسیب پدیر کند!

قاضی هاشم با انگشتان دست، تارهای ریش خود را صاف می کرد و ظاهراً به غریبه یی شباهت داشت که گذارش به دیار بیگانه یی افتاده و از ساکنان محل نشانی نا مشخصی را طلب کرده است واهالی با زبان رؤیا با او سخن می گویند و او ناگزیر به حافظه اش فشار می آورد تا به یاری قوۀ ناشناخته درونی از آن بن بست، راه به سر منزل مطلوب باز کند. به خود گفت:

-  جمال رد خواهشان شخصی اش را گرفته است!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناگهان پرسید :

-  برادر نادر راکی کشته است؟

جمال با لحن یک منادی آسمانی گفت:

-  کفار! کسانی  که در چشم های شان پرده و در قلب های شان مهر گمراهی است!

قاضی بی اختیار لبخند زد. او خود در نخستین دورۀ آموزش های زندان، این مسایل را برای جمال شرح داده بود. پرسید:

-  برادر نادر چی کاره بود،  در مسایل شخصی کشته شده؟

جمال مثل آدم نومسلمان که نگران گمراهی های دیگران است، پاسخ داد:

-  اورا شهید کرده اند!

-  مجاهد بوده؟

-  نه! مظلوم بوده!

-  همه ما وشما مظلوم هستیم!

-  درجۀ او بلند است، هم مظلوم بوده وهم شهید شده! مگر ما وشما اگر مظلوم هستیم، به حکم خدا نفس می کشیم!

اوبا این سخنانش فکرمی کرد فانوس حقیقت انکار ناپذیری را در دست دارد وباید دیگران به دنبال روشنایی آن به حرکت درآیند. حقیقت این است که جمال یک مقدار از پرسش های استفهام انگیز قاضی دلگیر شده بود و درین لحظات قاضی هاشم احساسات اورا مطالعه می کرد و جلوه های مبالغه آمیز تصوراتش را دریافته بود . رنجی که جمال در ارایۀ افکارش برای قاضی تحمل می کرد؛ بس وحشتناک بود ... کم کم از هم دور می شدند ؛ اما این مسأله کوچک بود ودر بهترین حالت سرخورده گی هایی را به وجود می آورد که برای جبران آن، زحمت زیادی درکار نبود وقاضی هاشم قصداً جا خالی می کرد تا درفرصت مساعد تر، جمال بر افکار طبیعی خود مستولی گردد.

 

 

 

او احساسات افراد عادی را به خوبی برمی انگیخت . همچنان استعداد آن را داشت تا عواقب ناشی از پیشروی های احساسات را به نفع خودش در اعتدال نگهدارد. فکر می کرد:

-  موضوع انتقام ازکسی درمیان است !

یقیناً اشتباه نکرده بود. انتظار داشت جمال شرح خواسته های خود را از سر گیرد . جمال اگرچه ازدرد  وخسته گی گرانبار شده بود، راهی نداشت جز آن که خود را به آرامش برساند وسپس رأی نهایی قاضی را به دست بیاورد . چنان به خود تلقین کرد که نکات مهم قتل سلیمان را به دست منشی کمیتۀ حزبی ریاست کاماز به درستی آشکار سازد. به نظر او تراژیدی ازهمین جا آغاز می شد، چنانچه در پایان سخنانش مشاهده کرد که قاضی هاشم با شور وجذبه یی قابل ملاحظه ازوی سوال کرد که منشی کمیتۀ ولایتی فعلاً در کجا ست؟

وقتی پاسخ کوتاه وقاطعی از جمال دریافت داشت، بلا فاصله خاموش ماند. چنان می نمود، هیجانی که از شنیدن این خبر تأسف انگیز بر وی دست داد؛ با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود. او با خونسردی ظالمانه یی ازهر گونه ابراز نظر پیش از موقع خود داری می کرد .

سرانجام درهمان ناوقت شب وقتی پیشنهاد کرد که علاقه مند ملاقات با نادر است. جمال مثل جغدی که بانگاه های آلوده به شک در گوشه های مرموز تاریکی خیره می ماند، او را می نگریست. گمان می کرد چون قاضی هاشم حالت افروخته یی به خود گرفته است ؛ نا آرامی  اورا ظاهراً درک نمی کند؛ ولی واقعاً چنین نبود . جمال گفت می خواهد فردا ، نادر را به آن جا بیاورد . قاضی نخست موافقت خودرا نشان داد؛ مگر ناگهان تغییر رأی پیشه کرد وگفت:

-  همین حالا اورا به خانۀ من بیاور!

جمال با بهت وکم باوری از جا برخاست:

 

 

 

-  می آورمش !

بعد از آن مجادلۀ پر از حرارت وسوء تفاهم ، جاده یی به سوی یک ماجرای تازه بازمی شد. وقتی جمال تا آستانۀ در پیش رفت، قاضی هاشم هم به دنبالش راه افتاد ... جمال چون به عقب نگاه کرد، قاضی هاشم در قفایش گام می گذاشت وسایه اش زیر نور مهتاب روی زمین می لغزید.

جمال زیر لب گفت: « کجا می روی؟ » شاید هیچیک از آنان نمی دانستند که به سوی سرنوشت دیگری کشانیده می شوند و یا این که در قلمرو سرنوشت دیگران می راندند. شاید زنده گی حکم می کرد تا به هر طریق ممکن به آرامشی دست یابند که در انتظار آن می سوختند. مسلماً نمی دانستند آرامشی که آنان در جستجویش بودند، چه آب ورنگی داشت و آیا در اصل می توانست در آن لحظه ها قابل توضیح باشد؟

جمال با شگفتی به سوی قاضی برگشت:

-  کجا می روی ؟

هیکل نامریی قاضی درمتن تیره گی رقیق شب بسی اسرار آمیز می نمود. به سوال جمال اعتنایی نکرد. در عوض ، بی آن که سخنی بر زبان بیاورد ، با سیمای مضطرب سویش نزدیک شد . او چگونه از حالت عادی بدر رفته بود؟

شاید زبان مصلحت نا پذیر جمال به هنگام شرح صحنه های قتل سلیمان چون رعدی بر قاضی هاشم فرود آمده بود ... ظاهراً گمان می رفت توصیف های سخاوتمندانه یی که جمال از عادات پسندیدۀ نادر به گوش هایش ریخته بود ؛ او را به چیزهای دیگری امیدوار ساخته بود. لحظه بعد معلوم شد این موضوع قرین به حقیقت بوده است .

هنوز چند گامی دیگر باقی بود تا نبش کوچه را بگذرند وعقب اولین دورازه فلزی آبی رنگ بیا یستند . درین اثناء قاضی به آرامی دست جمال را گرفت وگوشه یی کشید:

 

 

-  به گپ هایی که در باره نادر گفتی ، چقدر ایمان داری ؟

جمال با قاطعیت پاسخ داد :

-  صد فیصد!

قاضی درنگی به پایین نگریست وسپس تقریباً دستور داد :

-  زنگ در را فشار بده !

انگشت سبابه دست راست جمال روی دکمه زنگ دروازه قرار گرفت .

در کمتر از یک دقیقه، صدای پا از آنسوی در به گوش رسید . چراغ آویخته از فراز در، بالای دو هیکل وسایه های تیره آنان که نقش کجی بر زمین انداخته بودند؛ نور کمرنگی می ریخت. دروازه صدای خشکی کرد؛ زبانۀ قفل به یکسو کشیده شد ونادر با چهره تکیده وهول انگیز در چو کات در قرار گرفت .

جمال بلا فاصله دست به سوی نادر دراز کرد :

-  نادر ، آمده ایم ، احوالت را بگیریم !

وبه سوی قاضی اشاره کرد :

-  قاضی صاحب را شناختی ؟

نادر چون به قاضی نگاه کرد ، برق گمشده یی در چشمانش روشن شد و قدم جلو گذاشت وآغوش باز کرد . قاضی هاشم در نخستین لحظه های گذرنده مشاهده کرده بود که چهره نادر به لیمویی شباهت داشت که دست پرزوری

 

آبش را فشرده باشد! نا گاه صدای قاضی، جمال را در جایش میخکوب کرد.

-  جمال ، از همین لحظه وظیفه ات ختم است ... تا دیدار بعد یکدیگر را نمی شناسیم!

جمال قصد آن داشت تا حرفی بگوید؛ مگر نگاه های سرد وجدی قاضی، پیام آشکاری داشتند که :

-  نیازی به سخن گفتن نیست ... پس از این من می دانم که چه باید کرد!

 

 

جدیت آنی قاضی با آن لب های درهم فشرده برای جمال تازه گی داشت ودر حالی که چون سایه یی در پناه کوچه تاریک از نظر نا پدید می شد؛ با خود اندیشید « چه خواهد کرد؟ » احساس کرد که قوۀ حدس وپیشبینی را از دست داده است . فقط می دانست بازی تازه یی در شرف آغازیدن بود؛ بازیی که آخرین دنباله اش خطی از خون بود که تا مرزهای نا دیدنی

 باطن آن ها امتداد می یافت .

 فردا وقتی به رستوران آمد، با تلاش بیهوده سعی کرد سراغ نادر را بگیرد . چون به نتیجه یی دست نیافت ، اعتراف کرد که قبلاً چیزی اورا از درون هشدار  داده بود که دیگر نادر را به آسانی نخواهد دید. وقتی به این حقیقت رسید، مرحله  تازه یی از نا آرامی های غیر  قابل توضیح دروی پدیدار گردید. به همین سبب او پیشاپیش آماده شده بود که خبر حادثه یی را خواهد شنید . زیر لب ازخودش پرسید :

-  آیا همه کارها را من روبه راه کرده ام ؟

چون بیش از این ، از وسوسه های نا ملایم نفرت پیدا کرده بود ؛ به عقب دیوار خاطرات خویش پرتاب گردید وبا لحن خفه یی برای خود اتمام حجت کرد: « خودت را قایم کن... تیر رفته از کمان بر نمی گردد! » آیا او در گرداب ندامت وترس غرقه گشته بود؟

تا آندم نیز نمی دانست که ممکن است حس نامتعارفی بر نفسش غالب شده باشد . این حس پس از لحظه های هیجان وغریزۀ وحشی انتقام ، شاید به اشکال گوناگونی در روح آدم حلول کند؛ مگر شمارکسانی که وجود آن را باور می کنند ، بسیار اندک اند وچنین احساساتی معمولاً از صندوق نا گفته ها بیرون نمی آیند؛ چون اعتراف به وجود آن ها از توان یک شخص خارج است .

در آخرین دقایق، ذهن جمال به تعریف احساسات ناهمگونش پرداخت و به خود گفت :

ما دست به کار شدیم تا آتش را با پترول خاموش کنیم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روزهای بعد ، وضعیت عادی بار دیگر در زنده گیش مسلط گشت. چون خودش را از مسیر باد فرض وگمان مؤقتاً بیرون کشیده بود ؛ نا خود آگاه سعی داشت حقیقت اعمال نادر وقاضی هاشم را عاری ازخطر و مزاحمت توجیه کند. این در واقع گریز نا خود آگاه از رویا رویی با حقیقت بود. مسأله را وقتی فهمید که قریب دوماه از آخرین دیدارش با قاضی و نادر سپری گشته بود وبرف کوچ شایعه وحقیقت ، خبری را به حرکت در آورده بود که تا رسیدن به گوش او ، آهنگی شبیه فریاد یک هیولا را به خود گرفته بود .

-  شاه محمود منشی کمیته حزبی ریاست کاماز را ترور کرده اند !

جمال با شنیدن این خبر واکنشی از خود ظاهر نساخت وبه دریای به ظاهر آرامی شبیه بود که موج های دیوانه وبیقرار در تۀ آن جاریست ...

چند قدم از داخل رستوران به حیاط سرای آمد. بی درنگ عقب پیشخوان بر گشت :

« نادر به مراد رسید ! »

در حالی که از قاضی ونادر همچنان اطلاعی در دست نبود .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

- هفتم-

جمال از غیابت قاضی هاشم و نادر در ورطۀ حدس و قیاس افتاده بود ، گمانی در نزد او پیوسته شکل می گرفت که آنان بعد از انجام عمل ترور ، هیچ گونه رد پایی از خود به جا نگذاشته اند . نتیجۀ قرین به حقیقت ظاهراً همین بود که حد اقل نادر بنا به صوابدید قاضی هاشم عازم پاکستان شده است. جادوی گمان به هر مقیاسی که در وجود انسان اثر خارق العادۀ خویش را  اعمال کند ، بازهم روزنه های دیگری پدید می آیند که شخص در باریکه امکانات موهوم و درعین حال پهناور احساس های متضاد به سفر جستجوی خویش ادامه دهد . نباید فراموش کرد که جمال درامواج حس گلایه آمیزی رها شده بود که چرا او را  درین ماجرا در حاشیه رها کرده اند و از این جهت اولین قربانی توقعات بیش از حد خویش شده بود ، اما او از مشوره  های عقل سلیم خویش اطاعت می کرد و می گفت ، مبادا بر سر دوستانش حادثۀ بدی سایه انداخته باشد ؟ !

درحالی که از این سرنوشت مجهول به درستی سر درنمی آورد ، چند بار به خانه نادر سری زد و با قیافۀ دگرگون ، همانند تنه گره دار درخت بلوط ، خاموشانه عقب در می ایستاد، نور بیگم در هر نوبت با چشم های اشک

 

 

آلود وصورت آشوب زده، در را تا نیمه باز می کرد وبا آهنگی پر تشویش شکایت از آن داشت که نادر دیریست به خانه بر نگشته است !

در حالی که چشم هایش به علامۀ باز پرسی به سیمای جمال پنجه می انداختند، می گفت:

-  پسرم را پیدا کنید ، اورا چه شده باشد ؟

شانه های جمال زیر بار سنگین احساس ملامتی خم می شدند وبه رستوران باز می گشت .

در واقعیت امر، وضع طور دیگری بود وقاضی هاشم اسیر تهور عجیبی شده بود؛ چنانچه پس از انجام عمل ترور، خود برای مدت کوتاهی به پاکستان رفت. تعبیر سادۀ رفتن به پاکستان، نوعی گریز از افتادن در دام « خاد » بود ، مگر او از جنس آدم هایی نبود که میدان را برای همیشه ترک گوید. او در اجرای یک تکتیک پرخطر، مهارت شگفت انگیزی رابه کار زده بود ، یا بهتر است گفته شود که نقد زنده گی نادر را در قماری گذاشته بود که چانس برنده گی اش به مراتب کمتر بود. در قدم اول ، این واقعیت هیچگاه قابل پیش بینی نبود که وی از چه طریقی توانسته بود فقط سه روز پس از آشنایی با نادر ، اورا به عنوان راننده در ریاست کاماز شامل وظیفه کند؟

مسلماً این کار از عهدۀ شخص عادی بر نمی آمد.  ویژه گی  او شاید این بود که افکار خویش را با هیچ مصلحتی باز دارنده ، معارضه نمی کرد . مگر آیا درین باره نیاندیشیده بود که در صورت اندکترین لغزش ممکن بود نادر با وضع فجیعی رو به رو شود ؟

نکته شگفت این که بعد از ترور شاه محمود ، برای این که مامورین « خاد » را اغفال کند، به نادر توصیه کرده که حتی لحظه یی از انجام وظیفه در ریاست کاماز غیابت نکند. نادر با آن که می دانست در برابر خطر آشکاری قرار گرفته است ، هنوز هم در طلب خواهش های ناشناخته یی می سوخت و به اطاعت از این امر گردن می نهاد. او از این که چانس بزرگی برایش دست داده بود تا آرزوی محالی را بر آورده کند، احساس پیروزی می کرد ، ولی خودش را به

 

 

برنامه های « تنظیمی » قاضی هاشم چندان مقید نمی دانست . او قاضی هاشم را تا سر حد از خود گذری دوست می داشت وهردم زیر زبانی می گفت :

-  نوکر آدم جوانمرد هستم !

درین صورت ، مفهوم قرار دادی جبن وترس نزد وی ارزش خود را باخته بود. حتی نیازی احساس می کرد که از این مرز فراتر بتازد وتوقف فعالیت هایی از این دست ، در نظرش بسی مایۀ ذلت بود .

در ترور شاه محمود بی آن که هنر خاصی درمیان باشد، روش ساه یی کار گر افتاد!

وقتی قاضی هاشم برنامه  ترور را درچند کلمه برای نادر بیان داشت ، او با عطش فروکش نا پذیری به آن لبیک گفت؛ اما وقتی به یاد آورد که نصر الدین پسر کاکایش با اطمینان کامل می تواند او را در کشتن شخص مورد هدف یاری رساند ، شور وحرارتش بسی فزونی یافت . نصر الدین پیش از او رانندۀ ریاست کاماز بود و در حلقه پنهانیی که از سوی افراد قاضی هاشم در ریاست کاماز بر ضد دولت فعالیت داشت، عضویت یافته بود؛ این رازی بود که نادر از آن اطلاع نداشت .

هنگامی که از قاضی هاشم خواست تا پای پسر کاکایش را درین ماجرا داخل کند ، یک رشته لبخند گریزان در سیمای قاضی هاشم پدیدار گشت و گفت :

-                                  خدا خودش کارها را برابر می کند ... این گونه چانس های خوب را فقط در خواب می توان دید !

 

درآن لحظه این سوال در ذهن غیر سیاسی نادر خطور نکرد که قاضی هاشم چی گونه در عالم ناشناسی ، بی هیچ گونه پرسشی تأیید کرد که نصر الدین در عملیات ترور مستقیماً باوی سهیم شود .

اگر چه حقیقت موضوع را بلا فاصله بعد از عمل سوء قصد علیه شاه محمود کشف کرد؛ ازلحاظ روانی در موقعیتی قرار نداشت که درمقابل تصمیم های قاضی هاشم پرسش های عریانی را بر زبان بیاورد . به راستی که وضعیت خاصی داشت . چنان سر شار از هیجان بود که نه تنها گوهر نساء ونور بیگم

 

 

 

 

 

 

 

بلکه کودکانش را نیز ازیاد برده بود !  درحالی که یکماه از ترور شاه محمود سپری شده بود . هنوز هم شب را در مخفیگاهی تقریباًخارج از شهر به سر می برد .

درین کار چه حکمتی نهفته بود که شب را در پناهگاه و روز را درکام اژدهای

 زندۀ خطر بگذراند ؟

اضافه بر آن ، دستور صریح قاضی هاشم که قبل از رفتن به پاکستان در گوشهایش ریخته بود، او را همچون سربازی همیشه حاضر به وظیفه ، روی پا نگهداشته بود ، قاضی گفته بود :

-  تا وقتی از پاکستان بر نگشته ام ، شب را در همانجایی که فقط من وتو وخدا از آن خبر داریم ، بگذران ... به نصر الدین کاری نداشته باش ... او یاد گرفته است چگونه زبانش را نگهدارد وبا تو تماس نداشته باشد!

نادر در روزهای اول یک سر مو از گفته های قاضی عدول نکرد ، گویا آتش کینه اش هنوز هم فرو ننشسته بود. اختیار ونیروی تمر کز درونی اش نیز در دست خودش قرار نداشت ، گویا نیرویی بالاتر از قدرت مطلقۀ جنون زای طلا وتریاک در وی سر بر داشته بود، اما یک هفته بعد دگرگونی غیر منتظره یی او را درهم شکسته ونزد زن وفرزندانش برگشت .

همان طور که پیش بینی کرده بود ، نور بیگم به عنوان عامل اعتراض وپرخاش رو در رویش ایستاد و او را به باد سوال وملامت گرفت. درآن لحظه ، قدرت اشک های نور بیگم بالاتر از کلماتی بودند که ذهن پریشانش بیرون می ریخت . شاید علت این بود که پیر زن چیز های نا گواری را احساس کرده بود که برآورده نمی توانست. در عوض گوهر نساء با حسن و الطاف شوهرش با نگاه می کرد وبا کلمات فرح انگیز کودکانش را نوازش می داد .

نادر مشاهده کرد که اگر بیش از این خاموش بماند، خطابۀ پایان نا پذیر نوربیگم باز هم ادامه خواهد یافت ، بناءً با لحن آرامش بخشی گفت :

-  میدانی که نوکر یک لقمه نان هستم ، چه داد واویلا انداخته ای ... درین نوبت در حیرتان مواد نبود ، انتظار کشیدم تا از شوروی مواد آوردند.

 

 

با این وصف ، احساس می کرد سخنانش چقدر از حقیقت فاصله دارند.  نگاه های مسکوت گوهر نساء پیام می دادند که :

-  دلم گواهی می دهد که راست نمی گویی !

دلایل نادر ازیک نظر نامناسب می نمودند، ولی مدرکی در تأیید گفته هایش وجود داشت. در سال های اخیر ، بیشتر اوقات عمرش را خارج از منزل درسیر وسفر گذرانده بود. چون توفان روحی دهشت انگیزی را از سر گذرانده بود، هنگام پنهان داشتن آن «رازمهم » خودش رامثل درختی احساس می کرد که از کمر بریده شده وفقط برای اغوای دیگران مؤقتاً در زمین فرو شده اشت !

دیری نگذشت که قاضی هاشم از پاکستان بر گشت و یک شب بارانی ، زنگ دوازۀ منزل او را فشار داد . نادر با شنیدن صدای باریک زنگ ، مضطرب شد وبه سوی گوهر نساء نگریست :

-  درین وقت شب کی باشد ؟

چون هنوز هم احساس می کرد قهرمان بلامنازع یک معرکۀ پایان نا پذیر است ، پرده تردید هایش را به کنار زد وبا قدم های استوار به سوی در رفت وآن راگشود ...

قاضی هاشم با ریش رسیده اورا نگاه می کرد ولبخندی بر لب هایش یخ بسته بود. نادر دست پیش برد وبه سویش آغوش گشود ، سپس زیر تأثیر احساساتی درهم وبرهم ، دست قاضی را اندکی به سوی خود کشید تا هر دو به درون خانه داخل شوند.  قاضی اظهار داشت که برای انجام کار مهمی آمده است .

نادر با قیافه یی شادمان به سوی او نگاه می کرد ودرین حال می اندیشید که قاضی تا چه حدی چهره یک شخص رسمی رایه خود گرفته است . قاضی با آهنگ محرمانه گفت :

-  آمدم ، ببینم درخانه هستی یانی ...

 

نادر انتظار داشت که قاضی هاشم درین نکته به وی اعتراض کند که چرا مخفی گاه خارج از شهر را رها کرده وبه خانه آمده است . حقیقت این بود که قاضی  به طرح پرسش هایی که با واژۀ « چرا » آغاز می شوند ، دلبسته گی چندانی نداشت. همیشه رد چاره کار را می گرفت . درعوض، مشغلۀ فکری نادر درآن لحظه از نوع همان وسواسی بود که یک آدم بی تجربه  غیر سیاسی را درمواجه با افراد سیاسی و رازدان فرا می گیرد .

قاضی بی مقدمه سفارش کرد که شخصاً مواد طبی و اسناد محرم « کمیته کابل » را درتول بکس موترش جاسازی کرده تا به نشانی قبلاً گفته شده تحویل داده شود.

تا لحظه هایی که قطار از حیرتان به سوی شهر پلخمری نزدیک می شد، احتمال یک حادثۀ بد خیلی اندک وچه بسا که اصلاً وجود نداشت . مگر نادر هرچه سعی می کرد وضعیت خود را در ملا قات دومی قاضی هاشم درذهن خود تصویر کند ، نتیجه روشنی به دست نمی آورد . حالا باعصبانیت به خود خطاب می کرد که چرا به چنین کار خامی دست زده است ؟

آیا نادر به ناگاه تغییر ماهیت داده بود؟

پاسخی برای این سوال نداشت . چنین احساس می کرد در احترام واطاعت از قاضی هاشم خیلی افراط کرده است. طبیعتاً این نکته را نمی دانست که از نخستین لحظه های آشنایی با قاضی، حالت عادی نداشته ودست نیرومند بحران عاطفی اورا به سوی خود کشیده بود. حالا کم وبیش می توانست به یاد بیاورد که قاضی برایش گفته بود که این مواد خیلی « مهم وخطرناک » اند . او در پاسخ چه گفته بود ؟

ته ماندۀ توفان روحی همچنان درسرش موج می زد وبه یاد آورده نمی توانست که آیا به اطاعت محض گردن نهاده بود یا آن که به نوبۀ خود فیصله عقل سلیم خودرا به قاضی ابلاغ

 کرده بود؟

آه ... اینک یک جرقۀ بازگشته از انبوهۀ خاطرات گم گشته اش اطلاع می داد که قاضی هاشم در لحظاتی که مواد « خطرناک » رابرایش تحویل می داد،

 

بلا درنگ به ستایش وی نیز پرداخته بود ... او به حدی با کلمات نغز و پر مغز بازی کرده که اورا دلگیر ساخته بود . پس او برای رهایی ازآن تأثیر رو به افزایش ، به وی اطمینان داده بود:

-  این کارها درنظر من مثل نوشیدن یک گیلاس آب است !

درین باره فکر نکرده بود که واقعیت ها اکثر اوقات تباه کنندۀ برنامه ها هستند . در زنده گی مردم کمتر دیده شده است که ایده آل ها باعث تغییر واقعیت ها شده باشند ، چه بسا که واقعیت ها با قوانین بیرحم خویش طومار برنامه ها ونقشه های ذهنی آدم را درهم می پیچید . این مسایل در چهار چوب افکار او گنجایش نداشتند. شاید به همین علت احساس می کرد که سر انجام در قمار حساب شدۀ زنده گی، برنده گی اش مسلم است .

یک بار دیگر به خود فرصت داد تا این مسأله را روشن کند که آیا قاضی در بارۀ این که پیر مردمحاسن سپیده وعصا به دست چه وقت در آنجا حاضر خواهد بود ، صحبتی به میان کشیده بود یا خیر؟

مهمتر این که پیر مرد از کجا می دانست که کاروان لاری های کاماز دقیقاً چه ساعتی به شهر پلخمری خواهند رسید؟

نادر نه تنها آزموده گی لازمی درین خصوص نداشت ، بل بیش از هر موقع دیگر گمان می کرد برای انجام پیروزمندانۀ این ماموریت به تلاش زیادی نیاز ندارد . چون کاروان اکمالاتی به شهر پلخمری وارد شد، میان اهالی شهر همهمه بزرگی به راه افتاد. کاسبان وقاچاقچیان نفت در حالی که هریکی از لاری هارا به دقت می پاییدند، میان راننده ها ، آشنایان قدیمی خویش را می جستند تا از آنان نفت بخرند وشاگردان رستوران های کوچک کنار جاده سوی راننده ها اشاره می کردند تا غذای شان را درآن جا صرف کنند.

آمر کاروان که درون زره پوش امنیت قطار روی سیت نرمی لمیده بود ، با زحمت تکانی به خود داد و از شیشه  مستطیلی کوچک جلو زره پوش به بیرون نظر افگند وبی درنگ چهره درهم کشیده وبه طور غیر منتظره یی دستور داد که کاروان با حفظ حرکت عادی از شهر بگذرد. بدین ترتیب لاری ها حتی 

 

بی آن که دمی بیایستند، با حرکت مارگونه از شهر پرجمع وجوش خارج شدند .

 نادر از این وضع متأسف شد . در حالی که زیر لب به مخاطب نامعلوم وشاید هم به آمر کاروان دشنام می داد، نگاه های کنجکاوانه اش را گاه به چپ وگاه به راست می لغزانید.

زمانی که لاری اش در فاصله چند متری حمام پلخمری نزدیک شد، اندکی اشاره «برک » داده وسرش را از شیشه کلکین موتر بیرون کشید ، مگر هیچ پیر مردی که  قاضی  هاشم با چنان اوصافی برایش شرح داده بود ، انتظار او را نمی کشید. نخست اندوه کسل کننده یی در وجودش سر به شورش برداشت . چنین بی مبالاتی احمقانه نه تنها احساس غرور ومباهات او را ضعیف کرد،

بلکه اورا از وقوع یک حادثۀ موهوم به هراس انداخت . منشی و آمر قطار هنوز هم درخواب بودند ، مگر او احساس می کرد که بیرون کردن بسته های دارو وکفش ها حتماً توجه دیگران را جلب می کند. ناگاه تحت تأثیر آرامش کاذبانه یی که درقلبش جاری شد ، تصمیم گرفت از خیر چنین کاری بگذرد. درمواقع خطر، حتی اشخاص دنیا دیده وحرفه یی دستخوش تسلی و اطمینان بیهوده می شوند ، در حالی که می دانند این گونه آرامش، فتوای کوتاه مدت عقل مجازی خود ایشان است . 

ظاهراً آخرین لحظه های فرصت مساعد را همچنان در اختیار داشت .

 به خود نهیب زد : 

-  هیچکس به فکر من نیست ، ناحق پریشان هستم ! ریش سفید دیوث شاید دروقت برگشت قطار طرف کابل ، همان جا منتظر باشد ، اگر نباشد ، چه چیزی از من کم می شود؟

کسی خواب ندیده که در تول بکس موتر چیست ؟

ضربه یی که ناگهان به کابین لاری وارد شد، در یک لحظه کوتاه آخرین پرندۀ معصوم اطمینان را از قلبش بیرون راند . خیال کرد :

-  رنگ چهره ام سفید شده است !

واقعاً تغییر رنگ داده بود . شگفت آن که حد اقل همان لحظه به آن آدم ناترس چند روز پیش هیچ شباهتی نداشت ! با آن هم پاهایش رابه جلو 

 

 

 

 

 

 

کشید وسوی کابین دور خورد وبا تعجب نگاه کرد که جواد منشی همچون ساحران افسانه های کهن که فاصلۀ کوه ها ودره ها را دریک چشم برهم زدن می پیمایند ، جلو موترش سبز شده است ودرحالی که صورت خواب آلودش را با کف دست لمس می کرد ، گفت :

-  نادر ، حرکت کن تا کاماز دیگر به بارگیری بیاید !

آهنگ صدایش در اثر خواب، اندکی خفه وغور شده بود . صدای ماشین لاری دیگری که از عقب به سوی انبار مهمات نزدیک می شد ، خیلی سنگین و نا تراش به گوش می آمد و دود سیاهی از لولۀ زیرشکمش به هوا پُف می شد . نادر با بی اعتنایی ساختگی به منشی نگاه کرد و افکار درهم رفته اش را آرامشی در بر گرفت . سپس با چابکی عقب فرمان موتر نشست . ظاهرش خونسرد وشجاع بود و از آن جا که نقطه ضعف خودش را دانسته بود ، از کوچکترین حرکات و گردش نگاه های دیگران احساس ناراحتی می کرد . وقتی لاری را به حرکت در آورد ، خود را نا توان ومتوحش یافت؛  گویا تا آن لحظه نمی دانست که به یک نوع بیماری خیالی گرفتار آمده است .

آفتاب آهنگ خوابیدن سوی سرزمین مغرب داشت وهرچه به خوابگاه خویش نزدیک می شد ، سایه لاری هایی که در یک ردیف ، درمیدان وسیع و خاکی زیر بارهای سنگین ایستاده بودند، دراز تر معلوم می شد. چند تن از راننده ها ، سیت های درازی را از درون کابین ها بیرون کشیده و در پناه سایۀ لاری ها روی زمین نهاده بودند. منشی روی یکی از آن ها به راحتی نشسته و پاهای خودرا دراز کرده بود . درین اثنا آمر قطار با قدم های کوتاه وتنبل از اتاق بیرون آمد واز دیدن صف طویل لاری های بارگیری شده تبسمی چهره اش را روشن کرد. بروت های خاک آلودش را با سرانگشتان نوازش داد وبه سربازانی که سرگرم حمل صندوق های مهمات بودند ، صدا زد :

-  چند کاماز باقی مانده ؟

ظاهراً هیچ کس از میان آن ها درین باره اطلاعی نداشت . مگر کسی از

درون انبار پاسخ داد :

- خلاص است !

-  فردا حرکت است به خیر.

وبه جمع راننده ها پیوست . رانندها ، پیاله های چای در دست داشتند و یکی را هم دم دست منشی گذاشته بودند . نادر بر خلاف عادت گذشته ، تمایلی به رفتن میان آن ها نداشت وبا حالت مفلوک وغم زده نگاه هایش را به سطح دریای آمو رها کرده بود . سپس بی آن که نگاهی به عقب اندازد ، سوی پارک وسیع موتر های « جیب » و « اورال » روسی به راه افتاد. موتر هایی که به تازه گی از کشتی ها به زمین پیاده شده بودند ، مثل سربازان پیاده نظام دریک ردیف منظم ایستاده بودند. درین سوی ساحل ، افسران وسربازان ارتش، شور وهلهلۀ عجیبی را برپا داشته بودند . افسران بدون خشونت بالای سربازان داد می کشیدند . زورق های کوچکی نیز از وسط «آمو» آهسته آهسته به کنارۀ ساحل نزدیک می آمدند وسربازان ، دست به کمر ایستاده وحرکت آرام آن ها را بر روی آب تماشا می کردند . آمو دریا ، مثل همیشه آرام ، پرشکوه وسر خرنگ می نمود . کشتی ها یکی پی دیگر سوی ساحل می خزیدند ولبۀ قسمت جلوی آن ها سطح آب راپاره می کرد وپشته های کوچکی از کف سفید و محو شونده را به دو جهت  مخالف می پراکند . توده های انبوه کف سفید، بعد از آن که به هوا بالا می آمدند ، دوباره درون دریا حل می شدند .

 کشتی هامثل انبار های متحرک، بوجی های آرد، جعبه های سرپوشیدۀ چوبی وصندوق های سبز رنگ مهمات جنگی را به این سوی ساحل حمل می کردند وغرش ماشین های آن ها ، صدا های افرادی را که در آنجا اجتماع کرده بودند ، درخود گم می کرد . این صحنه دیر دوام نمی آورد ، گویی کشتی ها با نا شکیبایی می غریدند.

تا هرچه زودتر از کنارۀ ساحل فاصله بگیرند و رو به میانۀ دریا کنند.

درین میان کشتی سفید رنگی که صدایش بی شباهت به شیهۀ اسپ دیوانه نبود، از وسط دریا به سوی ساحل پیش می آمد . یکی از سربازان « لوژستیک » که قیافۀ خشک وشادمانه یی داشت ، با ذوق زده گی

 

فریاد کشید :

-  آها ... شاه کشتی ها رسید!

با موزه های پلاستیکی بلندش چند قدم میان آّب پیش رفت . به زودی معلوم شد که کشتی سفید بدنۀ بزرگی دارد وبیرق سرخی که بر فراز اتاقک شیشه دار داخل کشتی نصب شده بود، از فشار شدید باد، شکل باخته و همانند اعصاب آدم احساساتی وناپایدار با سکون و آرامش بیگانه بود. در عر شۀ « شاه کشتی » دو ردیف موتر های روسی، چند پایه جنراتور مولد برق به چشم می خوردند که به تازه گی از کار خانه بیرون شده بودند.

 نور کمرنگ خورشید بر شیشۀ جلوی موتر ها می تابید وروشنایی گریزندۀ آن مانند الماسک به هر سو منعکس می شد . سربازان وافسران پشت سر هم ایستاده وکشتی سفید رابا شوقمندی واعجاب تماشا می کردند. راننده ها  بنا به عادت در وصف موترهای « جیپ » به شرح خاطرات خویش می پرداختند وبااشاره انگشت به سوی موتر ها، تغییر شکل برخی قسمت های بیرونی جیپ های مودل جدید را بر می شمردند. کشتی سفید اندکی نارسیده به ساحل آرام گرفت وماشین آن مثل آواز جر شده پیرمردی که از بیماری نفس تنگی عذاب می کشد، خروش خفه یی کرد و آنگاه خاموشی گزید.

افسری از عقب سربازان فریاد کشید تا دست به کار شوند . سربازان به حرکت درآمده واولین نشانه قدرت جمعی آن ها این بود که دیواره جلوی کشتی رابه سوی ساحل نزدیک کردند و سپس یکجا با رانند ه ها به عر شه ریختند .

مرد روسی که ظاهراً کپتان کشتی به شمار می آمد، درنگی ایستاد وبه آن جماعت هیجان زده نگاه های پر ازتفاخری افگند؛ سپس همچون فرماندهی که آموزش نظامی سربازان داوطلب وبی نظم را عجالتاً با نظر انتقاد ملایم و اغماض ارزیابی کند، لبخند زد وشانه هایش رابالاانداخت. اندام گوشتی اش درمیان دریشی خاکستری رنگ تکنیشن ها فرو رفته بود . درین حال یک تن از راننده ها او را مخاطب ساخت:

 

 

 -  « تواریش» ( رفیق) مستری، کلید های موتر را « ده وای »!

اگر مرد روسی معنی حرف راننده را درک می کرد، مسلماً نا راحت نمی شد، گویا فهمیده بود که راننده ها خواستار کلید موتر ها هستند.  درحالی که صورت سرخش از تبسم ریشخند آمیزی رنگ گرفته بود، مجموعۀ کلید ها را از اتاقک بیرون کشید و دردست یک  افسری گذاشت که کتابچه یی دردست داشت. مرد روسی جستی زد درون اتاقک کشتی و یک ورق کاغذ را آورد. با اشاره به افسر گفت که سند تسلیمی موترها را امضاء کند.

لحظاتی بعد، دها راننده به عرشۀ کشتی هجوم آوردند وهریک با شورواشتیاق روی فرمان موترهای جدید نشستند و موترهای یکی پی دیگر، به سوی پارک بزرگ ساحل ردیف شدند. مرد روسی هنگام پریدن موترها به سوی ساحل، مثل آن که مال شخصی اش را به زور جای دیگری انتقال می دهند، به طورتأسف انگیزی سرتکان می داد.

نادر به این صحنه ها چنان نگاه می کرد که گویی الساعه ممکن است نتیجه استثنایی را از میان این همه شور و اشتیاق زاید الوصف وصداهای تند وکوتاه و درهم آمیختۀ آدم ها کشف کند ، اما به زودی از دیدن چنین نمایش های تکراری ، احساس خسته گی کرد وچیز مرموز ونا راحت کننده ای دوباره به قلبش قلاب انداخت!

روی پاشنۀ پا چرخید تا از آنجا دور شود، ولی ناگاه یک دستش رامانند لبه کلاه نظامی بالای چشم هایش قرار داد وبه کشتیبان روسی که هنوزبا استغنا وتبسم روی عرشه قدم می زد، چشم دوخت. نادر فکرکرد که مرد روسی، احساسات حسرت آلودۀ خویش را زیر پرده تبسم و وظیفه شناسی پنهان کرده است. او می پنداشت که کپتان روسی تصاویر به ظاهر گمشدۀ از تمایلات اصلی خویش را درضمیر خود حفظ کرده و تلاش می ورزید تا از بایگانی نفوذ نا پذیری که در روح خود بنا کرده بود، بیرون نزنند . آیا نادر به نوعی قدرت درونی دست یافته بود؟

واقعیت اما به طورکامل چنین نبود. او اززبان دیگران شنیده بود که مردم شوروی خوش ندارند تا حق شان را برای دیگران ارسال کنند.

ظاهراً نیازی نبود که نادر مرد روسی را همچون روانشناسی کار آزموده ویا پولیس تردست، با نظر اعجاب وشگفتی مشاهده کند. به صراحت دریافته بود که کپتان هنگامی که موتر ها را از عرشه کشتی به ساحل می آوردند،

به مادری شباهت داشت که به مرگ محکوم شده ودرواپسین لحظات، دور شدن فرزندانش را با حسرتی تلخ تماشا می کرد.

برای نادر، دیدن یک فرد روسی با قیافه بی نیاز و برتری خواهانه، طرفه واقعیتی به حساب می آمد، اما در تخیلاتش او را غریبه یی می پنداشت که برای همیشه درهاله یی از عادات خبیثه، ذات مکروه وشر مطلق شناور است! این در واقع نظر اندازی سیاسی نبود، شاید چیز دیگری بود که رشته های آن در طبیعت عذاب دیده اش بافته شده بودند.

احتمالاً علت دیگری هم درمیان بود که او در برابر فشار با لاتر از خود به سخنی واکنش نشان می داد، چنین واکنشی به طور معمول در ژرفای روحش انجام می گرفت وتا حدود امکان به مظاهر شخصیت وی سرایت نمی کرد. هر چند خود نمی دانست که نیرویی به حجم ده ها سال، در آن سوی چهره اش ته نشین شده وشخصیت او را هنگام شادی واندوه رهبری می کرد؛ افکارش صرف در آیینۀ کوچک احساسات خود آگاهش جا می گرفتند ومعرفتی که از خودش داشت، نیز  به همان اندازه بود.

دوستان و آشنایانش هم به دلیل آن که مانند بسیاری از مردم دلبستۀ ظواهر بودند، امتیاز چندانی نسبت به وی نداشتند. افکار آن ها نیز به طور طبیعی با ظرفیت های خود آگاه شان تقریباً مساوی بودند. به همین علت از تحلیل درست احوال وی عاجز بودند ... اصلاً کسی نیازمند این مسأله نبود، تا در وادی دنیای سر پوشیدۀ او به جستجوی اسرار بپردازد.

وقتی به اجتماع راننده ها باز گشت ، همه چیز درنظرش عادی بود وحتی هیچکس دربارۀ این که تا آن لحظه در کجا بوده است ، ازوی سوالی نکرد. در چنین اوقات، مردم از روی عادت پرسش های بیهوده و عبثی به میان می آورند که موجب تأیید حدس وگمان های شخصی می شود که راز مهمی را در خود مخفی کرده وبیم دارد تا آن راز، همانند زخم ناسوری دهان باز نکند. او هیچگاه درزنده گی اش به یاد نداشت که آشوب و اغتشاش درونی، مافوق قدرت واراده اش قرار بگیرد، اما چیزی را که او پیوسته از خود دور می کرد،

دوباره درذهنش جان می گرفت. سر انجام پیش خود اعتراف کرد که از فشار آن همه افکار واهی به ستوه آمده است.

هنوزهم درباره حادثه ناگواری که احتمالاً به سراغش خواهد آمد، دل نگران بود.  پس درحالی که همه چیز در نظرش عادی وخالی از خطر معلوم می شد، از خودش پرسید :

-  چرا تا حال ترک وظیفه نکرده ام ؟

این ضرب المثل به عوض یک پاسخ درذهنش ریخت:

- مرکب  با پای خودش نزد گرگ آمده است که یک سیر گوشتی را که از تو قرضدار هستم، ازمن بگیر!

برای آدمی مثل او ، راضی کردن عقل واحساس به طور همزمان کار دشواری بود، فقط نوابغ ویا افراد ذاتاً قسی القلب می توانند از این دو منبع الهام وانرژی به خاطر اجرای کار فوق العاده بهره بگیرند. از آوانی که با شلیک سه گلولۀ «مکاروف» به زنده گی شاه محمود منشی کمیته حزبی ریاست کاماز خاتمه داد، روحش از بار مزاحمت سنگینی رها شده بود، مگر بعد از آن نمی دانست که با توهمات عقل واحساسات خویش چگونه رفتار کند؟

غالباً ، هم اشخاص بد بین وهم خوشباوران آسان گیر دربرابر مسایل روزمره زنده گی به طور یکسان خود را گول می زنند. نادر بعد از ترور شاه محمود چندین بار تصمیم گرفت تا خودش را از شهر کابل غایب کند وبرود به یکی از ولایات دور دست که نامش از گوش آشنایان ورد پایش از چشم بیگانه ها پنهان بماند. مشوره عقل یک انسان عادی همین است، اما حس خوشباوری چنین شخصی در چنین لحظه یی از روی عادت عمل می کند تاوی را گول بزند وبرایش تلقین کند که هنوز هیچ چیز نا راحت کننده یی واقع نشده است!

نادر با این کار بی درنگ نشان داد که از این دسته مردم فرقی ندارد و از روی عادت نامتعارف، به احساس احمقانۀ معجزه پردازی پناهنده شده بود. درین حال صدایی از اعماق وجودش بر می تابید تا کاذبانه به تسلی اش وا

دارد، حتی برای چند لحظۀ محدود در برابر یورش احتمالی درد و شکست در گوشه یی پناهش دهد. با این همه، هنوز فرصت ازدست نرفته بود.

نصرالدین هم به طور ناگفته ازوی دوری می جست ولاری اش در ازدحام قطار، گاه به چشم می آمد وگاهی هم ناپدید می شد. آیا او نمی توانست او را کمک کند؟

نادر با خود اندیشید که نصرالدین درمورد ناراحتی های او، فکر نکرده است .

به ارابۀ لاری تکیه داده بودو جریان پرشتاب بارگیری آخرین لاری را تماشا می کرد. کسی از پشت سر به وی نزدیک شده بود. بی آن که به عقب نگاه کند ، منتظر ماند. حالا صدای نرم گام های شخصی تا چند قدمی اش رسیده بود، درست مانند راه رفتن گربۀ خانگی تقریباً بی سر وصدا بود. بازهم به سوی صدا روی نگشتاند. تازه وارد بی درنگ پرسید:

- نادر خان چه چرت می زنی !

نادر از دیدن جوادمنشی اندکی از جا حرکت کرد وسپس نشست. جواد نزدیکت ر آمد وکنارش ایستاد وبا چشم های سرخ وخواب آلود به صحنه  پرهیجان بارگیری وهای وهوی سربازان چشم دوخت .

نادر به سخن درآمد :

-  منشی صاحب ، بار موتر من بسیار گران شده !

منشی با قیافۀ شخص با تدبیری که موضوع را قبل از گفتن وی درک کرده است ، صرف به تأیید حرف نادر پرداخت:

- راست می گویی ...

چند قدم به سوی انبار ذخیره پیش رفت. نادر فکر کرد که اگر چه منشی از روی رغبت با وی سخن گفت، اما هوش و حواسش جای دیگر بود.  سیمای منشی در آن دقایق چنان مقبض و درهم رفته بود که بیننده رابه یاد ورزشکار خسته یی می انداخت که وزن بزرگی راتا محاذ شانه اش بالا

 

گرفته وبرای مدت نامعلومی انتظار می کشد تابه دستور یک ندای غیبی آن را بر زمین بگذارد. وقتی منشی از دهانه انبار برگشت، نادر بی آن که از جای برخیزد، از روی مزاج وحشی ونا آرام که در اعماق روحش منزل گزیده بود، حضور منشی را به طور اهانت آمیزی نادیده گرفت. به خود گفت:

- خوب اسپت را زین کرده ای ... اختیارات شاه محمود رابه تو داده اند ... شاید روزی نوبت توهم برسد !

از یک نظر این گمان محض بود وکسی برای جواد منشی نگفته بود که هم رهبری سازمان جوانان ریاست را در اختیار داشته باشد وهم در دفتر کمیته حزبی ادعای حضور کند.

آمر قطار در حالی که بالبۀ کلاه سفید رنگ، صورتش راباد می داد، از گوشه یی فریاد زد:

-  دریور کاماز لندی ... درکدام سوراخ هستی ؟

میان انگشت سبابه وانگشت میانی اش، سگرت روسی « کوزموس » را محتاطانه نگهداشته بود. نادر ازجا پرید:

 -  صاحب، آمدم !

آمر قطار دیگر سخنی نگفت وسگرت را میان لب هایش گرفت واز راه سوراخ های بینی نفس تازه کرد وکش دوام داری به سگرت زد ... وتوده های دود از حفره دهانش با فشار بیرون

زدند.

نادر در حالی که سوی موترش می شتافت، گوشۀ دستمال نرم وچهار خانه اش را تکانید وبا یک جست، عقب فرمان موتر قرار گرفت. منشی که برای نگهداشتن ابتکار همیشه سر دوپا بود، صورتش را جانب نادر گشتاند، سپس دوسه گام عقب رفت وبا اشاره هدایت داد در جاده خاکی که موازی با جاده اسفالت امتداد داشت، به حیث اولین لاری قطار بایستد.

ماشین کاماز نادر به غرش در آمد، اما منشی کنار دستش ایستاد وچیزی را توضیح می داد . صدایش خیلی مغشوش به گوش می آمد.

 

 

نادر فهمید او چه می گوید. قبل از حرکت، سرش را از کلکین موتر بیرون کرد وگفت :

-  بارم زیاد است ... درآخر  قطار حرکت کنم ... بهتر است !

منشی بی درنگ به نشانۀ نفی سرتکان داد. عجبا! او چگونه ازمیان امواج کر کنندۀ صدای ماشین، سخنان نادر را شنیده بود؟ جواد گفت:

-  در آخر قطار که حرکت کنی ، لاری ها از تو پیش می روند وطاقه می مانی ، سرقطار خوب است که دیگران به سرعت لاری تو بیایند!

ارابه های کاماز آهسته به حرکت درآمدند وتا چند متر به جلو ، دو شیار نسبتاً بر جسته یی روی جادۀ خاکی ترسیم کردند. نادر از استدلال بیشتردست برداشت؛ فهمید اگر بیش از این خواسته هایی را مطرح کند ، در حقیقت برای پیشروی یک حالت غیرمترقبه وغم انگیز، ممکن است راه تاره یی باز شود!

به راستی هم غالب اوقات پافشاری درباره کارهای که هر چند معمولی در نظر آیند، مایۀ تولد بدگمانی در نزد دیگران می شود.

تنۀ جلوی کاماز ، انبار بزرگ صندوق های سبز مهمات ثقیله را در عقب خود می کشید. سایه بزرگ بدنۀ کاماز نیز زمین خاک آلوده را به سرعت می لیسید وهمچنانی که موازی بالاری به پیش می خزید ناگهان دور وسیعی زد و از خط جاده خاکی بیرون افتاد . کاماز در سر قطار، رشته تیره و گریزانی را از گلوی دود کش خود به اطراف پراگنده کرد ...

 نادر به خود گفت :

-  کار خراب شد !

ناگاه فکری به سرش زد وبا غرش متراکمی به فاصلۀ یک کیلومتربه سوی جنوب پیش رفت ودرمیان امواج غلیظ ونالان گرد خاکی که مثل مارها دریکدیگر می پیچیدند، متوقف گشت. کمی به طرف چپ دور زد وکنار گودال بزرگی ایستاد. باد حبس شده یی از سینه کاماز بیرون پرید وچس ... س ... س صدا داد .

نادر از درون کابین بیرون زد وبا دست پاچه گی آشکار، تول بکس موتر را گشود . درلحظه یی که می خواست ، کارتن های دارو وکفش های بلند ساق چریکی را بیرون بیاورد ، سعی کرد نفسش را حبس کند. فکرش به دور این هدف می گشت که هرچه زود تر محموله را در تۀ گودالی سرازیر کند ودوباره به اول قطار برگردد. لاکن نگاه گیچ ومبهوتش را برگرداند واز زیر سینۀ کاماز به میدانچۀ کنار انبار و اتاق کوچک منشی و آمر قطار از دور نگاه انداخت ویا کمال تعجب مشاهده کرد که راننده ها دسته دسته درکنار منشی و آمر قطارگرد آمده وهمه صورت های شان را به سوی او برگردانده بودند!

از دیدن چنین صحنه یی احساس بی حالی کرد. محموله ها را دوباره به داخل تول بکس پس زد  وبه متابعت از الهام ناگهانی که در مغزش روشن شد ، کمر راست کرد وبه سوی آن ها دست تکان داد . بدین وسیله برای افرادی که او را کنجکاوانه می نگریستند ، پیام داد که موترش عیب پیدا کرده وتا رسیدن کمک ، پایپ هوای ماشین راسوراخ کرد وآنگاه اندکی راحت شد، اما خوب می دانست که این یک نمایش غیر عاقلانه است:

-  کار خراب کردم !

این کار در حقیقت معرف جنبۀ حماقت در روح او بود ، پس در توجیه چنین جعل شاخدار چه می توانست بگوید ؟

این امر حتی در دایرۀ فهم یک دیوانه هم گنجایش نداشت . اگر از او می پرسیدند چرا یکباره به طول یک کیلومتر از خط جاده انحراف کرده وبه سوی منطقه  مشکوک حرکت کرده است ، مسلماً پاسخ می داد که موترش عوارض پیدا کرده یا پایپ هوای آن کفیده است ... مگر متاع مشکوک دروغ ها وراستی هایش خیلی به مشکل خریدار پیدا می کردند وحتی آن هایی که به نوعی به ماشین وپرزه های موتر سر وکار چندانی نداشتند به ریش وی می خندیدند . او درین لحظات به خود گفت:

-  اگر چیزی پرسان کردند، می گویم که موتر را « ترایی » کردم ویکدم از حرکت ماند!

غریزه اش نیز بیدار بود وحکم می کرد اگر زیر تعقیب باشی ، جبران کردن چنین اشتباهی از توان تو خارج است !

تا رسیدن واسطۀ ورکشاپ سیار، دست هایش را بدون موجب به تیل و موبلائیل آلوده کرد و در حالی که رنگش پریده بود ، خائفانه منتظر نشست. وقتی ورکشاپ سیار از میان امواج غلیظ گرد وخاک به آن سو نزدیک شد، قیافۀ خونسرد وشجاعی به خود گرفت وبی آن که سوی منشی که درسیت جلوی کنار مستری انور نشسته بود ، توجه کند ، به مستری انور گفت :

- این بی پیر حوصله ام را سر برده ؟

منشی سر از کلکین موتر بیرون آورد وبا لحن بی خللی پرسید :

- نادر در چه جنجال بند مانده ای؟

لبخند تأسف انگیزی صورت نادر را  فرا گرفت:

- از کابل که این طرف می آمدیم ، از این کیفیت موتر تشویش داشتم ، پیشتر گفتم باش که ترایی کنم ، فردا به خیر حرکت است ... حالا پیپ هوا عوارض کرده وتیل به « کاربیتر » ماشین کم می رسد !

مستری انور با چابکدستی خم شد وپایپ هوا رابه آزمایش گرفت وبا قیافۀ یک کمیسار پولیس، چشم هایش را کوچک کرد. به صورتش چین انداخت وظاهراً در صدد کشف علت اصلی عارضۀ موتر ، این سو و آن سو رفت.  منشی فاژه می کشید وبا دکمه های سوچبورد درون کابین، خودش را مشغول نگهداشته بود. این حالت بی خطر ، به نادر موقع می داد تا بر اعصاب خویش مسلط شود ، سیمای بی خیال وبچه گانۀ جواد نشان می داد که تصورات ورم کردۀ نادر درباره او از اول پایۀ استوار نداشته است . حتی نادر از این رهگذر پیشیمان بود که چرا بدون موجب خاص نسبت به منشی نفرت سوزانی در دل دارد . انصافاً منشی آدم هر دم خیال وسطحی نگربود وهیچگاه بدون ضرورت احتراز ناپذیر درتوصیف حزب ودولت زیاده روی وخشکه مقدسی نمی کرد ودرجۀ سوادش هم به کسی معلوم نبود. در عوض ، تمایل جنون آمیزی به راننده گی وشنیدن آهنگ های

محلی داشت. در بسا حالات آدم خوش پسندی هم بود و دیگران را در خریداری بعضی اجناس روسی یاری می کرد وبدین ترتیب به رفاقت های شخصی اش بیشر از دساتیر اداری حزب ، اهمیت می داد. شاید همین علت بود که درحزب ، جایگاه درخشانی برای او در نظر نگرفته بودند. با این حال تمام هنرش این بود که با فروتنی وخسته گی ناپذیری به تحرک می آمد ودر بهترین حالت ، تقریباً اجرا کنندۀ ظاهری دساتیر روی کاغذ بود .

نادر ازخود سؤال می کرد که چرا جواد منشی را خاصتاً در لست سیاه بدبینی هایش داخل کرده است وهی می پندارد که تلاش وی برای مجاب کردن منشی چندان اثری به جا نگذاشته است. کم کم برای خود روشن می ساخت که پسوند مشترک نام های شاه محمود وجواد، کلمۀ «منشی » است، بدین ترتیب مقام هردو درنظرش یکی می آمد.  این موضوع وقتی صورت فاجعه مجسم را به خود گرفت که بعد از ترور شاه محمود ، سر وکلۀ جواد منشی هرلحظه در دفتر کمیته حزبی ظاهر می شد ونادر هنوز اطلاع نداشت که جواد، منشی سازمان جوانان اداره کاماز بود وتا رسیدن به جایگاه شاه محمود راه درازی پیش رو داشت. می اندیشید:

-  نام هرکسی را که منشی بگذارند خوراکش گلوله است !

اگر جواد واقعاً از عقب عینک مخصوص یک خلر چین او را نگاه می کرد، بی تردید رازهای درون این راننده  لجوج  وبیرحم را درچهره اش می خواند . حال که وضع طور دیگری بود، نادر به خود لعنت می فرستاد که به چه علت در برابر خیالات واهی ودیوانه کننده اش ازپا درآمده است؟

پدیدۀ ترس ، تجربه نخستین مرگ را در آستین خود دارد ، چه از جنس واقعی باشد وچه دست پخت ذهن آلوده به کابوس. سرکش ترین اشخاص ممکن است در اثر اتفاقات کوچکی بر خود بلرزند که برای همیشه اسیر خاطرۀ تلخ آن باقی بمانند . غالباً خطرات زنده گی به آن پیمانه واقعی نیستند که ما آن را احساس می کنیم ، نیروی معجزه پرور خیال وتلقین چه بسا که هیولایی را به موش وگربه یی را به شیری مبدل می کند !

 

از خود سوال می کرد که چرا همه چیز در درونش زایل شده است ؟

عجبا که حضور جواد منشی هرچند معصوم به نظر می آمد ، خاموشانه به اولگد می پراند. مشکل او درین بودکه جواد رابه همان چشمی نگاه می کرد که شاه محمود رانگاه کرده بود، اما در مدتی که مستری انور به کار مشغول بود، مشاهده می کرد که منشی مثل کودک نازدانه یی به پشتی سیت موتر تکیه داده  وسگرت دود می کرد وافکارش گویی در جغرافیای پر از مرز این دنیا، خیال پرواز نداشتند.

نادر درپی جبران چیزی بود که به گمانش باز گشتنی نبود. این مسأله به ضعف نفس او شباهتی نداشت. گرفتاری درون باعث شده بود حضور نصرالدین را احساس نکند. وقتی چشمش به نصرالدین افتاد ، لبخند مرده یی بر لب آورد ، گویی مرتکب عمل ابلهانه وبی شرمانه یی شده است. در عوض نگاه های نصرالدین می گفتند :

-  خودت را این طرف وآن طرف نزن که بالایت می فهمند !

نادر از موقف بی دردانۀ نصرالدین به خشم آمد واندیشید:

-  عجب است ... هیچکدام مرد نشده اند که این کار را انجام دهند ... مگر

گپ مفت شان را سیل کن!

گمان برد او را همچون آدم بی شعوری که خیر وشر خود را یکسان می پندارد، گول زده اند واین عمل صاف وساده در نظر ش وقاحت بار می نمود:

-  شاید دردل می گویند که مثل خر ، بارش کرده ایم ، اگر حساب در جان زدن باشد ، من هم چاره کار را می فهمم !

بالحن عقده مندانه یی به نصرالدین گفت :

- این طور گوشه  گوشه می روی که فقط هیچ یکدیگر را نمی شناسیم ...

مسؤولیت را من به گردن گرفته ام . تو چرا قبض روح شده ای ؟

سخنانش در حقیقت ضربات متوالی شلاقی بود که به نصر الدین حواله می شد ، اما او صرف لبخند بی مزه یی را برایش اهداء می کرد . نصرالدین ظاهراً

درک نکرده بود که سوار شدن بر توسن ارادۀ قهار، شوخی نیست؛ معهذاچیزهایی را احساس می کرد که به یاری آن قادر به جلو گیری احساسات غیر طبیعی خویش می گردید. نادر چهره خود را در آیینۀ ناصاف پندارهای خودش مشاهده می کرد ونتیجه می گرفت که چقدر ارزش های اورا دست کم گرفته اند. این بود پژواک ناقوس افکار فتنه جویی که مثل موج درسرش بالامی خزیدند.

بیش از این رفتار رندانۀ نصرالدین راتحمل نتوانست و گفت :

-  چرا خاموش استی ... گپ نمی زنی ؟ اگر کدام حرام زاده گی در دل تان است که من هم مثل خود شما رفتار کنم !

نصرالدین چون سیلاب خروشانی که دردل دره یی خاموش وتنگ بیتابی می کند ، به سویش نزدیک شد وبا نگاه های ظنین اورا نگریست . گویی می خواست اطمینان یابد که پسر کاکایش واقعاً دیوانه شده ویا این که نخستین آثار جنون اورا فرا گرفته است ؟ او خبر نداشت که طرز نگاه هایش آتش خشم نادر را بیشتر دامن زده است. قریب بود علایق خونی خودرا یکباره زیر پا بگذارد وچون گرگی زخم خورده ، با پنجه های تیز بر سر وصورت نادر شیار بزند.

آیا تب بیماری که معمولاً پس از کشتن یک انسان بر آدم غالب می شود، نادر را اسیر خود نساخته بود؟

چون غرق احوال درونی خودش بود ، در نظرش همه جا باران تباهی می بارید. شاید از جنس کسانی بود که بعد ازپیروزی دربرابر خطر، از ته مانده های خیالی آن مغلوب می شوند وحتی باخود می گویند :

-  من چطور توانستم این کار بزرگ را انجام دهم ؟

نصرالدین به نادر یاد آور شد که وزن سنگین وبالا تر از توانش را از زمین نبردارد و از این متأسف بود که در کابل فرصت نیافته بود او را از این گونه تصامیم قهار وپر خطر قاضی هاشم بر حذر دارد.

حرف های نصرالدین لحظه به لحظه شکل افسانه رابه خود می گرفتند و

 

از دنباله آن به خوبی پیدا بود که اگر نادر درکام خطر واقعی وناگهانی واژگون شود، چاره یی نخواهد داشت جز آن که همچو آوارۀ بی پناه، دست التماس به سوی آسمان بلند کند وبار تلخ تنهایی را خود بر دوش کشد.

نادر با بد گمانی ازنصرالدین سوال کرد اگر خطری پیش بیاید، قاضی هاشم چه خواهدکرد؟

او گفت :

-  قاضی هاشم رانمی توان دریک جا، دوبار ملاقات کرد، آدم مهم است ویادگرفته است که چی کند!

نادر با حسن نیت گفت :

- درین صورت کار خوبی می کند !

ودوباره  پرسید:

-  تو چه خواهی کرد؟

نصرالدین نگاه وحشیانه یی به سویش افگند وبا کم نظری پرسید :

- مقصدت چیست ؟ مثلی که کمر بسته یی گلی رابه آب بدهی ؟

نادر دمی خاموش ماند؛ سپس گفت :

-  قاضی هاشم چرا همین وظیفه رابه گردن تو نینداخت؟ به راستی آدم شناس است !

 نصر الدین از سخنان زهراگین او برای نخستین باردریافت که جوهره تلخ عصیانگری ومقاومت همان اندازه یی که در طبیعت نادر دست ناخورده و واجتناب ناپذیر جلوه می کرد در اندرون خودش به طور آشکاری ناپخته واندک بوده و از این که مبادا دیگران گمان برند او قادر به انجام فداکاری های بزرگ نیست، قیافه محنت کشیده ای به خود گرفت . حقیقتاً در نظرنادر عملاً به آدم مشکوکی بدل شده بود واز این می ترسید مبادا علایق خویشاوندی اش با نصر الدین درگودال عمیق روحش مدفون شود، چنانچه برای گریز از نگرانی درونی خود، به نصر الدین گفت :

 

-  حیران هستم چطور یکباره به آدم ترسو بدل شده ای؟ مگر تو نبودی که در ترور شاه محمود با من مردانه وار بازو دادی ؟

نصرالدین با نگاه های ساکت اورا می نگریست. سپس برای این که از ترجمانی احساسات واقعی خویش جلوگیری کند، عجالتاً گفت:

-  درآن کار، سرخی خون ناحق ریختۀ پسر کاکایم پیش چشمانم را گرفته بود که غیر از انتقام چاره دیگری نمی دیدم !

در چهره  نادر روشنایی رضامندانه یی پدیدار گشت وتشویش آمیز گفت :

-  این طور حرف بزن ... مگر از چه تشویش داری؟

نصر الدین حاضر به تشریح وضع اصلی خود نبود، اما نگاه هایش بیانگر این نکات بودند که دیگر برای قبول خطرات تازه ، حال وهوایی در سر ندارد. نادر کم وبیش چنین احساس کرده بود. شاید زیر تأثیر احساس بدبینی وتنهایی به نصر الدین حالی کرد که :

-  بچه کاکا، خانه ات آّباد در حق من مردی واحسان کردی ... حالا هر طور دلت می خواهد، زنده گی کن ... مگر من در راهی که می روم ، پشت سر خود را نگاه نمی کنم !

بدین ترتیب خط فاصلی میان آنان کشیده شده بود. اگر چه وسوسه های ناراحت کننده یی اورا در محاصره گرفته بودند، لااقل حاضر نبود تن به اعتراف تسلیم کند. احساس می کرد ممکن است در آینده، در گیر ناملایمات مضاعفی شود.

 

 

- هشتم-

روزبعد، پیش از آن که نور زرین خورشید بامداد از کرانۀ مشرق، روی زمین واشیاء وآدم ها ریختن گیرد، جنب وجوشی درآن مکان پر از خاک ودود و آمیخته با بوی سوختۀ دیزل وموبلائیل بر پا گردید. نادر روی سیت عقبی کابین غلتی زد وبی آن که پلک ها را از هم جدا کند، به همهمۀ نامنظمی  که برای او هیچ تازه گی نداشت، گوش فراداد. پایین آمد وبشکه  پلاستیکی آب را ازتۀ سیت بیرون کشید واز دهانه کوچک آن روی دست هایش آّب ریخت و با   شتاب زدگی بی دلیل، صورتش را شست. درین اثناء از دو لوله عقبی زره پوش امنیتی قطار ، دود سیاه ونمناکی فوران می کرد وباعث آزارش می شد. با خود اعتراف کرد که آرامش کوتاه مدت به سراغش آمده ودیری نخواهد گذشت که دلهره پایان ناپذیر، اورا دوباره خواهد بلعید. به مرور سوی احساسات بی هویتی کشانیده می شد. این گونه

 

 

احساس ها دارای ویژگی های به ظاهرگمشده یی دارند که آدم های وسواسی بیشتر گرفتارآن می شوند. برای نادر که فطرتاً آدم وسواسی نبود ، یورش احساس های عجیب وغریب، خیلی هم غیرعادی بود. شاید این گونه پریشانی های انسانی ازیک نسل به نسل دیگر با رنگ ولون دیگری ظاهرمی شوند. اصلاً هیچ نویسنده وهنرمندی پیدا نشده است تا خبراز تکامل وتغییر احساس های آدمی بیاورد. می گویند انسان درهمه جا سرشت خود را با خود می برد؛ چه درکاخ چه در ویرانه.

قطار برخلاف انتظار به زودی راه افتاد و پوشش غیظی از گرد وخاک نالان وپیچان ، برفراز لاری هایی که مثل بند بند وجود مار پیر وبی آزاری با یکدیگر پیوند یافته بودند، معلق مانده بود . عجبا که در چنین حالت، آرامشی دوباره به قلب نادر بازگشته بود که از یک لحاظ نوید دهنده بود، مثلاً ذهن منفی باف او دیگر مانند گذشته به سوی قهقرای بدبینی نمی رفت. درظاهر امر معلوم نبود که خودش را قصداً قوی دل وخونسرد نشان می داد ویا این که واقعاً اعتماد تازه یی در وی حلول کرده بود، شاید آمیزه یی از این هردو، احساس فراغت خاطر اورا سبب شده بودند، درغیر آن چگونه ممکن بود از وسوسه های رنج افزای دیروز، نه تنها خودش را آزاد تصور کند ، بل باخود بگوید :

- چه تشویش های بی معنایی !

قلبش آگنده از غرور زودرسی شد که حتی خود او را بیشتر به حیرت انداخت. کسی نمی دانست او به سوی زنده گی دو گانه یی کشانیده شده و اگر لحظه یی خودش را باور می کرد، دمی بعد از تصورات غریب وفریبنده یی که ناگاه در سرش جولان برپا می داشتند، رمیده خاطر می شد. آیا ترکیب از اعتماد وبی اعتمادی در وجود او، به معنای در آمیزی خون وشیر نبود؟

مگر انسان روزمره، با چنین حالاتی در گیرنمی شوود؟ غالباً پاسخ به این پرسش ها باید مثبت باشد، ولی چرا انسان ازبیان آشکار حقایقی از این دست فرار می کند؟ استدلال های ذهنی نادر  درین باره خیلی دست وپا شکسته وناقص بودند. این مفاهیم از حضور قوه یی در وی خبر می دادند که بیشتر اوقات عقل و اراده اش را کنترول می کرد. 

شرمنده از این بود که نادر اصلی از حریم وجودش ناپدید گشته و او ناگزیر شده بود با نادر بزدل و زبون به سفرش ادامه دهد وبه دلیل آن که چنین حالت غیر قابل باور، یکباره اورا از پا در آورده ، نه تنها متأسف بود ، بلکه احساس وحشت بر وی چیره گشته بود. غیر از این، او همواره درنظر دیگران پایگاه اطمینان و بیباکی به شمار می رفت وبه راستی هم تا جایی که حافظه اش یاری می داد، آدمی بود که حادثه وخطر را به پول می خرید!                 

حالا چرا ؟...

غرور بازگشته اش حتی از این هم فراتر رفت:

- اگر با این کارتن ها به چنگال دولت بیافتی ، چه روزی سرت می آوردند؟ خدای عالم شاهد است که برای رضای حق تعالی عذاب می کشی ... ترس ناحق برای چه ؟

 احساس کرد آرامش او ساختۀ دست خودش است واز همان نوع آرامشی است که انسان ضعیف تصور می کند به مرز پیروزی نزدیک شده است ونمی داند که عقل گول خوردۀ خودرا دوباره فریب داده وشکاف عمیقی در ژرفای روحش همچنان درحال دهان باز

کردن است .

این بار به قوۀ ناخود آگاه درونی روی آورد وحتی تلاش کرد ، کم کم افکار آتشین خود را همچون شراره های پراکنده به سرزمین گذشته های دور بفرستد. این کار نخست به درستی انجام پذیر بود، سپس معلوم شد که اشکال به همین جا ختم نمی شد، بدین وسیله یک بار دیگر با حقیقت دل آشوب وهول انگیز درون خویش رویارویی پیدا کرد. در نتیجه به جای درک معمای واقعی روح خویش ناگزیر راه عقب نشینی درپیش می گرفت.

بامداد که قطار از شهر خارج شده واز دل دشت های ریگی حیرتان خارج می شد، احساس کرد بیش از پیش سنگین وخواب آلود شده است. درین موقع خیلی دشوار می نمود تا عشوه گری های ذهنی اش را تحمل کند، احتمالاً درک کرده بود نتیجه می گرفت که از سوی تصورات نظم نا پذیر، دستخوش فساد روانی شده است.

 

هنوز کاملاً مستأصل نشده بود ونهایت سعی خودرا به خرج می داد تا ریشه نامیمون کابوسی را کشف کند که برروحش سوار بود، درین هنگام حسرتی نسبت به گذشته در دلش راه یافته بود و ظاهراً قبول کرد که به ژرفای حماقت سرنگون شده است.

نمی توان ادعا کرد وی در چهار راهی بی اعتمادی وتردید، خشکش زده بود ولی درماوراء آنچه خود انجام داده بود، پوزخند به چشم نیامدۀ کسانی رامشاهده می کرد که علی الظاهر چهره های شان ناشناخته بودند، ولی احساس درونی خودش کم وبیش، برشی از سیمای آنان رانمایان می کرد.

درلحظه های نفرت انگیز، قیافه خشک وبی نیاز نصرالدین با حرف های آلوده به خدعه وبی مهری، مثل ماده مذاب آتشفشان روحش را می سوزاند. چون خشم پخته شده ای در ضمیرش می جوشید، زیر لب دربارۀ نصرالدین گفت:

مردی ونامردی را آدم را به آسانی نمی شود فهمید!

  معلوم می شد در تعیین روش آینده اش در برابر نصرالدین، دیگر با مشکلی روبه رو نبود. زمین لرزه مزمن کاخ باورش را بی هیچ گونه درنگی می جنبانید و افکارش را آهسته آهسته خانه تکانی می کرد ... به طوری که بیم داشت، عقب هرپشته یی از حرف های پولادین قاضی هاشم ای بسا که مترسکی از بی دردی و آسان فکری مخفی شده باشد. آرام آرام احساسی برایش دست داده بود که به هنگام داوری در باره قاضی هاشم ، دیگر آن احتیاط پرفشاری که به عبور از کوه جمجه های دوستان عزیز ازدست رفته شباهت داشت، او را فرا نگیرد وبا تغییر عقیده  آشکار به خود می گفت:

-  مثلی که قاضی هم تخم خام انداخته ! اگر نی ، نصرالدین چرا از این راز باخبر باشد؟

قطار از سه راهی حیرتان به سوی شهر تا شقرغان راه کج کرده بود. نادر درعقب نمای دست راست مشاهده کردکه کابین سرخ لاری «نواب کل» با فراز وفرود خفیف در عقب او روان است . در دوسوی جادۀ

خاموش، دشت های بی آب وعلف پهن بودند وتک کلبه های متروک وبی سقف همچون دهان جوجه های هیولاهای مرده وخشکیده، سوی آسمان گشاده معلوم می شدند. نادرفکرمی کرد:

-  وقت هایی بوده که آدم هایی درآنجا ها زنده گی کرده اند... حالا کجا نفس می کشند ... مرده اند؟

افکاری در سرش موج می زدند ودرباره زندگی گذشته گان و آدم هایی که زمانی در جایی زنده گی کرده وسپس از آنجا رفته بودند، با دریغ و درد خاموش می اندیشید.

با آن که لاری اش با سرعت زیادی به جلو نمی خزید، ردیف بته های وحشی و آفتاب سوخته، چنان عجیب از دم چشمانش رد می شدند که چشم هایش به سیاهی می انداخت. حقیقتاً به استراحت نیاز داشت، چون او نیاموخته بود که چگونه سهم خویش را از چنگال زند گی بیرون بکشد، همیشه از روی لجاجت با اعصاب خود طریق مجادله درپیش گرفته بود. نیاز شیرین تفریح واستراحت در وی همواره سرکوفت خورده بو ، هنگامی که وجودش محتاج آرامش بود، خشم وحقارت جانگذاری او را از درون سوهان می کرد ومثل اشخاصی که جبراً در برابر حملات نیروهای ناشناخته روح خویش از پا درافتاده اند، دلایلی را اختراع می کرد تا آلام جانفرسای خویش را یک عادت معمولی تلقی کند ، درآن لحظه نیز در وضعی افتاده بود که مثل همیشه خودش را مقهور اراده  آهنینی درنظر نمی آورد.      

-  چرا یک رقم دلم مرده است ؟

متوجه شد که لاری های قطار مثل ماهی های محکومی که درمیان مرداب راه باز می کنند، در پیچا پیچ جاده یی که ازداخل شهر تا شقرغان عبور می کرد، سینه می سابیدند، ولی باغهای انبوه وپربار درختان کنار جاده با سرعت عجیبی ازبرابر دیدگانش رد می شدند. به جای آن که مجذوب منظرۀ طبیعی شهر تاشقرغان شده باشد، با شکیبایی خود ساخته تلاش داشت خودش را قناعت بدهد که هیچ کسی مراقب اونیست واگر چنین

 

می بود، تا حال آسمان روی زمین فرو می ریخت!

 بعضی اوقات که پای تشنج درمیان می آید، غیرت وغرور یک انتظار برآدم مستولی می شود و آدم گمان می کند واقعاً خون وجودش از ویروس شک وتردید پالوده شده است، شاید درهمان لحظه یی که شخص چنین می اندیشد، عناصر مؤذی ترس وتردید از لایه های دنیای ناخود آگاه مؤقتاً عقب کشیده باشند، حتی ممکن است این جنون خوش آیند، ساعت های متوالی ادامه یابد، لاکن عمرش کوتاه است. شاید یک علت این باشد که انسان تا کنون نیرویی را در خود نیافته است که ذرات ناراحت کنندۀ پیدا و پنهان نا باوری های خود را گول بزند. آدم ها در هر سطحی که زنده گی دارند وهم وناباوری درونی خویش را به شیوه خود شان می پرورند. یعنی

درآفریدن انگیزه های واقعی یا بی حاصل، کاری از دست آدم ها ساخته نیست و روح هر انسان کرشمه هایی دارد که از زمره هزاران آن، یکی را هم تاکنون کسی به درستی

 نشناخته است.

طبیعی است که نادر هرگز از این حالت مستثنا نبود وفقط به این باوربودکه:

-  خدا می فهمد چی خواهد شد!

با این سخنان، فی الواقع در خلیج دلهرۀ معلوم وگاه نامعلوم، کشتی سفید آرامش خویش را پی می گرفت.

باری عنان عقل را به دست کودک دیوانه مزاج عاطفه اش سپرد و تصمیم گرفت هنگام توقف قطار در طول راه، پنهانی فرار کند. بعد احساس کرد از عهده چنین کاری بر نمی آید. به راستی که درسیمای اضطراب های بی مورد خویش واقعاً بی طرفانه خیره مانده بود. انگیزه فرار مثل خواب نا تمام، هنوز هم در ذهنش ابهام آفریده بود، نتیجه این که او محکوم لحظه هایی شده بود که گاه آدم را از راه به در می برد و در کرۀ کوچک سر انسان چه گمراهی هایی موج می زند!

 

 

 

تصمیم به فرار، با همان سرعتی که در ذهنش شراره پراکنده بود، با همان تندی به خاموشی می رفت. فرضیه های انسانی همواره به اشکال اولیه خود باقی نمی مانند و همان طوری که پس از غرش رعد، نقش گریزنده وناپایداری در بدنه ابرها می درخشد، اراده انسان نیز گاهی سرنوشتی سخت کوتاه وپا درهوا دارد. در مورد نادر هم طوری پیش آمد که به محض افزایش تشنج، حادثه مرموزی در گوشه قلبش گره انداخت واز این که منبع ناراحتی هایش را در یافته  بود، سعی کرد خودش را مثل سپیداری که در برابر توفان مدهشی خم وراست می شود، روی پا نگهدارد. اتفاقاً همین طور شد. وقتی اندکی خودش را از گمگشتگی آزاد یافت، با افکارش به مشوره پرداخت که نا باوری زود رس وتقریباً بیهوده، ممکن است برایش مشکلات بیشتری خلق کند.

-  چرا از وظیفه بگریزم؟ هرچیزی که در فکر آدم بگذرد، حقیقت نیست. اگر خیال هایی که درسرم دورمی زند حقیقت می داشت، تاحال چندین دفعه مرده بودم !

نمی خواست حتی به خود اعتراف کند که شکار آشوب های درونی بیهوده یی شده است که خیلی شرم آور اند و در این آرزو می سوخت که ایکاش دست غیب، او را از چاه احساسات ذلت بار بیرون آورد

آیا او بدین باور نزدیک شده بود که بالاخره خودش را از دست داده است؟ !

به هیچ وجه چنین نبود. می توان گفت که این قانون در زندگی بسیاری آدم ها اثر میگذارد و در واقع نیرویی است که جلو تهاجم آن دسته از تصورات کاذب انسانی قرار می گیرد که معمولاً در شمایل صادقانه ظاهرمی شوند.

-  چه حال و روزی ... هیچوقت ، تا این درجه ...

 

ذهنش تبدیل به یک دادگاه شده بود که در آن ، متهم وقاضی زبان یکدیگر را نمی فهمیدند واگر هم به درک متقابل می رسیدند، خود شان را گم می کردند. بدین ترتیب افکار بی رحم ومزاحم آتش بحران او را باد می زد.  از همین رو احساس می کرد طی بیست وچهار ساعت، نه تنها از فرط لاغری تبدیل به پوست واستخوان شده ، بلکه در دیده گانش نور زنده گی و امید فرو خفته است. عادات فراموش شده برخی اشخاص در وقت خشونت و خستگی دوباره تولد می شوند، مثلاً نادر سال های پیش که خاطره چندان درخشانی از آن در حافظه اش باقی نمانده بود ، یک درندۀ با انرژی وعجیب بود . بازوهای سفت ومحکم داشت و در زور آزمایی وزهر چشم گرفتن از دیگران تا سرحد شباهت های آشکار با پدرش -  حبیب الله  - پیش می رفت و در لحظه های کوتاه ولرزشناک خشم، الاشه راستش می تپید ودندان هایش باهم جوش می خوردند ، آنگاه خودش را فرمانروای خیره سر بی لشکر تصور می کر . پس کجا بود آن جوهر گمشده یی که او را در کشتن شاه محمود به پیش رانده بود؟ چرا در تلاش های خود برای اهلی ساختن ناراحتی ها درونی مغلوب گشته بود؟ معلوم بود تا چه اندازه یی مأیوس، ناتوان ومتوحش شده بود. حتی در نظر می آورد شاید در برابر آینده یی که هنوز نیامده است

 ( واز نظر او بسیار بدشگون هم بود ) کوچکترین امکان پیش بینی را از دست بدهد . چنانچه وقتی قطار لاری ها به شهر پلخمری نزدیک شد، مفهوم گریزان آینده در نظرش همچون علامه  استفهام برلوحی بزرگ، جلوه نمایی می کرد.

درین حال مشاهده کرد که قطار برای یک لحظه هم، خیال ایستادن در شهر پلخمری را ندارد. در داخل شهر، جنب وجوش تحسین آمیز زند گی ، هر تازه واردی را مجذوب خود می کرد. بازهم دکانداران، قاچاقچیان خرده پا ، خریداران نفت که در امتداد جاده صف کشیده بودند، نگاه های امیدوار ومتبسم شان را برای پیدا کردن آشنایان وحتی برای شکار معامله گران

ناشناس به هر سو متوجه می کردند.

نادر باحرص ونیاز، پیرمرد عصا به دستی را می پالید که تا آن لحظه مثل جادوگران افسانه های کهن، غیابت بی برگشت کرده بود تا در فرصتی غیر قابل انتظار، پیش چشم حیرت زده  اهل ناکجا آباد دنیای افسانه دوباره ظاهر شود!

خیلی عجیب بود که چشمان او به انبوه درهم ومتحرک مردم چنان فرو می رفت که گیچ ومنگ می شد وبه جز افراد جوان هیچ پیر مردی را نمی دید. روشن بود که فقط پیرمرد می توانست او را از این کابوس آزاد کند. هرچه تلاش کرد از ورای گفته های قاضی هاشم، قیافه شخص ارتباطی را در فکر خود بیافریند، موفق نشد. احتمالاً یک علت این بود که همۀ آدم ها در کهولت به یک چهره در می آیند! ممکن چنین تصویری مسلم نباشد، اما نادر درآن دقایق گذرا، همه پیرمردان عالم را شبیه یکدیگر فکر می کرد. در چنین حال، قوه تشخیص در تنگنا می افتد ... او چند لحظه فکر می کرد که داستان مصیبتش طی یک اتفاق ساده ، قرین پایان خواهد شد . حالا که قطار از شهر بیرون می رفت ، تصمیم گرفت با خونسردی ونظم آهنین را در دل برقرار نگهدارد وبدون آن که از این شکست ناراحت باشد ، پشت فتنۀ درد انگیزی را به زمین بزند که شور و آرامش را در وی نابود می کرد.

قطعاً نتیجه گیری کرد که از استقامت های نامعلوم ، زیر نظارت یک دسته ازمردم قرار دارد. از همین رو از زره پوش قطار چشم برنمی داشت. فکر می کرد محتوای انسانی آن جعبۀ فلزی متحرک ، مواد اصلی فاجعه یی اند که انفجار شان از درون او آغاز خواهد شد . حقیقتاً طبع متلون انسان دربرابر پیش آمد های روزگار به شکلی در می آید که اصلاً با روش تشابه با عنصر دیگری جور نمی آید.

-  روزی که شاه محمود را کشتم ... آدم  دیگری بودم !

واقعاً ! حالا همچون مظنون ناتوان ودر تله افتاده ، با نگاه های کوتاه و شتابنده و آمیخته با وسواس وبی اطمینانی ، منظرۀ غم انگیز قسمت عقبی قطار را در عقب نمای راست و چپ می دید، جالب این که شک وتردید او

 

نسبت به منشی بار دیگر بدل به یقین شده بود! البته هیچ گونه دلیلی که حد اقل به پرسش های  یک عقل معمولی پاسخ رضایت بخشی بدهد ، نزد وی وجود نداشت . گاهی انسان به وسیله  شواهد قلبی دچار مصیبت می شود، یا بهتر است گفته شود حتی قلب وشعور در برخی موارد مشاوران خوبی برای آدم نیستند. هرگاه این قول عام درست باشد که عقل پدیدۀ قاصر است، باید بی درنگ بر آن اضافه شود که قلب انسان هم کم وبیش یک شاهد بوالهوس است وبدتر آن که قلب نسبت به شعور یک مقدار خودسرانه عمل می کند.

آنقدر گرفتار مشکلات خودش بود که عادات قلبی وعقلی اش مجال خودنمایی نداشتند، درعوض جریان تازه یی به سویش جلو می آمد واندیشه فرار را در وی جان دوباره می داد.

چگونه می توانست فرار کند؟

در این حال چنگک تیزی از گوشه روحش بالا آمد که سوالی از آن آویخته بود :

-  شاید خطرناک ترین چیزی که با خود آورده ام ، همان مکتوب باشد! در آن چه نوشته شده است؟

برای شخص بی سواد، گاه لحظه های خاص و درد انگیزی پدید می آید که شاید به درد توصیف نا پذیر آخرین لحظه های زایمان یک زن شباهت داشته باشد .

به محض خروج قطار از داخل شهر، نیم تنه منشی ازدهانه کوچک زره پوش بالا آمد وبا اشاره به سوی دشت ، قطار ر ا به توقف داشت . زره پوش درست در نزدیکی رستوران کهنه ومحقری درقسمت چپ جاده حاشیه گرفت وایستاد. راننده ها دسته دسته سوی رستوران نزدیک شدند و تحرک ناگهانی در آن جا برپا گردید.

منشی بی آن که روی صفۀ نسبتاً وسیع در جلوی رستوران بنشیند، همچنان ایستاده بود. این طورمی نمود که او در آن لحظه خیالات سردار جنگیی رابه قرض گرفته بود که دور بعدی فتوحات خویش را عنقریب آغاز خواهد کرد ونخستین

 

کار او معاینه وسایل ونفرات است ، ولی در ظاهر لبخند خوشبینانه یی بر لب داشت و از سیمای جوانش چین های مسؤولیت شناسی روفته شده بود. اکنون برای نادر مشکل بزرگ برای این بود که آیا به اندوه درونی واعصاب خسته اش مسلط خواهد شد یا خیر؟ در حالی که به طور آشکار از اثر فشار روحی ، تکیده به نظر می آمد ، چند گامی به جلو گذاشت ونزدیک منشی ایستاد.  برای وی خیلی دشوار بود که با چهره یی منسبط ونگاه های پر از اعتماد ظاهر شود. به زودی فهمید محال خواهد بود که کوچکترین خطایی رامرتکب شود وتوان پرداخت کفارۀ آن را داشته باشد!

این بود نقطه اوج بد بینی وبحران خیالیی که او را فرا گرفته بود.

نصر الدین  ونواب کل هم سر رسیدند و نادر مشاهده کرد که نواب با قیافۀ ابله ولاقید از قوطی کوچک، مقداری نصوار به دهان انداخت و درحالی که قوطی را به نشانه تعارف ، کف دست نصر الدین گذاشت ، نگاهش رابه طرف نادر دور داد و بار دیگر به نصر الدین رو کرد. این عمل گرچه در حکم بی توجهی نسبت به نادر نبود، از نظر نادر هم جز نامهربانی عمدی تعبیر دیگری نداشت.

وقتی احساسات شخصی بر انگیخته می شوند، حالت دو گانه ومتضاد باریک بینی وسطحی نگری او را فرا می گیرد و در آن لحظه هر نتیجه یی که از اعمال وگفتار مردم به دست می آید، تا حد زیادی می تواند واقعی نباشد. نادر همچون آدم ظاهربین که بیشتر عیب دیگران را می بیند ، درباره نواب با خود گفت :

-  کل لوده هم حالا خودش را آدم حساب می کند !

با این حال هیچ کسی مکلف نبود احساسات اورا جدی بگیرد و همهمۀ حرف وسخن راننده هایکباره به خنده های پر سر وصدا و سخنان مبالغه آمیز مبدل می شد. ناگاه، نادر از روی نیازی که در حقیقت تلاشی برای ایجاد فضای تفاهم به حساب می آمد، به نواب کل روی آورد:

-  چه بار کرده ای نواب ؟

 

 

نواب که دست نصر الدین را دردست داشت، با صدای بلندی به شکایت آغاز کرد وچند گام به سوی نادر پیش آمد ونصر الدین راهم باخود کشانید. معلوم نبود چرا از روی ترحم به نادر نگاه کرد وسپس گفت :

-  مهمات ثقیله بار کرده ام ... افسوس که موترم مزه اش نیست !

نادر بالحن به ظاهر حسرت اندوه اظهار داشت:

-  موتر را چه می کنی -  گپ این است که درین نوبت دست ما خالی اس!

او با این گونه سخنانش می خواست اندوه درونی خودرا پنهان کند، نواب کل فی البدیهه چشمکی زد:

- برپدر بخت وطالع من وتو لعنت !

- کی نقش آمده ؟

نصر الدین به جای نواب پاسخ داد :

- غیر از ما وشما همه گی نان شان در روغن است !

نواب همیشه عادت داشت حرف آخر خود را اول بر زبان بیاورد و به تشریح نیات خود پرداخت:

- درین قطار دلم پُر بود که اگر آرد وبوره بارم نکنند ، چینی باب و تایر سر زلفم است ، مگر از زیر پلو مُلی بر آمده ... کف دست چپم ناحق می خارید!

نصر الدین بی آن که کمترین علامت آشنایی در چهره اش نمودار باشد ، از نادر پرسید:

-  موترت چطور... به سُر است ؟

نادر با بی میلی آشکاری پاسخ داد:

- چه در قصه اش هستی ...

رویش را به سوی اجتماع کوچک راننده هایی دور داد که نقل مجلس ایشان جواد منشی بود . این بار هم نواب نافهمیده میان صحبت دوید:

-  والله بد زدیم !

نادربی اعتنا گفت:

 

-  چه نالش می کنی ... فقط گرسنه مانده ای !

نواب کل مثل خروس جنگ نادیده، گردن باریک خودرا راست کرد:

-  زور آدمی ... دستم تنگ است ... پس بده ده هزار !

-  از کجا بدهم؟ میبینی که من هم تا فرق مهمات بار هستم !

نواب به سوی کسانی که دور منشی گرد آمده بودند، نگاه کرد وسپس خندید:

-  سیل کن آن هایی که نقش آمده اند ، یکجا شده اند وما غریب ها را کسی نمی بیند !

نصرالدین بار دیگر به سوی نادر برگشت وبا لحن خالصانه یی گفت:

-  اگر خدای ناخواسته در راه زد و خورد شود، غرق می شویم !

نادر این بار کمی نرمش نشان داد :

-  چیزی گپ نیست!

نواب بعد از آن که نگاه کودکانه یی به نصر الدین افگند، مدت کوتاهی خاموش ماند و در حالی که نصوارش را به زمین تف می کرد، گفت:

-  راست گفتی!

او روح مخصوصی داشت وبی اراده، از یک حالت به حالت دیگری در می آمد. چنانچه از چنگال دلهره یی که فکر می شد بر وی تأثیر عمیقی گذاشته است، ناگهان بیرون پرید وچشم های کوچک وخشکیده اش را جانب راننده هایی که در نزدیکی گردهم آمده بودند ، دور داد:

- هه ... دست خوش ... دست خوش !

ظاهراً مخاطبش معلوم نبود وشاید به همین سبب بی آن که ادعای بیشتری به میان بکشد ، به جمع راننده ها داخل شد. بازار کوچک رستوران در گرمای جنب وجوش غیر عادی فرو رفته بود و حالا دو سوم راننده ها روی

صفۀ جلوی نشسته بودند و چتر بزرگ پلاستیکی که روی چوب های بلندی برپا ایستاده بود، بالای شان سایه می انداخت. نصرالدین به نادر نزدیک شد:

-  قاضی نگفت که درآن کاغذ چه نوشته ؟

این مسأله که به نقطه ضعف نادر بدل شده بود، زخم کهنه را دردرون پسرکاکا تازه ساخت. با اشارۀ سرپاسخ منفی گرفت. نصر الدین مثل کسی که بوی خطر به دماغش زده باشد، درنگی اندیشید وسپس به مشوره پرداخت :

-  به فکر من بیا یک کار کن ... کاغذ را همرای عکس ها آتش بزن !

چشم های نادر از این پیشنهاد گرد شدند:

- عجب !

- چاره نیست ...  چه می کنی؟

نادر چهره بر افروخت واز خشم ساکت شد. چهرۀ نصرالدین در نظرش همچون « طرح خام یک پیکرنفرین » جلوه گر شده می رفت.

با لحن مقاومتگری گفت :

-  گپی بزن که مشکل را حل کند ، آتش زدن و گم کردن عکس ها آسان است ، مگر می توانی آن ها را برای قاضی هاشم دوباره پیدا کنی؟

نصرالدین با آهنگ سستی اظهار داشت:

-  جانت که در خطر باشد، عکس ها چه به در می خورند ؟

نادر آزمندانه اورا نگاه کرد. سعی فراوانی به خرج می داد تاصدای شان را دیگران نشنوند.

نصر الدین مانند نادر درونگرا ومشوش نبود و هیچگاه اتفاق نیافتاده بود تا در اجرای وظیفۀ سری، پیگیرانه عمل کند . چون در شناخت واقعی نادر توانایی چندانی نداشت، مواردی پیش می آمد که از شنیدن سخنان سر سختانه پسرکاکا، عقایدش را از روی مصلحت اندیشی به نفع خواهشات او تغییر می داد. از آن همه

فشار روحی که نادر را خرد کرده بود، تا اندازۀ زیادی بیگانه بود. در آخرین لحظه هایی که نادر از خود دفاع می کرد، او تصمیم گرفت ذهن خود را درین رابطه به کار اندازد، مگرمثل شخصی که خطر حتمی را قصداً نادیده پنداشته است، گفت:

-  فکرت را خراب نکن ، در ذخیره کابل که موتر را تخلیه کردی ، کش بده طرف خانه و کار اسناد را یک طرفه کن!

نادر حرف او را جدی گرفت و حتی لحظه یی گمان برد که از چهره نصر الدین کراهت گذشته پاک شده و در نتیجه ممکن است مستوجب بخشایش باشد. درین اثنا نواب کل که بی مقدمه میان صحبت های دیگران نفوذ می کرد، بانگ زد واز راننده ها دعوت کرد به صرف غذای چاشت روی صفۀ رستوران گردهم آیند. سخنان نواب همواره عاری از نکات مهم وبکر بود، ولی این نکته درنظر نادر حیرت ناک بود که دیگران توجه خاصی به حرف های غیر مسؤولانه وی ابراز می داشتند، حال آن که نواب غالباً درباره مسایل بی ربط سخن می گفت وگپ هایی می زد که ممکن نبود در مغز هیچ دیوانه یی هم خطور کند. مخاطب اصلی خویش راناگهان نشانه می گرفت، چنانچه از دور به نادر گفت:

-  خیالم که شکمت چرب است که نان خوردن یادت نمی آید!

نادر درحالی که به جلو حرکت میکرد، زیر لب گفت:

-  چه ریشخند آدمی !

درین موقع نیز به خاطر اطمینان خودش به سوی نصر الدین برگشت وبی آن که سخنی بر زبان بیاورد ، اورا نگاه کرد.  درین نوبت هم برایش مسلّم گردید که نصر الدین هیچ حادثه  ناگواری را پیش بینی نکرده است. نادر که از شدت هیجان، سر کوفته و رنجور شده بود، حالا به طرز آشکاری به دسته بندی افکار و خیالاتش پرداخت، متأسفانه حالت دیگری در وی پیش آمد وبه طور زننده ای دریافت که وضع اوبا نصر الدین هرگز قابل مقایسه نیست. بار دیگر از ضعف وناراحتی ناخواسته به تشویق افتاد ، حتی نزدیک بود

 

از شدت شرم وخجالتی از پا در آید ، ولی کوشش فراوان به خرج داد تا تبسم اندوهناکی را از چهره اش زایل نکند.

چون فشار مضاعفی را در خود احساس می کرد، از این که شاید علایم دیوانگی در وی نمودار شده باشد، اعصابش غارت شده می رفت. نصر الدین دست او را  گرفت و در چهره اش خیره ماند:

-  حیران هستم چرا زندگی را اینقدر سخت گرفته ای؟

لحن سخنش خدمت گزارانه بود؛ اما نادر از آن بیم داشت که او مبادا رفتار بی اعتنا واستهزاء آمیزش را از سر گیرد، بدون شک در مقابل هر گونه واکنش نصرالدین حساسیت غیر طبیعی پیداکرده بود. معلوم نبود چرا به خود فشار آورد که درباره آشفتگی های درونی خود ابراز نظر نکند، چون خیال می کرد، شاید تغییر آهنگ صدایش نصرالدین را به این نتیجه نزدیک کند که او عقل واراده اش را باخته است !

مشکل دیگر این بود که بیش از این در برابر نگاه های راننده ها مخصوصاً چهره زردنبو وبی ملاحظه نواب کل مقاومت نداشت؛ به همین دلیل به نصر الدین پیشنهاد کرد که بروند به داخل رستوران غذا بخورند. هر چند اشتها نداشت، احساس گرسنگی هم از سرش دست بردار نبود وبه علت کوفتگی زیاد ، بیشتر از هر چیزی به خاموشی احتیاج داشت. گاه چنان پیش می آید که خاموشی راه را به روی افکار سرطانی و حالت های پوچ ومضر می بندد و آدم می تواند رد پای افکار معقول خویش را دنبال کند. غذای رستوران طعم بدی داشت، گویا برنج ناصاف را عجولانه روی آتش دم داده بودند و تکه های سیاه شدۀ گوشت گاومیش اصلاً قابل جویدن نبودند. نصرالدین آستین دست راست را بالا کشید:

- بخور که عجب چیزی است !

اولین لقمه را کلوله کرد ودردهان فروبرد، نادر گفت :

-  صبر کن، اشتها بیاید!

 

  

 

- شروع کن ... اشتها زیر دندان است !

نادر همچنان به تصورات غیر قابل تعبیر خود دو دستی چسپیده بود، معهذا به سوی بشقاب دست دراز کرد و اول لقمه بزرگی را میان انگشتانش جمع کرد. سپس به سوی بشقاب سرش را خم کرد ولقمه را دردهان گذاشت وتکه گوشتی هم برداشت. وقتی کار جویدن اولین لقمه اش خاتمه یافت، تکه، تکه گوشت را با کمی سرعت ازمیان لبانش به درون دهن عبور داد واز لبِ نان خشک چُندکی گرفت و چربی دستش را با آن پاک کرد واندکی عقب نشست. نصرالدین بیش از این تعارف را کنار گذاشت ونادر با حسرتی پنهان، شاهد غذا خوردن او بود. از یک نظر فکر می کرد نصر الدین با سخنان زنده وبی باکش ، او را از حالت جا افتادگی روی پا خواهد کرد. همان لحظه به کوچۀ احساس دیگری دور خورد واز خود سوال کرد که آیا جوهر مردانه گی نصر الدین تا اندازه یی است که بتواند بالایش اعتماد کند؟

حقیقتاً سیمای نصر الدین درآن لحظه هیچ جذبۀ انسانی برای او  نداشت. پس این چه رازی بود که می پنداشت، نصر الدین دست کم درآن فرصت، مانند سایبان سردی بود که او می توانست در پناه آن دمی بیاساید؟ نصر الدین عهد بسته بود که دیگر درباره مسایلی که شکنجه تسلی نا پذیر نادر را دامن می زدند، ابراز عقیده نکند. در چنین حالتی دشوار است که شخص به تصمیم ساختگی خویش پایدار بماند، تازه این که پای نصر الدین هم به طریق دیگری به این حادثه داخل بود ومانند کودکی که بعد از تماشای کشتن گاو یا گوسفند در روزهای عید قربان، شبانه خواب از چشمانش می گریزد، دلگیر و ناراحت بود. پرسید:

- گمان نمی کنی بعد از ترور شاه محمود، از طرف نفرهای «خاد» زیر تعقیب باشیم؟

نادر فی الفور پاسخ داد:

-  اگر بفهمند من وتو این کار را کرده ایم ، گرفتار ما می کنند... به تعقیب کردن چه حاجت است؟

 

نصر الدین گفت:

-  فکر ما وتو با فکر «خاد» بسیار فرق دارد ... آن ها انتظار می کشند چه کارهای دیگری می کنیم!

نادر اعتراض آمیز گفت:

-  از همین خاطر خود را گوشه گوشه می گیری؟

نصر الدین به سرعت در چشمانش نگریست ومفهوم نگاهش این بود که:

« مرغ تو یک لنگ دارد!»

ومانند زاهدی که علی رغم خواست های مقدس، دلایلی بازدارنده یی راهم نزد خود نگهداشته است، با آهنگی آمیخته با احتیاط وتردید گفت:

- خود را گوشه نگرفته ام، چرا آدم از روی بی احتیاطی خودرا به خطر بیاندازد. یک بار سر درگریبان ببر، به آل و اولاد وسیاه سرت فکر کن... اگر خدا نا خواسته تونباشی درین زمانه چه کسی غم عیال تر می خورد؟

نادر به استد لال پرداخت:

-  ما وتو این جا هستیم وبچه های مردم درجنگ کشته وزخمی می شوند، اسیر میشوند، زن وفرزند شان درمیدان می ماند، آن ها آدم نیستند ... جان برای شان شیرین نیست؟ ازما چی کم می شود که به اندازۀ توان خود کمک شان کنیم ... رحم ومسلمانی در نظرت چه است؟ از این که بگذریم قاضی هاشم را پیش نظر بیاورد، که مردانه وار در پهلویم ایستاده شد ... این کار از دست هر کسی هم پوره نیست ... اگر این آدم به دادم نمی رسید، خدا می داند از من چه جورمی شد، معلوم بود غمباده می گرفتم، دلم می شکست وفلج می شدم ...

نصرالدین میان حرفش دوید؛ زیرا احساس کرده بود که هرگاه احساسات نادر را از پیشروی بیشتر مانع نشود، صدایش بلندتر خواهد شد. با استواری وملایمت گفت:

-  هر کار راه وطریقی دارد، هرچه نباشد ماوتو آدم های خللی هستیم، اگر مصیبتی پیش بیاید، آن وقت کی به درد ما می خورد؟ من تا دم مرگ

همرایت ایستاده هستم، مگر تو چهار طرف کارهایت را بسنج، مواد قاضی هاشم یک کیلو، دو کیلو نیست که به آسانی غمش را بخوری ، کم از کم چهار سیر وزن دارد وتول بکس موترت را پُرکرده است. دیروز اگر منشی موترها را تلاشی می کرد چه جواب داشتی؟

نگاه های نادر قانع شده می رفتند، مگر زبانش به شیوۀ خود عمل می کرد، این حالت دوگانه را نصرالدین نمی توانست در وی مشاهده کند. ظاهراً پند و اندرز هم به حل مشکل کمکی نمی کرد. نادر با سعی وافر ثابت می کرد که نصر الدین حق ندارد، استدلالهای خود را بالایش تحمیل کند، چنانچه از اخلاق خشک ولحن نرم ناشدنی اش انتظار می رفت، به نصر الدین گفت:

- حال وقتی آمده که ما وتوغیرت خود را آزمایش کنیم ... امروزخودرا آرام بگیری، فردا زن ما را می برند، اولاد ما را به شوروی روان می کنند.

نصر الدین با لحن گزنده ای حرفش را برید:

-  غیرت بی جای سرخود آدم را می خورد!

نادر مثل یک مبلغ سیاسی به استدلال خود ادامه داد:

- این کارمعقول است، بی جای نیست، رضای خداوند است، خداوند ما را در پناهش نگهدارد، چرا از خطر می ترسی؟ اگر تو ناحق از چیزی می ترسی مسأله جداست ، این کار زور نیست، خدمت است!

نصر الدین از شنیدن حرف های نادر، کم وبیش متعجب گشته بود. او که هیچگاه پسر کاکایش رابه گفتن حرف های سیاسی شایسته نمی دانست، او را در دل به سخریه گرفت:

-  نادر هم آدم مهم شده ... چه زمانه ای !

سپس گفت:

-  کسی به خدمت من وتو ضرورت ندارد، غریب آدم هستیم ... یک دریور از آسمان هم پایین شود، درنظر کسی نمی آید، ناحق خودرا به

 

توپ برابر نکن ...

- عجب؟!

-  عجب نیست، حقیقت است !

این ضربه بالای نادر صاعقه آسا بود والساعه احساس کرد که نصر الدین دیگر قابل اعتماد نیست وافکارش فاسد وتباه شده است!

هنوز هم با دل خود بس نیامده بود و اکنون به این حقیقت نزدیک شده بود که هرگاه برای شخصی احساس حقارت وتذبذب دست بدهد، ابداً قادر نخواهد بود کار بزرگی را انجام دهد. به عنوان آخرین تلاش به نصر الدین گفت:

-  واضح گپ بزن . چطور یکدم از این کارها دل زده شده ای؟

چهرۀ نصر الدین آشکارا نشان می داد که مبارزه با دولت در خود ظرفیت او نیست وبی نیازی کسالت باری از چشمانش جاری بود. هنوز هم وانمود می کرد که اندیشه های عالی در سر دارد ومثل شخصیت جدی گفت:

-  فعالیت وخدمت ازخود اندازه دارد، حفظ جان هم فرض است ... خیال می کنی دولت خواب است که زیر ریشش فعالیت کنی وترا نبیند؟

نادر از این بهانه تراشی ها خوشش نیامد. چون بعد از کشتن شاه محمود، کم وبیش به بیماری خود بزرگ بینی مبتلاگشته بود، هر سخنی که موقعیت جدید اورا زیر سوال می برد، در نظرش نهایت نفرت انگیز می نمود. گمان برده بود نصرالدین تلاش دارد تا ارزش های درخشان او را از اهمیت بیاندازد و در آن لحظه به شاعر فقیری شباهت داشت که از دیگران توقع دارد تا او را مثل یک شخصیت اشراقی ارج گزارند، اما وقتی متوجه می شود که دیگران هرچند به طور پنهانی به ریشش می خندند، این دنیای بزرگ درنظرش چنان می آید که گویی آرامگاه ارواح پلید است وبزرگی او در آن نتواند گنجید!

درین هنگام به حکم طبع ذاتی خویش روی آورد وبا لحن یک بازجو سوال کرد:

- کار من ناسنجیده وخراب، اگر قاضی هاشم این وظیفه رابه تو می داد چی می کردی؟

نصرالدین مانند شخصی که از روی آرامش وجدان صحبت می کند، پاسخ داد:

-  اول قبول نمی کردم، دوم اگرقبول کردم، هرطرفش را می سنجیدم وعقل خودرا قاضی می ساختم که آیا اجرای این وظیفه از دست من پوره است یانی؟

درصورتی که گپ نامعلوم باشد، چرا آدم چهار پنج سیر مواد را در موترش بیاورد؟

مگر تو خبر داشتی که نفر ارتباطی کدام روز و چند بجه باید آنجا می آمد؟

دفعتاً یک گپ سر راهت پیدا می شود وگیر می آیی ... چه جواب داری؟ خصوصاً خبر نداری در مکتوب چه نوشته شده و عکس های نفرهای خاد چقدر خطر ناک استند!

نادر فکر کرد او راست می گوید. واقعاً نتوانسته بود، چنین خطرهای بی اسم ورسمی را پیشبینی کند، حد اقل همه چیز در آن لحظه آهسته آهسته به سوی ورطۀ ندامت پیش می رفتند و آن همه اهدافی که دست توانای احساسات برایش شکل داده بودند، به شکل خر مهره های فریبندۀ حماقت های آرایش شده جلوه گر شده می رفتند؛ مع الوصف تصور می کرد برای بیان حقایق، روش های معقولی هم باید وجود داشته باشد؛ ولی در سخنان شوم نصر الدین چیزی را احساس می کرد که از روحیۀ دوستی وهمرازی به دور بود.

دلگیرانه از نصر الدین پرسید:

-  حالا چی کنم؟

نصرالدین مایل نبود بیشتر ازاین او را از خود برنجاند. هر چه سعی کرد پیام مهمی را در لابلای حرف ها برایش حالی کند، موفق نشد. شکی وجود نداشت که نادر تا اندازه یی معنی هیجان اورا درک می کرد؛ اما هر دو از اشارۀ مستقیم به اصل موضوع تحاشی می ورزیدند.

نگاه های نصرالدین پیام می دادند:

چرا احمقانه در معرکه یی در گیرمی شوی که فایده یی برایت ندارد؟

غیر از این، طریقۀ معقول برای دادن مشوره به نظرش نمی آمد، اما خیلی تعجب انگیز بود که یک باره گوشزد کرد که:

  

 

-  مواد را به صاحبش پس بده وبرایش بگو این کار از دست من پوره نیست. قاضی هاشم نفر های زیاد دارد که در سمت شمال برایش کار می کنند ...

نادردر بارۀ لاقیدی آشکار نصرالدین درنگی اندیشید:

-  در فکر هستم چرا من وتو خود را گم کرده ایم؟

این سوال باب طبع نصر الدین نبود و احساس می کرد لحظۀ رو گردانی علاج نا پذیر از نادر فرا رسیده است. در حالی که حکیمانه به چیزی فکر می کرد، گفت:

-  هر طوری فکر می کنی ... گپ هایم را برایت گفتم و از گردنم خلاص کردم!

نادر از رستوران بیرون رفت. سر سنگین شده اش روی گردنش بار اضافی شده بود. هول ندامت جاذبۀ نیرومندی دارد و گاه سرکش ترین آدم ها را دست آموز خود می کند. آیا واقعاً احساس ندامت می کرد؟ قبل از آن که از رویارویی درونی با چنین احساسی اجتناب کند، از سخنان نا سازگار نصرالدین هیجان زده گشته بود.

 سخنان نصرالدین اگر چه آهنگ نرم وبی غرضانه داشتند، چقدر تهی بودند!  این حالت یک باردیگر رودبار ارادۀ تازه یی را در خشکزار روح تنهای نادر جاری کرده بود. او خود نمی دانست که حالا هم به هیجان های درونی خویش تسلیم شده بود، به همین سبب فکر می کرد که چیزی در رابطۀ او با نصر الدین فاصله انداخته و اکنون به جای دوست همرازش، هیولای مهیبی را مشاهده می کرد. اینک کلمه به کلمه حرف های او را دوباره در مغز خود مرور می کرد، با آن هم خودش را سزاوار سرزنش نمی دانست؛ در عوض برای نصر الدین متأسف بود، شاید یک مقدار مشکل او درین حقیقت خلاصه می شد که به افکار و عقاید آدم های عاقل تر از خویش اهمیتی نمی داد.

او در واقع انگیزۀ مقاومت ناپذیر دیگری را در خود حمل می کرد که به

واسطۀ آن، موانع کوچک زندگی را از سر راهش بر می داشت. این چگونه انگیزه یی بود که او را در فعالیت های پرخطر، قهرا ًبه جلو می برد؟  عقل او درین باره فقط چند کلمه تحویل زبان می داد.

واقعیت این که آن چه درآن روزگار اتفاق افتاد، طور دیگربود. اساساً به بازی تقدیر شباهتی نداشت وهمه چیز از آن لحظه یی آغاز شد که یک صبح روشن مردم با چشم های خود دیدند که آدم های عجیبی در کوی وبرزن وخیابان های شهر روییده اند وبر موجودات پولادین وخروشناکی سوار بودند که در هر قدم، زمین را به دندان می گزیدند وپاره می کردند ونعره می کشیدند. کسی قادرنبود درین باره از آنان سوال کند؛ تازه این که زبانی هم دراختیار نداشتند تا از آنان سوال کنند که چرا آمده اند و از کجا آمده اند؟

اما نادر خیلی جسارت نشان داد وبا گام های بی اختیار به آن ها نزدیک شد. البته او این مسأله را نفهمید که درین کار چقدر شجاعت شگفت انگیزی از خود ظاهر ساخته است. ظاهراً جرأت خارق العاده یی هم درکار نبود؛ زیرا غریبه های تازه آمده، همه از جنس آدم بودند. احتالاً هیچکسی از همسایه ها هم توضیح داده نمی توانستند که آن ها از کجا نازل شده اند! آیا افسانه های خیالی، هویت واقعی به خود یافته بودند؟
آهسته آهسته حیرت آنان فروکش کرد وروزهای بعد مشاهده کردند که تازه آمده ها اگر چه سرخ چهره وعبوس بودند، گاه گاهی به سوی صاحبان شهر لبخند می زدند، حتی نشانه هایی دیده می شد که میل دارند با آنان باب گفت وگو باز کنند. بیشتر میل داشتند فقط باخود شان به زبان جن ها صحبت کنند و درآن هوای سرد زمستان، بدن های شان را برهنه سازند!

چنین حالت جاذبۀ نیرومندی را هم در خود داشت ونه تنها اهالی شهر، بل کودکان را به سوی خود می کشید. ترس و شگفت زدگی مردم اندک اندک رو به کاهش می رفت؛ اما امواج گدازنده و کنجکاوی عمیق از چهره های شان فوران می کرد. کودکان تقریباً یقین یافته بودند که اینک دیوهای قدرتمند قصه های مادر کلان ها، کوچک شده وبه دیدار آنان شتافته اند! تفاوت این بود که دیوهای قصه های

مادر کلان ها، کوه ها را روی شانه های خویش بلند مکردند تا برفرق جادوگران بکوبند؛ مگر این غریبه های کوچک شده، خود روی کوه پاره هایی سوار بودند که زیر پای شان می غریدند. چنین تغییر شگفتی را چه کسی می توانست توضیح دهد؟

انصافاً تهور کودکان بیشتر از بزرگسالان مایۀ

تحسین بود و در اطراف آن جانداران عجیب حلقه می زدند و پیوسته به ذهن خود فشار می آوردند که آیا این هیاکل تازه، با اشباح ترسناک قصه های مادر بزرگ ها چه خویشاوندی داشتند؟ آیا از سوی کاهنان آسمانی اهلی شده وبه زمین فرستاده شده بودند؟ هرچند این مخلوقات مشکوک ، صاحب دو دست ودو پا بودند، خیلی به راحتی بر شانه های غول های کوچک خویش سوار می شدند، شگفت آن که غولهای شان از آن ها اطاعت می کردند وبه سینه می خزیدند. فقط صدای شان خیلی وحشتناک بود اسباب حرام کردن خواب کودکان شهر بود. تفاوت صدای غول های کوچک پولادین با آوای لرزاننده ورعد آسای هیولای قصه ها، به وضاحت قابل درک بود ... سر انجام سرهای کوچک کودکان را وهم دنباله داری می انباشت وبه سوی خانه های خویش می گریختند. نادر درآن روزها مثل کودکان به دور وبراشباح ناشناخته قدم می زد وپیش خود می گفت :

-  این ها به چه حقی این جا آمده اند؟

اول احساس نمی کرد که ممکن است چیزهای دردناک واذیت کننده ای در ذهنش ته نشین شوند که او دیگر قادر به بیرون راندن آن ها از ذهن خود نباشد، بعد ها می گفت:

- همه چیزها از دست رفت ... همه چیز از دست رفت ... خوار شدیم ، بندۀ بنده شدیم ... روس ها ملک ما را گرفتند ... حالا ما را مثل لقمه یی با دندان های خود می جوند ...

درد مشترکی به جان همه ای اهالی شهر افتاده بود، درد خشکی که در استخوان ها تیر می کشید. روز به روز خنده از چهره ها و شادمانی از دل ها می گریختند. کسانی سوگند می خوردند که همه چیز پایان یافته است، اما برخی

را عقیده برین بود که آبروی مردم برباد نخواهد رفت. کسانی هم بودند که نگرانی های مردم را بیهوده می دانستند.  اعلام می داشتند که به وراجی وشایعه پراکنی دشمنان اعتنایی نکنند و خود شان به استقبال دوستان آبی چشم خویش جام های ودکا را بالا می کشیدند وبانگ وشانوش، زیر سقف خلوت خانه های شان طنین می انداخت. به راستی هم زند گی مطابق قانون متضاد خویش نفس می کشید ومردم آیندۀ خویش را اسیر رویدادهای دهشت انگیزی احساس می کردند و راه فرار می جستند ... هیاهوی آرام شهر، آهسته آهسته جای خودرا به فریاد توفان های تازه یی رها می کرد که دیگر به اجزاء زنده گی بدل شده بودند . بازهم یکدسته از مردم استدلال داشتند که جامعه دستخوش یک سوء تفاهم شده است و آزادی واختیار هیچکسی لگدمال نخواهد شد ... این هایی که شما قوم جن واصحاب تباهی به آنان لقب نهاده اید ، دوستان وفا داری اند که حاضر اند باخون صاف خویش سیمای خوشبختی مارا برلوح سفید صداقت ترسیم کنند ... درنگاه های مردم، ظواهر فریبا ودر قلب های شان کلمات قلابی ورنگ زده تأثیری بر جا نمی گذاشت. هرجا که می رفتی، تصاویر نفرین، تأسف واستهزاء درنگاه های همشهریان به چشم می خورد و واژه های « خاین » ، « مزدور » ، « کافر » ،            « وطنفروش » و « روزیونیست خام اندیش » بر زبان ها گل می کردند وقلب های خونین در تپش های بی وقفۀ خویش صاحبان شان را به دادخواهی فرامی خواندند.

 نادر نیز از انبوهۀ جوشان زندگی سهمی برای خود برمی داشت و آرام آرام به قربانیان وقاحت های بی نظیر وزنجیری هایی که از فرط کوچکی، بازی های بزرگ را نادیده می پنداشتند، خاموشانه می نگریست وجز آه، چیز دیگری برای بازپس دادن در اختیار نداشت ونمی دانست که میوه های آگاهی آدم هایی مانند او به آسانی نمی رسند تا آن که دست حوادث بی رحم، به بازوی مصیبت های تازه یی پیوند شان نزند. وقتی مسابقۀ انتقام از نامردی های ونامرادی ها، پیوسته صحنۀ خونباری به خود می گرفت، او دیگر مانند رعیت وفادار یک پادشاه بی مسؤولیت زیر «سایۀ خدا» احساس آرامش نمی کرد بلکه تمایل داشت در برابر حدیث بنده گی اعتراض کند.  

  رفته رفته انگیزۀ مقاومت ناپذیری در روحش ثمر می داد تا آن میوۀ تلخ، یک روزی از شاخه اش فرو افتاد. اوبرای جمال لوگری گفت:

- روس ها وطن را صاحب شدند... هرچه طاقت می کنم ... گلویم پُر می شود... دلم می خواهد به کوچه برایم وفریاد بکشم که او مردم خود را از کرختی بیرون بکشید ...

بیش از این افکارش را توضیح داده نمی توانست، نفس نفس می زد و رنگش می پرید. به راستی که زنده گی در آن روزها خیلی به سختی می گریست و شیطان تباهی، ترکیب زشت خویش را در صفحۀ قلب های غم آلود نقش می انداخت. سال های خوش و ایمن پایان یافته بودند و دوران تازه یی فرا رسیده بود که برای مردم آشوب هدیه می داد وخشونت توزیع می کرد و آن ها را زیر بار وعده های رنگارنگ فرو می برد.

نادر درآن هیاهو، نیمرخ کسانی راهم مشاهده می کرد که اول ها پیش پای هزاران هزار پاشنۀ آهنین، گلهای ارادت خود را فرش می کردند وپسان ها شور وشیون راه می انداختند وبا دیگران هم آواز شده بودند و میگفتند :

-  چنین چیزی آرزوی ما نبود!

آنان به آن دسته از مردم شباهت داشتند که وقتی قربانی  پاکدامنی های خویش می شوند، بلافاصله از پاکی روی می گردانند؛ در نوبت بعدی بی مصرف می شوند و آخر کار در بیغوله های بی تفاوتی محض فرو می خزند ... 

جمال لوگری به حرف های درد انگیز نادر فقط گوش می داد. نادر قادر نبود عوالم پشت چهره اش را توضیح کند ... سر انجام روزی فرا رسید که زاغ سیاه مصیبت بر چشمان زندگی معمولی اش منقار تیزش را فرو برد و او را خود به خود به میدان مسابقۀ انتقام کشانید؛ میدانی که دست سرنوشت، نصر الدین راهم تصادفاً در میان آن پرتاب کرده بود و قاضی هاشم وجمال لوگری درآن معرکه، سررشته داران کوچکی به حساب می آمدند.

 

 

 

 

 

 

- نهم-

 

بدین ترتیب نصرالدین حرف هایی به خاطر عبرت وتسلی نادر برزبان می آورد واصلاً درین باره نیاندیشیده بود که پسر کاکایش در آتشدان انگیزه های

دو گانه یی پخته شده بود.

وقتی دنبال نادر از رستوران بیرون آمد، قیافۀ ناراضی وغمزده یی به خود گرفته بود وچهره اش می گفت که نادر بر اسپ یاغی وبی زین تباهی جانب سرزمین مصیبت های تازه می راند!

نواب کل کنار یکی از تیرهای سایبان ایستاده وفارغ از افسانۀ خوبی وبدی، در بارۀ هرچیزی ابراز نظر می کرد وحتی کلمات زشتی را در حق شخص غایبی به کار می برد و دیگران را به خنده وامی داشت. وقتی نادر در کنارش ایستاد، نواب برایش سگرت تعارف کرد. چون با امتناع ملایم نادر مواجه شد با سرمستی عجیبی او را زیر باران کلماتی قرار داد که فقط به دهان خودش جور می آمد . نادر که ناگهان به خنده افتاده بود، تعارف او را پذیرفت، اما نواب به عنوان حسن ختام حرف هایش به او گفت:

- سگرت وچلم نمی زنی، نصوار نمی اندازی ... چرا زنده استی؟

نادر ظاهراً به استعمال این چیز ها عادت نداشت، مگر این حکم در بارۀ راننده ها چندان درست نیست. خیلی مشکل است دربارۀ راننده های حرفه یی اظهار عقیده یی درست از آب درآید یا بر عکس آن. لاقیدی وتصمیم ناگهانی راننده ها در زندگی روزانه غالباً مایۀ تعجب است . شاید آداب گفته ناشده یی دربارۀ آن ها وجود دارد وشاید تعبیر احتمالی آن چنین باشد که قاعدۀ ثابتی برعقاید ورفتار شان فرمان نمی راند وبیشتر زیر تأثیر عادات ویژۀ خویش عمل می کنند.

نادر با آن که نوعی برازندگی آمیخته با وقار را درخود احساس می کرد، خیلی به راحتی از حرف های نواب کل متأثر می شد. چنانچه بی محابا سوی نواب دست دراز کرد واز قوطی نصوارش مقداری برداشت وبه گوشه دهان گذاشت وسگرتی راهم روشن کرد وبا آهنگ سوخته یی گفت:

-  دیگر چیزی برای گفتن داری؟ کل لوده؟

با شگفتی مشاهده کرد هیچیکی از حاضران، قهر وپریشانی او را جدی نگرفته اند ومثل همیشه بدون حادثه آفرینی با خود شان درگیری لفظی

داشتند وگاه حرف های شرم آور شان از دایره اخلاق بیرون می رفت و خمی به ابرو نمی آوردند. در حالی که روی شکم های خود دست می کشیدند، یک نوع احساس رضایت که معمولاً پس از صرف غذای چرب به سراغ آدم می آید، خواب را در چشمان شان تلقین می کرد وبا نوک چوب گوگرد لای دندان های شان را صاف می کردند. شگفت آن که نواب بیشتر از دیگران سرمست بود وحتی عربده می کشید وشانه هایش را تکان می داد. دیدن او غریزه  خشونت نادر را عمیق تر بر می انگیخت و سویش چپ چپ نگاه می کرد. سر کل نواب درکلاه سیاه رنگی پوشیده شده بود و چشم های بی مژه اش را مرتب حرکت می داد وقهقه می زد.  این موجود بی خیال برای او مایۀ حیرت وهیجان بود، ولی از صدای شیهه مانندش منزجر می شد وبه طور اسرار آمیزی نتیجه می گرفت که درین دنیا هرکسی به شیوه خودش زندگی می کند وهیچکسی به علت عادات خویش قابل ایراد وسرزنش نیست.

سر انجام این سر وصداها وقتی به یکباره گی خوابیدند که آمر قطار روی لبۀ صفه رستوران به حال نا پایداری قرار گرفت و اشپلاق سیاه رنگی را از جیب بیرون آورد وباد دهانش را با فشار طولانی در آن دمید تا رگ های گردنش متورم شدند .

ظاهراً مجلس گرم راننده ها فرو نپاشید ودر آمیزی آواهای گوناگون همچنان ادامه داشت .

- یک دعای خیر !

- برادران خیر خود را بخواهید !

- نواب کل خود را قایم کن !

- گپ چتی نزن ... خدا هرکس را می بیند !

- قهر نشو، مزاح کرد !

- انشاء الله درراه خیر خیریت است !

نواب که از مستی افتاده بود ، با نگاه های بدون اغماض کسی را می پالید وبی آن که مخاطبش شخض معینی باشد ، گفت :

 

-  درقصه اش نیستم ، مرگ به دست خداست !

-  راست می گوید بیچاره ... عضو سازمان جوانان ریاست است، دیگر چی ؟

-  هو ... نصر الدین تو هم شیرک شدی؟

-  قهر نشو، چه عیب است که آدم عضو سازمان باشد؟

-  هرکدام ازما وشما دریک جایی خود را سنجاق کرده ایم ... فهمیدی ؟

زیاد دهانم را باز نکن !

-  جمع شوید ، قطار حرکت می کند !

-  رفقای حزبی ، یاسین های شریف را در لب جیب بگذارید !

-  بس کن چه گپ زده روان استی ، جان جور به دردت نمی خورد؟

کسی باخنده صدا زد :

-  موتر سر قطار تلخه به کار است ... نواب به پاسخ آن صدا به ظاهر ناشناس صدا کشید:

-  تلخه به کار نیست ... کارت سبز به کاراست !

سخن آخر نواب همچون تیری در سینۀ نادر فرود آمد و چنان قیافه یی به خود گرفت که اشکال عبوس درختان جنگلی رابه یاد می آورد که هنگام عبور موتر، گذشت سریع لحظه های زنده گی راهم تمثیل می کنند . این امر برایش قابل درک بود که در یک چنین حالتی ، هرگونه واکنش، ساده گی و قرین به حماقت است. با نگاه های سوزان خویش نشان می داد که نواب چقدر در نظرش بی مقدار است اما بیش از این کاری از دستش ساخته نبود .

نواب که باد به کاهش نرسیده بود ، خوش خوانی می کرد و گاه با سخنان بی پرده اش در بارۀ چند حلقه تایری معلومات می داد که در سفر قبلی دربازار نقد کرده بود و ناگهان یک باره درجادۀ ممنوع سیاست می راند وسررشته آشنایی های خویش را با یکی از اعضای بیروی سیاسی پیوند می داد و حاصل جمع تلاش های خود رابه میدان می افگند ومی گفت:

درنظر شما آدم ریشخند معلوم می شوم ، مگر آدم های مثل شما را در جیب چپم دارم !

فقط فدامحمد آمر قطار، نخست حرف های او را کم وبیش جدی می گرفت ، سپس به

 

 

 

 

 

 

 

خنده درمی آمد ورنگ تیره لای دندان هایش به چشم می زد وسر تکان می داد :

-  درست می گویی نواب جان ... مثل من وتو چند نفر دیگر درین وطن پیدا شود ، دنیا گل وگلزار است !

فدامحمد بیش از این حوصلۀ قبل وقال بانواب را نداشت و چون به عقب نگاه کرد، دید که چند تن از منسوبین قطار هنوز از صرف غذا فارغ نشده اند. جواد منشی که نقل مجلس چند تن از راننده ها گشته بود، محترمانه از آمر قطار خواست که تا یک ربع ساعت دیگرنیز زیر سایبان صفه رستوران دم خود را چاق کنند وچای بنوشند . آمر قطار هنوز با آن اندام کوتاه وشکم سنگین در آنجا ایستاده بود وخواهش منشی را لبیک گفت با آن هم با حالتی کراهت آمیز به منظرۀ لاری ها وشادی بی موجب راننده ها نگریست. چون به ساعت بند دست خود نگاه کرد، به منشی گفت :

-  به شرط آن که یک سیر خربوزه بخری !

منشی که تقریباً غافلگیرانه در یک آزمون برابر شده بود ، به ناحق خندید . البته او می دانست که در برابر خواهش چه کسی قرار گرفته است . بدون شک مدیر ترانسپورت ریاست کاماز حداقل در نظر او آدم عادی نبود ، خصوصاً که منشی درآن تازه گی ها خواهش سوزانی برای آموختن دریوری در خود احساس می کرد، خودش را مکلف می دانست تا ناز بردار فدامحمد خان باشد ، مگر منشی درعرض چند دقیقه فکر تازه یی را مطرح کرد:

-  مدیر صاحب از دریوری ها برایت پول جمع می کنم ... قسم خورده ام که امروز از پول جیبم خرج نکنم !

حرف هایش تمام نشده بود که آمر قطار وسط میدان قرار گرفت وشادمانه فریاد کشید :

-  وه ! چه خوش می فرمایی ... شرط خود را از جیب دیگران پوره می کنی؟

این بار منشی تسلیم شد و در جیب های خود به پالیدن چیزی پرداخت ، سپس از جایش برخاست وبه سوی دکان کوچکی درجناح راست رستوران به راه افتاد . نواب بی محابا فریاد زد:

 

-  بی شک ... شیرینی درک شد !

وبا بی اعتنایی کم نظیری به سوی آمر قطار گام برداشت ومثل حاضر باش کنارش ایستاد .

نادر در حالی که به وضوح ملول گشته بود ، سوی لاری خودش خزید و در سایۀ کج شده آن چهار زانو زد . چون دیگران به جنب وجوش افتاده بودند ، درمیان یک مشت آدم هایی که به نظرش خیلی بیهوده ، خوشحال وبا نشاط بودند ، به چهرۀ بی جاذبه نواب کل چشم برده بود  و به این می اندیشید که او چرا یک باره به نشانی او کنایه پراند. گذشته از این او احساس می کرد که ممکن است درهیجان ناشی از بدخواهی ونا شکیبایی موضوع بی اهمیتی را خیلی مهم تلقی کرده است . در هرحال ، هیچ کاری از دستش برنمی آمد .

وقتی منشی با یک خربوزه بزرگ در صحنه ظاهر شد ، ماجرا تقریباً پایان پذیرفت و در چند لحظه محدود، یک دسته راننده ها بی آن که برای صرف خربوزه دعوت شده باشند ، در اطراف منشی و آمر قطار حلقه زدند ولحظاتی بعد، قطعات خربوزه درمیان آدم ها گُم شدند، حتی می شود گفت که آمر قطار از دیدن صحنۀ غیر عادی خوردن خربوزه ازهوس نابه جای خود پشیمان شده بود، با آن هم وانمود می کرد دست ازپا خطا نکرده است وبا استدلال های آمرانه، از حضور گستاخانۀ راننده های مفت خور چندان خرسند نبود. چون استعداد کافی برای تحکم و انضباط نداشت ، با قیافه به ظاهر جدی وقهار نشان می داد که به اندازه کافی نسبت به دیگران با اعتبار تر است اما تا پایان میلۀ خربوزه ، همچنان درحصار دیگران باقی ماند. در خلال این مدت ، نادر به قصد دفع ادرار از جا برخاست و در عقب لاری ناپدید شد و در گوشه یی شاشید . وقتی از حالت نشسته قد راست کرد، صدای خفیف به هم خوردن اشیاء مرموز را در عقب خود شنید . همین که سر را به عقب چرخاند ، پیر مردی را دید که در فاصلۀ بیست متر دور تر از وی نزدیک حاشیه جادۀ عمومی راه می رفت و در حالی که بوجی کثیفی را  روی شانه حمل می کرد ، با دهان وارفته

 

ونگاه های ثابت به سوی او پیش می آمد . با آن که پاهای کم شیمه و خشکیده اش تنۀ ناساز او را به زحمت انتقال می دادند ، با سعی فراوان عصای خود را هنگام راه رفتن به زمین می کوبید.

دیدن چهرۀ ظفرآلود پیر مرد شبهه یی باقی نمی گذاشت که وی جز همان پیر مرد گمگشتۀ قاضی هاشم کس دیگری نخواهد بود . حالت خاصی پیش آمده بود وبا هرگامی که پیر مرد به جلو می آمد ، اداهای تکبر آمیزش زننده گی بیشتری پیدا می کرد. در آن لحظه فرمانده پیری را به یاد می آورد که پس از سالیان دراز ، حریف شکست خوردۀ خویش را که زمانی در میدان جنگ ، از فرط استیصال پیش پاهایش به زانو در آمده بود، در برابر خود مشاهده کرده وناگهان احساسی برایش دست داده که از سر بزرگواری و مروت ، دشمن دوره جوانی را مورد دلجویی قرار دهد .

نادر بانگرانی او را می پایید وعلی الظاهر معلوم می شد که قوۀ خود داری پیرمرد زایل گشته بود . آن برانگیختگی ، آن صورت جدی وبی احتیاطی نابخشودنی پیر مرد ، او را گیچ ساخته بود .

 به سوی اجتماع اهل قطار نگاه کرد ودید که سبز شدن ناگهانی پیرمرد، درآن بیابان بی آب وعلف ، مایه تعجب دیگران نیز شده است !

ناگزیر با چهرۀ بی تفاوت زیر سایۀ موترش برگشت ودوباره چهار زانو زد. در عرض چند دقیقه حالت قیافه های که برای دیدن  پیرمرد مرموز به آنسو برگشته بودند ، کم وبیش دگرگون شده وهمهمه آنها باهم درآمیخته بود.

نادر باتجاهل آشکار، حضور پیرمرد را چنان موفقانه نادیده گرفت که گویی درهنرنمایش حتی هنر پیشه های کهنه کار در برابرش چیزی کم داشتند!

وضعیت چنان می نمود که آن وضع ناخواسته به زودی درحال پایان گرفتن نبود. پیرمرد چند گام اکراه آمیز دیگر به جلو برداشت وسپس به اجتماع بی شکل راننده هایی که همچنان باصدای بلند و پر هیجان باهم گفت گو داشتند ، نگاه ظنینی انداخت ... این بار چیزی در درون نادر فرو ریخت ، چون خوی

 

وعادتش مثل کره اسپی سواری نداده، نا آرام و وحشی بود، در مقابل ناملایمات آنی به سختی آسیب پذیر می شد و نیرویش در بر طرف کردن هیجان وسودای درونی ته می کشید.

عجیب آن که در چنین لحظه های آزاردهنده احساس می شد که حتی کوچکترین خطوطی را در صفحه حافظه اش شناسایی می کرد اما به جای آن که از پادشاه عقلش فرمان ببرد ، به خدمت ملکۀ احساسات کمر می بست و فراتر از آن چیزی بالایش کارگر نمی افتاد !

پرمرد اکنون در نقطه نمایانی ایستاده بود و گوشه چشمی به سوی نادر داشت . نادر هم نیمرخ صورت درهم رفتۀ او را همچون واقعیتی شکل باخته وموهوم در حالت رؤیا به خاطر می آورد ، او پیر مرد را فقط یکبار در کابل دیده بود که مهمان قاضی هاشم بود!

با خود مشوره کرد که اگر در جمع راننده ها داخل شود ، شاید پیرمرد از برقراری رابطه با وی صرف نظر کند ، ولی آن هیکل شوم در نزدیکی اش میخکوب شده بود وبا حرکات ابلهانه هدفش را دنبال می کرد. در حالی که دست خود را تاناحیه شانه ، میان بوجی اش فرو برده و چیزی را می پالید ، نگاه هایش به سوی نادر زاویه می زدند وبدین ترتیب به شیوه خودش آداب مخفی کاری را رعایت می کرد .

لحظه بعد زانویش را خم کرد وچندک نشست وفاژه کشید و بدون اراده ، ریش انبوه خود را در قبضه گرفت و سپس رها کرد وظاهراً به خاطر اغفال توجه دیگران ، رشمه یی را از جیب بغلش بیرون آورد تا سر بوجی را ببندد ، مگر به جای بستن سر بوجی ، انگشت های خشکیده اش رشمه را به بازی گرفته بودند.  با این همه رسوایی ، نگاه آشکار وسخن بی ملاحظه یی به سوی نادر تحویل نداد. نادر فهمیده بود که پیر مرد برای فریب دیگران به چنین حرکات مضحکی دست می زد ، اما ادامه چنین حالت، با خطر حتمی فاصلۀ اندک داشت و او با هیچ وسیله یی برای پیرمرد تلقین نتوانست که از دیدار نا به هنگامش چقدر ناراحت شده است وچه خوب است که هر چه زودتر قوارۀ خود را گُم کند. پیرمرد گویی سوگند خورده بود تا این مرحله را پیروزمندانه طی کند وآنچه بعداً میبایستی روی دهد ، به وی ارتباطی نداشت . ساده گی او

 

به قدری زننده بود که هرکس در آن لحظه به چهره اش دقت می کرد ، احوال درونش را می خواند و از بی خیالی اش به خنده می افتاد . به هر حال ، هیچ چیزی در آن لحظه قادر نبود شیشه اراده آن فرمانروای مغرور بی لشکر را بشکند ویا از گرما گرم لحظه های پیروزی حتی برای مدت کوتاهی از خلسه پرکیفی که درآن فرو رفته بود ، او را بدر آورد.

شاید برای اولین بار در زندگی موقع یافته بود تا در اثبات لیاقت خویش سعی بی دریغ مبذول دارد . حقیقت این بود که زبان تحسین آلود قاضی هاشم سپیدار غرور او را تا بلند ترین قله خیال بالا کشیده بود و پیر مرد نسبت به توانایی های خویش تصویر ذهنی عجیبی پیدا کرده بود. نادر به این موضوع می اندیشید که آیا پیر مرد اسم اورا می داند؟

حال آن که قاضی هاشم نام پیرمرد را افشانکرده وفقط با این کلمات فشرده در بارۀ وی سخن گفته بود :

-  جای این بزرگوار بالای چشما من است ... برای این که از زنده گی اش دست شسته وبه ریسمان خدا چنگ زده است ... وبه متاع دنیا علاقه یی ندارد . زنش سال ها پیش به رضای خدا رفته وفقط پسری دارد که سلاح برداشته وجهاد می کند ...

نادر کم کم به یاد می آورد که پیرمرد بعد از شنیدن این سخنان دل خوش کننده  قاضی هاشم سعی می کرد تا گردنش را راست نگهدارد وتا حدود امکان خودش را جوان تر نشان دهد . نادر با خود فکر کرده بود که پیر مرد از عهده کار مهمی برنخواهد آمد، خصتاً درآن لحظاتی که ناگاه جلوی چشم دیگران پدیدار شده بود ، به طور آشکاری می توانست خطر آفرین باشد . مسلماً یک چنین صحنه سازی، شوخی بردار نبود و او باورمند شده بود که پیرمرد در بهترین حالت ، سر خودش را به باد خواهد داد . بدین ترتیب نادر هنوز هم بالای خود اعتماد داشت وفیصله کرده بود که :

-  اگر افشاء نشوم ، می توانم بگریزم !

مگر قدرت تصورات انسان به هر اندازه یی که افسونگرانه باشد ، به هنگام رویارویی با واقعیت پاعقب می کشد ویا این که در جا می زند. اتفاقاً

 

 

نادر قربانی چنین حالتی شد و مثل شخص گرفتاراوهام ، به جای آن که حس هوشیاری خود را دوباره باز آورد ، ناگاه تصمیم گرفت به این وضع خاتمه دهد . پس صورتش را به سوی پیر مرد گشتاند واز حالت نشسته پرسید:

-  بابه همرای کی کار داری؟

صدایش محکم و آمیخته با نفرت بود. پیرمرد همچون بیماری که از بیهوشی طولانی ، ناگهان به هوشیاری رسیده باشد ، چشم های شاریده اش را گِرد کرد. بوجی اش را از زمین برداشت و روی دوش افگند وسر کج شده عصایش را میان انگشتان خشک واستخوانی اش فشرد . چون می خواست خودش را به نادر نزدیک کند ، به گمان این که زیر نظارت نگاه های دیگران قرار گرفته است ، به شدت دست وپاچه بود ، این حالت موجب شد که دو سه بار سرش را به اجتماع راننده ها دور بدهد و همانند شخصی که به طور آشکار زیر تعقیب پولیس مخفی قرار گرفته باشد ، از کنترول دست و پا و چشم هایش عاجز مانده بود وبا لب های درهم فشرده اش را می جنبانید .

حالا پیرمرد قریب یک متر با نادر فاصله داشت و او بدون هیچ گونه اشتیاق و آرزومندی او را نگاه کرد . خیلی عجیب بودکه در آن لحظه ، آوای وحشت انگیز ترس درونی بروی مستولی نبود و از این که این گونه احساسات در چنین مواقعی در گوشه ناپیدای وجود انسان پنهان می شوند ، او فکر می کرد که در لحظاتی پیش ، بدون موجب خودش را محکوم احساس می کرده است. درین حال پیر مرد پیش دستی کرد وبا صدای ازهم گسیخته اش به نادر گفت:

-  چندروز است سرگردانی می کشم و ترا می پالم ... اینطور سیل می کنی که فقط مرا نمی شناسی ، با این ریش سفیدی من پشت تو می گردم و دلت است که حالا هم خود را به ناشناسی بزنی؟

بی آن که حرف هایش تمام شوند ، نادر با لحن کشداری گفت:

هی بابه ! این جا جای گپ زدن است؟ کی را می پالی؟ نمی بینی که مردم چهار چشمی سیل مان دارند ؟ برو ... ترا نمی شناسم !

 

پیرمرد گویی حرف او را نشنید و یا این که آگاهانه به آن اهمیت نداد . همچنانی که ایستاده بود، سعی داشت نادر را تشویق کند تا بسته های  دارو و کفش ها را برایش بسپارد ، این مسأله وقتی حالت جدی وخطرناک به خود  گرفت که پیر مرد مانند یک مدعی گفت:

-  من ترا می شناسم ... به ناحق خودت را کج و راست نکن ... بده مال مردم را ... شیمه ندارم پشت تو بیایم ، همین سرگردانی چند روز بس است! این طور گپ می زنی که خوش خودت بیاید ... تو نادر دریور نیستی ، پس کیستی؟ تو که مرا نمی شناسی ، من ترا می شناسم!

حرف هایش نوعی زور گویی وعتاب کودکانه یی در خود داشتند ، ولی با این همه رسوایی ، آدم بد ذاتی معلوم نمی شد . قیافه اش می گفت: طوری عمل می کنم که

 برایم وظیفه داده شده !

طوری سینه اش را پیش کشیده بودکه گویی گردنۀ کوه های وحشی وصعب العبوری را زیر پا نهاده وخودش را به هدف رسانیده است. پس جای عجب نبود که چشم در چشم نادر فرو برد وساکت ماند. نادر به هدایت غریزۀ ناشناخته ، از جوش و خروش افتاد وبه سرعت آشکاری عقب نشینی کرد . هرچند از روی عصبیت ، خنده یی روی لب هایش دوید ، واضح بود که به شدت عذاب می کشید. انصافاً باید گفت که خیلی به خود فشار آورد تا آرامش کوتاه مدتی را در خود به وجود بیاورد .

بعد از آن بالحن عقب کشیده یی گفت :

-  بابه جان فهمیده ام که تو کیستی ... امانتی ها را آورده ام و در تول بکس موتر حاضر است ، مگر می بینی که این جا خطر دارد ، آن را برایت بدهم ... دم چشم این قدر نفر چطور می توانم دو کارتن کلان ویک بوجی بوت را بیرون بیاورم؟ همه شان نفرهای « خاد » استند وهمین حالا قابو می دهند که تو چرا درین دشت وبیابان این جا آمده ای؟ حالا گوش گرفته اند که توچه می گویی ... مثلاً اگر کسی پرسانت کند ، چه می گویی؟ بهتر است در همان جایی که وعده ما بود ، همان جا انتظارم باشی ، خودم می آیم ... آهسته آهسته حرکت

 

کن که سرت اشتباهی نشوند ...

مسلماً سخنان باز دارنده و تقریباً نصیحت آمیز نادر با احساسات پیرمرد هماهنگ نبود ، مگر طبیعت ذاتی اش پذیرفته بود که نادر خلاف حقیقت سخن نگفته است. نرمش مؤقتی او را در آن لحظه می توان مزیتی به شمار آورد وگر نه از آن زبان تلخ نادر ولجاجت نرمش ناپذیر پیرمرد، فضاحتی درست می شد که فرجامش غیر قابل تصور بود . اگر چه نمی توان گفت که پیرمرد ، خوی متواضعی از خود نشان داد ، ولی ظاهراً این مطالب را درست ومعتبر پنداشته بود، چنانچه به خوبی احساس می شد در سیمای افروخته اش که در لحظه های اول احساس مسؤولیت از آن می بارید ، گردی از قناعت نشسته وحد اقل استدلال نادر به عقلش جور آمده بود وبه جای آن که ذکر دوباره خواهشاتش را از سر گیرد ، مجاب گشته و بدون کمترین تردید از همان راهی که آمده بود ، دوباره بازگشت.

 گرچه نادر به دروغ اظهار کرد خودش به میعاد گاه قبلی خواهد آمد، یگانه راه مناسب برای رهایی از دام غیر عمدی که پیرمرد از سر نافهمی برسر راه او و خودش برپا داشته بود، همین بود. بلافاصله نفس راحتی کشید و در حالی که توفان تردید هنوز هم در روهش می غرید، برای اغفال نگاه های پرسش انگیز دیگران ، همان طوری که به ارابه موترش تکیه داده بود، خودش رابه خواب زد. چون سرانجام عاقبت نگرانی هایش نمایان شده بود ، بیم از آن داشت که تاحرکت قطار به طرف کابل، مبادا باردیگر با حمله غیر مترقبۀ پیرمرد مواجه شود .

صدای خشک اشپلاق آمر قطار که تازه ازعیش تناول خربوزه فارغ شده بود ، گوش ها را اذیت کرد. در آن فرصت کوتاه دسته های متفرق راننده ها چنان از هم پاشیدند  که از تصور به دور بود.

او هم از زیر بار تأثیر حادثه درونی بیرون آمد ومشاهده کرد همه درون کابین لاری های شان خزیده بودند ، اتفاقاً بازهم نواب کل ، سر گشته و منفعل این سو و آن سو را نگاه می کرد و این صحنه برای ذهن منفی باف نادر مضمون تازه یی ایجاد می کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

نواب در نظر دیگران آدمی بود که در بد ترین حالت می توانست در حماقت ولوده گی ید طولایی داشته باشد مگر نادر درجهت مخالف آن ها قرار داشت. خصوصاً درآن لحظه نواب را سمبول پلشتی و شرارت می پنداشت. از وقتی که نواب به او کنایه پرانده بود، غریزه بدبینی تلخی را در وی به جوش آورده بود که عادات میراثی پدررا دروی زنده می کرد.

انسان خاصیت های ویژه نسل گذشته را طوری در خود ادامه می دهد که شاید ، عقل قادر به حفظ تاریخچه آن نباشد ، مگر نادر ویژه گی هایی داشت که مال خودش بود و در حساس ترین لحظات، سلامتی ذهنی خود را از دست نمی داد. مشکل او در این بود که چنین حالات ، چهره درونی او را افشاء می کردند ، چنانچه قاضی هاشم نیز از روی جلد چهره اش کتاب سربسته خواص درونی او را در دیدار اول خواند ه بود!

نادر با خود گفت :

-  نواب کل پشت مرا گرفته است !

سپس به تجدید نظر افکار  خود پرداخت ، خصوصاً وقتی ترتیب کار حرکت قطار داده شد، خیال نواب کل اصلاً متوجه او نبود. نواب بنا به عادت ناقرار خود به هروسیله یی دست می انداخت تا توجه دیگران را به خود جلب کند . نادر از این فرصت استفاده کرد تا این مسأله را     به خود ثابت کند ، پس خطاب به نواب گفت:

-  کی را می پالی؟ حرکت کن که موتر ها پشت سر انتظار استند !

نواب طبق معمولی با سرخوشی جواب داد:

- غم خودت را بخور بچیم که در راه دنده خور نشوی!

نادر یک بار دیگر فکر کرد که در سایه چشم های بیقرار نواب چیز زننده ای پنهان است. نواب در حالی که با دستش مفهوم بی شرمانه یی را به مستری

 

انور تمثیل می کرد ، بی آن که رویش را به سوی نادر بگرداند ، به وی گفت:

-  هی ... کدو ... از زره پوش جدا نمانی که به ما جنجال پیدا می شود!

سینه اش را مثل صندوق چوبی روستاییان محکم پیش کشیده بود. نادر که دیگر دستخوش بیماری دشمن تراشی بود، از طرز حرف زدن نواب شدیداً احساس کراهت کرد و این یک مسأله بیهوده نبود. آدم تهی شده از اعتماد ، باخیر وشر مطلق سر وکار دارد، در چنین حالتی هر چه در نظر آید، رنگ ونشانی از رنج ومصیبت در خود دارد وهرچیز به سادگی قابل تعبیر می تواند باشد، مثلاً کار آتش سوزاندن وشراره پراکندن است ودرخت زشتی ، میوه رنج والم بار می آورد . بناءً نام تازه یی را در فهرست دشمنانش اضافه کرد وزیر لب گفت:

-  نواب کل قبر مرا خواهد کند!

هیچ گونه سند ومدرکی جز خیالات افسار گسیخته خودش ، اورا درین زمینه کمک نمی کرد. نتیجۀ خلوت درونی اش این بود که دیده درایی ومسخره گی های نواب به طور مرموزی او را هشدار می داد. شاید این یک عملیه پیچیده وکشنده ای بود که با گذشت هر لحظه شخصیت او را دگرگون می کرد ونیروی مقاومتی را در اعماق روحش می انباشت که خودش از آن اطلاع نداشت. سعی او درین بود که میان سخن قبلی نواب وکنایه آخری اش هدفی را کشف کند. پیام اصلی این حرف ها چه بود؟

او در آن لحظه ها، به فهمیدن حقایقی نیاز داشت که فقط قدرت اعجاز انگیز الهام ناگهانی می توانست آن را بیافریند ، در غیر آن برای انجام هرکاری یک مقدار زمان طبیعی لازم است. ذهن او که به مجمع الجزایری از علت های خرد وریزه مبدل شده بود ، سیمای نواب را به شکل مسخ شده ای در خود گردان می کرد و پیوسته فشار می آورد تا وضعیت ناخواسته خویش را مهار کند و درین کار وسیله یی جز نیروی بی پایان کله شخصی چیز دیگری در اختیار نداشت وفقط همین را آموخته بود که اگر درین گونه مواقع ، خودش را از دست بدهد، همه چیز مثل دیوار کهنه از هم فرو می پاشند ، پس ناگزیر بود برای

 

جستجوی قوت قلبی، ظاهراً آرامش فریبنده ای را در چهره خود به نمایش بگذارد، بناءً سرش را از کلکین موتر بیرون آورد وبه عقب نگریست. نواب کل که درون کابین موترش قرار گرفته بود ، با دیدن نادر هارن را به صدا در آورد. نادر هم به نوبۀ خود لبخندی به سویش حواله داد ...    

   

 

- دهم-

قطار آماده حرکت شده بود و نادر مثل ماهیگیر خسته روی صخره انتظار داغی نشسته بودکه هرلحظه اش به درازا می کشید واندک اندک او را درخود فرو می برد ؛ لاکن قلاب ذهن آشفته اش در لابه لای امواج شوم وتاریک ، باز هم به چهرۀ آدمیزاده یی گیر کرد که جز نواب کل کس دیگری نبود!

قلاب یک ماهیگیر عصبانی وقتی کام ماهی پرگوشتی را سوراخ می کند، با فریاد بلندی به خود آفرین می گوید وتپیدن های صید خویش را با لذت تماشا می کند ؛ اما نادر محکوم به شکار جانوری شده بود که گوشتش تلختر از بتۀ شوکران بود! 

در هر حال او به خود می بالید که پیرمرد را همانند گربه یی از خود رانده است . واقعاً این مسأله در نظرش پیروزی بزرگ بود و تازه وقتی اطلاع یافت که قطار در آستانه حرکت است، فکر شادی بخشی در وی پدید آمد و احساس کرد همه چیز به خیر گذشته است؛ مگر این وضعیت در مدت کمتر از چند لحظه به رنج نفرت باری بدل گردید و بار دیگر کابوسی در

روحش مسلط گشت .

آخر چه رازی بود که روحش با چنان سرعت عجیب میان حالات مختلفی دست به دست می شد؟

او اگرچه ذاتاً از مادۀ پرخاش وخشونت درست شده بود ، طبیعت آسیب پذیر یک شخص دل نگران نیز او را همراهی می کرد و در مواقع حساسی که نادر گمان می برد بر توسن نا اهل ارادۀ قهاری به سوی سرزمین تمایلاتش تاخت برداشته است ؛ درنظر می آورد که مبادا حوادثی خارج ازدایرۀ اختیارات وی  دم راهش دیواری برپاکنند و مانند فرو غلتیدن پیکره بزرگ صخره روی جاده باریک ، قدرت کوه آسای خود را در برابر دیده گان حیرت زده  شخصی عادی مثل او به نمایش آورند.

شاید بازگشت ناگهانی تب دلهره در روح او، سخنان بی پرده نصر الدین بود که در وقت غذا، یک به یک گفتار های بی سروته نواب کل را به یاد می آورد ویک هیولای تازه بدبختی را پیش چشمان نادر شکل می داد.

نصرالدین که هنگام شرح گفته های نواب، چهره یک غروب زمستانی را به خود گرفته بود؛ درعین حال طوری نشان می داد که از بلندای بی نزولی، وضع تأسف بار پسر کاکایش را همچنان زیر نظر دارد. او به نادر یاد آور شد که نواب کله پوک دیروز برای دیگران قصه می کرد که نادر جوان کاکه وشوقی است وهر جا که می رود؛ سوغاتی می خرد و تۀ سیت موترش هزار ویک چیز به درد بخور پیدا می شود ... بیا ما را ببین که از کابل هم که حرکت می کنیم ، دست ما خالیست و از قطار هم چیزی به ما آب نمی خورد !

نادر از تعجب شاخ کشیده بود و هردم از خود می پرسید که نواب کل چگونه بوی برده است که او درموترش چه چیز هایی را پنهان کرده است؟

حرف های نواب به سادگی قابل توجیه بودند و نادر هروقتی به سفر شمال می رفت ، مقداری برنج وقروت از راه می خرید وگاه گاه بسته های بزرگ صابون را از سربازان روسی در بدل یک قاب ساعت ارزان قیمت تایوانی به

 

دست می آورد ؛ با آن هم گمان می کرد سخنان نواب اگر چه از سر کم عقلی ودماغ معیوب از دهانش بیرون می آمدند؛ ممکن است به رازهای ناگفتۀ او اشاره داشته اند .

به خود گفت :

نواب علم غیب ندارد ... حتماً به کدام طریقی مواد را درموترم دیده است !

درین موقع فکر ناسازی که ظاهراً او را ترک گفته بود ، دوباره  در خاطرش بازگشت و تصمیم گرفت لاری را با محموله اش روی جاده رها کند و خودش ناپدید شود. لحظه بعد چیزی او را ازین اقدام بازداشت وفکر کرد هیچ کسی گپ های بی مزه نواب را اهمیت نخواهد داد .

بدیهی است که چند لحظه از این ناحیه آرامش یافته بود ولی اژدهای حس بدگمانی از پهلوی چپ آرامش کاذبانه اش سر بر آورد و اعصابش را مثل سیبی به دندان گزید ... با حالتی سراسیمه به شیشه عقب نگاه کرد؛ سپس به جلو نظرانداخت:

-  چرا حرکت نمی کنند دیوث ها؟

بدگمانی همچون مکروب آمیب، در لحظه های تشنج ، بر اساس قانون تکثر غیر زوجی وسعت می یابد و در قلمرو روح سالم ترین موجود قدرتمند ناراحتی وهول می پاشد . از همین رو تصوری برایش دست داد که پیر مرد به هدایت یک نیروی غیبی وبدشگون دوباره برخواهد گشت و این بار بدون شک رسوایی برپا می کند. نیاز جنون آمیزی در وی سر برداشت تا آن محل را ترک گوید. هنوز هم فکر می کرد پیر مرد ممکن است عقل خود را از دست بدهد و جلوی کابین موتر همچون سمارق قد افرازد. البته او مایل نبود تا بیش از این خودش را یکسره تسلیم وسوسه های جهنمی تازه یی کند. حقیقت این بود که وی فکر می کرد یک دسته موجودات مدهش، از مکنونات قلبش آگاه شده اند وخود سرانه در حریم رازهای او راه می روند. در چنین حالتی هیچ کس قادر نیست وضع خود را پیش بینی کند. ممکن است احساس نامشهودی به سوی آدم روی آورند که از جنس دیگری باشند؛ یعنی به غیر از پنج حس شناخته 

 

شدۀ انسان ، نامی برای آن ها تا کنون بر زبان نیامده است.

شاید نادر به طور عقلی نمی دانست که انسان ها غالب اوقات دست آموز نیروهایی می شوند که از درون خودشان بر خاسته اند. چه کسی می داند جریان های مرموز درون انسان صدها سال بعد، زنده گی مادی نسل فردا را اداره کنند؟ و در آن ایام ، عقل مقام فرمان روایی وجود انسان را از دست خواهد داد. پس او حقیقتاً با عملیه های مجهولی از این نوع حالات دست به گریبان بود؛ بدون آن که نتیجه در گیری های خویش رابه درستی پیشبینی کند.

وقتی قطار به حرکت در آمد، تقریباً از شادی پرو بال کشید و غرورش به کوتاهی زمان درخشش آذرخش در بدنه ابرهای باد کرده وسیاه وسفید در قلبش شراه افگند و از احساس سنگین زبونی بی موجب خود خجالت کشید:

-  چرا این قدر می ترسم؟ جن زده نشده باشم !

حالا نیمرخ مسخ شده پیرمرد در ذهنش شبیه یک شکلک بیجان شده بود و دیگر دست پیرمرد به او نمی رسید.

قطار، زیر محموله های پر وزن جلو می رفت. در دوسوی جاده نشانه هایی از آبادی به چشم نمی خورد و تا آن جا که چشم کار می کرد، پیکر افتادۀ کوه های پایان ناپذیر، منظره ساکت آن گذرگاه کوهستانی را غم انگیزتر کرده بود و دشت های گود افتاده وخاکی در انتظار باران های رحمت از تشنگی می سوختند. قطار غیر طبیعی لاری ها در آن منطقه وهم انگیز چنان می نمود که گویا اندام های گسیخته و محرک واگون های غرشناک و پردود، از آن منطقه انباشته از کوه وسنگ ، فقط می توانستند هوش غریزی خزنده گان کوچک را که تنها باشنده گان اصلی آن حوالی بودند، بر آشوبند وسر از تۀ سنگ ها یا سوراخ های کوچک خویش بالا کشند وبه همهمه سنگین هیولاهای ساخته دست آدمیان گوش فرا دهند.

زره پوش قطار پیوسته سرعت می گرفت و نشانچی لاغر اندامی که

درجایگاه استوار عقب دهشکه نشسته بود، با چشمان پر نخوت اما خواب آلود، تپه های ودشت های از شکل افتاده و خشکیده اطراف را می نگریست. او پشت به نادر نشسته بود وشاید از روی اراده ناخود آگاه به گوشه های نامعینی از زنده گی خویش می اندیشید که خودش نیز از آن آگاهی نداشت. اندام متحرک قطار دروقت عبور از نشیب های تند ، همچون کوهان شتر پیری برجسته می شد و گاه طوری به سوی پایین می لغزید که بیننده فکر می کرد به دونیم تقسیم شده است. سپس پوزه قطار از زاویۀ دیگرجاده سر برمی آورد وافتان وخیزان بلندی های خورد وکوچکی را که در مدخل دره های تنگ ، مثل آبله های اضافی روی گردن از ته پوست کوه پیکر های عظیم سرکشیده بودند؛ عبور می کرد.

نادر بارها درین مسیر ملال انگیز ولبریز از سکوت سفر کرده بود و جاده یی را که همچون شاهرگ فولادی رنگ در دل دشت های ترک برداشته وبرآمده گی های تپه ها وکوه های باهم گره خورده ، امتداد داشت؛ به خاطر سپرده بود. وقتی در محیط کوچک وسربسته کابین، عقب فرمان می نشست؛ از بالا و پایین رفتن بدنه قطار، افکارش تحریک می شد واگر درباره سفینه های فضایی معلومات می داشت ؛ بدون شک گمان می کرد سوار دریک سفینه جادویی به سفر دور جهان رؤیاهای خویش پا گذاشته و روزی از دریچه دنیای درونی خویش به کشف حقایق جاودانی نایل خواهد آمد.

بسیاری اوقات کوشیده بود چیزی را در درون خود به شگفتن آورد اما چیزی او را مانع می گردید و او درخود نقب می زد تا آن دشمن مکار رابه چنگ آورد؛ بازهم دست خالی به سوی مرز قناعت پنداشت های روزمرۀ خویش بازمی گشت و تا چند روز دیگر از بیقراری هایی که حتا به یکدیگر شان شباهتی هم نداشتند؛ می آسود. این به معنی پایان ماجرای خاموش تلقی نمی شد. چنانچه وقتی از آغاز حرکت قطار به سوی دره های سالنگ به طور معجزه آسایی به خودش باورمند شده بود؛ هنوز هم این مسأله را چندان جدی نمی گرفت که در وضع آسیمه اش واقعاً تغییری وارد شده باشد.

 

 

 

 

 

 

 

اکنون فرصت یافته بود بار دیگر از خود سوال کند که دریکی دو روز اخیر برسرش چه آمده بود که مثل موشی ، از شرفۀ پای دیگران به گوشه یی می خزید وبه شکل شرم آوری دست وپایش را جمع می کرد؟

این حالت، ظاهراً جز سایۀ یک اتفاق کاذب وبیرحم چیز دیگری نبود .

حتا در آن لحظه نیز همه چیز به پایان نرسیده بود و افکارش در رویارویی با سایه های نامریی که تقریباً به همزاد وی بدل شده بودند؛ همچون سیب ناپخته از سر شاخۀ احساسات بی نتیجه اش آویخته بود . پس فکر می کرد آنچه را که در لحظه های جبران ناپذیر اضطراب از دست  داده بود ، چطور دوباره به دست خواهد آورد. حالت فعلی اش فی نفسه از ارادۀ بیداری برای احیای مجدد متانت وغرور گذشته اش حکایه داشت . قاعدتاً پذیرفته بود که در روزهای اخیر، زیر فشار قدرتی غول آسا خرد شده ومحتاج یک اندازه سرسختی و صبر بود . نکته آن که طی این مدت شخصیت او عوض شده وغم انگیز ترین مزاحمت های واقعی وغیر واقعی ، اورا آماج خود ساخته بودند تا انگیزه های به ظاهر بی حاصل سالیان دراز زنده گی اش را آشوبگرانه آرایش دهند وسر از نو به جولان آوردند . نادر پیشبینی نمی کرد که از اثر این تجربه درآینده آیا خواهد توانست حالات عجیب ومداومی را در خود بیافریند تا به وسیله توفان توانایی های خویش، بازی ترسناکی را به وجود بیاورد؟

قطار در دل دره راه بازمی کرد وفضای دلتنگ کننده یی که درپناه کوه های مسلط بود ، به او وعده آرامش می داد و غریزه اسرار آمیزی به هدایتش می پرداخت تابه طور ساده وبی شایبه، پنجرۀ اضطراب های خویش را میخکوب کند .

بدین ترتیب همچون کودک، به هنگام حفظ الفبای زبان ، به تدریج درخود به جستجو پرداخت . آیا او در یافتن علایم تازه یی در روحش به چنین تقلای جنون آمیزی دست زده بود ؟

حقیقت این است که وی هرگزاز روی آگاهی ، به گذاشتن ته بنای کاخ جسارت وآرامش برای خود آماده نبود وهنوز هم مبارزه

مغشوش نیروهای ساختۀ دست عادت، که در طی روزهای گذشته به طرز تحقیر آمیزی روحش رامنکوب کرده بودند ، به وضوح آغاز شدنی نبود . از همین رواحساس می کرد اندک اندک خودش را باز یافته و برای این که چنین حقیقتی را برای خود ثابت کند ، به سوی ماجراهای سنتی زندگی خویش کشانیده می شد وسعی داشت باهر وسیلۀ ممکن ، حتا از دنبالۀ آن تأثیرات پلید خودش را آزاد کند . او می پنداشت که اجنۀ جادوگر دریکی دو روز روحش رادر اختیار خود داشتند واکنون از سرش دست برداشته و سراغ کدام موجود بی گناه دیگری رفته اند!

درین باره فکر نکرده بود که جن ها شاید همانند آدم ها به خوراک وخنده و تنفس احتیاج داشته باشند . گاهی اگر به خنده درمی آیند، مراقبت یکدیگر نیز باشند و انگیزه  جاودانی منافع، آن ها را به دو صف کافر ومسلمان تقسیم کرده باشد وحسادت وبعض و تجاوز در اعمال و گفتار آنان نقش قانون گذار را داشته باشد . اما او را از دورۀ کودکی عادت داده بودند که به جای رویارویی و استدلال در برابر اجنات، به آن ها احترام بگذارد و کوچه بدل کند.

شاید همین علت بود که افکارش درین باره پیشرفتی نداشتند و قادر نبود دامنۀ قیاس های خویش را فراختر کند که جن ها در سرزمین های دیگران و در قلمرو های کشف ناشدۀ فکری سمبول عادات و افکار ویژه یی باشند و عجیب آن که از فتنه شعور آدمی بهره یی داشته باشند!

تا جایی که به عادات انسانی وتجربی او ارتباط می گرفت ، نیازچندانی احساس نمی کرد تا خودش را در برابر این نامتعارف ترین مفهوم ذهن انسانی ، با استدلال های مزاحمی مسلح کند. آیا او با چنین اشباحی از راه مدارا پیش می آمد ؟

جواب این سوال بدون شک به زنجیر لحظه های آینده اش بسته شده بود. گاه گمان می بردکه با قدرت سرکشی وثبات ، بر اوهام درونی خویش غلبه خواهد کرد؛ ولی از این حالت غافل بود که نیروی جسارت انسانی همانند عشق که جاودانه ترین قدرت جادویی در روح انسان است؛ تابع تقدیر و  روزگار است وطعمه انسانی خویش را با ملاطفت به زنجیر

می کشد و این تقدیر تا زمانی زنده می ماند که اراده انسانی به خواب رفته ویا از نفس

 افتاده باشد.

در چهل وهشت ساعت مثل بازیچه یی زنده در دست آهنین تقدیر تقلا کرده بود، کم وبیش احساس می کرد ممکن است قدرتی در ماوراء سرنوشت وی نهفته بوده و او را به حالت عادی برگردانیده است! این آخرین مرزتصوراتش بود و آنسوی این مرز ، خلای بی پایانی بود که نخستین نام آن ابدیت است .

هرچند اجبار زندگی مقاومت ناپذیر می نمایند؛ همیشه چنین نیستند. در غیر آن، طبیعت، نسل انسانی را خاتمه می داد. او بدون آن که از این حقایق سر در بیاورد، مثل چشمۀ آشوب، جاری بود وزمین سخت لحظه های سخت زندگی خود را تپش و زایش می بخشید و اگرچه هیچکسی نمی دانست که هنوز هم هیولای نگرانی در روحش چنبر زده بود؛ اسم سادۀ خویش را سربه شکل سر دردی وناشکیبایی معرفی می کرد . با آن هم نادر سر انجام اعتراف کرد که در چند روز اخیر آن نیروی مردانه یی که در وجود خود داشت وگاهی موجب تعجب وحسرت دیگران می گردید؛ به طرز شرم آوری در برابر ترس های پنهانی ومبالغه آمیز ضعف نشان داده است ؛ اما همه این ها، خود باوری های پیرمرد لجوج را در نظر وی برائت نمی دادند و از به یاد آوردن قیافه مصمم او بی اختیار به خنده می افتاد. این اولین خندۀ او در چند روز اخیر بود و اگر کسی در داخل کابین خضور می داشت، از انعکاس شکستۀ خنده اش منزجر می شد.

قطار میان دره سالنگ سرفرو برده بود و از میان احاطۀ سلسله کوه های سربی رنگ با فشار جلو می رفت. باد سرد وگوارا، از راه شیشه کناردست ، به داخل کابین جاری بود وگوشۀ دستمال دور گردنش را به بالا می خزاند و گاه مثل یک بال زنبور به لرزش می آورد.

آهنگ وزش پرفشار باد با غرش مداوم قطار درهم می آمیخت. لاری ها

بعد از گذشتن از نبش ها وزاویه های تنگ جاده ، از پناه تپه ها رد می شدند و از دهانه کوه پشته های سیاهرنگ  ومهیب به جلو میخزیدند . قله های سالنگ سر به فلک برداشته بودند وهمهمۀ گنگ طبیعت کوهستان ها از اثر غرش لاری های قطار خفه می شد. ردیف درختان بلوط کوهی با سرعت از کنار قطار رد می شدند و طرح های وحشی آن ها نشان می داد که با آدمیزاده گانی به نام باغبان چقدر بیگانه بودند! در پایین ترین قسمت بلندی های دره ، رشته آب های شفاف وجان بخش درلای سنگ ها ره کشیده بودند و گاه به رنگ سفید درمی آمدند و درجاهایی که در بستر تنگ خویش به آرامی سیر می کردند ، رنگ آبی روشن به خود می گرفتند.

وقتی قطار همانند ماری به دهان تاریک تونل سالنگ جنوبی سر فرو برد ، بوی دود سیاه وگرد و خاک غلیظی داخل تونل راپر کرد ونور چراغ های لاری ها که در تاریکی تونل روشن شده بودند ؛ ازمیان امواج دود وخاک به جلو می ریخت. قطار هم بدون توقف به جلو می خزید وپس از چند دقیقه بدنه دراز آن از کام شمالی تونل بیرون آمد. نادر نفس عمیقی کشید وهوای تازه را استشمام کرد. باخود فکر کرد که شاید قطار لاری ها ازدامنه های بلند کوه ها مثل اژدها معلوم می شود. هنگام نزدیک شدن قطار به مدخل تونل کوتاه وسرگشاده دیگر، سرش را از کلکین بیرون آورد وازآن بلندای سرگیچه آور به پایین ترین خالیگاه هایی که کمرگاه کوه های غول آسا را از هم جدا می کرد ؛ نگاه انداخت...

 باد درکام دره چنگ می انداخت ودر بستر سنگستانی دامنه های کوه ها با عصبانیت نعره می کشید و باسنگ پشته های فرو خفته وبیرون آمده از دل دریا گلاویز می شد وپشتاره یی از کف سفید ومست را برفراز دریا به هوا می خیزاند. او هیاهوی باد پرنفس دره را نمی توانست بشنود ؛ اما وزش نیرومند آن را روی بستر ملایم دریا به چشم می دید.

بدنۀ جلوی قطار چون جانوری دراز قامت درمدخل تونل سرگشاده فرو رفت ودقایقی بعد ، از آن سوی استوانه خاکستری رنگ سربرآورد  ودرازای

باقی مانده اش رابه سختی از کام تونل بیرون می کشید. پوزه های سیاه کوه ها ، در پیچش های راه، همانند غول های میخکوب، قطعات چهار گوش وغرشناک آن جانور پر از مفاصل را بو می کشیدند. باد همچنان ناله سر می داد وبا محبت مردانه یی در گوش ها ولای موها چنگ می زد و درته پیراهن لانه می گرفت. مناظر طبیعی بر زمینۀ کوه های عبوس وفرو رفته درخاموشی صدها قرن، ازدم چشم هایش رد می شدند و او این صحنه های سخت گریزنده ومغشوش رانمی توانست به حافظ بسپارد. در عوض، آشنایی اش با طرح های دست ناخورده  راه های کج  پیچ و پل های خسته و آبریز های متروک خیلی هم عمیق بود . این جاها میدانگاه خود سر های طبیعت بود وباران وباد وبرف سال ها بدون مداخله آدم ها به جولان آمده بودند؛ رعدغریده بود وصدایش، در عمق دره ها، خشک مانده وابرها با دنباله های ناتمام خویش در آغوش کوه ها آرمیده بودند وفقط باد وحشی اقلیم کوهستان از جا بلند شان کرده وبه نشانی های نامعلومی پرتاب شان کرده بود.

همیشه درین باره فکر کرده بود که ایکاش می توانست در آسایشگاه شکوهمند این دره ها بیارامد. به راستی غرش ناهنجار لاری های قطار چقدر با طبیعت آنجا ناهماهنگ بود! و زندگی هم فرصت نمی داد تا نگاهش را به طرح های مناظر، ثابت نگهدارد وهرچه لاری به جلو می رفت، درخت ها وکوه های و آب ها وگودال های کوچک کنار جاده از دم نگاه هایش رژه می رفتند و در آن لحظه به هیچ چیزی جز طرح مکرر گذشت لحظه ها شباهتی نداشتند. در چنین حالاتی ذهن خودرا واپس به سوی خویش فرامی خواند ودیگر عبور سریع آب وکوه وتک پرنده های ره گم کرده را در پهنای بی شکل دره کمتر احساس می کرد.

بدین ترتیب درسفر چندین ساعتۀ قطار ، تا رسیدن به نقطه یی که نسیم روابط انسانی به دماغ راه می یافت، تنهایی تعریف ناپذیری میان کابین کوچک لاری فرمانروایی می کرد. عادت کرده بود که در جریان ساعت های سفر در عمق دره ، گوشه هایی از زنده گی رابه طور ناخواسته درآزمایشگاه خلاء وخلوت فکری برای خود قابل تعبیر سازد. درآن هنگام اراده اش به یک 

جهت می رفت ونگاه هایش گاه درخط جاده وگاه در روی درخت بی صاحب یا پوزۀ کوهی که فقط مال طبیعت بود، گیر می کردند واندیشه های به هم ریخته اش با شتاب دوچندان درناپدید آباد فراز کوه ها حل می شدند. در آن لحظه دیگر محال بود تا چیزی آن ها را به هم پیوند زند وشکل شعور انسانی آن ها را اعاده کند. در چنین لحظه ها، دست معجزه گری به ناگاه پدیدار می گشت و تصاویر دوران کودکی را از هر گوشۀ پیدا ونا پیدا دست چین می کرد ودقایقی بعد آن ها را از دست می داد  و فقط احساس می کرد که آن تصاویر هنگام ردشدن از چنگال اختیار اومثل دود محو می گشتند وفقط وجود فزیکی خودرا در درون کابین احساس می کرد. بار دیگر در عالم نه چندان غریب احساسات معمولی، واقعیت خویش را می شناخت. حتا در چنین لحظه ها هم، شاید نمی توانست ویا این که در این باره فکری نکرده بود که دست ها وپاهایش از روی عادت به هدایت موتر مصروف می ماندند و بدین گونه سرنوشت یک انسان و وسیله یی که در آن سوار بود ، به سوی هدف عمومیی که چندان رابطۀ حیاتی با وی نداشت، شکل می گرفت.

وضع روانی یک راننده در سفر طولانی آن هم در کوره راه های دره یی که به اندازه پهنای واقعیت وتصادف گسترده است؛ مقید به حدس وقیاس نیست. ممکن است خویشتن یابی انسان ها در آینده های مجهول، نشانه هایی را ازژرفای لایزال یک روح ساده بیرون بریزند که درحال حاضر در گستره قیاس ودریافت های انسان های آخرین روزهای سدۀ بیستم ظاهر

 نشده اند.

می شود گفت نادر در چنین احوالی در خلسۀ بی نام ونشانی مستغرق می گشت. چون حالات عجیب ومداومی اورا احاطه می کردند؛

خط اصلی تصورات آگاهانه اش این بود که قطار روی جاده جلو می رود و عنقریب محیط زندۀ انسانی نمودار خواهد شد؛ اما پیچیده گی عواطف واندیشه های خویش را عمیقاً درک نمی کرد.

مثلی که اکثریت آدم ها به چنین عاداتی گرفتارند وحتا ممکن است تا آینده های دور دست هم آدم ها نتوانند حد اقل در بیشه های

ناپیدای خویشتن خویش ره برند وآن منبع لایزال اسرار را اسیر واژه های خویش سازند.

 آیا آدم ها تا هنوز اعتراف نکرده اند که بی کرانگی اسرار درون آنان تا ابد دست نیافتنی باقی می ماند؟ آیا این نقب زدن در ناممکنات برای نادر سرگرمی جالبی نبود؟

بهتر است گفته شود تجلی صد هزاران گونه دریافت ها و پنداشت ها اصلاً برای وی نا شناخته بودند ودر عالم حس آگاهانه باوی رابطه یی نداشتند. وی عقاید ساده یی داشت که زندگی روزانه به وی الهام می کرد؛ اما درعمق وقار آمیز او چیزی نهفته بود که کم از کم ویژگی های برای او می بخشید ودر نتیجه از وی طرفه معجونی می ساخت که در فرهنگ معمولی بسیاری از آدم ها تازه گی دارد . نکته شگفت انگیز دیگری که درآن سوی ظواهرش وجود داشت این بود که غریزه ذاتی او غالباًٌ بر کارآیی عقلش پیروز می آمد و در این مواقع با قدرت عجیبی بازندگی بر خورد می کرد و حتا این گمان وجود داشت که همین نیرو به وی اجازه نمی داد تا در حالات اسضطراری خطر ویا خوشحالی ، تسلیم شایعه وتلقین شود .

مگر چرا در روزهای اخیر روحش را به چنگال شیطان تلقین سپرده بود؟ آیا حق داشت دردرون خود مخزن اضطراب درست کند ؛ مسلماً که عقل پدیده یی ریشه یاب است ودرشناسایی عشق واندوه و آرامش و خطر حسایت دارد ودر کشف ویا پیشبینی حوادث شوم، نسبت به غریزه ، ظرفیت بیشتر از خود ظاهر می سازد ؛ چنانچه وقتی مواد «خطرناک» را در موترش پنهان کرده بود، با رضایت حس غریزه وهیجان مواجه شد؛ اما عقلش به اعراض برخواست وهمانند ابر تاریک ، باران ندامت ونگرانی بارید. اکنون هیجان های اولیه در وجودش ازجوشش افتاده بودند، باردیگر عقلش اشاره می داد که به زودی هجوم رؤیای آشوبگر شروع خواهد شد و جثه های موهوم نگرانی وهراس ، از جلو وعقب وی به حرکت درخواهند آمد . مشکل این بود که چگونه خود را برای مقابله با احساسات جهنمی که دوباره به سویش برمی گشتند، آماده کند . جای بسی تعجب بود که عقلش می گفت اندک  اندک از فشار بد گمانی وتشویش آزاد شده است چنین اطمینانی اگر ماهیت   

کاذبانه یی نداشت ، بدون شک از زهدان تلقین وشاید حقایق، بیرون شده بودند که حالا ازسوی روح شناسایی می شدند.

آیا مشکل او به راستی حل شده بود؟

تا آن جایی که به مشاعرش ارتباط می گرفت، هنوز هم قادر نبود از خود سوال کند که آیا اشباح ترس واقعاً از برابر چشمانش ناپدید شده بودند ویا آن که خواب کوتاه مدت شان در حال تمام شدن بود وبه زودی به صحنه بازمی گشتند و باردیگر مجادلۀ حرارتی آغاز می شد؟

چنین تصوری به نظرش خارق العاده نمی آمد.  در عوض ازنظرذهنی درعالمی قدم می زد که هیچ چیز آن واقعی نبود. پس مثل یک شخص آسان گیر فکر می کرد که:

-  همه چیز را در خیال می بینم ... فقط خواب دیده باشم !

بازهم گشایشی درمیان نبود ویا شاید انسان تا هنوز آنقدر قدرت نیافته است تا عوالم باطنی خویش رابه طور کامل آشکار کند. ولی آیا روزی فرا خواهد رسید که علم برای نسل های کرۀ زمین فریاد زنان طبل تعجب بکوبد که همه هستی عالم جز خیالات به ابد پیوسته چیز دیگری نیستند؟ تازه از کجا معلوم که این موضوع به علم رابطه یی نداشته باشد ... به راستی که زندگی گاه چقدر به خیالات آدم شبیه است و زمانی حتا با آرزوهای انسانی آشتی نمی کند !

درین حال فکر غریبی از انبوهۀ تصوراتش سر بر آورد که چندان برایش بی سابقه نبود ؛ اما بسا اوقات خودش آن را آغازی برای تکمیل بدبختی می دانست وبه خود گفت:

-  اگر مجاهدین دَم راه کمین گرفته باشند، چه خواهد شد؟ !

هنوز دره پایان نیافته و نشانه هایی از آبادی هم به چشم نیامده بودند. در دوسوی جاده ، کوه ها وتپه های هموار تری ظاهر شده بودند. قیاس کرد به زودی خانه های سنگی باشندگان دره نمودار خواهند گشت. البته تجربۀ وی درین زمینه اشتباه نمی کرد و علاوتاً هنوز انسانی که تن به حدس وقیاس ندهد،

زاده نشده است . معلوم شد کمی عجله کرده است. وقتی نگاهش رابه چهار طرف لغزاند؛ متوجه شد لاری های قطار خسته ونفس گرفته، درناحیۀ « اولنگ »            

  فرود آمده اند.

حرکت زره پوش جلوی قطارآهسته ترشد. اندکی روی سیت تکان خورد وشخی در آورد. این مسأله به پیشگویی نیازی نداشت که قطار در منطقه اولنگ توقف خواهد کرد ؛ مگر وضع تازه یی پیش آمد و زره پوش قطار به جای آن که توقف کند ، یکباره سرعت گرفت ... نادر اندیشید « جای خوبی برای دم گرفتن است چرا ایستاده نمی شوند؟ »

به صفحه مدوری درسوچبورد نگاه کرد تا درجه حرارت آب ماشین را معلوم کند. ماشین داغ آمده بود وبا نفس گرفته پیش می رفت. ظاهراً چاره یی نداشت جز آن که پا به پای زره پوش سرعت خود را حفظ کند. مگر دکمۀ هارون را فشار داد وصدای کش دار وترس آوری در دره پیچید. سپس باچراغ علامت داد واین بار دو اشاره سرخ عقبی زره پوش روشن وخاموش شدند ومثل اسپی که بارسنگینی را به جلو می کشد ، با تأنی وتنبلی روی جاده توقف کرد. سرپوش مدور و سنگین زره پوش همانند دهان ماهی دولفین باز شد و نیم تنه منشی از آن بیرون آمد. نادر سر از کلکین بیرون آورد وصدا زد :

-  ماشین گرم آمده ، منشی صاحب ، چند دقیقه ایستاده شویم وبعد حرکت کنیم !

جواد منشی از بالای زره پوش به زمین فرود آمد و اول خاک های لباسش را باکف دست تکانید . خستگی در سیمایش نشسته بود. بی آن که  سخنی بگوید، از کنارۀ سرک پایین پرید. نواب کل که زود تر از دیگران پیاده شده بود؛ به سوی آخر قطار چشم برده بود. سپس ارابه جلوی موترش را تفتیش کرد و چند بار پهلوی آن را با کف دست کوبید و از حاشیه  سرک پایین جست وسوی دریا راه افتاد. مستری انور قبل از او زیر درخت توت کنار دریا نشسته و در بدنۀ خالی یک سگرت ، دانه های چرس را پر می کرد وبی آن که سوی نواب نگاه کند، زیر چشمی دم پایش نظر انداخت

 

و گفت :

-  بیا که دودکنیم !

پیشانی نواب بازشد:

-  باش دست و  روی تازه کنیم !

نادر وقتی میدان را خالی دید، از عقب فرمان موتر به زیر آمد و بعد از یک نگاه محرمانه به اطراف، کلید تول بکس موتر را میان انگشت هایش آماده نگهداشت. این باز فکر خود را کمی اصلاح کرده بود و احتمالاً مشوره های به ظاهر تلخ نصر الدین افکارش را صیقل بخشیده بود. پس خیال داشت عکس های افراد « خاد » و آن مکتوب قات شده را که معلوم نبود در آن چه نوشته اند ؛ در گوشه یی نا پدید کند.  فکرش بد نبود و در صورت بروز هرگونه خطر، به راحتی می توانست در بارۀ خریداری بسته های دوا و پاپوش ها از خود دفاع کند .

نواب مثل خشت در کنار مستری انور جا گرفته بود و بانگاه های تصادفی اش او را از این کار باز می داشت. خصوصاً وقتی نصر الدین از عقب موترش دور خورد وبه سوی نادر راه افتاد ؛ ظاهراً انگیزه یی برای عربده کشی نواب کل فراهم آمده بود. او که از نشئه چرس سرمست گشته بود، محض مشاهدۀ دیگران فریاد بر آورد و پیوسته پیشنهاد می کرد که دیگران نیز بدن های شان را لخت کنند ولب دریا دراز بکشند. این بود منطق نواب کل که در آن لحظه از نشئه « چرس شیرک » مستری انور بدنش داغ آمده و دیگران را هم فرا می خواند تا

 برهنه شوند .

او درآن لحظه چیزی بیش از مستی چرس را در حرکات خود نشان می داد. نادر که خیره خیره او را نگاه می کرد ، درانتظارفرصت بود تا چشم دیگران رابه نفع خود فریب بدهد. چنین مهارتی در نظرش فقط در خور شعبده بازان بود، به این علت که او در جعل و تحریف استعدادی نداشت. درین حال نواب از دور او را مخاطب ساخت:

-  هی ... بیا پایین ... چه مثل مرغ ، یک لنگه ایستاد هستی

وحیران مانده ای ؟

نادر سوی نصر الدین نگاه کرد ودر حالی که نفرین نیمه جانی لب هایش را می جنبانید؛ گفت:

-  سیل کن ... راستی که آدم بوس ، زور چرس شیرک را ندارد ...

مثلی که نصرالدین به چیز دیگری می اندیشید وبا لحن آهسته یی گفت:

-  بیا یک کار کن که فکرت بی غم شود ... همان عکس ها ومکتوب را بیرون بکش ، در پلاستیک پیچ بده و دریک گوشه گگ ماشین موتر پنهانش کن ... به فکرمن این کار خوب است !

این پیشنهاد چقدر با افکار نادر دمساز بود! او که هیچ گونه چشم داشتی از نصر الدین نداشت؛  هوشمندی وفطانتش در آن لحظه ، عمیقاً او را به تحسین واداشت. بی آن که به سخنان از هم گسیخته و مزاحم نواب کل وقتی بگذارد، سوی تول بکس دور خورد  و قفل آن را گشود وبا سرعتی که خودش نیز آن را باور نمی کرد؛ عکس ها و مکتوب را برداشت وبه جیب زد و چون فکر م یکرد به کمک عاجل نیاز دارد، از مسامحه کاری نصر الدین اندکی دلگیر شد وبی آن که او را نگاه کند؛ تقریباً بالایش فریاد کشید که چرا تا کنون در بالاکردن کابین از روی ماشین دست به کار نشده است؟ اما آدم عصبانی دربهترین حالت، از درک حقایق عقب می ماند و حتی بعضی اوقات در دیدن واقعیتی که جلوی چشمانش اتفاق افتاده ، کمتر از کور مادر زاد خرفتی نشان نمی دهد. چون هنوز کلمات مناسبی را در محکومیت نصر الدین دستیاب نکرده بود ، مثل دزدی در محاصره افتاده ، به اطراف خود نظر انداخت ومشاهده کرد که نصرالدین کابین را به یکسو خم کرده است ... وقتی نادر طرف ماشین قدم برداشت؛ صدایی از عقب، همچون تازیانه بر پشتش فرود آمد:

-  باز چه مشکل پیش آمده ؟

این ضربه چنان کاری بود که چند لحظه نتوانست به سوی صدا رخ بگرداند. در نظر اول نیازی به دیدن چهره صاحب صدا احساس نمی شد ... ولی با آرامش ساختگی به عقب دور خورد تا سرنوشت حقیقی خویش را

 

خویش را درچهرۀ جواد منشی معلوم کند . او خیال کرده بود که سر انجام آن بازی شوم به پایان رسیده است!

حالا منشی چند قدم از کنار مستری انور ونواب گذشته وبا خستگی راه می رفت که خود را تا بلندی جاده عمومی برساند. در حالی که موهای آب زده اش را با دست ها مرتب می کرد ؛ با لحنی که هیچ گونه غرضی در آن راه نداشت؛ به نادر گفت:

-  درین نوبت موتر ترا چی بلازده ... که هرساعت عوارض می کند؟

نادر که ناگهان به فکر حرکات تلافی جویانه افتاده بود؛ بشکهء پلاستیکی پر آب را از ته سیت عقبی بیرون کشید:

-  گوش شیطان کر که دیگر عوارض نکرده ... فقط آب ماشین را تبدیل می کنم و خلاص !

همین که منشی از ناهمواری های پایین سرک عمومی بالا آمد؛ بدون آن که به نادر ونصر الدین توجهی بکند، یکراست سوی زره پوش رفت وبا یک جهش روی آن بالاشد، آنگاه

خطاب به نادر گفت :

-  حرکت است به خیر ... آماده شو !

نادر موقع نیافت یا بیش از اندازه هراسان شده بود تا اسناد را لای یکی از پرزه های ماشین مخفی کند؛ اما درد حقارت باری که در سینه اش گره بسته بود ؛ سبک شده می رفت و اگرچه هیچگاه با هواپیما سفر نکرده بود؛ همچون مسافری که درنخستین لحظه های جدا شدن از زمین، با حالتی متضاد آرامش وهراس به سوی زمین می نگرد؛ سر شار از حس تصادف وانتظار نیک وبد گشته بود. وقتی درون کابین جا گرفت مشاهده کرد که حالا دیگر به چانس بزرگی دست یافته است. اینک قانون ذاتی اش دوباره برگشته وحس غرور وبی اعتنایی در دلش غلغله انداخته بود. درین اثنا ستون های دود سنگینی از لوله های دود کش زره پوش در فضا موج می زد وقطار به حرکت افتاده بود.

به آفتاب گیر کوچکی دربالای شیشه جلوی نگاه کرد وآن را پایین کشید. یک نسخه سورۀ یاسین شریف باقطع کوچک به وسیله

دستمالی به دور آفتاب گیر گره زده شده بود . در آن لحظه خوبترین چاره یی که به فکرش رسید این بود که عکس ها ومکتوب را از جیب بیرون آورده و آن را زیر نسخه یاسین شریف پنهان کند. اکنون دیگر محتاج استدلال بیشتر نبود و در حالی که با یک دست فرمان موتر را اداره می کرد ؛ با دست راست مکتوب چهار قات شده وعکس ها را آهسته زیر نسخه سوره یاسین شریف فرو برد و آفتاب گیر را دوباره به سوی کابین بالا کشید:

- حالا می توانم کاغذ ها را آتش بزنم ویا بیرون بیندازم ...

درین هنگام صدای خشک وموج داری در دل دره شکست که غیر از شلیک اسلحه ماشیندار خفیف چیز دیگری نبود وبه دنبال آن یک انفجار شنیده شد. این صداهای هول انگیز ، غرش درهم آمیخته لاری ها را فرو می شگافتند.

خطر مرگ فرصت یافته بود تا پیغام خویش را از گلوی ماشیندار کله کوف و راکت های «سرشانه یی» به قربانیان خویش ابلاغ کند . نادر که بی اختیار به سوی راست نگاه انداخت، شراره های سرخ و شتابنده یی را مشاهده کرد که از پناه خرسنگی واقع در دامنه مرتفع، پرش می کردند و روی بدنه آسیب ناپذیر زره پوش زخم های سیاه می انداختند ...

چون زره پوش سرعت بیشتری ازخود نشان می داد، ناگاه مردی ریشو با یونیفورم عجیب ازعقب خرسنگ بیرون آمد ویک پایش را جلو گذاشت ودر حالی که راکت را روی شانه اش نهاده بود، اندکی بدنش را خم کرد و راکت از دهانه آن دستگاه بلوطی رنگ به سوی زره پوش جهش کرد. راکت از فراز کوهانه زره پوش عبور کرد وفقط صدای متلاشی کننده یی همه جا را فرا گرفت.

 نادر بی درنگ اشاره توقف داد؛ اما به زودی فهمیدعمل بیهوده یی را انجام داده است؛ برای این که، رگبار گلوله های سرخ حتا رعایت حال کسانی را هم نمی کردند که زود تر از دیگران روی جاده توقف کرده بودند. راه دیگری وجود نداشت. قطار لاری ها مثل ماری کرخت، از حرکت واماند. معهذا در اول قطار وضع طور دیگری بود و رشته های آتش سلاح ها به سوی

زره پوش امنیتی قطار در پرواز بودند که به طرز شگفت انگیزی از معرکه بدر رفته بود . گویی سر این مارپراز مفاصل از تنش جدا گشته وبا شتابی غیر قابل تصور، از تن واماندۀ خود فاصله می گرفت. اگر چه چند ردیف گلوله، زره پوش را همچنان بدرقه می کردند؛ لحظه به لحظه از خطر فاصله می گرفت  و رشته های آتش به هنگام اصابت به سنگ های حاشیه جاده ، جرقه های شکسته یی را به اطراف می پراکندند.

نادر که اکنون در کام آتش وخطر گیر مانده بود، ظاهراً بدون هراس از مرگ، موتر را توقف داد. چون مشاهده کرد وضع وخیمی پیش آمده همان طوری که تصور کرده بود، شلیک سلاح ها اندکی کاهش یافت. سر را از کلکین موتر بیرون کشید. هیچ نشانه یی از آدمی زاده گان بر روی جاده و بر آمده گی های بی شکل کوه ها به چشم نمی خورد. به جای آن که یکنوع احساس دهشت بدنش را فلج کند، گیج و راه گم شده بود. رنج وفشاری که در آن لحظه خطر مرگ را پیش چشمانش ترسیم می کرد؛ از اضطراب جانکاه دوشبانه روز قبلی به کلی متفاوت و چه بسا که عجیب بود و بی هیچ موجبی فکر می کرد که آن همه آلام توان فرسای دو روز پیش، از نوع عذاب دایمی یک عاصی دوزخ بوده است. چیز عجیب این که هنوز با این پرسش مهم تصفیه حساب نکرده بود که آیا آن همه دلهره های تلخ واقعی بودند یا خیالی. در آن وضعیت خیلی دشوار که بوی مرگ به دماغش راه یافته بود؛ حوادثی را در ذهن خود گردان می کرد که طی روزهای گذشته، روحش  را گرفتار نیات شیطانی کرده بود. مسلماً در چنین حالتی شور حقیقی زندگی رنگ می بازد. فقط تقلای بی وقفۀ روح تکان خورده در جستجوی شبح به دست نیامدنی نیروی صیانت نفس ، تا مرز جنون ادامه پیدا می کند.

درین هنگام در فاصله کوتاهی که دو انفجار را ازهم جدا می کند؛ قرار گرفت. علت چنین سکون غیر قابل پیش بینی را نمی شد فهمید؛ اما نادر به

پیچش های جادۀ کم عرض که در دید رس وی قرار داشت ؛ پیوسته نگاه می کرد و از دیدن  زره پوش حامل منشی و آمر قطار به حسرت افتاد که همانند باد به جلو میسرید و گاهی از چشم ناپدید می شد وسپس پوزۀ نوک تیز خویش را هنگام عبور از نبش کم عرض جاده به بالا می کشید و دریک لحظه گذرا ، همچون مرغابی با وقاری،منقار خود را به پایین فرو میبرد ودُم خود را به هوا بلند می کرد و از حریم چشم انداز غیبش می زد . چون شلیک های پراکنده ماشیندارها به سوی لاری های قطار دوباره آغاز گردید؛ نادر درعقب نمای دست راست ، دود سیاه وغلیظی را مشاهده کرد. نواب کل هم از عقبش با بی صبری هارن می کرد.  در آن لحظه برای او خیلی دشوار بود برای نجات خودبه کار ناممکنی اقدام کند. از خود پرسید:

-  نواب چرا هارن کند؟

چه پاسخی می توانست وجود داشته باشد؟ لحظه های خیالبافی به پایان رسیده بودند. درعوض، حالت فریبایی برایش دست داده بود وبا توهم خوشبینانه یی فکر می کرد در نمایش نهایی که مجاهدین مسلح نزدیک می آیند؛ خودش را به آن ها معرفی کند.

بعد از آن، با چنان شتابی خودش را از این مخمصه بیرون کرد که دیگر فرصت نیافت تابه این حقیقت توجه کند که خوشبینی قبل از وقت در بسا حالات بدتر از بدبینی های به موقع است. چون استعداد بدگمانی را در خود پروریده بود ، بارقۀ ناگهانی به درونش تابید :

-  مجاهدین از روی چی مرا می شناسند، من که از نظر آن ها نفر دولت هستم !

نگاه ظنینی به اطراف انداخت. با آن که نیروی حیاتی متراکمی او را سرپا نگهداشت؛ خوف نیمه بیداری که در درونش لانه کرده بود، آیندۀ نامطبوعی را در ذهنش طرح ریزی می کرد. حتا هنگامی که به این نتیجه رسید محض روبه رو شدن با مجاهدین، خود را برای آن ها معرفی کند؛ مطمئن نبود که از وی استقبال خواهند کرد.

نواب کل دیگر هارن نمی کرد.

-  چرا حالا هارن نمی کند؟

بار دیگر به چوکات کوچک عقب نما نگریست. دود سیاه و غلیظ بیتاب تر و انبوه تر شده بود و پیکره های فرو پاشیده دود هنوز هم کم وبیش بالای لاری ها سایه های خود را نگهداشته بودند؛ ولی معلوم بود که از ته لوله های تیره دود ، زبانه های آتش در فضا می رقصیدند. نگاه مصممانه یی به پشته های سنگ ها انداخت. درعقب سنگ پشته های درشت و بی ریخت که چند لحظه قبل رشته های جهندۀ گلوله های ماشیندار ها برمی خاستند؛ کسی به چشم نمی آمد. از عقب فرمان، پایین پرید و خودش رابا سرعت عجیبی از لبۀ جاده به سوی نشیب تندی که به سوی دریا منتهی می شد، پرتاب کرد وبه زودی در حفرۀ کوچکی پنهان گردید.

اگرچه درین فرصت کوتاه دو ردیف آتش به سویش پرواز کرده بودند؛ اما بی آن که از بدنش بگذرند ، شیهه کنان گذشتند. این حالت زیاد دوام نیاورد و وسوسه مقاومت ناپذیری او را بر آن داشت تاسیمای درهم رفته لحظه های مرگ و زند گی را بهتر مشاهده کند.

 بار دیگر به آخر قطار نگریست. «بوذر» سیار نفت آتش گرفته بود و راننده ها همچون موجودات زلزله زده، خود را از کابین های خویش به زیر می افگندند وبا سرعتی باور نکردنی، زیر سینه لاری های شان کلوله می شدند. نادر مثل شوک دیده ای که اشیاء پیرامون خود را به درستی شناسایی نمی تواند؛ بدنۀ رقصان آتش عظیم را در برابر چشمان خویش مشاهده کرد وبه صدای همهمه انگیز آن گوش فرا داد. آتش با اشتها ومستی «گر... رس» می کرد ودنبالۀ صدایش سنگین می شد و او را به یاد نعرۀ موهوم هیولای بی شاخ و دمی انداخت که شاید به هنگام وقوع زمین لرزه های مدهش از ژرفای زمین بالامی آید.

به این نتیجه رسید که تانکرهای نفت قطار حتماً یکی پی دیگر

آتش گرفته اند. واقعاً همین طوربود. زبان سرخ و رقصان آتش از لابه لای امواج دودسیاه سربلند می کرد وبا نغمه وهم انگیز باد دره درهم می آمیخت وحضور دوزخی خویش را دوچندان می ساخت. بوی زنندۀ دود و دیزل سوخته در فضا پراکنده بود وزبانه های آتش، گویی در تلاش بلعیدن دود هایی که به هوا بالا می رفتند، از غیظ و غضب هورا می کشیدند و چنگال های بی شکل و ذوب کننده شان را برسر و صورت سنگ های غول پیکر وخاموش کنار جاده می لغزانیدند و آن ها را سیاه می کردند.

درنزدیکی بدنه های ناقرار دود و آتش، یک دسته افراد شلیک هوایی می کردند ولوله تفنگ های شان را به سوی آسمان نگهداشته بودند. دستۀ دیگر به سوی موترها می دویدند ولولۀ ماشیندارهای شان را به جلو نشانه رفته بودند و به سوی لاری های اول قطار نزدیک می آمدند. نواب کل زیر سینۀ موتر پناه برده بود و بیهوده می جنبید تا از چشم افراد روستایی ودستار پوش خودش را پنهان کند. احساس دهشت واقعاً چهره اش را دگرگون کرده بود وصورت زردش از فرط استیصال  فرسوده به نظرمی آمد. در حالی که بازوی چپش را با دست راست محکم گرفته بود، سوی نادر فریاد کشید:

- نزدیک بیا ... دستم را بسته کن که زیاد خون ضایع کرده ام !

نادر فهمید نواب زخمی شده است. نیم تنه اش را از میان حفره کنار جاده بیرون کرد تا به سوی نواب کل قدم بردارد. ظاهراً حادثۀ ناگوار تر از این پیش نیامده بود. درین حال صدای خشنی از عقب ، در جا میخکوبش کرد ...

چون به عقب نگاه کرد، در فاصلۀ چند متری، سه نفر مجاهد با ریش های سیاه و دست های سرخ گره خورده با تفنگ دریک خط ایستاده بودند. یکی از میان آن ها کلاه گرد وخاکستری اش را از سر برداشت وبا نرمه کف دست عرق پیشانی خود را پاک کرد ویک گام به جلو آمد. کلاهش را دو باره روی سر گذاشت وبا هیجانی غیر عادی، کاماز های آتش گرفته را نگاه کرد. سپس سرش را به سوی نادر تکان داد که معنی اش این بود :

-  کجا می رفتی؟

ریش دراز و زرد گونه یی که صورتش را مستورساخته بود، چشم هایش را تنگتر نشان می داد. قنداق کهربایی تفنگش چنان جلادار بود که در برابر شعاع آفتاب برق می زد. معلوم می شد پیراهن و تنبان جگری رنگش را به تازگی پوشیده است و از چین وچملکی های لباسش حدس زده  می شد که مدت زیادی در میان بقچه بوده و آنهم زیر وزن سنگینی نگهداری شده است. سه شاژور اضافی گلوله رابه وسیلۀ بند محکمی دور کمرش شخ کرده بود وبدنش را با سبکی خاصی به حرکت می آورد و پاهایش را هم روی زمین استوار نگهمیداشت. نادر از دیدن مجاهدین چندان شگفت زده نبود. وقتی به مجاهد اولی نگریست؛ نگاه هایش معنی می داد که:

-  خوب ببین از جنس آدم هستم یانی ؟!

مجاهد با صدای رعد آسایی فریاد کشید که شاید چنین معنی می داد :

- هنوز هم در هوای خود استی؟

سپس با دست اشاره کرد و فرمان داد:

-  دست هایت رابالا کن!

مرد مجاهد از سر خشم دندان هایش را نشان می داد؛ ولی رفتارش درنده خویانه نبود. نادر هم اگرچه بی درنگ از جابرخاسته و دست هایش رابالا گرفته بود؛ از روی احساس نیازی که فقط خودش از آن آگاه بود ، انتظار داشت تا مجاهدین از وی درمقایسه با دیگران حمایت کنند و دست کم پاس او را نگهدارند. در چنین فرصت کوتاه، به دلایل نامعلومی قادر شدکه برای مجاهدین دربارۀ خودش توضیحات بدهد.  حقیقت این بود که در آن لحظه های سرشار ازپیروزی وبوی خون، هیچ توضیحی نمی توانست مردان خشمگین وکوه نورد را به تمکین وا دارد. شاید نادر نزد خود حساب کرده بود که با نگاه ها و حرکات استغنا آمیزش آهسته آهسته برای مجاهدین حالی کند که او از جنس دیگران نیست وحد خود را نگهدارند! اما این خیال بیهوده بود و هیچکس حاضر به فهمیدن این موضوع نبود که رانندۀ لاری کاماز دولتی چه شهکاری را انجام داده است. چنانچه یک مجاهد قد کوتاه که پیراهن و

 

 

 

 

 

 

 

تنبان سیاهی به تن داشت، دندان هایش را روی هم فشار می داد و ناگهان با چابکی کلاشینکوف را دو دسته بالا برده و در حالی که گردنش دراز شده و رگ های آن پندیده بود؛ تلاش کرد باقنداق به کمر نادر حواله کند، نادر ناگاه جا خالی کرد ودو قدم عقب جست وفریاد زد:

-  چه می کنی ... هی ... نفر را بشناس!

مجاهد کوتاه قد با تعجب به سویش خیره ماند:

-  تو کدام سردار اعلی استی که این طور غُر می زنی؟ حال به حسابت می رسم !

همان طوری که  یک پای خود را پیش گذاشته بود، تۀ قنداق تفنگ را روی زمین تکیه داد وبا دو دست، پارچۀ چرکین وسیاه دور کمرش را باز کرد و دوباره آن را  گره زد. ریش سیاه ونوک تیزش پیوسته تکان می خورد. وقتی نادر به شیار های عمیق زیر چشمان مجاهد می نگریست؛ احساس کرد مرد مجاهد خیلی منقلب و ناراحت شده است. به راستی هم چنین بود. مجاهد به تندی نفس نفس می زد. لب پایینش خونین وباد کرده بود. وقتی به رفیق خود نگاه رمزآلودی انداخت؛ قید تفنگش رابه حالت شلیک ضربه یی پائین کشید و بالحن زهر آلودی گفت:

-  حیف این خاک که خون مرُدار شما کافران در آن بریزد ...

مجاهد اولی پا پیش گذاشت و در حالی که با سراسیمه گی جاهای دیگری رانظاره می کرد؛ به رفیقش گفت:

-  صبر کن ...

هنوز به عقب خود نگاه نکرده بود که مجاهد کوتاه قد قنداق تفنگش را دو دسته بالا برده وبه سویش حمله ور شده بود. این بار بعد از آن که نوک میله تفنگ را باضربت  محکمی به شانه نادر کوبید؛ تعادل بدن خودش را نیز از دست داد ومانند تنۀ سنگین یک درخت کرم خورده، با تفنگش یکجا به زمین خورد و چون در آن حال انگشت سبابه اش ماشه تفنگ را به طور ناخود آگاه به سوی خود کشیده بود ؛ صدای جر وهولناکی در دل دره راه کشید و دنباله

گرفت و  آوای گریزنده اش در آن سوی کوه های اطراف تکرار شد. درد ریشه داری در عضلات شانۀ راست نادر گره بسته بود و هنگامی که به تشنج رو به افزایش مجاهد می نگریست؛ احساس کرد از مرگ حتمی چندان فاصله یی ندارد؛ اما مجاهدی که کلاه خاکستری گِرد به سرداشت با صدای آمرانه یی به رفیقش دستور داد:

-  بس کن ... عاجل به قرار گاه ببرش !

عجیب آن که مجاهد کوتاه قد با وجود آن همه آشتی ناپذیری وحملات پی درپی، آرامشی از خود ظاهر ساخت. چهره اش به سنگ پاره یی متروک شباهت پیداکرده وحتا ساده گی باور نکردنی در سیمایش باز گشته بود. هنوزاز چشمانش تشنجی پیدا بود که بیشتر از شراره های سوگند و انتقام ترکیب یافته بود. از آزار و اذیت اسیر، عجالتاً دست برداشت و روی سنگی نشست وتفنگش را لای پایش نگهداشت.

مجاهد اولی باقدم های سنگین به سوی نواب کل شتافت که زیرسینۀ موترش نقش برزمین افتاده بود وبا آوای خفیفی نالش می کرد و با چشم های نیم بسته اش رفت و آمد مجاهدین راپی می گرفت. مجاهد با بیباکی خم شد و مثل یک مأمور خنثی کنندۀ ماین که از روی دقت و احتیاط به نقطه یی از زمین که به گمان او ماین خطرناکی را دفن کرده اند، خیره می ماند؛ نگاه کردو گفت :

-  چرا خود را پُت کرده ای ؟ بخیز که سی مرمی را درد هنت خالی می کنم!

سیمای آفت زدۀ نواب در آن لحظه، تصویر شخص پول پرستی را در ذهن زنده می کرد که تمام دارایی هایش را درمقابل چشمانش آتش زده باشند. او هنوز هم بازوی چپش را محکم گرفته و آخ ووخ کنان به یک پهلو از زمین بلند شد و ظاهراً نمی دانست به کدام طرف قدم بردارد. یک تفنگدار دیگر، دستار تاری خاکستری رنگ به سر، ناگهان ازعقب موتر سبز شده بود وبا چشم های خروشنده اش او را می نگریست. سپس نزدیک آمد وبی مقدمه

جفت پرید ولگدی به قبرغۀ نواب کوفت و آنگاه یک قدم عقب رفت. نواب با خوشباوری که فقط در خور شأن خودش بود؛ فکر کرد:

- یک لگد ثوابی حق داشت ... زد و رفت!

سوزش بی درمانی که بازویش را بی حس ساخته بود، حد اقل نیروی حدس وقیاس او را هم از کار انداخته بود. بی آن که عقب خود نگاه کند، خمیده و نامتعادل به سوی دامنۀ کوه به راه افتاد. درین هنگام مجاهد سومی نیم دایره چرخی زده وبا مشت گره شده اش ضربتی به دست زخمی نواب حواله کرد. فغان دل آزاری از سینۀ نواب پرید ومثل خمپاره درهوا ترکید ... چشم هایش از سیاهی پر شدند؛ دهانش چاک ماند و دوباره روی زمین غلتید. مجاهد اولی اعتراض کنان فریاد زد :

-  گلزار نزن ... بمان به پای خود برود ... تا قرار گاه سرشانه هایت میبریش؟

گلزار صورت کوچک و خشکیده اش رابه سوی او دور داد و زبان کوتاه خود را روی لبان خشکیده اش به حرکت در آور . چون به آتش دیوانه یی که در چند متری اش گوشه یی از دوزخ کوچک را تمثیل می کرد، نگاه انداخت ؛ حالت آتشینی بروی مستولی گشت و در حالی که انگشت به ماشه تفنگ گرفته بود ، یک پا را به جلو وپای دیگرش رابه عقب روی زمین محکم کرد ولوله تفنگ را سوی نوا ب نشانه رفت. با لحنی که میتوان آن را نوعی انفجار عصبی نام گذاشت؛ فریاد کشید :

- چپ باش صوفی حلیم ! بمان که مُردارش کنم !

نادر که چندگام از خط جاده پیش رفته بود ، بی اختیار به عقب نگریست. صوفی حلیم پاپیش گذاشته ودست هایش را به دو طرف باز کرده بود و بدن خود را میان نواب و گلزار حایل ساخته بود. معهذا گلزار برای کشتن نواب پافشاری می کرد. نادر اندیشید: « گپ روده است ... تروخشک رامی سوزانند». او ضاع نشان می داد حقیقتاً کشتاری رویخواهد داد.

 صوفی حلیم با 

صدای محکم و آهسته به گلزار گفت :

-  حق نداری !

-چرا حق ندارم ؟ پس شو از دَم رویم !

- کی گفته که او را بکُش؟

- خودم گفته ام !

-  میبریم شان قرار گاه !

-  تو چطورازکفر و ملحد پشتیبانی میکنی؟

صوفی حلیم اندرز آمیز جواب داد :

-  اسیر ها را میبریم قرارگاه ، هرچه قاضی وقوماندان فیصله کرد، می کند چه اعصابت خراب می کنی؟

گلزار بی آن که به حرفهای صوفی حلیم گوش شنوایی داشته باشد، سوی آخر قطار دوید و درکمتر از یک دقیقه در لابه لای دود و آتش ازنظر ناپدید گشت. نواب چنان ترسیده که گویی تا حال چندین بار او را کشته اند وسپس زنده شده است. با آن هم با تلاش زیاد توانست مثل درخت لرزانی رو در روی صوفی حلیم بایستد. البته خواهش آشکاری در دل نداشت؛ اما نگاه هایش بیهوده رحم ومروت طلب می کردند ویکی دوباره که دندان هایش را روی هم فشار داد؛ یک گوشۀ دهانش کج می شد و راست می شد.

صوفی حلیم عقب کاماز دور خورد تا محموله موتر نواب را تفتیش کند. سپس جانب نواب برگشت و از چهره اش فهمید می شد که به نواب می گوید:

- کاماز را تخته بند مهمات بار کرده بودی ... مگر از بازخواست خدا خبر نداشتی !؟

از بازوی نواب خون می رفت و آستین کرتی کبود رنگش آلوده به خون بود وبه تأسی از طبع لاقید خود، روی سنگ بزرگی نشست. گویی صوفی حلیم را قصداً نادیده گرفته بود. اتفاقاً صوفی حلیم خودش را مکلف می دانست دیگران را سوی قرارگاه بکشاند ومسلماً که از سوی نواب چندان نگران نبود،

چنانچه گاه به سوی بلندی های کوه و گاهی هم به طرف مجاهدین دست تکان می داد. وقتی یکی دوبار به چهرۀ نواب نگریست؛ همچون شخص پرمدعایی که از دیدن سیماهای دود زده ومفلوک معتادان مواد مخدر احساس بیزاری می کند، به طور آشکاری تحریک شده بود. نادر که خود از سوی مجاهد کوتاه قد مغضوب واقع شده بود، حالا درد خود را فراموش کرده و چنین می پنداشت اگر نواب کل حماقت نا سنجیده ای از خود نشان دهد، مجاهدین او را خواهند کشت. انتظار صوفی حلیم به پایان خود نزدیک شده می رفت. ناگاه او به مجاهد کوتاه قد که به فاصله یک قدم در عقب نادر ایستاده بود؛ صدا زد:

-  حرکت به طرف قرار گاه !

مجاهد با نوک میله تفنگ به کمر نادر فشار داد و اورا به پیش راند و با تحقیر پرسید:

- تفنگ را چه کردی؟

نادر بالحن زنده یی پاسخ داد:

-  دریور تفنگ از کجا کند؟

مجاهد با کلمات نارسا وسردرگم گفت:

-  دریور چی ... که زیر بیرق روس ... چه میکنی ... مسلمان ها را که شهید میکنی ... کو تفنگ؟

نادر از خشم جوش کرد و محتاطانه گفت:

- این گپ ها خوب نیست ... برادر، تو مرا چه میشناسی؟ هرکس از خود حساب وکتاب دارد!

- هی ... حساب؟ حساب و کتابت را چند دقیقه بعد ... ویران میکنم!

الاشۀ راست نادر می تپید. حدس زده می شد مثل پلنگی سوی مجاهد حمله ور شود.

در آن لحظه چه چیزی مهار او رابه سوی خود می کشید؟

شاید یک قوۀ باز دارنده ، نقش فرشتۀ آرامش را در وجود انسان اجرا می کند و حتی

 زنده گی وحشی ترین آدم ها به واسطۀ همین عامل توازن خود را نگهمیدارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نادر چشم هایش را تنگ کرد ونفس سوزانی را از راه سوراخ های بینی اش خارج کرد

 و ساکت ماند.

صوفی حلیم که تازه به این موضوع علاقه مند شده بود، سوی نواب برگشت:

-  تفنگت را چه کردی؟

لب های بی رمق نواب از هم جدا شدند و همچون بیمار در حال احتضار پاسخ داد:

- ندارم !

- این قدر کلان کاری برای چه می کردی؟ راه می پالیدی که بگریزی؟

کمونیست پخته معلوم می شوی!

نواب که بیش از اندازه تظاهر به مظلومیت می کرد، به لرزه افتاده بود؛

ولی مثل همیشه مزاجش تغییر کرد وبا جسارت بیشتری گفت :

- غریب کار و اولاد دار هستم ، ما را به کمونیست چی ؟

-  چه بار کرده ای؟ !

نواب با همان لحن ثابت به سخن پرداخت:

-  اختیار در دست خودم نیست ... حکومت هرچه بارکرد ، چیزی از دست ما نمی آید !

- چیزی از دستت نمی آید که این قدرمهمات آورده ای ... اگر چیزی از دستت پوره باشد چه کار خواهی کرد؟ این صندوق های مرمی را به دولت میبری که مسلمان ها را قتل کند؟

نواب حال وحوصله حرف زدن نداشت. درد کشنده ای در بازویش سیخ می زد وبه صورتش عرق آورده بود. درین اثنا از فراز قله کوه مقابل ، شلیک ماشینداز کله کوف به گوش رسید ویک فشنگ نورانی درهوا پرواز کرد. صوفی حلیم بعد از شنیدن شلیک رمز نگاه های شتاب زده ای به اطراف افگند وفرمان داد:

- او بچه ها ... خلاص شوید ... علامه خطر را نمی شنوید ؟ غنی ! تو چرا

حیران مانده ای ... حرکت کن !

مجاهد کوتاه قد، مثل کسی که بعد از یک دورۀ بیهوشی چشم ها را گشوده باشد؛ به خود تکانی داد ونادر را پیش انداخت و گفت:

- تیز تیز قدم بردار!

نادر با اکراه به حرکت افتاد و از گام های شمرده اش معلوم می شد که مثل اسپ با وقاری ازبی مقداری صاحب خویش عذاب می کشد! وقتی به دامنۀ کوه نزدیک شدند. یکبار دیگر به خود تسلی داد که مجاهد به زودی خواهد فهمید که در برخورد با او از عقل علیل خود اطاعت کرده است!

آدمی که در نظر خودش شخص مهمی جلوه کند، خواهی نخواهی در گردابی از توقعات بزرگ وبی پایه فرو می رود. اگر بزرگی اش واقعی نباشد، حالت مضحکی رابه خود می گیرد وهر لحظه ممکن است، حتا توجه و احترام آدم های معمولی را هم گدایی کند.

شکی وجود نداشت که نادر هم بنا به مقتضای طبع وهم خدمتی که به «جهاد » کرده بود؛ تصویر بلند بالایی از خود در ذهن پروریده بود و گمان می کرد که چشمان مردم دنیا به سویش خیره مانده اند. شاید این ابتدایی ترین نوع بیماری خود بزرگ بینی دروجود او بود. خصوصاً آنانی که در شناسایی ظرفیت های خویش احمقانه کوتاه می آیند و یا در تلاش معرفی ارزش های ناداشتۀ خویش شکست می خورند؛ احساس خود بزرگ بینی شان شکل نفرت باری به خود می گیرد.

همان طوری که پیشاپیش غنی راه می رفت؛ تصمیم گرفت خودش را به وی معرفی کند وداستان فعالیت هایش را نیز بیان بدارد. حتا با خود درین باره استدلال کرد که اگر بیش از این روش انتظار وتأخیر درپیش گیرد، ممکن است چنین فرصت طلایی را هم از دست بدهد. او خود نمی دانست که در آن لحظه های درد افزا، نفرت وفشار بی سرانجامی در وجودش سر به شورش برداشته بود، به همین سبب عقلش را به احساس منفی بافی عجیبی تسلیم داد وبه این نتیجه رسید:

- چه فایده خود را معرفی کنم ... این گونه آدم ها به گپ نمی فهمند ...

از پشت کوه آمده وسلاح به دستش رسیده ... و آدم خود وبیگانه را نمی شناسند!

غنی با بی پروایی از عقب نهیب زد:

- تیز قدم بردار ... چه ناز کرده میروی؟ کُل تان طالع کردید که قوماندان گفته ، دریورها را به قرار گاه بیاورید ... و گر نه تمام تان از کشتن هستید!

نادر حرف های مجاهد را به گوش گرفت وفی الفور اندیشید:

- خود را به قوماندان معرفی کنم ... خوب است!

آرامش ومتانت خود را حفظ کرد. تا این لحظه شبح مرگ اورا بدرقه کرده بود؛ مگر حالا هول هراس درونی از تعذیب روحش دست برداشت. باخود گفت:

-  دفعه پیش هم که مجاهدین قطار را ایستاد کردند ما را گفتند ، شما گناه ندارید ، حالا بروید مگر گفته بودند خدا کند دفعه دیگر به گیر ما نیایید!

حالا هم به این نتیجه رسید که مسلماً آن ها را آزاد می کنند وبیم از آن داشت که نتواند مجاهدین را قانع سازد که نواب کل ودیگران را هم آزاد کنند. اندیشید:

- اگر چند دریور هایی را که در حزب استند، مجاهدین بشناسند، حتماً بندی شان می کنند! وقتی به عقب نگاه کرد، صف زنجیری راننده های اسیر به سوی دامنۀ پهن کوه نزدیک می شد؛ مگر مجاهد او را بالحن خشک و محکمی از تماشای دیگران باز داشت:

-  پیش برو ... چه را می بینی؟

وبه صوفی حلیم که از عقب می آمد، گفت:

- در جمله اسیران همین آدم بسیارخشک دماغ است !

صوفی حلیم پوزخند زنان گفت :

- تو دماغش را ترکن ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مجاهد در توضیح خواص نادر صدای بلند از گلو می کشید. سکوت و آرامش بر حرکات نادر حکمفرما بود. دراطمینان و فروتنی او، طنز نهفته یی وجود داشت که مجاهد را عصبانی می ساخت. او چنان وانمود می کرد که درک خصایل مجاهد نه این که کار دشواری است، بلکه اهمیتی برایش ندارد! نتیجه یی که از افکارش حاصل می شد، این بود که به درستی نمی دانست چگونه در برابر تفنگداری که به ساده گی می تواند به زنده گی اش پایان بخشد؛ احساس برتری می کند. آیا فشار ترس بیش از حد موجب شده بود که دیگر نتواند وحشت مرگ را احساس کند؟

برای او خیلی زود بود دربارۀ سرنوشت خود خوشبین باشد. همچنان کوچکترین لغزش زمانی ممکن بود باعث شکستن استخوان هایش شود. واقعاً مهم بود که با این گونه حرکات ناشی ازبی نیازی، عزت نفس خود را ارضا کند.

فکر می کرد اگر قوماندان مجاهدین ازهریک آنان سوال کند که چی کسی دربین شما عضو حزب است؛ چگونه پاسخ بدهد؟ درین باره خصوصی تر اندیشید:

-  اگر خاموش بمانم ، سرم اشتباهی می شوند، اگر سر گذشت خودرا قصه کنم ... آنوقت از رفتن به کابل دیگر گوش هایم را کش کنم ... نواب کل چه خواهد کرد؟ تنها نواب عضو سازمان نیست، دو نفر آشپز و چند تای دیگر هم در بین شان هستند!

باد از فراز دریا م وزید وبوی دود تلخ تایر های سوخته را به دماغ می نشاند وصداهای پریده پریدۀ مجاهدین از آخر قطار و آهنگ گام های دسته جمعی اسیران هنگام تماس با صخره های مدور و لغزان کوه به گوش می رسیدند.

نادر بازهم به فکر نواب افتاد:

-  چه روز بدی سر نواب کل آمد! تا یک ساعت پیش مثل کبک « قاقبه قاقبه » می کرد، ما را کجا می برند ، بترس... نواب تا رسیدن به آبادی ، خون ضایع نکند و نمیرد !

ناگاه حالت مذمومی قلبش را نیش زد و این خاطرۀ شوم در ذهنش تازه

شد که مجاهد چطور با قنداق تفنگ ولگد بالای خودش حمله می کرد. اندیشید:

-  شمشیر زن و ... زن در بین این  ها هم معلوم نیست، هر کس به طریق خود روان است !

قلبش از تأثیر فرو ریخت. پیش بینی کرد هر گاه مجاهد باردیگر بالایش دست درازی کند؛ مشت محکمی به بینی اش خواهد کوفت. اولین بار بود در زنده گی، آن هم در روزهای اخیر تا این درجه وسواسی و مسخره شده بود. مسلمآً به همین سبب روحش به طور آشکاری به اعتراض برخاسته بود. چون بیش از حد افسرده و آزرده بود، بیم داشت مبادا اضطراب مقاومت ناپذیر، باردیگر او را با یک حمله غافلگیرانه، به حقیر ترین جانور روی زمین بدل کند!

وقتی به تارک کوه رسیدند؛ صف اسیران فشرده شد و در پناه مراقبت مجاهدینی که اینک تعداد شان قریب به بیست نفر می رسید، قرار گرفته بود. اسیران مایل بودند اندکی نفس تازه کنند و دم بگیرند. وضع نواب کل بدتر از دیگران معلوم می شد. چون به سگرت معتاد بود، بالاشدن به کوه و خون ریزی بازویش او را چنان از حال انداخته بود که دیگر چشم هایش از بینایی تهی بودند و کورمال کورمال راه می رفت. درعوض، مجاهدین از راه نشیبی کوه طوری بالا می آمدند که آدم فکر می کرد، روی زمین هموار راه می روند. تا آن لحظه نادر به اطمینان بیشتری دست یافته بود وبیباکانه به هرکس نگاه می کرد. چون چهرۀ اعضای حزب وسازمان جوانان را نگاه کرد، به یاد آورد دفعۀ قبل که به چنگ مجاهدین افتاده بودند، اعضای حزب را به عقب سنگ های کوه بردند و هرگز خبری از آنان به گوش کسی نرسید.

صوفی حلیم که نواب کل را همراهی می کرد، به دیگران سفارش داد از نشیب تند عقب کوه بگذرند وبه سوی ساختمان سنگی قرار گاه مجاهدین بروند. گذشتن از نشیب چندان مشکل نبود و اسیران با قیافه های ترس خورده و مواظب پایین رفتند. صوفی حلیم خود بر تیغۀ

صخره بلندی ایستاد و کلاه گردش را از سر برداشت و عرق پیشانی خود را با کف دست سترد وخطاب به نصرالدین ومستری انور که دوشادوش نواب راه می رفتند؛ گفت:

-  بازوی زخمی را محکم بگیرید!

مستری انور اول پیش دوید و بازوی سالم نواب را گرفت ویکبار نیمرخ خود را به سوی او دور داد وبا خود فکر کرد:

-  کل بچیم غرق شدی ... قبرت را کندند ...

نادر به سوی نواب برگشت وبر خلاف اراده وعقل خود به سخن در آمد و خیلی آهسته گفت:

-  کارت حزبی درجیبت است؟

با این سخنان ظاهراً جواب کنایه های نواب را داده بود. به زودی از کنایۀ نا به هنگام خویش شرمنده گشت. اتفاقاً نواب کل در وضعیتی بود که گویی حرف اورا نشنیده و اگر می شنید، بدون شک آن را نشانۀ درخشان همدردی نادر تعبیر می کرد. چون مجاهد عقب نادر گام برمی داشت؛ به جای آن که سخن بگوید با نوک کلاشینکوف بر پهلوی نادر خلاند و به جلو حرکتش داد. تعادل اسیر برهم خورد؛ اما سقوط نکرد و به زودی بدنش را روی پاها راست کرد وبه سوی مجاهد برگشت:

-  چرا ناحق تیله میکنی؟

به جای آن که پاسخی بشنود؛ قنداق تفنگ روی شانه ها و گردنش فرود آمدند. اگر ضربۀ آخری را به وسیله دست هایش سپر نمی شد؛ مغزش پاشان می گردید. نادرهنوز حملۀ احتمالی خود را انجام نداده بود که صوفی حلیم با مشت سنگین ومحکمش بیخ گوشش کوبید وبا لحن خونسرد گفت:

-  چشمایت را باز کن که در کجا هستی ؟

دونفر مجاهد به بازوان نادر چسپیدند و او را به پیش راندند. غنی که سخت به هیجان آمده بود، به سوی نادر دوید و میلۀ تفنگ را به شکمش 

فشار داد و فقط این کلمات از دهانش پیوسته می پریدند:

-  کافر ... مرتد ... لعین ... !

دو سه مجاهد دیگر نیز در قضیه مداخله کردند و مهمترین کار آن ها این بود که به کشتن عاجل نادر رضا نداند و گفتند که این بار امر شده است کسی را نکشند. با آن هم کلمات مستهجن مجاهد همچنان برسرو رویش می بارید.

-  بچه لیلن ! (لینن) زنت را کمونیست ها ... اند ، دختر تان ، ناموس تان در زیر پای شوروی ها میخوابند و تو این جا ...

نادر گیچ و کرخت بود. سعی نکرد حرف های او را به یاد بیاورد؛ فقط بریده های از سخنان مجاهد را در ذهن خود باز آفرینی کرد و در نتیجۀ این کار احساس حقارت تلخی او را در هم فشرد و در حالی که بازوانش در قبضه چنگال های پر زور مجاهدین قرار گرفته بود؛ احساس کرد هر چه غم انگیز تر، کوچک شده است. البته حق خود می دانست با مجاهدین به سختی استدلال کند و از این که قدر او را نشناخته بودند، حاضر بود از فرط خشم سنگ های کوه را با دندان های خود خورد کند. قریب بود اشک هایش جاری شوند. این حالت ناراحتی های او را چندین برابر کرد .

در آن لحظه یک نوع جنون جلوی چشمانش پرده انداخته بود و هم غریزه اش به طور مبهمی شاهدی می داد که از نیروی حیاتی متراکمی لبریز شده است. پس در یک تلاش تب آلود به سوی زمین خم شد تا قلوه سنگ نیشداری را به چنگ گرفته وبر فرق غنی بکوبد. مگر گاهی عادت منحصر به فردی را  از خود نشان می داد که هنگام اوج عصبانیت، جا به جا می ایستاد وبرای عقلش فرصت می داد تا شیطان غریزه اش را به دار بیاویزد. این بار به درستی معلوم نبود که آیا تسلیم عقل دور اندیش خود شده بود یا خیر؟ وا قعیت مسلم، مطابق قانون خویش با وی معامله کرد و ضربات پیوستۀ قنداق تفنگ مجاهدین که از عقب وارد می آمدند؛ او را نقش زمین ساختند و آخرین صدایی که از دهانش بیرون پرید، نعره شکسته و کوتاهی بود، معهذا نعش او را به

دستور صوفی حلیم از زمین بلند کردند.

نصر الدین که ناگهان به وی نزدیک شده بود؛ سر خمیدۀ او را میان کف دست نگهداشته و اشک از دیدگانش فرو می ریخت. غنی که نخستین ضربه ها را به نادر وارد آورده بود،

لا قیدانه دست هایش را تکان می داد و از دیگران یاری می طلبید تا بدن منکوب شدۀ نادر را به شکل چهار دست و پا بالای صفه کوچکی انتقال دهند که در نزدیکی ساختمان بی ریخت قرار گاه بنا یافته بود. چهار چوبۀ بدن این ساختمان سخت ناساز بود و از فراز قله مثل برآمده گی طبیعی پیکره کوۀ معلوم می شد.

نادر نه تنها بیهوش نشده بود ، بلکه مشاعرش به دستی کار می کرد. فقط اهانت هلاکت باری به درونش چاه زده بود!

قرار گاه مجاهدین نمای بر جسته یی نداشت و صرفاً ساختمان یک طبقه یی بود که دیوار هایش به طور غیر طبیعی بالا رفته و چوب های نا تراشی سقف آن را نگهمیداشتند. از پوست های خشکیده چوب ها معلوم می شد که مجاهدین منطقه بعد از بریدن درختان تازه،  قرار گاه را مطابق میل خود آباد کرده بودند. در عقب قرارگاه ، بلندی کم ارتفاعی دیده می شد که به شکل تپه خاکی و سرخ رنگ با زمین جوش خورده و مثل بالش پندیده ای به یکسو خوابیده بود. ساختمان غیر فنی قرار گاه مجاهدین در کنار این بالش، مانند پیر مرد ترشرویی معلوم می شد که بعد از کشیدن چلم چندک نشسته وبه بالش تکیه داده است.

دو طرف قرارگاه تا فاصلۀ زیاد با بدنه فروافتادۀ کوه های سربی رنگ محصور شده بود؛ گویا این جا مأمن خاربته های وحشیی بود که همچون گلوله های بزرگ تار خام درهم پیچیده بودند و چلپاسه های کوهی از تۀ آنها سر می کشیدند و سوراخ های بینی نوک تیز شان را باز وبسته می کردند.

وقتی اسیران را در دو ردیف پایین تر از صفه سنگی نشاندند، چند گام آنسو تر، درست در جناح راست ساختمان، چلپاسۀ تنبل و درشتی از سوراخ سنگ تهداب قرار گاه بیرون خزید و بر روی برآمده گی تپه عقبی لغزید؛ سپس رو گشتاند و چشمان دریده و شفافش درنگی به سوی موجودات دوپا خیره ماند. نرمۀ زیر

گلویش آهسته آهسته می جنبید:

- بوی ، بوی آدمی زاده می آید ...

سپس ترسی در چشمان پر فروغش ریخت و همچون خمپاره یی در لای سنگ فرو رفت .

 درین حال صوفی حلیم در صحنه ظاهر گردید وبالای گلزار فریاد کشید که چرا دست از پا خطا کرده است. البته گلزار دستش را به نشانۀ خشم و اعتراض به سویش تکان داده و قیافه اش نیز برای صوفی حلیم میگفت:

تو را به کار های کلان چه غرض؟ بمان قوماندان خودش بیاید!

یک خط راه باریک از سمت چپ ساختمان به سوی دامنه های دور تر کوه ها امتداد یافته بود وتا چشم کار می کرد ، انتهای آن معلوم نبود. شاید این جاده مارپیچ شاهراه ارتباطی گروپ مجاهدین با مراکز اصلی شان بود. نادر که در کنار مستری انور جا گرفته بود، در دلش می گفت که آنان را از همین راه به زندان انتقال خواهند داد؛ ولی تا آن لحظه درباره سرنوشت آن ها هیچکسی سخن نمی گفت. غنی و گلزار در دوطرف صف اسیران ایستاده بودند و حالت افروختۀ غنی هنوز هم تغییر نکرده و نگاه های گردنده اش را از چهرۀ نادر عبور می داد و گاه یک دمی درنگ می کرد و مانند ورزشکاری که بعد از دریافت جایزه بسیار گرانبها ، ناگهان نگاهی از روی رقت و ملاطفت به حریفش می اندازد ؛ به نادر می نگریست. چهره اش می گفت:

جان جور به دردت نمی خورد؟ چرا مثل زنان شلیته غالمغال میکردی؟

نادر هم با حربۀ خاموشی، او را می کوبید و زبان نگاه های سر کوفته اش می گفت:

- تو هم خودت را در جمله آدم حساب میکنی؟ یک کور مشتی مرگت است!

نواب کمی دور تر آهسته آهسته نالش می کرد. نادر با دل ناخواسته او را نگاه کرد. رنگ پربدهۀ نواب او را خود باخته تر نشان می داد. درین اثنا دروازه کوچک ساختمان سنگی باز شد و کسی از درون نیم نگاهی

به اسیران انداخت و سپس در را بست و چند تن از دریوران که صورت شان را به طور غیر ارادی به سوی دروازه  دور داده بودند، باردیگر در گیر افکار خود شدند. ظاهراً خشونت مجاهدین کم شده بود؛ اما از وضع نواب معلوم می شد که ممکن است آرامش ناپایداربا آمدن یک مجاهد برهم بخورد. نصرالدین سر انجام برخاست وبه آفتابه پلاستیکی کهنه یی در نزدیکی در اشاره کرد. گلزار ریش خود را تکان داد:

-  چی میگویی؟

نصرالدین قصداً آهنگ صدایش را پایین آورد:

-  آب می خواهد؟

گلزار فهمیده بود که نواب به آب نیاز دارد. با لحن یک مجری سخت گیر گفت:

-  کی آب فرمایش داده ؟

نگاه صاعقه آسایی به چهره نواب انداخت وسپس به نصرالدین گفت:

-  بنشین در جایت !

و در حالیکه سوی غنی نگاه می کرد زیر لب گفت:

-  آب می خواهد ... درین قول و کمر آب از کجا شود؟

غنی گویا به چنین روش گلزار چندان روی خوش نشان نداد. او در آن لحظه به درختی شباهت داشت که بعد از تحمل « زجر زمستانی باغ » آماده می شود تا حس شادابی را سر از نو تجربه کند. احتمالاً در همین مدت کوتاه، زهر خشونت چند لحظه پیش از وجودش بیرون ریخته وحالا تقریباً از روی عنعنه روستایی خویش درین باره ابراز نظر می کرد. این امر وقتی مسلم گشت که خطاب به گلزار گفت :

-  گلزار ... در آب خوردن کسی ظالمی نکند ...

شنیدن سخنان غنی واقعاً مایه ء تعجب بود. نادر ریشخند آمیز اندیشید:

-  چه دنیایی ! درخت بید هم ، گاهی سیب می دهد ! افسوس جایش نیست

که از بینی ات بگیرم تا نفست برآید !

گلزار با تشدد به غنی گفت:

-  اگر تو صلاحیت این کار را داری، خودت آب بیاور !

نصرالدین عذر آمیز گفت :

-  خودم میارم ، جایش را نشان بده .

گلزار برافروخت:

-  چه اعتبار است سرتو؟ وقتی بگریزی از پشت کدام سنگ پیدایت کنم؟

نصرالدین با چشم به سوی نواب اشاره کرد:

-  می میرد ... بیچاره !

مجاهد دیگری که تازه از طرف جاده عمومی رسیده بود، گوشه یی چهار زانو زد. پتلون سبز تیره یی پوشیده بود و هر آن احتمال می رفت که اندام سفت و محکمش پیراهن سرمه یی رنگش را بترکاند. او بی محابا از گلزار پرسید:

-  چرا این ها را نمی برید ، آن طرف؟

وبه نقطه نا مشخصی در انتهای راه باریک و ناهموار اشاره کرد. گلزار فقط گفت:

-  نمی فهمم ! کار موتر ها فیصله شد؟

- بسیار جنس است ... به حدی ذله شدم که نپرس ... دیگر بچه ها تخلیه کرده روان استند !

سپس چهره های یک یک اسیران را از نظر گذراند و لحظه یی به حالت تفکر، ریش کم پشت خود را در قبضه گرفت و ناگهان سوی غنی چشم برد :

-  کمونیست ها را از بین شان جدا کرده اید؟

با نگاه های جدی و پرخواهش ، در انتظار پاسخ باقی ماند. کسی پاسخ نداد.

او چنان وانمود می کرد که تقدیر آن دسته از مردمی که به اسارت در آمده

بودند ، مطلقاً در دست اوست وبدون آن که از سکوت غنی و گلزار ناراحت شده باشد؛ مثل قاضی با صلاحیت و شریعت مدار، خطاب به دریوران اظهار داشت:

-  امروز همه تان به خیر ، به جهنم می روید !

فهمیده نمیشد که هنگام اظهار این مطلب آیا خشونت بروی غلبه داشت و یا این که کلماتی رنگ طنز از زبانش بیرون زده بودند؟

چهره اش به حدی متعارف و گشاده بود که حتا به هنگام تحکم و خشونت، کسی از وی نمی ترسید. تصور میشد این گونه تقید و فشار را از دیگران آموخته بود. هرچه بود با گردش چشمانش نشان می داد که قراول بیباک گذرگاه گردنکشان است و حد اقل اختیار مرگ و زنده گی آن جماعت مرعوب را در دست دارد.

نادر با حالت شگفتی زده و چشم های نیم بسته او را نگاه می کرد؛ گویا جغرافیای ذهنش این قبیل عجایب را نمی توانست در خود جا دهد. فکر کرد:

 - پوز خود را به آسمان می گیرد که فقط نعوذبالله مالک زمین وزمان است !

غنی که ناگاه به قهقه افتاده بود، سوی رفیقش دست شوراند:

-  در کدام خواب استی سیف الله! این ها دعوا دارند که چرا برای ما آب نمی آورید !

اتفاقاً سیف الله هم به خنده درآمد و از چنین عمل خلاف واقع، دندان هایش را روی هم فشرد. هنوز سخن دیگری از زبانش بیرون نکرده بود که دوباره به کار تخلیه مواد لاری های قطار فرا خوانده شد. نا چار برخاست وبه غنی گفت:

-  مال غنیمتی به حدی زیاد است که تا شب هم خلاص نخواهدشد!

سپس سکوتی حکمفرما شد و گلزار قصداً از اسیران دور تر ایستاده بود و وانمود می کرد که از خواهش نا موجه اسیران خیلی ناراحت می شود. چون دید نصرالدین از دریافت آب دست بردار نیست، آهسته نزدیک آمد و همانند یک پدر دکتاتور به فرزند نا خلفش گفت:

- برایت نصیحت می کنم که زیاد بی تابی نکن ... خدایت را یاد کن، آب را چه میکنی؟

نصرالدین امیدوارانه گفت:

-  دست وروی می شویم ، وضو می کنم!

هرچند در موقف گلزار تغییری وارد نشد؛ مگر سایه بد گمانی در نگاهایش محو گردید. اندکی تأمل کرد و سپس با نوک پا به در قرار گاه فشار آورد وسرش را کمی جلو برد وصدا ز :

-  قسیم یک آفتابه آب بیاور !

دورباره سوی جماعت اسیران بر گشت وبا نا خرسندی گفت :

-  اینجا کابل نیست که آب ونان وشراب روی میز تان باشد !

نادر در یک گوشه دیوار دراز کش کرده و کم وبیش تظاهر به بیهوشی می کرد؛ اما صدای نالش بی وقفه نواب کل  همه را به تأثر وامی داشت. مستری انور در حالی که خود را به قضا سپرده بود، پشت به دیوار چندک زده وبه چهره تکیدۀ نادر و نواب خیره مانده بود. گاه چشمان را بالا می انداخت ودیوارهای سنگی وسقف کوتاه ساختمان قرار گاه را با دقت نظارت می کرد. در یک گوشه ساختمان دو تیر آهنی کار گذاشته بودند. مستری انور به ذهن خود فشار می آورد که آیا این آهن پاره ها حتماً پرزه جات موتر است ، یا چیز دیگر؟

اندکی بعد راز آن را کشف کرد:

-  کمانی های « سوپر ماز » است !

ابرو های خاک گرفته اش را طوری بالا کشید که معمای بزرگی را حل کرده است. اشتهای سگرت به سر نواب کل زده بود وبا لحن غم زده و ته نشسته ای به مستری انور گفت که از جیب کرتی اش قوطی سگرت و گوگرد را بیرون بیاورد ویک فلیته سگرت برایش روشن کند.

مستری انور از هوس غیر قابل انتظار نواب غرق حیرت شده بود. لب های خشکیده و سفیدش را با نوک زبان تر کرد:

-  خدایت را یاد کن نواب ، در خواب استی ؟ توبه کن ، توبه ! هیچ نمیفهمی

ترا به کجا آورده اند ؟

نادر حرف های آنان را می شنید. او هیچ وقت نتوانسته بود تحرک درونی نواب کل را درک کند. هیجان نواب برای زنده گی کردن واقعاً که تخفیف نا پذیر بود. او با صدای گرفته اش به مستری انور می گفت:

-  چیزی که خدا بخواهد ، همانطور می شود ، از بنده کاری ساخته نیست. زخمی هستم و نیم آدم شده ام و دیگر برای توبه چه حاجت است؟ بده نصرالدین سگرت را ، که گفته که سگرت نکش !

مستری انور چپ چپ سویش نگاه کرد. نادر به دلاوری ناخود آگاه نواب حسرت می خورد و اگرچه نتیجه گرفت که ابلهانه تر از حرف های وی چیزی نشنیده است ، فکر کرد:

-  نواب پیر نمی شود ، تشویش سرش تأثیر ندارد ، تنها من هستم که درونم مثل تنور است!

چشم هایش را فرو بسته بود؛ اما تصوراتش جان تازه یی گرفته بودند. نا گهان تکان خورد و چشم هایش را باز کرد. نصرالدین جانب او خم شده بود. از آفتابه کهنه ء پلاستیکی پیوسته میان کف دست خود آب می ریخت وبه صورتش می پاشید. نادر آهسته گفت:

- آب نزن، جور هستم !

اما در گستره چشم هایش توفان رنجشی عمیق به خیزش افتاده بود. نصرالدین دست و پاچه بود تا چگونه با وی ابراز همدردی کند. اگر در آن لحظه فرصتی برای صحبت وقوه یی برای افاده منظور خویش در اختیار می داشت؛ شاید دریافت هایی را در باره مجاهدین بیان میکرد که هردوی آن ها در واقعی بودن آن شک می کردند. آیا او به مجاهدین قلباً خوشبینی نداشت؟

افکار و احساساتش در مجموع در همین مسیر پیش می رفتند؛ اما او چگونه و از کجا چنین نظریاتی را جذب کرده بود؟ چنین برمی آمد که او از دریچه ویژه گی های بسیار خصوصی خویش به جریان های رسمی و غیر رسمی سیاسی می نگریست. تقریباً می توان گفت که ذاتاً استعداد کاملی در حفظ

ارزش های فردی خویش نشان می داد. نگاه هایش به نادر می گفتند:

-  از گپهای که دررستوران برایت گفتم ، پشیمان نیستم ، خدا کند که قنداق های تفنگ مجاهدین، سرت را به طرف گریبانت خم کرده باشد ... مجاهد چه میفهمد که چه نیتی در دل داری و در تول بکس موترت چه آورده ای ؟

اندکی بیشتر به سوی پسر کاکا خم شد:

-  زیاد افگار شده ای ؟

پاسخ مثبت به چنین سوال در نظر نادر شرم آور بود. پس گفت:

-  جور هستم !

سپس به چهار طرف نگاه کرد . گلزار و غنی دور تر از اسیران روی سنگی نشسته بودند و ظاهراً دیدن اسیران دیگر برای شان جاذبه یی نداشت . از اتاق دیگری که پوست ساختمان قرار گاه بنا یافته بود ، صدای گفت گوی چند نفر به گوش می آمد . تختۀ صندوق های مهمات که در ساختن سقف از آن استفاده کرده بودند ؛ از لبۀ بام ساختمان پیش بر آمده بودند.

-  این جا پوسته است !

آهسته پرسید :

-  به گمانم این جا بندی خانۀ شان است ! دفعهء پیش که قطار را زده بودند ، مارا اینجا نیاورده بودند !

-  همین جا قرار گاه شان است . دو نفر پهره دار ایستاده کردند و دیگران به جان موتر ها چسپیده بوده اند . همان کلاه پکول دار ، صوفی حلیم نام دارد ؟ ها ... همو در فرق کوه ایستاده و در مخابره صدا می کرد که نفر روان کنید مال های غنیمت را تخلیه کنند !

-  گور پدر مال و موتر دولت ، باش با ما چه فیصله می کنند !

نصرالدین با لحن ملایمی او را به باد ملامت گرفت :

-  خودت می فهمی همراه این ها دلیل و منطق گفته نمی شود ... دشمن هستی ، دولت را اکمال میکنی ، سلاح و گندم میبری. قسمی با آن ها گپ میزنی که فقط آمر شان استی ... فکرت نیست که قطار را زده اند

و ما اسیر شان شده ایم ؟

چشمان نادر بر خلاف میل خودش اشک آلود شده بودند . فقط او بود که احساس می کرد، تیرهای غرور و عزت نفسش به سنگ اصابت کرده، و وا پس در دل شکسته اش فرو رفته اند. وقتی سوی نصرالدین نگاه کرد درصورت خشکیده اش حرکتی پدیدار نشد. یک نوع خشم وعتاب خود جوشی در سیمایش ملرزید. هرگز به یاد نداشت این چنین در ملاء عام آّبرویش بریزد.

با لحن دگرگون شده ای گفت :

-  ما در باره مجاهدین چه نیتی داریم ، این ها راببین چی هوایی در سر دارند ...

با آن هم سعی داشت وضعیت رقت بار واخورده گی شخصیت  خویش را در چشمان نصرالدین به شکل توجیه شده ای دریابد . مسلماً نفرت و آرزوی انتقام او را پر نکرده بود؛ اما اگر لحن آشوبگرانه ای را از خود ظاهر می ساخت، فرصتی برای بررسی افکار آینده اش پیش می آمد. چه چیزی قادر بود غرور و عزت نفسش را ارضا کند ؟ او  آدمی نبود که بعد از این حتا برای مدت کوتاهی بتواند از کشمکش های درونی خویش خارج شود. چون از ابراز یأس فراوان به سختی خود داری می کرد؛ در میان انتخاب مرگ ویا حالت سازگاری و چکش خواری نیز ، بیدرنگ به انتخاب مرگ می شتافت. حالا کم وبیش یقین کرده بود که دیوار، همیشه محکمتر از سری است که با شدت به آن کوفته می شود.

در حالی که به چهرۀ نصرالدین دقت می کرد، غمگینانه گفت :

-  فکر تو خوبتر از من کارمی کند !

درین اثنا نوابه سوی نادر برگشت :

-  به مجاهدین چه گفته بودی که اینقدر ترا زدند ؟

صورت نادر به تندی به سوی نواب دورخورد. حالت غیر منتظره چشمانش نشان می داد که یک جنازۀ قدیمی مقابل چشمانش زنده شده است. در حالی که

سوالش را نا دیده انگاشت ، در عوض از وی پرسید:

-  هی ... تو پس زنده شدی... دستت شکسته است ؟

- معلوم نمی شود که شکسته یا مرمی از گوشت پریده ، مگر درد دو عالم در جانم است !

-  همراه صافی موتر زخمت را بسته کرده ای ؟

-  مجبور شدم ، چیز دیگری پیدا نکردم !

نادر دستمال چهار خانه یی را که دور سرش بسته بود ، باز کرد و روبه مستری انور گفت :

-  انور استاد ! با این دستمال زخمش را بسته کن که صافی از بد بد ترش می کند!

نواب اندکی بازوی زخمی اش را گوشه کرد و ترسیده گفت :

-  خونش ایستاده است ، پروا ندارد ، بمانش کدام غم دیگر جور نشود!

- بسته کن زخمت را ... که چندان غیرت هم نداری !

نواب کل نگاه ممتدی به صورت کبود شدۀ نادر انداخت. خودش چنان پریده رنگ بود که اگر چهرۀ خود را در آیینه می دید ، بی گمان مأیوس می شد و شاید هم به خنده می افتاد. او مانند آدم ترس خورده ای که دفعتاً حالت کودکانه یی رابه خود می گیرد، نرم خو و کم حرف شده بود. نگاه های کوتاهی به رفقایش می انداخت؛ چشم هایش بزرگ می شدند و گویا به تازه گی می فهمید که با وضع غم انگیزی مواجه شده است. در حالی که سگرت را میان دو انگشت گرفته بود، انگشتان دیگرش را جمع کرد و دهانش را به گودی دستش نزدیک برد و دود سگرت را با چند نفس طولانی در سینه اش فرو کشید و سپس حلقه های متحرک دود را از راه دهن به هوا فوت کرد.

خسته گی و انتظاری که لحظه به لحظه دردناک می شد، سیمای اسیران را خواب زده کرده بود . فقط یک تن از آن ها خودش را از این قاعده مستثنا حساب می کرد و به جای آن که در باره التیام دست زخمی اش بیاندیشد؛ همچون دانای کل، حرف های عجیب و غریبی را از دهن ییرون می ریخت. حرف های او گاه

چنان با واقعیت تفاوت می داشتند که هر شنونده یی را بیدرنگ به خنده می انداختند. نادر خود را باحالت خوابیده بلند کرد و لبخند شکل باخته ای در سیمایش روشن شد وبه سوی نواب خیره ماند . دیگران سر تکان می دادند و آفرین می گفتند. نادر طوری او را می پایید که گویی یک باستان شناس پیر خطوط روی سنگ قدیمی را می خواند که شاید دست کم ده هزار سال پیش نوشته شده است.

نواب با قیافه با اعتبار سخنانش را پی می گرفت . نادر با خود فکر کرد:

-  راستی که عقل نباشد جان در عذاب است ... هیچ رای نمی زند که حزبی است و اگر سرش بفهمند ، باد سرش را می کشند ...

مثلی که فضا باز تر شده بود و غنی با آن که خشونت ظاهری اش را هنوز هم حفظ کرده بود؛ با آرنج ، بغل گلزار نواخت :

-  چی می گوید؟ برخیز دهانش را بسته کن ... پیشتر قریب بود بمیرد،

 حالا مثل زن ها چرچر دارد !

گلزار با حالتی مجنون وار سوی دامنه کوه های لخت وسیاه رنگی نگاه می کرد که به نخستین منزل کوه قاف شباهت داشت و شاید برای رؤیاهای بیدار خویش، در دامان موهوم قصه های بی زمان وبی مکان دوران کودکی خویش آرامگاهی می جست و ... :

-  غنی ، یک گپ برایت بگویم ؟ خدا اینطور دل برای آدم داده که هیچکس به رازش نمی فهمد، ببین همین آدم دستش زخمی شده و خون رفته روان است ، مگر مثل ماکیان مست سر خود را بلند گرفته ... خدا هرکس را به طریقی ساخته !

با هرکس خود را نزن، من که خبر دارم هیچکدام این ها را در حبس خانه نمی برند !

غنی هم از ابراز نظر عقب نمی ماند. اما اول پرسید:

-  تو چطور این طور گپ میزنی؟ اگر حلیم نمی بود ، خودت همین آدم زخمی

را می کشتی !

-  گم کن ... این گپ هارا به رخم نکش ! من یک جذبه دارم که به قدرت خدا یکبار به جانم می آید وبعد از آن نرم می شوم ... همینطور هستم ... نمی فهمم چرا !

غنی به سیمای گلزار که ناگهان غریب زده می نمود ، چشم دوخت . گلزار به تکرار گفت:

-  راست می گویم !

مگر غنی به راست و دروغ سخنان گلزار کاری نداشت و مانند چنار سالمندی در خود گره خورده بود  و با قیافه منجمدی گفت:

-  دلم می گوید که قوماندان ، این ها را آزاد می کند ! دفعه پیش هم همینطور کرد!

-  آن طرفش را خدا میداند ! تو هرچه میکنی به خدای خود میکنی !

این بود قطره دست ناخورده ای که به جای خون از قلب شرقی او فرومی ریخت! مسلماً اگر گلزار معنی حرفش را از زبان عقل می گرفت، در جستجوی راز های خوابیده درعقب ماجرا های جنگ و تفنگ،  همان جاذبه یی رابه کار می گرفت که در نخستین رویا رویی با نواب گرفته بود . درین حال صدای نواب در مجلس گرم اسیران بلند تر شده بود:

-  مجاهدین با ما وشما واری آدم ها کار دارد ؟ آن ها هم اولاد همین خاک هستند ، شکر مثل ما وشما مسلمان استند ...

ناگاه صدایش را آهسته تر کرد و مانند موش گرسنه یی به پوزک زدن پرداخت تا مجاهدین حرف هایش را نشنوند . نگاه هایش از روی زیر کی اینطرف و آن طرف زاویه زدند و آخر الامر به بیان بقیه حرف هایش پرداخت:

-  قطار را مثل بچه های مرد زدند و همین حالا یقینم نمی آید که از بار تمام موترهای قطار یک سیر هم باقی مانده باشد !

نادر درباره حرف های  نواب که بی محابا از دهانش بیرون می ریختند؛ با احتیاط می اندیشید و فرضیه یی در ذهنش نقش می بست:

 

 

این را به خاطری می گوید که از دهان ما گپ بگیرد و در کابل به حساب ما برسد ! مگر حالا فهمیدم که این کل خدا زده هیچ عقل ندارد ، خودش حزبی است و هیچ ترس ندارد !

نصرالدین که دیگر طاقت شنیدن نظریات نواب را از دست داده بود؛ جلوش را گرفت و استفسار گونه پرسید:

-  خودت را اینجا اسیر کرده اند و خدایی پف کرده میروی ... چهل کاماز پر از بار را چطور تخلیه می کنند ، شاهد بودی که قطار دو روز بارگیری شد ...

در خواب چکر میزنی؟

نواب که زخم دستش را فراموش کرده بود ، به مقابله پرداخت:

-  بنازم هوشیاری ات را ... یک کاماز ظرف پنج دقیقه فیصله می شود ... این ها مثل ما وشما نیستند که بنشینند و نصوار بیندازند و در گوشه یی خواب شان ببرد وبه من چی بگویند!

مستری انور ساکت ودلگیر به حرف های شان گوش می داد و پیوسته مژه می زد. موهای کم رنگ و چرکین سرش اندکی روی پیشانی اش خمیده بود. قیافه اش نشان می داد که در باره شخص خودش می اندیشید وبه کار دیگران علاقه مند نیست. نواب که همانند کاتب تقدیر، سرنوشت همه را به یک تارمو می بست؛ او را هم راحت نمی گذاشت و برای تایید افکارش به وی روی آورد:

-  بد می گویم ؟

مستری انوربا بیزاری گفت:

-  توچه می فهمی ، لقه آدم استی ، به مفت گپ دستت مرمی خورد، اگر هوشیار می بودی از اول خود را به زمین می انداختی .

مزاج نواب همچنان داغ بود و سرش رابه طرف بالا می کشید و درازی گردنش بیشتر می شد. این بار به سوی رحمت الله آشپز دور خورد:

-  خودم دیدم که چند نفر شان از آن پشته پیدا شدند و طرف قطار دویدند ... بند و بازوی شان به این اندازه !

(انگشتان دو دستش رابه حالت گشاده نگهداشت و سپس نوک انگشتان دست ها را به یکدیگر نزدیک کرد وبازوان افراد مجاهدین را به طور خیالی اندازه گرفت . )

رحمت الله کم وبیش بانواب همنوایی داشت. او در حقیقت می خواست خاکستر تشویش خودش را باد بزند. در حالی که دم پای راننده تانکر دراز کشیده و دریشی بند دار چرب و چرکینش خیلی خنده آور بود؛ ناگهان مانند ماینی منفجر شد ونیم تنه اش را از بالا خیزاند:

-  چهار تا مجاهد همراه یک تفنگ تا می شوند ویک قطار بی سر و پای دولت را مثل آب خوردن ، پُف و چُف می کنند ، تانک و زره پوش می گریزد وما می مانیم در غم خدا !

اتفاقاً نواب او را به هوش آورد و گفت:

-  خواب کن آشپز را به این گپ ها چی ؟ گپ زدن آهستۀ تو ، با غالمغال ما برابر است !

بیش از این مباحثه درباره جزئیات موضوع از حوصله نادر خارج بود.

به نظر او ضرب و شتم خودش و لاف و گزاف خوشبینانه نواب حتا از واقعیت های ساده نیز چیزی کم داشتند! اگر چه عواملی که قبلاً ذهنش را به گروگان گرفته بودند؛ از جملۀ پدیده های ماضی بعید بودند ؛ مگر حرف های چپ و راست نواب ، همچنان یک مقدار در وی نفوذ می کردند. شاید علت آن این بودکه دریافت های نواب از حوادث گذشته و روزمره، شبیه معجون مرکب بود و خودش صاف و ساده ، نمونه یک موجود عجیب و نامشخص بود نه چیز دیگر.

حقیقتاً که نواب به عملی دست زد که همه باور کردند او مشاعرش را از دست داده و باید از روی ترحم مراقب احوالش باشند.

شکاهکارش جز این نبود که پارچه چسپناک و خونین را از روی زخم بازویش برداشت و با کف دست مقداری خاک را روی زخم ریخت و پارچۀ آلوده به خون را دوباره دور بازویش پیچید!

نادر گاه خیره خیره به او و گاهی هم به سوی دیگران نگاه می کرد و در حالی که دچار شگفتی و اعجاب تازه یی شده بود؛ روبه نواب پرسید:

-  تو چه کردی؟

نواب چشمکی زد و دهانش را به سوی زنخش کج کرد و نجوا  کنان گفت:

-  حالا ظرف یک ساعت جور می شود، اصل دوای زخم ، خاک است !

برای توضیح منطق مخصوص خویش، دیگر به تلاش بیشتر نیازی نداشت.

همین کفایت می کرد که دیگران ساکت بودند و او می پنداشت که بر گردونه اختیارات معقول خویش سوار است.

در یک چنین حالتی ، هیچکس متوجه ورود ناگهانی صوفی حلیم نشده بود.

البته او دستور به ظاهر خود سرانه یی را ابلاغ کرد و از گلزار و غنی درخواست کرد که اسیران را دریکی از اتاق های قرار گاه جابه جا کند. قیافه اش می گفت که از روی سخاوت به این عمل رضاداده است!

گلزار همان دروازه سنگین و درشت ساخته شده از چوپ چارمغز را با دستش به حالت گشوده نگهداشت و خطاب به اسیران فریاد زد:

-  بخیزید! به داخل این اتاق بروید!

ناگهان ترکیب نامتوازن اسیران به شکل ستون متحرک انسانی در آمد ومستری انور اولین کسی بود که از لخک در پا به درون گذاشت ...

هراس و ناامیدی از چهره هر یکی شان پیدا بود. نادر هنگام عبور از چوکات در، دست نصرالدین را آهسته فشار داد وزیر لب گفت :

-  این دفعه مثلی که گپ کلان است !

فریاد های خیالی به صورت درهم و نزدیک شونده در سر نصرالدین به حرکت آمده بودند. فقط یک کلمه را از ذهن خود به عاریت گرفت:

-  چطور؟

نادر پاسخ نداد. دو را دور اتاق را مرور کرد: دو چهارپایی در دو گوشه آخرین اتاق نهاده بودند و دو دوشک جدید اسفنجی بالای چهارپایی ها پهن شده و یک لحاف چرکین نیز به حالت نابه سامان زیر یکی از چهارپایی ها افتاده بود. سه تخته شطرنجی تاری سه رنگ مختلف کف اتاق را می پوشانید؛ اما در تاقچۀ روبه رو یک دستگاه کوچک مخابره مثل چوچه سگ گرسنه یی « چونگ چونگ » می کرد و شخص بلند بالا و سپید چهره یی پایین تر از تاقچه

روی متکای سنگی نشسته بود که شاید برحسب نیاز عاجل درست کرده بودند.

بعد از آن که همهمۀ خفیف جا به جا شدن اسیران در کنار هم فرو نشست؛ سکوت سردی بر اتاق سنگینی کرد. نادر در خود فرو می رفت و احساس می کرد که لحظه به لحظه شیرۀ جانش می چکید؛ مگر الاشه های سخت مستری انور ناخوشنودی عمیق او را نشان می دادند. و مانند زن داغدیده ای که گمان می کند گلیم بختش را سیاه بافته اند ، آخ و اوف می کرد. نصرالدین این صحنه را از عقب پنجره تأسف و ندامت به نظاره گرفته بود و هر آنچه را در آن محیط نا متعارف به چشم می دید ؛ در واقع کاریکاتور حدس و گمان های ناپیوسته یی بودند که او با دیده گان باطن خویش تشخیص داده بود.

 

معلوم می شد نواب به تازه گی احساس کرده بود که بالاخره قدم درآستانه خطر واقعی نهاده وحد اقل نوبت تصفیه حساب اعضای حزب فرا رسیده است. ناراحتی که از این جهت دامنگیرش شده بود، درد بازویش را عمیق تر می ساخت. معهذا اطمینان داشت که هم مسلکانش پای بند شرارت نیستند و چون خودش ذاتاً به تابعیت صفات رذیله درنمی آمد؛ بی هیچ دلیل اعتقاد داشت که هیچکس بد خواه او نیست؛ ورنه چگونه به حرف هایش میخندند و گرده های خود را در دست می گیرند!

درین گاه یکی از راننده ها با حرف گریخته یی خاطر نشان کرد که از روزنه کوچک دیوار، فرمانده مجاهدین را دیده است که از قله کوه به طرف پایین می آید. دریچه اتاق مشرف به همواری هایی بود که در آنسوی آن، لاری های قطار را متوقف کرده بودند.

اتفاقاً رحمت الله آشپز چشم به روزن دیوار نهاد و همچون ماجراجوی تازه کار، به سوی راننده ها روی می گرداند و در باره چیزهایی که در چند لحظه مشاهده کرده است، معلومات می داد. به زودی روشن شد که هوس بی سرانجامی گریبانش را گرفته بود و هنوز چشم از سوراخ جدا نکرده بود که قنداق تفنگ غنی یکی دوباره برکمرش فرود آمد و در گوشه اتاق نقش زمینش

 

ساخت و اگر نواب هوشیارانه خود را به کناری نمی کشید؛ تنه سنگین آشپز بالای دست زخمی اش می افتاد و آن وقت مزه درد اصلی را می چشید.

آشپز مانند گوشفند زبان بسته ای زیر کارد قصاب، از تب وتاب افتاد؛ اما نادر که در مخالفت با غنی حتا افتادن به دامان مرگ اجتناب ناپذیر را هم واجب می دانست؛ از جا برخاست واز روزن دیوار به بیرون نگاه کرد. او با این کار خود، در واقع گناه بی حیایی آشپز رابه طور علنی به گردن می گرفت؛ اما یکی از عجایب زنده گی اینست که دو حادثه یا رویداد یکسان اتفاق نمی افتند و غنی بعد از کوبیدن آشپز، حتا یکبار دیگر هم به عقب نگاه نکرد وبا گام های چاک چاک بیرون رفت.

نادر به چالاکی از جا برخاست و چشم به سوراخ دیوار گذاشت و افراد مجاهدین را مشاهده کرد که مثل مورچه های باردار از فراز کوه به پایین می آمدند و با سر و کلۀ خمیده محموله ها را در نیمه راه از دوش خود بر زمین می گذاشتند و سپس به طرف گودال بزرگی که نیمی از پیکره کوه بالای آن سایه می انداخت ؛ انتقال می دادند. آنگاه به سوی قله کوه می دویدند تا محموله های تازه یی را با خود بیاورند. نادر با لحنی آهسته به تأیید سخنان قبلی رحمت الله گفت:

-  کار تخلیه روان است!

چون صدای آمرانه یی را از عقب خود شنید، چشم از سوراخ برداشت و روی گشتاند: درمیان چوکات ناساز دروازه، هیکل بلندی با ریش دراز وسیاه و کلاه گرد کهربایی برسر، ایستاده و زلفان تابیده اش از دورا دور کلاهش بیرون زده بود.

چهره اش درنظر اول جذبه قابل وصفی نداشت و طوری به سوی نادر نگاه کرد که در ازاء چنین حرکت نامطلوب باید مجازات شود ؛ ولی او دوست دارد که او را عفو کند.

نادر هم گوشه یی چندک نشست و اندامش را جمع کرد و نگاه های شکر گزاری به شخص ناشناس انداخت.

 

 

 

در صورت پر نفوذ آن شخص ، نگاه های به ظاهر خونسرد در گردش بودند و کم از کم نشان می دادند که اسیران آنقدر عاقل باشند که به شکرانه گی لطف حضورش، به تحلیل اعتبار و مقام او ذهن خود را مشغول دارند.

واسکت نظامی سبز تیره به تن داشت و پاهایش از زانو به پایین در موزه چرمی سیاهی فرو رفته بودند. او اگر چه لبخند نیمه حقیقی برلب داشت؛ ولی حالتی را که به خود گرفته بود که با آهنگ صدای مقاومت ناپذیرش هماهنگی نداشت. همین که نادر دستگاه سیار بی سیم را در دستش دید، فوری اندیشید:

-  قوماندان است!

 سکوت هول انگیزی در آن اتاق پر نفوس مستولی گشت. غنی تفنگش را با دو دست محکم چسپیده بود وقصد آن داشت تا دستور ناگهانی قوماندان را که احتمالاً به سرنوشت اسیران ارتباط می داشت، اجراء کند. اتفاقاً از نگاه های قوماندان فرمان خشونت بار وبی برگشتی شراره نمی زد و اداهای نرم  خویانه اش اگرچه یک مقدار ساخته گی می نمود؛ نوعی خوش مشربی دوره های زنده گی پیش از جنگ در نگاه ها ولبخند هایش برجا مانده بود.

فرمانده خطاب به اسیران گفت:

-  هرکسی حزبی است ، دستش را بالا کند!

هیچ دستی بالانشد. چند تن از اسیران که به طور سری یا علنی با حزب رابطه داشتند، با چهره های گشاده به سوی قوماندان چشم دوخته بودند. اگرچه احساس می کردند بود و نبود شان به مویی بسته است، خود را از دست نداده بودند. این موضوع در مورد نواب و رحمت الله آشپز چندان صدق نمی کرد. لحظه یی بعد نواب از خونسردی دیگران تأثیر گرفت و نفس های عمیقی از سینه کشید که به ریزش یکنواخت آبشار بر صخرۀ هموار شباهت داشت. چنین حالات عجیب از نظر هم مسلکانش پوشیده نماند و نادر از دیدن وی شگفت زده شده بود:

-  هیچ رای نمی زند!

ولی نفس رحمت الله آشپز بند آمده بود و آخرین لحظه های احساس یک محکوم در پای دیوار اعدام از و جناتش پیدا بود. فرمانده سوالش را تکرار کرد. بازهم دست کسی بالا نشد و نگاه های اسیران معنی می داد که گویا مفهوم حرف فرمانده را درک نکرده اند.

فرمانده چند قدم در میان آنان پیش آمد:

-  هیچکس حزبی نیست؟ پس شما کی هستید؟ خاموشی، دلیل حزبی بودن تان است!

تیر سخنان او حد اقل به طور نهانی به قلب راننده های حزبی و غیر حزبی اصابت کرده بود. در چنین لحظه معمولاً اشخاص بیگناه بیشتر از دیگران احساس گناه می کنند ؛ شاید دلیل آن این است که فکر می کنند هرچیز ناگهانی می تواند آن ها را زیر ضربه قرار دهد. نادر از خود پرسید :

-  اگر مرا پرسان کند چی کاره هستی، چی بگویم ؟

او با این سوال تمایل خفته ای را از دلش بیرون می کشید و فرصتی می جست که اگر مورد استنطاق جدی قرار گیرد ، خودش را در محضر دیگران معرفی کند.

اگرچه ازتلاش مضحک نواب ، مستری انور و رحمت الله که دست به مظلوم نمایی زده بودند، عصبانی شده بود ؛ سرش را به سوی گریبانش پایین آورد و علی الظاهر به خود گفت که در چنین لحظه دهشت بار هر اتفاق ناگواری می تواند پیش بیاید. ناگاه نتیجه گیری کرد که در سر فرمانده ، خیال دیگری موج می زند:

-  یک رقم سرسری گپ می زند در دلش گپ دیگری است!

نادر اول گمان کرد که فرمانده مجاهدین از وابسته های حزب دموکراتیک خلق و سازمانی ها در میان راننده ها اطلاع دقیق به دست آورده وبا این گونه سوالات قصداً آن ها را بازیچۀ خود می سازد. دقایقی بعد علایمی را در گفتار فرمانده کشف کرد که او در شگافتن راز اسیران کمترین سابقه ذهنی ندارد و حتا تلاش به خرج نداد تا از یکایک اسیران باز جویی

کند.

ظاهراً تصورات تازۀ نادر قرین به واقعیت بود و فرمانده مثل کسی که از تحقق آرزوی عمیقی مشبوع شده باشد؛  بالحنی که کم و بیش جنبه مزاح و کوچک نوازی داشت؛ گفت:

-  شما مردم به جای این که با مجاهدین همکاری کنید ، به کمونیست ها خرج می برید و اگر در راه کشته شوید ، حرام می میرید! حالا ما با شما چی کنیم ؟ خود تان بگویید؟

هیچ کسی حاضر نبود حرف های فرمانده را تأیید ویا تردید کند. در چنین حالتی هرکسی تلاش می کند از برابر نگاه های کاوندۀ حریف فرار کند. مسلماً برای اسیران وضع خاصی پیش آمده بود و هریک از آنان در ذهن خود پناه گاه های کوچکی درست می کردند تا هرچه بیشتر در آن فرو روند. آیا فرمانده نمی توانست از قوه  شکنجه و فشار استفاده کند ؟

چرا در لحظه های اول گرفتاری ، راننده هارا تلاشی نکردند؟

نادر اندیشید حتماً در جیب نفرهای حزب ، کارت پیدا می شود!

کسی تا آن لحظه ادعا نداشت که اعضای حزب در ریاست کاماز راننده های غیر حزبی را، از روی انگیزه های ضعیف به چنگ « خاد » سپرده باشند. نواب کل ظاهراً عضو سازمان جوانان بود؛ مگر در آخر هرماه ، منشی سازمان با دعوا و گفت و گو ازوی حق العضویت می گرفت. نواب کل برخی اوقات در حضور دیگران می گفت که جواد منشی اسم او را خود سرانه درلست اعضای حزب داخل کرده است. با این بهانه کمتر می توانست ذهن مترصد افراد غیر حزبی و مخالفین پنهانی دولت را قانع کند.

نواب عملاً ثابت می کرد که نه تنها به این مسایل علاقه یی ندارد، بلکه از این طریق فایده یی به او نمی رسد.  بیزاری نواب از رفتن به جلسات حزبی به حدی رسیده بود که با صدای عذرآمیزی به منشی گفت:

-  به لحاظ خدا از سر کل من دست بردار!

جواد منشی هم از داخل کردن نام نواب در لست اعضای جدید سازمان

حزبی، چندان امیدی نداشت و فقط سهمیه یی را پوره می کرد که از سوی مراجع بالاتر برایش سفارش شده بود. رحمت الله مانند نواب رسوایی به پا نمی کرد و طی یک معاملۀ مختصر، دعوت منشی را پذیرفت و ثبت نام کرد. منشی هم غیابت های طولانی او را نادیده می گرفت و به خاطر دفاع از رحمت الله حتا در برابر رئیس ریاست، خودش را سپر می ساخت و در ادامۀ این حالت ، گاه متوجه می گشت که بی اعتنایی های خودش نسبت به حزب به عادت بدل شده است!

چون طبع ناپایدار نواب مطابق قانون خود عمل می کرد، ناگاه چشم های موذی و کم نورش به هر گوشه و کنار زاویه زدند. او برای نخستین بار فکر کرد که :

-  نشود که یکی از دریور ها بخیزد و بگوید نواب عضو سازمان است!

سراین مردم چه اعتبار است؟

از واقعیت تأسف بار این مسأله نگران گشته بود. معهذا چانس بزرگی به وی روی آورد و فرمانده مجاهدین از زخمی شدن او هیچ یادآوری نکرد و در حالی که چند بار از اتاق بیرون رفت و چشم هایش را به سوی قله کوه رها کرد،

به طور معجزه آسایی به ابراز فرو تنی پرداخت وگفت:

-  برادران، موترهای قطار با دار و ندارش غنیمت مجاهدین است ، شمارا آزاد می کنم به شرطی که دوباره به کمونیست ها خوراک و مهمات نرسانید!

رنگ مخصوص احساس ناباوری و اطمینان در چهرۀ اسیران پدیدار گشت اما نگاه های وارفته آن ها معنی می داد که شاید فرمانده آنان را مسخره می کند. نگاه های بیقرار فرمانده هم به صورت یکایک اسیران می لغزید تا بداند مژدۀ رهایی چه تأثیر بالای آنان به جا گذاشته است. سپس با لحن معلمی که تقویم حادثۀ بزرگ تاریخی را به شاگردانش آموخته وبرای ارزیابی قدرت فراگیری آنان پرسشی را به میان می کشد؛ به ادامه سخن افزود:

-  برادران ! هدف مرا فهمیدید که چه گفتم ؟

از میان جماعت راننده ، آهنگ چند صدای به هم آمیخته ای به گوش

رسید که خبراز خشنودی تردید آمیز شان می داد. نادر به سهم خود در سیمای فرمانده نکته یی را کشف کرده بود که نشان می داد حد اقل در همان لحظه، دلبسته گی به غنایم ، روی خشونت و تحکم معمولی او پرده انداخته بود. به راستی هم چهره شگفتۀ فرمانده حکایت از آن داشت که حتا ممکن است بعد از تخلیه مواد لاری ها ، به راننده ها اجازه بدهد با کاماز های خود به طرف کابل حرکت کنند. اما ذهن او مانند افکار آدم های شکست خورده ، بازیچه دو نیروی متضاد منفی بافی و خوشبینی مبالغه آمیز شده بود. در حالی که با قیافۀ محنت زده و بر افروخته اش به هر گوشه وکنار می نگریست؛ از حس تحقیری که نسبت به فرمانده در دل پنهان کرده بود؛ رنج می برد. او درین باره که آیا راز سر به مهر انتقال ادویه و مکتوب را به فرمانده مجاهدین آشکار کند یا خیر ، به یکمقدرا وقت نیاز داشت.

چون در ذهنش خلایی و جود داشت ، حتا متوجه بیرون رفتن فرمانده هم نشده بود. اصلاً مشوره درونی که باید خالیگاه روح او را با جوهر تصمیم پر می کرد؛ کار آسانی به شمار نمی آمد. بهتر است گفته شود که در آن لحظه از کشف هر گونه قاعده یی درین کار عاجز بود. به همین سبب خشم گنگی در سینه اش در گردش بود؛ آن هم به طریقی که در آن واحد چشم هایش را تیره می کرد. پس پیشانی را آهسته روی زانوهایش گذاشت و اندیشید:

-  چه فایده که راز خود را دم چشم دیگران به قوماندان بگویم؟ در حالی که کابل رفتنی

 هستیم!

 واضح بود که نور امیدی در دل راننده ها تابیده و سخنان پراکندۀ آن ها دوباره شکل می گرفت و همچون عشقه های قامت کشیده بردیوار، شاخ و پنجه می کشیدند:

-  بچه ها ، همه تان یک گپ باشید ، فقط یک گپ !

-  خوب گفتی ، مگر بعضی اندیوال ها دهان شان خارش دارد!

-  چرا چپ هستید ؟ دفعه  دیگر که قوماندان چیزی گفت ، راست ایستاده شوید و بگویید که ما آدم هایی غریب و زیر امر هستیم ... کار نکنیم چه کنیم ؟

یک لقمه نان از کجا پیدا شود؟

-  چپ باش، عقلت همین قدر بود ؟ اگر اینطور بگویی برایت می گوید که

 « ما این جا چه می کنیم ؟ » آن وقت چه جواب داری؟

- آهسته گپ بزنید، این جا را هم خیال کافی حاجی کرده اید؟

-  چرت نزنید! هر چه خدا کرد ، می کند!

-  او بچه نواب ، سر زخم دستت یک تکه دیگر را بپیچان که تا کابل از پای نمانی!

-  راست میگوید هی ... شاگرد منشی !

-   بس کن بچیم ، مزاح کردن هم از خود جای دارد!

مستر انور بیخ گوش نادر گفت:

-  دفعه دیگر اگر خشت طلا را هم برایم بدهند ، در قطار نمی آیم !

نادر قصداً سخنی نگفت. کسی به نواب توصیه می کرد:

-  پیش چشم مجاهدین دستت را نشان دار نگیر !

نصرالدین نگاه دزدانه یی به سوی دروازه  اتاق انداخت:

-  حیران مانده اند با اینقدر بار موتر ها چه کنند !

از نادر پرسید :

-  مکتوب را کجا ماندی؟ در جیبت است ؟

- نی ، در پشت آفتاب گیر موتر مانده !

ناگهان صدای رعد آسای غنی، همچون آهنگ سنگین رگبار باران که گرد و خاک را فرو می نشاند؛ همهمۀ اسیران را فرو خواباند. همه سر ها به سوی دروازه بر گشتند. غنی که از شنیدن امر فرمانده ، بی اختیار به تحرک آمده بود ؛ به داخل پا گذاشت و با دست سوی صفه اشاره کرد و تقریباً فریاد کشید :

-  بخیزید ، بخیزید سر صفه ... به یک قطار ایستاده شوید !

اسیران یکی پشت هم سوی دروازه هجوم بردند. چون مساحت صفه کم بود؛ اسیران در دو صف ایستادند. نادر و نواب عقب دو راننده یی جا گرفتند

که نسبتاً هیکل تنو مندی داشتند. مجاهدین پایین صفه کشیک می دادند. نواب برای دیدن مجاهدین از بالای شانه راننده جلوی گردن کشید.

نادر بانوک آرنج به قبرغه اش فشار داد:

- آرام باش ، چه دُمبک میزنی؟

نواب که مثل شمشیر کهنه یی که از برش افتاده بود، آرام گرفت. از اتاق مجاور صدای غیر طبیعی فرمانده به گوش می رسید که در مخابره بی سیم با کسی صحبت می کرد. هول انتظار ظاهراً به چهره همه اسیران خسته گی آورده بود، مگر نواب لحظه به لحظه « آخ » و « اوف » می کرد. نادر با نیش چشم ، پیش پای نواب را نگاه کرد و گفت:

-  طاقت کن !

 فرمانده از اتاقش بیرون آمد و از عقب صف اسیران گذشت و رو در روی آنان قرار گرفت. یک بسته کاغذ در دست داشت و یک یک ورق به راننده ها تو زیع کرد و همانند شخصی که به کار بسیار مهمی مشغول است؛ تند  تند چیز های گفت که ظاهراً غنی و گلزار مخاطبش بودند. چون توزیع اوراق به پایان رسید ، مثل شخص سخاوتمندی گفت :

-  ورق های رسید را بگیرید و بروید ، قطار با دار و ندارش ضبط است ... همین قدر می گویم که بعد از این از خدا بترسید و به کمونیست ها خدمت نکنید ...

سپس سوی کجراهه یی اشاره کرد که بسیار دشوار گذر معلوم می شد.

مثل این بود که تیغه های سیاه کوه ، مانند میخ های واژگونه در دامنۀ نه چندان مرتفع روییده بودند.

صف راننده ها برهم خورد و در حالی که نگاه های مشوشی را باهم مبادله می کردند ، سوی صخره های سینه کشیدۀ کوه راه افتادند. احساسات نادر به طور کلی فروکش کرده بود. پیدا بود که از سر ناگزیری بیش از حد تن به مقدارات سپرده است. او در حریق بزرگ تصورات خویش گم شده بود تا آرامش گذشته اش را باز یابد. همان طوری که سوی بلندی کوه به جلو می خزید، در چشم انداز خویش شام بی پایانی را در نظر آورد که پیاده سفران را به آوای

به هم بافتۀ کوه های دور و نزدیک تحویل می داد و روشنایی آفتاب در دور دست مغرب تبعید گشته و آن فضای باز ، از صخره های سیاه و حفره های دهشت آفرین گودال های بی آب، پیوسته رنگ می گرفت.

شاید هیچکسی از آن مسافران خسته ، در باره رازهای ناگشودۀ گذرگاه کوهستانی نمی اندیشید و در آن شام بی هیاهو ، از هیاهوی روح خسته و درد آشنای خویش فرار می کردند ... آنان دریک ردیف ، دست در دست یکدیگر نهاده و در حریم جغرافیای کوهی شب ، برای نخستین بار با گام های خویش راه می کشیدند . شاید تا آن لحظه هیچ موجود انسانی جز خزنده گان کوه زاد وبی زبان ، کسی از آن حوالی گذر نکرده بود !

 

 

 

یازدهم

 

 

زنده گی یکبار دیگر فرصتی مهیا کرد تا نادر امید های گریخته و واپس زدۀ خویش را همچون هوای صاف استشمام کند. عذاب واهمه یی که هنوز در رگ و پودش فروکش نکرده بود، قدرت نا شناخته و پایان ناپذیر خود را به رخش می کشید. همچنانی که در یک حالت نامشخص به زنده گی می اندیشید، گذشتن از پناه خرسنگ ها و تیغه های مرتفع کوه ها برایش چندان دشوار نبود.  صف نامنظم اسیران آزاد شده، گاهی میان حفره ها و باریکه های سیاه کوه های «سالنگ» فرو می رفت و گاهی هم در دامنه های پهن و پوشیده از وحشی بته های آفتاب سوخته وبی حاصل ، همانند مورچه های هراسان، سبک و چابک از فراز صخره هایی که تا نیمه در بدنه کوه های عظیم فروشده بودند؛ بالا می خزیدند . در آن لحظه ، نمایش غریزه فرار از خطر با اشکال طبیعی خویش به چشم می آمد.

نواب کل با چهره زرد وبی خونش نمونۀ دیگری از تلاش جنون آمیز برای صیانت نفس بود و از فراز پشته های صخره و گودال های کو چک ، همانند 

شخصیت با وقاری که در سوگ عزیزانش ، از درون فروریخته ؛ اما بازهم نیروی حیاتی خویش را از دست نداده است؛ با متانت گام برمی داشت . با وصف آن که دست ها و پاهایش اندکی دستخوش ارتعاش شده بودند، روحش آکنده از شیرینی آرزوی زنده  ماندن بود . درین میان مستری انور به طرز عجیبی وازده و دست خالی معلوم می شد. شاید بدین علت که او همیشه در لباس کار ، افزاری در دست می داشت و کمتر کسی اورا دیده بود که با فراغت خاطر و یاهم از روی ناگزیری به کار خلاف میلش گماشته شده باشد. صفت برجسته اش که به نظر بعضی ها یک مقدار نا پسند می نمود ؛ خشم زود رس وی  در مقابل دیگران بود. کارصادقانه ، درکمال بی آزاری، او را مثل یک شخص محترم و تقریباً ریش سفید اشتهارداده بود. هر چند از صفت آخری چندان خوشش نمی آمد ؛ ولی برای خشمگین ساختن وی، وسیله خوبی در دست همکاران بود . اکنون که در کنار دیگران برای رسانیدن خود به جاده عمومی تلاش داشت؛ در چهره اش به جای غرور وبیباکی قبلی ، ترس و نا گزیری یک حالت خاص مو ج می زد. تنها کسی که یک اندازه از آن حالت غیر عادی چیزی کم داشت ، نصرالدین بود که با سرعت باورنکردنی به شناسایی سمت جاده اصلی دره سالنگ نایل می آمد و به دیگران توضیح می داد که از کدام راه زود تر به مسیر  عقبی منطقه «اولنگ » می رسند. بسیار عجیب بود که هیچیک از آنان از دیگران سوال نکرد که چرا از همان راه کوتاه که مجاهدین آن ها را به قرار گاه خویش در عقب کوه انتقال داده بودند؛ دوباره بر نگشته اند؟

شاید این یک نوع حساسیتی بود که آن ها را به تبعیت واداشته بود تا از راهی به سوی زنده گی فرار کنند که لااقل قطار کاماز های در جا ایستاده و نیم سوخته خویش را به چشم نبینند. این تمایل مشترک ولی ناگفته بود. در یک چنین حالتی نیروی عقلی وقلبی آدم ها به طور واحد عمل می کنند. درین میان نادر مواظب نواب کل بود و از بازوی سالمش گرفته ، اورا در راه رفتن یاری می کرد. او بیم داشت مبادا

نیروی حیاتی نواب ته کشیده و بیهوش شود. این طور معلوم می شد که نواب در تلاش نجات جان ، دست زخمی خود را فراموش کرده بود.

مستری انور به طرز آشکاری به نفر پهلویی خود حکایت می کرد که پول هایش در سوچبورد موتر مانده است. نواب کل که برای دریافت ماجرای تازه ، حس شامه بسیار تندی داشت؛ حرف او را شنید و روی خود را به طرف نادر دورداد و آزمندانه گفت:

-  خدا که می زند نمی گوید بچۀ کیستی ؟

مستری انور سویش برگشت و انتقام جویانه گفت:

-  چه می گویی هی کل بی گرده ! کم پیسه نبود ، یک لک افغانی بود!

نواب مثل یک شخص معقول به اظهار عقیده پرداخت:

-  فکر می کردم که استاد انور، در غم جانش است ، حالا فهمیدم که پیسه را از جانش زیادتر دوست دارد!

مستری انور اول ساکت ماند؛ سپس قیافه درشتش رابه سوی نواب چرخاند:

-  تو سر کل خود را علاج کن !

آهنگ نا متوازن خندۀ دسته جمعی راننده ها بلند شد. این اولین خنده  آن ها درطی سه چهار ساعت اخیر بود. نصرالدین که از دیگران چند قدم جلو افتاده بود ، روی صخره بلندی قرار گرفت و دستش را به علامت پیروزی بالا برد وسپس به سوی پایان اشاره کرد:

-  به خیر به آبادی رسیدیم !

راننده ها وقتی پیش پای او متوقف شدند ، نصرالدین به سوی بلندی هایی دست تکان داد که مثل اشباح شب زده قد افراخته بودند. خانه های سنگی و کوچک ،  همچون قوطی هایی معلوم می شدند که کودکان بر روی هم قرار می دهند و با اندک تکانه یی فرو می ریزند. این اشباح سنگی از بلندی ها، چه سوگوار می نمودند ! نصرالدین با لحن فرح انگیزی گفت:

-  آنجا خانه بابه کلان نواب است !

وبه کلبه متروک وبی سقفی اشاره کرد که در پایین ترین نقطه دامنه کوه مشرف به جادۀ عمومی به چشم می خورد. از شنیدن سخن نصرالدین ، نواب کل بیش از دیگران به خنده افتاده بود و در حالی که حالت بیماری اندک اندک در سیمایش آب می شد ، با لحن رضایت

آمیزی گفت:

 -  خداوند رحم و روشنی کرد ، وگر نه من خلاص بودم !

روی جاده خلوت بود وبه نظر می رسید ، آدم ها وموتر ها وقتی شنیده اند که مجاهدین در منطقه «اولنگ » قطارکاماز های دولتی را آتش زده اند ، هریک درپناه سنگ ها و کمرهای کوه پنهان شده اند . نادر بیشتر از دیگران سرحال بود و کارهایش که آنچنان دشوار به نظرش می رسیدند؛ این طور آسان شده بودند. گویا می خواست حدس بزند که قیافه اش رفته رفته آرام تر شده است . حالا از هیچ چیزی نمی ترسید وحتا اگر افکار خبیثه ، گاه گاه او را از درون چنگ نمی زدند. تقریباً از دنیای واقعیت به عالم رؤیا رها شده بود؛ اما زنده گی منطق خودش را طوری در ذهنش جا می داد که در خوشبینی های خود مبالغه نکند .

راننده ها از سراشیبی گیچ کننده به سوی خط جاده که از فراز کوه همانند یک ریسمان افتاده معلوم می شد فرود آمدند. نادر احساس می کرد ، به صورت شبحی در آمده است. اگر زنش او را در آن لحظه می دید ، قطعاً فریاد می کشید:

-  ترا چی شده است ، گول و ملنگ شده ای ، چشم هایت از کاسه خانه برآمده اند !

او از وضع خود راضی بود. اگر چه بدنش سخت کوفته و پر درد بود؛ صرفاً تفاوت خود را با دیگران درین می دید که مثل سایرین بلند تر از صدای طبیعی خود حرف می زد. شاید زنده گی در کوه هرچند کوتاه مدت هم باشد؛ طبیعت آدم را وحشی می سازد و در نتیجه به جای صدای صاف ، غرش لاقیدانه یی از گلو بیرون می ریزد. آن قیافه های عجیب و غیر مشخص، آهسته آهسته اشکال انسانی خود را دوباره باز می یافتند. راننده ها درفکر این بودند که ضبط شدن کاماز ها واخذ ورقه های رسید مجاهدین ، در کابل چگونه تعبیر

خواهد شد.  در حالی که به اجزاء دو نفری تقسیم شده بودند، در حاشیه جاده اسفالت در بارۀ سرنوشت مجهول خویش حرف می زدند. از لحظه یی که بارقه امید در قلب شان تابیده بود ، به نحو وحشیانه یی شادمان به نظر می رسیدند. از یکدیگر می پرسیدند سرنوشت شان چی خواهد شد؟

به نظر آنان این واقعه یک پدیده استثنایی نبود. یکی دو بار دیگر نیز در امتداد دره های سالنگ به چنین سرنوشتی گرفتار آمده بودند. پس این مسأله که تقریباً ادامه طبیعی وقایع گذشته به حساب می رفت، به آن ها جرئت می داد تا برگه های مزین با مهر مجاهدین را باقیافه حق به جانب و یا حتا مانند زحمتکشانی که وظیفه محوله را هرطوری که بود ، انجام داده اند و اندیشیدن درباره سود و زیان آن کار آن ها نیست؛ روی میز رئیس تصدی کاماز بگذارند و به تلافی این مصیبت ، چند روزی را به نام استراحت و تعطیل غایب شوند. حادثه یی که این بار پیش آمد، با حوادث قبلی کاملاً تفاوت داشت. دردو نوبت قبلی ، مجاهدین تنها بار کاماز ها را تخلیه کرده و اوراق تاییدی به راننده ها داده بودند ، اما این بار کاماز ها را هم ضبط کرده بودند.

اگر چه هوا آهسته آهسته روبه تاریکی می رفت و هیچ واسطه نقلیه از طرف سالنگ جنوبی به سوی جبل السراج نمی آمد؛ راننده ها آسوده حال و سبکبار بودند و نادر ظاهراً بیشتر از دیگران صاحب اعتماد به نفس شده بود. مستری انورگفت:

-  بچه ها ، خدا گفته ، هی میدان وتی میدان ، پیاده می رویم تا خداوند چاره ما را کند ، درغیر آن شب همین جا می مانیم. بهتر است از این منطقه دور شویم !

نادر ونصرالدین اولتر از دیگران راه افتادند. نصرالدین چند گام استوار و بلند به جلو برداشت و گفت:

-  اگر این طور راه برویم تا ولسوالی سالنگ زود می رسیم.

نادر باسیمای آزاد شده از فشار درونی سرتکان داد:

-  حالا تشویش ندارم که چه وقت می رسیم ، هر وقت برسیم . تفاوتی

 

 

 

 

 

 

ندارد . گپ اینست که رئیس برای ما چه خواهد گفت ؟ او ما را به قطار روان کرد که مواد اکمالات کنیم. حالا برایش یک ورق خالی می بریم ، این را کی قبول می کند؟

نواب کل گفت:

-  درین کار من و تو چه صلاحیتی داریم ؟ دریور مسکین  وبیچاره جان خود را در خطر می اندازد وبرای دولت مواد می آورد ، مجاهدین که دم قطار را می گیرند ، گناه دریور چیست ؟

-  این دلایل به نظر من وتو صحیح می آیند، تو از طرف رئیس ، مدیر امنیت و این طور آدم ها مسأله را بسنج !

نصرالدین طرف نادر چشمکی زد وگفت :

-  تمام این مصیبت به این می ارزد که تو از غم کلان خلاص شدی! می دیدیم که در چه وضعی بودی ، یک روز دیگر به همان حال می ماندی ، پوست و استخوان می شدی!

-  این گپ را یک طرف بمان ، حالا چه کنیم ؟ به فکر من ، سخت ازما پرسان خواهد شد که چطور خود تان صحیح و سلامت کابل رسیدید ، مگر موتر ها را همراه بارهایش روی سرک رها کردید؟

-  عجب گپی ! تانک و زره پوش دولت مثل موش غار می پالید... همین حالا خودش را به کابل رسانده ، از دست ما بیچاره ها چه می آید ؟ کسی از جواد منشی سوال نمی کند که خودت آمدی و قطار را چه کردی؟ منشی که جواب خود را داده می تواند ، من وتو نمی توانیم؟

این امر برای نادر قابل درک بود ؛ اما حس مبهم و ناگواری او را فرصت نمی داد تا سخنان نصرالدین را یکسره تصدیق کند. درین باره قرار داد صریحی هم با وجدان خویش نداشت ، تا به نتایج زنده یی درین باره دست یابد. ساکت ماند . نصرالدین پرسید:

-  نظر تو چیست؟

نادر که از اول در اندیشه فرو رفته بود ، سر برداشت و با آهنگ غیر منتظره یی که به طور آشکار مشکوک و غیر ارادی بود ؛ پاسخ داد :

-  هیچکسی قضیه را به این شکلی که من و تو پیش خود می گوییم ، باور نمی کند!

نصرالدین محرک درونی او را در بیان این موضوع درک نمی کرد؛ آن هم به شیوه یی که در آن واحد خیلی بدبینانه و آمیخته با خطر بود. پس پرسید:

-  چه خواهد شد؟

-  من هم درین فکر هستم چه خواهد شد! یک چاره بسنجیم !

-  ما تنها نیستیم ، هرچه دیگران گفتند ماهم می گوییم !

-  برای من و تو ضرور است یک دلیل قانع کننده داشته باشیم !

-  کی پرسان می کند از ما که گپ چیست ؟ ناگفته می فهمند که قطار را زدند و ...

نادر نگذاشت حرفش را تمام کند:

-  سر وکار ما با یک دولت است، دلیل هوایی نگو!

-  غیر از همین گپ ، چه خواهند گفت؟

-  فکرم کار نمی کند، همین قدر می فهمم که شاید درباره هرکدام ما مدیر امنیت معلومات بگیرد.

نصرالدین صدایش را آهسته تر کرد:

-  چه از فکر خود دلیل و دلایل می گویی و به دست خود برای خود دوسیه می سازی ، خود را خاموش بگیر، این قدر گفتی که مرا به تشویش انداختی .

هوا تاریک شده بود. در روشنایی شفاف ماه که تازه از تیغۀ سلسله کوه های قامت کشیده بالا می آمد ، سایه های انسانی روی جاده می لغزیدند و همانند سایه های گزمه های شبانه، سهمگین وبی صدا به جلو می خزیدند. نصرالدین واقعیت حالت مهیجی را در روح نادر حس نمی کرد و بنا به عادت هر چیزی را در سطح و ظواهر آن ارزیابی می کرد. برخلاف نصرالدین، افکار عجیب و غریب در ذهن نادر چون دانه بذر پاشیده می شدند و او را دچار مخمصه می ساختند . همان طوری

که آرواره هایش را روی هم می فشرد، در تلاش ناخود آگاه، مسایلی را بیرون می کشید که برای وی مهم بودند. گویا به وی الهام شده بود که در ماورای افکار و برداشت های آن ها، حقایق دیگری هم هست که به زنده گی آن ها ارتباط داشت. در آن تاریکی موهوم همه چیز پنهان شده بود و درفروغ تیرۀ ماه ، چهره های همدیگر را می دیدند. هنوز از پیاده روی خسته نشده بودند و صدا های شان درآرامش شب ،  طنین صاف و مؤثری داشتند. چشم های نواب کل که در تاریکی بیشتر اشیاء دور دست را تشخیص می دادند. او یک بار کف دستش را بالای چشمانش سایبان ساخت و لحظه یی ایستاد:

-  درین جا چیزی را می بینم !

درلحظه یی که راننده ها هیچ چیزی را دیده نمی توانستند؛ این سخن نواب کل، هم بشارت بود وهم اعلان خطر تازه به حساب می آمد. لاکن به زودی معلوم شد که موتر تریلری ترانسپورت آزاد روی جاده  ایستاده است و سایه های کوچک انسانی نیز در اطراف آن حرکت می کنند.

مستری انور اول تر از دیگران به حرف آمد و در حالی که صدایش از فرط خسته گی غور وسنگین شده بود؛ گفت:

-  بخیر یک امید پیدا شد!

بعد از آن چندین صدا درهم آمیختند و حواس همه معطوف به سمت پیشروی بود:

-  غیر از موتر کسی دیگری آنجا نیست !

-  نی هست ! کی موترش را روی سرک می ماند و می رود؟ حتماً یکی

درون موتر خواب است !

-  خواب چه وقتی ؟

-  از مانده گی خوابش آمده و فکر می کند دیگران هم خواب اند.

نواب کل سرش را اندکی پیش برد. سپس نتیجه گیری مشخص خود را اعلام کرد:

-  برادران ، موتر کسی خراب شده و دو سه نفر زیر موتر دیده می شوند.

-  بیشک نواب خان ! راست می گویی !

-  کارما جور شد در تریلر موتر جای کلان است !

-  موتر اگر جور شدنی می بود ، مثل لاش خر سرک را بند نمی انداخت!

نادر مانند یک مرد روحانی که برای تسلی بیمار، حرف نجات بخش بر زبان می آورد؛ صدا زد:

-  خدا هم به ما رحم کرده و هم به صاحب موتر ... استاد انور درهمین جا خودت را معلوم کن!

چند گامی بیشتر نمانده بود که به موتر تریلری برسند. سایه های شان زیر نور نقره گون مهتاب چند قدم جلو تر از خود شان روی زمین در حرکت بودند.

کابین موتر از حالت ثابت ، کمی به سوی پایین خمیده بود و دوسه نفر در حالی که نیمه بدن خود را در خالیگاه ماشین فرو برده بودند ؛ چیزی را با چکش می کوبیدند . نواب به طرز عجیبی شادمانه شده بود:

-  واه بنز شانزه بیست است !

نادر از همه جلو تر افتاده وسیمایش چنان هیجان زده بود که آدم فکر می کرد دریک بیشه پر از گرگ و شغال وارد شده است . پیشتر خزیده بود تا ترس خفته در درون خود را در شناسایی آدم های دور و پیش موتر مثل خرمن کاه، باد بزند.

طبیعی است آدم ها هنگام روبه رو شدن در تاریکی ، چشم های خویش رابیشتر از حد معمول می گشایند تا چهره طرف مقابل را در ذهن خود جاگزین کنند .

درین لحظه نادر حتا گردن خود را کج کرده بود تا نیمرخ مردی را نگاه کند که دست هایش میان اندام های به هم پیوستۀ ماشین تا وبالا می رفت ولی به جای آن که کلمه « سلام » از زبانش بیرون بیاید ، از میان جمعیت راننده ها که از عقب می آمدند ، صدای سلام و علیک بلند شد. چهره دو نفر که درپناه کابین کار می کردند، لحظه یی بالا آمدند وبه حالت خسته و ناشکیبا به سلام آن ها پاسخ دادند. همین که دوباره سر بلند کردند ، مستری انور گوگردی را

آتش زد و نور زرد و لرزان بر سیمای شان روشنایی انداخت و سپس محو گشت . یکی از آن ها پیراهن و تنبان خاکی رنگ به  تن و کلاه لیف مانندی به سر داشت:

-  برادران از کجا آمده اید؟

به جای نادر که در جلو ایستاده بود، مستر انور عقده گشایی کرد:

-  از مهمانی آمده ایم برادر...

ناگهان صدای رنگارنگ و بی نظم راننده ها همچون زمزمۀ دیرین سال خسته گی و طنز در فضا درهم آمیختند:

-  از پشت کوه هایی آمدیم که تا حال هیچ جانداری از آنجا نگذشته!

-  قصه دراز است ، اندیوال ... به یکی دو دقیقه نمی شود قصه کرد!

-  باز هم خدا را شکر که تا اینجا رسیده ایم !

-  چی سرت را به درد بیاوریم ، اگر خدا خواست یکجا طرف کابل رفتنی شدیم ، می فهمی گپ از چه قرار است !

-  چرا راست گپ را نمی گویی که اشرار قطار موتر ها را سوختانده و ...

-  او هو رحمت الله را به خیر !

-  ها ... دیگر حالا وقتش است که از پکه کهنه هم باد بخیزد!

مردی که کلاه لیفی به سرداشت ، رگبار حرف های بی ارتباط آن ها را با خونسردی شنید. چشمانش می گفتند که هر پاسخ آن ها یک معمای تازه است. او بدنش را مثل خانه زلزله زده نا استوار نگهداشته بود:

-  خیر باشد ، خدا نگهبان است !

نادر که دم دست آن مرد ایستاده بود ، دهان خود را کمی به گوش وی نزدیک کرد:

-  شاید خبر باشی که امروز قطار اکمالاتی را زدند ، ما دریوران قطار  

هستیم تا چند ساعت پیش هم اسیر مجاهدین بودیم. آخرش ما را آزاد کردند و گفتند بروید ، دوباره به این جا نیایید ، از پشت کوه های «اولنگ» تا اینجا پیاده پیاده آمدیم ... موتر نبود، یک نفر زخمی هم داریم !

شنونده اش هر چند لاغر اندام بود ، با صدای آدم تنومندی سوال کرد:

-  اشرار چطور شما را رها کردند ؟ این کار به عقل جور نمی آید!

نادر با لحن یک مشاور اخلاقی برایش گفت :

-  برادر ، آن ها هم مثل ما و  شما انسان هستند اهل همین وطن هستند !

درین لحظه مستری انور گوگرد دیگری را آتش زده بود. سیمای مرد کلاه لیف دار در لحظاتی کوتاه صافتر معلوم شد؛ معهذا حالت چشمانش طوری بود که گویا وقایع ترسناک خواب یک هفته پیش دوباره به سرش بر گشته بودند!

او این بار با لحن مشکوک گفت:

-  اولین بار است می شنوم ، نفرهای دولت را نکشته اند !

ظاهراً آدم چرب  دماغی جلوه می کرد؛ ولی در واقع از مناعت یک شخص محترم چیزی کم نداشت. چنانچه از شنیدن داستان راننده ها تأثیر آشکاری از خود نشان داد و مانند شخص مسؤولی که با زیر دستان خویش پدرانه همدردی می کند ، پوز و چانه اش را کمی جمع کرد  و در حالی که شگاف چشم هایش تنگتر شده بود؛ پرسید:

-  کدام طرف روان استید ؟

دو سه راننده به شمول نادر که طنین صدایش بیشتر از دیگران احساس می شد؛ گفتند:

-  کابل می رویم ! طرف شما دور خوردیم که خدا کند موتر تان جور شود و رفتنی کابل باشید!

مرد کلاه لیفی، مانند کسی که گناهان نا بخشودنی خود و دیگران را معرفی کند ؛ به سخن در آمد:

-  پنج ساعت است جان می کنیم و این بی صاحب جور نمی شود ! راست بگویم حساب این موتر را نیافتم !

درعین حال مدعی بود که مستری زبر دستی است و همه در کابل او را می شناسند و حد اقل نام او را شنیده اند.

نادر: استاد نامت چیست ؟

-  مستری گلاب !

نواب کل بانگ برداشت و در حالی که بازوی زخمی اش را به مستری گلاب نشان می داد؛ با حالتی مستأصل به تعریف او آغاز کرد و به دروغ گفت:

-  نامت را زیاد شنیده ام !

آخر الامر به یاد آوری اصل موضوع پرداخت:

-  اگر همراه شما رفته بتوانیم ، ما را خریده ای ! یک مستری پخته در بین ما است ... بگویید موتر چه خرابی دارد؟

کلمات آخری نواب به طبیعت مستری گلاب برابر نیامد. فقط گفت:

-  هر چیز از خود حساب و کتاب دارد برادر ، فهمیدی ؟

نور پریده رنگ ماه ، چهره های آن توده انسانی را روشن می کرد و راننده ها در اطراف کابین فشرده  تر می شدند. مستری گلاب به حرف های شان گوش می داد و با دست های سیاه شده، کلاه لیفی اش را از سر می گرفت و دو باره روی سرش جا به جا می کرد. مستری انور پی در پی گوگرد می زد و در روشنایی ناپایدار چوبک گوگرد بالا و پایین ماشین را خود سرانه موشگافی می کرد.

سر انجام به این داستان سردر گم خاتمه بخشید و گفت:

-  بده رینج سیزده را !

مستری گلاب که تا آن لحظه با خیره گی و صبر، عرض حال راننده ها را می شنید ؛ سرش را به سوی مستری انور دور داد و همانند استاد کهنه کار شطرنج که جریان بازی نو آموزان را نظاره می کند ، نگاهی از روی اغماض و اندکی تحقیر به وی افگند و با تأنی سوال کرد:

-  رینج سیزده را چه میکنی؟

 

مستری انور تنه نیرومندش را بیشتر به جلو خم کرد و دستش را پیش برد و بی آن که

به صورت طرف مقابل نگاه کند؛ گفت:

-  رینج و پلاس ، هردو را یکبار بده که حسابش را برسم !

-  برادر ، بگذار نشانت بدهم که کجایش خراب است !

مستری انور نفس می زد و خسته گی چند ساعته پیاده روی از سیمایش می بارید. اینبار صورتش را جانب مستری گلاب دور داد و با تواضع ساخته گی تقاضا کرد:

-  وطندار ذله شده ای ... یک دقیقه دم راست کن ، فقط سیل کن چه می کنم !

معلوم بود که مستری گلاب از چنین صراحت لهجه راضی به نظر نمی رسید.

مداخله خود سرانه انور ، سر پر شور مستری گلاب را از غرور آقایی خالی ساخته بود . معهذا در نظرش اهمیتی نداشت که مستری انور چه کمال بیهوده یی را از خود متبارز می ساخت. پس مانند یک عالم ریاضی که معادله  پیچیدۀ الجبری را در کتابچه شاگرد نالایقش بنویسد؛ گفت:

-  حالا ببینم که چه می کنی؟ !

چون به هنر نمایی مستری انور اعتقادی نداشت ، نگاه استفهام آمیزش را به زودی از چهره انور به سوی دیگری گریزاند و خم شد و از میان چند رینج و خرده سامان های دیگر، رینج سیزده و پلاس روسی سنگین وبد ریختی را بیرون کرد  وبه دست مستری انور داد. یکی از رفقای زیر دستش که به گمان غالب در کار دریوری نو آموز و حسرت خور بود؛ نگاه هایی با مستری گلاب مبادله کرد و معنی نگاه هایش این بود:

-  این آدم با تو خود را برابر می کند !

به راستی مستری گلاب از کوچک فکری مستری انور به شگفت آمده بود و با نگاه های رقیب زور مند و فاتح، حرکات به ظاهر بی حاصل دست های او را که گاه به تۀ ماشین نگاه می انداخت و گاهی پرزه های کو چکی را از بدنه

ماشین جدا می کرد؛ منتقدانه زیر نظر داشت.

مستری انور اصلاً به این نمی اندیشید که زیر تأثیر نگاه های مستری گلاب آزمایش پس بدهد. او آخرین تجربه خویش را به کار انداخته بود تا زمان طولانی سفر را به همه کوتاه تر کند. نادر پیش از دیگران به عادت مستری انور آشنا بود و می دانست که در رفع عوارض کاماز روسی دست های وی با سرعت عجیبی ، با پرزه های ریز و پیچ در پیچ بازی می کنند ؛ اما به این نیز می اندیشید که آیا انور در رام کردن بنز جرمنی هم دست توانایی

 دارد؟

نواب کناری نشسته و به تایر موتر تکیه داده بود وبه طور دوامداری آخ و اوف می کرد. لحظه یی فرا رسید که چین پیشانی مستری انور اندکی باز شد؛

با آنهم سایه یی از شک و نا باوری در سیمایش سرگردان بود. نادر آهسته بیخ گوشش گفت:

-  مثلی که خواص ماشین جرمنی با کاماز روسی فرق دارد؟ !

مستری انور به کاری دست انداخته بود که ظاهراً از فهم خودش بالاتر بود و یا لااقل با دریافت هایی که او از ساختمان ماشین های روسی داشت ؛ کم و بیش تفاوت هایی را نشان می داد. با آن هم دو دستی به ماشین چسپیده بود. در میان راننده ها بذر سکوت سرد و نفرت انگیزی پاشیده شده بود. آن ها لاری های دولتی را از دست داده و درآن گیرودار، چیزی در روح خود شان نیز شکسته واز دست رفته بود. چون هریک درباره سرنوشت ، به شیوۀ خود شان فکر می کردند ، در برابر معمایی قرار داشتند که بیشتر از روی حدس  وقیاس قابل شناسایی بود.

خاموشی سهمگین از لای کوه های مثلثی شکل در دو سوی جاده و در گسترۀ فاصله دو تیغه کوه جاری شده بود و مردان مسافر را در امواج نامریی خویش فرو می برد. نادر در جغرافیای پندار های دنباله دار خویش در جستجوی یک کلبه آرامش بود و نصرالدین همه چیز آدم هاو طبیعت را در سطح می دید و تلاش نمی کرد به درون خویش راه باز کند و در تلاش مفاهمه با آمال شکل نا گرفته روح بهانه جو و پر توقع خویش، از حافظه و قوه

تخیل یاری بجوید. در عوض، روح محافظ کار او خطرات اتفاق نیفتاده را حتمی نشان می داد و شاید به همین علت بود  که از حادثه و جنگ اعصاب م گریخت. پس چه رازی بود که دو شادوش نادر در کشتن شاه محمود، برازندگی تحسین آمیزی از خود نشان داد؟ احساس ندامت و ترس در وجود انسان چه بسا که نا شناخته و رنگارنگ است. یک نوع این احساسات، قبل از حادثه آفرینی به سوی عقل و خشم حمله ور می شوند؛ اما دسته دیگر و قتی عقب دروازه  عقل و وجدان، اجتماعی راه می اندازند که دیگر، همه چیز اتفاق افتاده و راه بر گشتی و جود ندارد. بناءً نصرالدین نا راحتی هایی را درخود حمل می کرد که به اهریمنان بی نام شباهت داشتند و جز در درون آدمی در هیچ دریا و جنگلی پیدا نمی شوند.

فقط نواب کل در درون خویش با سر نوشت شمشیر بازی نمی کرد و حتا از ضرباتی که ممکن بود او را از پا در آورند ، هیچ هراسی به دل نداشت. درعوض، به شدت احساس تنهایی می کرد. بازهم از زخم گلوله یی که بازویش را عبور کرده بود ، نه تنها ماتم نمی گرفت؛ بلکه فکر می کرد شاید از این طریق امتیازاتی هم به دست بیاورد. او به این نتیجه رسیده بود:

-  خوب شد زخمی شدم تا« خاد » سرم شتباه نکند که موتر رابه اختیار خودم تسلیم اشرار کرده ام ... عاقبت دیگران به خیر !

کلمه « اشرار » همانند موش کوچکی بود که زبان نواب همچون گربۀ ظریف و چابک آن را به بازی می گرفت.  حتا کسانی را که از ته دل دوست می داشت ، اشرار صدا می کرد و می خندید و قوطی نصوار را از یک جیب کرتی و قوطی سگرت را از جیب واسکتش بیرون می آورد.

همان شب نیز ناگاه درد  دستش را فراموش کرده بود:

-  اصل بچه فلمی که امروز ما وشما دیدیم ، همان قوماندان بود. مگر گلزار پادو بچه فلم بود!

درآن لحظه عرق از سر  و روی مستری انور جاری بود. با چهره کبودش به

سوی نواب نگاه کرد و بغل نادر را با آرنج دستش نواخت؛ ولی با صدای از هم گسیخته ای خطاب به نواب گفت:

-  بچیم تو هیچ ننگ نداری، فهمیدی ؟ در هر جای ریشخندی چه معنا دارد، پیشتر دم در گلویت آمده بود و حالا  گپ های مفت  زده روان استی!

سیمای نواب ظاهراً مکدر گشت و با چشم های کوچکش طوری به انور نگاه کرد که گویی اندوه دو نسل سوگوار در قلبش ریخته است. بی آن که پاسخی داده باشد ، روبه نادر آهسته ابراز نظر کرد:

-  علم و کمال مستر انور هم به کار نیامد ... نادر! انتظار کشیدن ناحق چه فایده دارد ، یکدم ببین که باز از پشت کوه پیدا شوند ... تا حال اگر پیاده می رفتیم ، به « تاجکان » رسیده بودیم!

در تاجکان که رسیدی، مثلی که به جبل السراج رسیده ای ...

نادر با حالت رؤیایی حرف های او را می شنید؛ مگر به آن اهمیت نمی داد.

چون به اشکال مختلفی از طرف نواب عذاب کشیده بود ، نسبت به او همدردی بسیار اندکی در خود احساس می کرد. حالا کینه یی از چشمانش می جهید تا کلمات سوخته را نثار نواب کل کند. اضافه از این ، قبلاً دریافته بود که نواب جز زخم زبان وسیلۀ دیگری برای مهم نشان دادن خود ندارد. البته این موضوع در نظر نادر به معنای نشانه های ضعف عقل نواب بود و سرزنش های زبانی او هیچ اثری به غریزه لغزش ناپذیر نواب وارد  نمی آورد.

وقتی بعد از چند لحظه، مخفیانه به چهره نواب نگاه کرد ، نزدیک بود از فرط تعجب فریاد بکشد. نواب در حالی که سرش را به بدنۀ تایر لاری تکیه داده بود ؛ پنهان از چشم دیگران نومیدانه می گریست. گویا این همه سرگردانی و پیاده روی در کوه ها ، ناراحتی اش را چند برابر کرده بود. ظاهراً قضیه طور دیگری بود و با آن که خونریزی دستش بند آمده بود ، با شدتی مافوق قدرت انسانی احساس درد می کرد. مثل این  که یک رشته آتش از رگ های عضلات دستش عبور می کرد. نادر با وارخطایی پرسید:

-  چه گپ شد ؟ وضعت خراب است؟ بنشین ... چرا ایستاده شدی ... بنشین

سردو پای مثل حاضر باش ایستاده می شوی ، آب بیاورم ؟

نواب روی سنگ درشتی در حاشیه جاده نشست . نادر که لحظاتی پیش نارضایی نهفته یی از نواب در دل گرفته بود، با کمال مراقبت و ملاطفت از بازوی نواب گرفته و او را از سراشیبی کوتاهی گذر داد:

-  دست و رویت را با آب یخ تازه کن ... آب یخ خوب است !

نواب خم شد تا روی سنگ سفید و لشم حاشیه دریا نشیند. یکی دو لپ آب به رویش پاشید. نادر اندرز گونه گفت :

-  خدایت را یاد کن ! بنده چه توان دارد؟

قوۀ غریزه نواب کشف کرده بود که زاویه حرف های نادر چند درجه است !

همچنان او به طور اسرار آمیزی در یافته بود که دو سه تن از راننده ها  با وی اعلان جنگ اعصاب داده اند و شاید انعکاس ناخود آگاه روحش چنین بود که بی اختیار می گفت:

- اشرار خودب نقش زدند !

بدین طریق شهوت ملایم انتقام از بد خواهان احتمالی ، کامش را لبریز می کرد و ناگزیر می شد از خواهش های غیر قابل بیان روح مظنون و سرکوب شده خویش استقبال کند، مع الوصف از ادامه کشمکش درونی بیزار بود و به زودی به مزاح های غلیظ وبی شرمانه روی آورد. شاید بدین روش می خواست چاق شدن انگیزه های کینه جویانه دیگران را علیه خود مانع شود.

در هر حال از گفتن کلمه « اشرار » تا حدی ارضا می شد ، فقط مشکل نا راحت کننده اش این بود که خودش بیشتر از دیگران دستخوش اضطراب و نا آرامی می گردید.

درین هنگام همهمه ای راه افتاد و سر انجام پیام مبارکی از میان جمعیت به گوش رسید. نادر نگاه خوشبینانه یی به سوی راننده ها انداخت که تقریباً به طور دسته جمعی به کابین موتر چسپیده بودند و آن را از حالت خمیده ، راست در جایش قرار دادند. با ذوق زده گی به نواب مژده داد:

-  بخیر نواب خان که طالع ما از سنگ پرید !

نواب با آهسته گی به عقب نگاه کرد:

-  نی که موتر جور شد ؟

-  همان طور معلوم می شود !

-  هر وقت صدای چالان شدن موتر را شنیدم ، قبول می کنم !

نادر نگاه ملامت باری به وی افگند:

- استاد انور را خرکار فکر کرده ای ؟

 نواب نگاه های منتظرانه اش را به اجتماع متحرک راننده ها متوجه گردانید و درنگی ساکت ماند. ظاهراً حالت مشکوک نواب به ذهن نادر هم نفوذ کرد. او که یک لحظه پیش، مستری انور را در رفع عوارض موتر کار شناس مطلق پنداشته بود؛ حالا نه تنها اعتمادش ذوب می شد، بلکه با لحن خشک وبی دقتی گفت:

-  به گمانم شب زیر سنگ ها خواهد خوابیدیم، انور اگر از دستش کاری پوره نیست ، چرا ناحق به موتر چسپیده است؟

این گفتار در واقع صدای نا امیدانه یی بود که از حنجره او بیرون می آمد. آدم وقتی در موقعیت خاصی قرار می گیرد، قوۀ قضاوتش به کودکانی شباهت می یاید که با یک کلمه، خوشنود و با یک مقدار سردی، لجاجت پیشه می کند. به همین سبب افکار آن ها با هم گره خورده و نادر هم خسته و نا امید کنار نواب چندک نشست. با این تفاوت که هنوز هم صبر و شکیبایی از نگاه هایش موج می زد. حقیقتاً که جز انتظار داغ چیزی دیگری نبود . فقط یک حادثه کوچک برای تقویت روحیه آنان تأثیر زود رسی می توانست داشته باشد.

اشخاصی که قلب خود را از اعتماد تهی می بینند ، گاه ممکن است از رویداد بی اهمیتی به او جنای غرور نیرومندی صعود کنند. عیب کار درین است که چنین آدم ها به همان ساده گی که به شادمانی بزرگ و غیر طبیعی دست می یابند؛ به همان سرعت نیز، در چاه حسرت و نا امیدی نگونسارمی شوند و اندک ترین حادثه ناخود آیند ، همانند خورۀ نامیرنده از شیرۀ اعصاب آن ها تغذیه می کند.

 

دوازدهم

نادر که از ضربات روحی پیاپی جان به سلامت برده بود؛ حالا می اندیشید

که اگر با یک ضربت کشنده دیگر مواجه شود، چه خواهد کرد؟ این بود علت اساسی که اورا مجبور می کرد تا در برابر هرچیزی، استعداد نیمه جان خویش را در پیدا کردن قوه ابتکار تنها رها کند. در هر حال خیال نداشت رفیق همراز نواب باقی بماند. او فکر می کرد اگر جلو شلیک های پیاپی سخنان نواب را علیه خود متوقف بتواند، شاید بهتر خواهد توانست از خودش مراقبت کند و یا به عبارۀ دیگر ، به سانسور افکار و هیجان های خویش بپردازد.

شاید درک نکرده بود که یگانه نشانه آسیب پذیری واکنش های بی دلیلش این بود که در حضور «خادیست » هایی که ظاهراً شناخته ناشده بودند، به سوی پرتگاه خیالی کشانیده می شد.  به خاطر می آورد درموجودیت اعضای رسمی حزب و هوا خواهانی که از سر شوق و یا از روی مصلحت لباس تبلیغات دولتی را به اندام افکار و احساسات خویش هماهنگ کرد بودند؛ سخنان بی سر و ته می گفت. منبع توهمش درین بود که گمان می کرد خادیست ها با یک راننده یی مثل او کاری نخواهند داشت.

درآن شب که لحظه ها با تأنی و فشار فراوان بر خشکزار اشتیاق آنان برای رسیدن به خانه ، به جای باران، آتش می بارید؛ قلب نادر را نفرت  و خشم نا بالغی به حرکت وا می داشت و حس مقاومت ناپذیری نسبت به زن و فرزند در وی پدید آمده بود. در همین جا بود که اندیشه  مقاومت در وجود او یک باره به جاده پهناور عاطفه اش قدم نهاد و از خودش پرسید:

-  اولادهایم در چه حال باشند ؟ نسیمه گگ « مورچه » درین چند روز مرا یاد می کند؟ حیات الله حتماً گریه می کند و چشم هایش طرف دروازه است!

خدایا ! زن و اولاد چقدر شیرین است ...

نخستین بار بود که این چنین جنون آسا در سرشیبی عواطف لغزیده بود و اضطرابی که همانند دو شاخه نیش افعی به سویش پیش می آمد؛ احساساتش را می آلود . پس الساعه به خود آمد و احساس کرد که سخت بیچاره شده است . این وضعیت شاید اولین گام به سوی تغییر شخصیت او به حساب می آمد. شاید مایل بود در جستجوی آرامشی که هیچ وقت نیافته بود،

راه جوینده گی در پیش گیرد؛ اما چون سرعت ناپایداری احساسات غیر عادی بیشتراست، با رفتن این احساسات ، تأثیر خود را نیز به دنبال می کشند. اکنون آن نیروی پیشرونده ای که چند لحظه قبل تقدیر او را هدایت می کرد ، خود زیر ارابۀ آن خُرد شده بود!

دربارۀ خودش اندیشده بود که تا چه حدی خشمناک، پر کینه وبی رحم است؛ مثل کارد تیز قصابی که خاموش وبی صدا به گردن گوسفند رفت و آمد دارد؛ مثل رفت و آمد اره دوسر میان تنۀ درخت.

نسیمه کوچک با پاهای شل و خشکیده، دریای اشک را در چشمانش سرازیر می کرد. واقعیت اینست که دردناکترین نقطۀ عواطفش به حرکت پاهای نسیمه -  آن پرنده گگ معصوم -  ارتباط داشت که مثل پاهای بی جان یک گدی، هنگام حرکت اندام لاغرش به جلو، از عقب تنه اش روی فرش کشیده می شد.

درین حال گمان کرد با خودش سر گرم گفت و گو است. اگر چنین نبود ، آیا این او بود که صدای سایش نفس های خویش را می شنید؟ به اطرافش نظر انداخت. همهمه راننده ها صرف مجموعه یی از حرف های بیهوده به نظرش آمد.

بار دیگر درخود به جستجو پرداخت :

-  من بودم بلند بلند گپ  می زدم؟

فقط موقعی سرش را بالا کرد که نواب با لحن سر به هوا می گفت:

-  درین وقت شب تو چه داستان می خوانی؟ غم خودت را بخور که در بین

 کوه ها مانده ایم!

نادر ساکت اندیشید: مرا می گوید؟

واقعاً چه دلیلی در اختیار داشت که مثل بیمار تب زده با خود سخن نگفته باشد؟

از روی تجاهل به سوی نواب نگاه کرد. سپس سوی راننده هایی که دور کابین گرد آمده بودند؛ چشم دوخت و پرسید :

-  چیزی روشنی پیدا شده ؟

ظاهراً کسی از آن میان حرفش را نشنید. نا گزیر به سوی نواب روی کرد:

-  نفهمیدم چه گفتی ؟

-  چه گفتم؟ خودت نفهمیدی ، یکرنگ گپ زده روان بودی!

-  دیوانه گی نکن !

نواب که ناگهان چالاک شده بود، از عقب پیش رویش دور خورد:

-  زخمی من شده ام و فکر از تو خراب شده !

چهرۀ نواب به سیاهی درهم فشرده ای شباهت داشت که هنگام فشار دادن پلکها بر روی هم، در برابر چشمان ضمیر آدم نمودار می شود. نادر به خود گفت:

-  هر چه زیاد گپ بزنم ، تأثیر بالای این کل ندارد !

با لحن تلافی جویانه گفت:

-  خون ضایع کرده ای ، عقلت کم شده . من در قصۀ زمین و زمان نیستم . یک مرمی به دستت خورده ، ایمانت کوچ کرده و خیال میکنی که دیگران هم مثل تو، بی دل و گرده اند !

نواب به ریشۀ افکار نادر پی نمی برد. نادر حتا هنگامی که با لحن معترضانه یی او را مخاطب قرار داد به راستی و درستی حرف های خودش نیز مانند گذشته چندان اطمینان نداشت.  کافی بود که نواب از روی ظن غریزی از حالت استیصال او آگاهی نیافته باشد. او از حقارت و زبونی چنان وحشت داشت که حتا از کنجکاوی در حقایق مافی الضمیر خویش نیز هراس به دل می گرفت.

 به این نتیجه رسیده بود که در پنهان داشتن حقایق روحش، روش های درستی درپیش گرفته است. این را هم احساس می کرد که برای آدم هایی مثل نواب دلیل تراشیدن بی فایده است. چون به گوشه نامعلوم روحش پناه برده بود، ناگهان فهمید که دنیای نواب هیچ رابطه یی با او ندارد؛ ولی احساس آرامش هنوز هم به روحش باز نمی گشت. به کوه های فرو خفته در زیر چادر نازک تاریکی و آدم های درحال حرکت که برای نجات خویش مثل مورچه به دور ماشین و کابین میجنبیدند، چشم دوخت وبااوقات تلخی زیرلب نجوا کرد:

-  خدایا پناه بده !

حالا از چه چیزی ناراحت بود؟ تاراج و آتش زدن قطار را یگانه حادثه مبارک به شمار می آوردکه خطر زنده یی را که همچون شمشیر داموکلس از فراز سرش آویخته بود، از میان برده بود. ندایی از درونش پیام می داد که قضیه شاید به همین ساده گی پایان نیافته باشد. شعبده بازی های زنده گی برای هیچکسی قابل پیش بینی نیست. از کجا معلوم که در غیاب او شیشه راز ترور شاه محمود به شکل مرموزی درزنکرده و افراد «خاد » در کمینش ننشسته باشند؟

دیگر شکی برایش باقی نماند که مانند گذشته، بیباک و سرشار از اطمینان نیست.

-  وضع من چندان خوب نیست!

حد اقل احساس می کرد که هنوز حلقه دار را بر گلویش نینداخته اند.

آتش خشمش زبانه کشید:

-  لعنت خدا بر من !

شب به نیمه نزدیک میشد و نجوای گنگ باد که از دامنه های بلند به پایین دره راه می کشید، حقیقت سنگی کوه های عبوس را به گوش های مسافران تعبیر می کرد. یک دسته آدم هایی که از تاریکی رقیق و آلوده به سپیدۀ نور مهتاب ، به دور کابین موتر تریلر گرد آمده بودند؛ آخرین نشانه یی از فعالیت انسانی بود که باید به پایان می رسید. پیش بینی کرد که در ظرف دو ساعت می توانند پای پیاده به منطقه «تاجکان » برسند.

نواب که مثل همیشه به حالت های عجیب گرفتار می آمد، ناگهان رأی خود را ابراز کرد:

-   یک قدم پیاده رفته نمی توانم ، اگر موتر جور نشد ، شما بروید ، من همین جا هستم ، و روزانه حتماً موتری پیدا می شود که مرا کابل برساند!

واکنش بی محابای نواب ، مایۀ حیرت نادر گردید و کاذبانه

فکر کرد که نواب نیز همانند او از چیزی وحشت دارد. نشانه های واضحی و جود نداشت تا او پاسخ معقولی درین باره به دست بیاورد. البته او موضوع را از این زاویه می نگریست که در حالات خاص، جریان تشابه افکار، آدم هایی را که دریک کشتی حادثه گرفتار آمده اند؛ در موقعیتی قرار می دهد که حتا در عالم خاموشی، از مطالعۀ کتاب ناگشوده اذهان یکدیگر به به این نتیجه می رسند که هیچگاه قادر به توضیح آن نخواهد بود. دریک چنین فضا نه تنها مجال آرمیدن از دست می رود؛ بل احساس بدگمانی و مقداری بدبینی را به عنوان نتیجه منطقی خویش تولید می کند.

مشاهده می کرد که نواب خیلی مستأصل شده  است. اما او علاوه برآن که کمترین علامت شفقت نسبت به اونداشت؛ روح خود را نیز در اختیار عواطف شکننده قرار نمی داد. چون نیروی داوری عقل هنوز در اختیارش بود، با وجود سنگدلی، از پل ناجوانمردی نمی گذشت. پس کینه واقعی و غیر واقعی خویش را به طناب اراده اش بست وبه نواب گفت:

-   من که زنده باشم ، این گپ هارا از کله ات دور کن ... فهمیدی؟ با همین دست ها سرشانه می اندازمت و به زن و عیالت تحویل می دهم ... چرت نزن!

درک نکرده بود که قدرت کینه جویی را همیشه علیه سرکوب ناملایمات به کار می گیرد. همان طوری ناملایمات، هنوز نتوانسته بودند او را اسیر معماهای حیوانی غریزه اش سازند.

چشم های خواب زدۀ نواب در لایه های کوهها فرو رفته بودند و ساکن و مدهوش می نمود. علی الظاهر ابراز همدردی نادر به نظرش جدی نمی آمد ویا همانند نوکری محنت کشیده، در آنسوی چهره یی به ظاهر ناقرار خویش گلیم اطاعت پهن می کرد و درسایه های موهوم سرنوشت دردناک خویش اسبابی را می جست تا دستاویزی برای بقای اطمینانش باشد. این همان دایره بسته و نادیدنیی است که در آنسوی چهره هرانسانی وجود دارد؛ اما هیچکسی از آن آگاه نیست و هیچکسی نمی خواهد که دیگران در آن حریم سرپوشیده راه بازکنند.

درحالی که لحظه های پرهول برپشت اسپ وحشی خیالات نادر تازیانه می کوفتند؛ او به جای دیدن حقایق، سرگرم شناسایی برش هایی از تصاویر گریزان افکار تصادفی وبیهودۀ خود بود و نیازی برای خوابیدن در درونش می شورید.

همین موضوع بود که باعث می شد برای نواب که دیگر خیلی قابل ترحم شده بود، احساس همدردی کند و شاید در تلاشی نافرجام ، گلیم فاتحۀ نگرانی های پراکنده خویش را آهسته آهسته می گسترد. نواب که از فشار خواب و درد ، صدای جر شده یی از گلو برمی کشید؛ او را به سوی مسئولیت تازه یی فرا می خواند:

-  دلم بد بد می شود ،  نادر ... بالای سیت پشت سر موتر اگر بخوابم خوبتر نیست؟

-  خوب گفتی ، اگر موتر جور شد ، می شود و گر نه آنجا دراز بکش من ونصرالدین تا صبح همرایت هستیم! حالا درد سوزش دستت کم شده ؟

-  درد دارد ، مگر مثل چند ساعت پیش بسیار سیخ نمی زند.

از بازوی سالم نواب گرفت و سوی دروازه موتر راه افتادند و بی آن که به دیگران نگاه کنند، از کنارشان گذشتند. نصرالدین که هدف آنها را فهمیده بود ، جلد و چابک از عقب کابین دور خورد و دروازۀ موتر را گشود:

-  یک پایت را کف دستم بگذار!

نواب اول امتناع کرد؛ اما نادر یک پایش را روی کف دست نصرالدین گذاشت و در بالا رفتن از پلۀ در کمکش کرد. نواب یک پهلو روی سیت عقبی کابین دراز کشید:

-  آه ... آه خدا کند نمیرم !

صدایش تلخ و مشوش بود. دیگر از حرف های زننده و شوخی آمیزش خبری نبود. با چشم های نیم بسته و گوسفند وارش سوی نادر خیره ماند:

-  خوابم می برد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در آن لحظه واقعاً انبار حافظه اش تهی شده بود.

نادر که نیمۀ بدنش را در کابین فرو برده بود، پایین پرید و در را بست . درین حال کلینر مستری گلاب گوگردی را روشن کرد و در روشنایی لرزان و کوتاه آن سیمای مستری انور نمودار گشت. لکه های سیاه در چهره اش نشسته بودند؛ اما در نگاه های خسته اش، بوالعجبی های غرور و پیروزی همچون تک چراغ دور دست ایوان یک قلعه یی خاموش سوسو می زد. وقتی روشنایی گوگرد به زودی فرو مرد ، چهره مستری انور همچون شبحی راه گم کرده در تاریکی ، این سو و آنسو چرخید و سپس بایک جست عقب فرمان موتر قرار گرفت و با عذر و فرو تنی گفت:

-  یا بسم الله !

پای چپ را بالای کلچ فشار داد و در حالی که ماشین را به « گیر » اول انداخت؛ کلید را در دهانۀ کوچک سوچبورد فرو برد و ناگهان به سوی راست چرخاند ... ابتدا غرش کوتاه و ناهنجاری از ماشین برخاست ، سپس خاموش شد. چند لحظه بعد چند بار کلچ را فشار داد و سپس رها کرد. اینبار کلید را دوباره به طرف راست چرخاند و اکسلیتر را آهسته آهسته با نوک پای راست فشار داد و صدای خروشناک ماشین در دل دره چنگ انداخت ... موتر ترمیم شده بود.

مستری گلاب کلاه خود را از سر برداشت و سوی راننده ها تکان داد:

-  در تیلر بالا شوید!

باز نوبت راننده ها فرا رسیده بود  و هریک به طریق خویش کلمات تحسین آمیزی در مورد مستری انور برزبان می آوردند. جالب بود که مستری گلاب نسبت به دیگران ذوق زده گی بیشتر داشت. نصرالدین یک پای خودرا بالای لبۀ پمبر بادی گذاشت و پای دیگرش را قوس وار بالا برد و بدنش را درون تیلر رها کرد و آهسته به رحمت الله گفت :

-  مستری گلاب خواب هم نمی دید که موترش اینقدر زود جور شود ...

واقعاً چنین بود. درآن شب تاریک که مستری گلاب امید فعال شدن دوبارۀ موترش را از قلب خود بیرون کرده بود؛ پیشنهاد کرد که

مستری انور موتر را تا کابل براند.

لاری تریلر به حرکت افتاد. راننده ها حرف های گرم و دوستانه یی به یکدیگر تحویل می دادند. بسیار عجیب بود که آن ها بعد از تحمل آن همه خوف و نا امیدی، سرشار و بذله گو شده بودند و کلمات پرطمطراقی در توصیف خویش به کار می بردند. نادر ساکت بود و این چنین صحنه مسخره را تماشا می کرد. به وسوسه افتاده بود که آیا همه چیز به همین ساده گی اتفاق افتاده اند؟ رحمت الله از دیگران می پرسید که چرا آن ها رابه آسانی رها کردند؟

حقیقت این که همه یی آنان شگفت زده بودند که چگونه از جنگ مجاهدین بدر رفتند؟ مستری انور مثلی که حرف حسابی را دریافته بود و با کلمات جویده جویده ای بیخ گوش نادر گفت:

-  چطور همه گی را بی پرسان و جویان ایلا کردند؟

در مغز نادر همیشه سوء ظن ناپخته ای لانه می داشت. پس درپاسخ گفت:

-  انور استاد ، راهت را بگیر و راست برو خانه ات ... پشت دیگر گپ هایش نگرد !

واقعیت این که خودش نیز از این معما سر در نمی آورد.

 

 

 

 

 

سیزدهم

در طول یکسال ، این بار دوم بود که راننده های کاماز، لاری های دولتی را روی جاده  «سالنگ » رها کرده و دست خالی برمی گشتند. دولت هم به خوبی آموخته بود با آنان چگونه معامله کند؛ چنان که غیر از به کار اندازی کاماز های جدید ، چاره دیگری نداشت. گذشت به ظاهر صبورانۀ دولت ، برخی از کار مندان ریاست کاماز ، خصوصاً راننده ها را به طور مبالغه آمیزی بی اعتنا ساخته بود و دامنۀ این بی باکی به حدی گسترش یافت که ارگان «خاد» برخی از کارمندان اداری و راننده ها را نشانی کرده و درپی فرصت نشسته بود

تا آن ها را درصورت لزوم تحت عنوان اسنادی غیر قابل انکار دستچین کند.

این بار وقتی راننده ها ازمحل حادثه ، زنده و سلامت به کابل رسیدند؛ آخرین ساعات بعداز نیمه شب بود و فقط صبح فردای روز بعد ، سر و کله ای آن ها در ریاست کاماز پیدا شد.

راننده ها ، ابتداء در صحن ساختمان ریاست ، روی سبزه ها گردهم آمدند و چنان با صدای بلند درباره حادثه روزهای گذشته صحبت می کردند که آدم

گمان می کرد هیچ یک از آنان حرف یکدیگر شان رابه درستی نمی شنوند. جواد منشی که پیش از دیگران آمده بود ، از دیدن همسفران خویش ناگهان به خنده افتاد . معلوم بود ، از این که دیگران را تنها گذاشته و با زره پوش امنیتی قطار از معرکه قرار کرده بود ؛ تا حدی خجالت زده می نمود. در میان آن ها ظاهراً جای نواب کل خالی بود و درآن لحظه هیچکسی درباره او سوالی نمی کرد. گویا در زمره راننده های قطار، کسی به نام نواب اصلاً و جود نداشت است. نادر خیره خیره سوی منشی می نگریست تا راز ناگفته ای را در چهره اش شناسایی کند. آرامش ظاهری جواد منشی همچنان دست ناخورده معلوم می شد و لحن صحبت هایش هم دگرگونه نبود. نادر اندیشید:

-  هیچ به روی خود نمی آورد که قطار چه شد و مال دولت به دست کی ها افتاد!

نصرالدین نصوار به دهن انداخت و کنار نادر ایستاد. نادر گفت:

-  اولین کسی که باید دولت از وی در باره موتر ها باز خواست کند، همین منشی است ،

مگر می بینی که مست جان خود است.

راننده ها به اثر خواهش منشی، در درون دهلیز ساختمان اجتماع کردند. صدای جوش و خروش کسانی که به دور منشی حلقه زده بودند، در فضا پراکنده بود و هرکسی که به تازه گی وارد می شد؛ احساس می کرد که از مجموع زمزمه های در آمیخته و فریادهای جر شده و دو  رگ آن توده انسانی ، طنین سنگینی برفراز سقف ساختمان درگردش است. طبق معمول آهنگ مشخص سخنان منشی بر ابراز نظرهای دیگران مسلط بود؛ او می گفت:

-  ما ، در منطقه «تاجکان » بسیار انتظار شما را کشیدیم ، آخر آمر صاحب قطار را گفتم که رفقای ما اسیر اشرار شدند، شکر که زنده و سالم آمدید!

راننده تانکر نفت با اندامی همچون کنده درخت بریده شده ، یک شانه

 

 

 

 

 

 

از میان دیگران برای خود راه باز کرد و نزدیک منشی آمد و با صدای ناصافش گفت:

-  چندان صحیح وسالم هم نیامدیم ... یک دانه دست تلفات دادیم !

جواد با شگفتی به سوی او چشم برد:

-  چه تلفات ؟

موج سرکش خنده های خشک و نا تمام راننده ها درگوش او پیچید. کسی از آن میان معلومات داد که سخن برسر نواب کل است که روز حمله به قطار، دست چپش زخمی شد.

جواد منشی همچون کسی که از ضربه نامفهوم روانی ، حالت مکدری به خود گرفته باشد؛ با لحن تأثر انگیزی اظهار داشت:

-  اوه ! نواب مسکین ، سنگ هر مصیبت اول به پای او میخورد ! حالا کجاست ؟

-  به خدا معلوم ! شاید در کدام شفاخانه است !

مستری انورمیان گفت و گوی آنان داخل شد و بر سبیل مقدمه، ازمناظر دلخراشی که در چند ساعت اسارت از برابر چشمانش گذشته بود، توضیحات بی سر تهی ارایه داد. ظاهراً سخنانش صبورانه و پر از قناعت بود؛ مگر هر آدم تیز بین، بیزاری و نفرت او را از دولت و مجاهدین به درستی می توانست احساس کند. مثلاً ارتعاش لب هایش به اشخاص بیطرف و انزوا پسندی شباهت داشت که اتفاقاً چنین اشخاصی بیشتر از دیگران پای شان به سیم خار دار مصیبت گیر می کند. معنی نگاه هایش این بود:

-  لعنت بر همه یی شما !

چهره اش شاهدی می داد که در برابر سرنوشت، ضعیف ترین موجود روی زمین است. پس مانند کسی که نسل اندر نسل در قارۀ پر از دلتنگی و بی صاحب ، زنده گی به سر برده باشد، رو به منشی کرد:

-  خود را زنده کشیدیم ... مگر بگو که از موترهای ما چه خبر داری؟

جواد منشی ، زنجیرک جمپر نارنجی رنگ بهاری اش را تازیر گلو بالا

کشید و خودش را به ناشنوایی زد. نادر و نصرالدین هم به جمع آن ها پیوستند. درفاصله کوتاه گپ وسخن های دیگران، نادر یکباره خود را میان صحبت آندو پرتاب کرد:

-  منشی صاحب در باره کاماز ها چی بداند؟ ما وشما دیدیم که هرچیز از دست رفت!

مستری انور نگاه پر از اعجاب به سوی نادر افگند. گویی اولین بار به تماشای باغ وحش آمده است. او با حفظ همان حالت به استدلال پرداخت:

-  کاماز همراه بار شان از دست رفت. این یک طرف مسأله است. دولت ما وشما را چی

خواهد گفت ؟

نصرالدین همچنان ظاهر آرام خود را حفظ کرده بود و به نقطه یی در کنج محوطه ریاست نگاه می کرد. علی الظاهر در سودای شخصی خودش مستغرق بود. همین که به جای منشی رشته سخن را دردست گرفت؛  طوری معلوم می شد که به سوی قلل سرسبز کوه های باعظمتی چشم دوخته است. آهنگ سخنش به یک زاهدی بی خیال شباهت داشت:

-  به دولت مسأله معلوم است ، این دفعه اول نیست که قطار را می زنند و می سوزانند. سرما و شما یکی دو دفعه دیگر هم همین حالت آمده ، چه گناه داریم ؟

جواد منشی به نگرانی و دلایل معمولی راننده ها گوش می داد وبی آن که توضیحات بیشتری ارایه کند؛ آهسته از جمع آنان رد شد و بگو و مگو های راننده های دست خالی، همچنان بدون نتیجه ادامه پیدا کرد.

نادر دهان خود را به گوش نصرالدین نزدیک کرد:

-  منشی یک رقم تیر خود را آورد !

نصرالدین بدون حدس وگمان اظهار داشت:

-  از دست او چه می آید ؟

درآن فضای بدون تعبیر ، حس خاصی در دل نادر روشنایی می افگند. لحظه یی بعد ، اشکالی به مانند خیالات مغشوش یک آدم آشوب دیده در نظرش جان می گرفتند که بدون حرکت و صدا، در آن مکان پر از هیاهو فرمان می راندند!

نادر وقتی دید که نگاه های نصرالدین هم از یکنوع شک وتردید لبریز اند؛ انگشتش را به نشانه جلب توجه مقابل صورت نصرالدین بالا نگهداشت:

-  منشی مثل من وتو بیخبر نیست. خودش معاون قطار بود و قطار را زنده در سالنگ ایلا کرد وبه کابل گریخت ... کسی از او درین باره پرسان نمی کند ؟

-  شاید کرده باشند ! هرکس به حساب صلاحیت خود جواب خود را می دهد !

-  پس معلوم است منشی از قضیه خبر دارد!

نصرالدین به ابراز نظر قطعی پرداخت:

-  چی خبر داشته باشد ؟ قطار را زدند ، چند تا موتر سوخت و باقی را مجاهدین بردند. دیگر خبر داشتن ، شاخ و دُم دارد ؟

نادر پیش خود حساب کرده بود که اگر دار وندار قطار اکمالاتی در دست مجاهدین افتاده باشد، وظیفه او بدون کدام خطری پایان یافته است. از این بیم داشت که مبادا کاماز های دولتی باردیگر دراختیار نیروهای دولت قرار گیرند! هدفش از طرح پرسش های پیاپی همین بود که چگونه بتواند پایان تشویش های خود را تضمین کند. نصرالدین دنباله سخن را رها کرد و این عمل از نظرنادر چندان مواجه نبود. درین حال حسی در درونش غلغله برپا می کرد تا نصرالدین را به ابراز نظر مجبور سازد. فکر کرد بهتر است درین باره با شخص منشی ، نزاع سخت و بی دلیلی راه بیاندازد؛ اما ازین تصمیم به زودی پشیمان شد:

-  سرم را مار گزیده است باگپ های نا حق ، منشی را به خود بد گمان بسازم ؟

در آن مکان سرپوشیده که صدا ها همه به جانب صاحب صدا ها برمی گشتند، همهمه یی بر پا شد. دید که رئیس اداره کاماز ناگهان درمیان راننده ها روییده و از در ورودی ساختمان به سرعت در حال ردشدن بود. راننده ها از ظهور غیر منتظره او اندکی دست و پاچه شده و با قیافه های ملامت بار راه باز کردند. رئیس میان حلقۀ راننده ها در دهلیز توقف کرد وبا آهنگی آمرانه و مطمین به آنان خطاب کرد:

-  رفقا مانده نباشید !  از حادثه غم انگیزی که بالای شما آمده ، خیلی متأثر هستم ، اما خوشبختانه همه صحیح وسلامت بر گشتید و ...

آهنگ پاسخ های ده ها  نفر باهم در آمیخت:

-  جور باشید ، زنده باشید صاحب ! این قسم خطر ها همیشه درراه است ...

-  صاحب ما خد متگار هستیم !

رئیس بزرگوارانه گفت:

-  خوب شد به خیر گذشت !

او برخلاف گذشته ، خیلی تر و تازه و شکیبا به نظر می آمد و ریش خود را از ته تراشیده بود.

همچنان به حضار اطمینان داد که دولت از کار و فداکاری آن ها راضی است و مشکلات آنان را نیز درک می کند. نادر هیچگاه او را چنین ساده دل و بشاش ندیده بود؛ شاید به همین سبب اندیشید:

-  چی بخیر گذشت؟ خوب میفهمی همه چیز تباه شده ... حتماً چیزی در دل داری که اینقدر لشمی  میکنی !

رئیس در پایان سخنانش حامل خبری دیگری هم بود که نه تازه گی داشت و نه کهنه بود:

-  رفقا !  ما در شرایط انقلابی قرار داریم . این گونه مشکلات نباید ما و شما را نسبت به اهداف والای انقلاب شکوهمند ثور به خصوص مرحله نوین و تکاملی آن مأیوس سازد. فردا اول ماه می ، روز همبسته گی کار گران جهان است. ما کار مندان و زحمتکشان ریاست کاماز برای گرامیداشت از این روز پر افتخار ، فردا محفل شکوهمندی را در تالار کنفرانس کمیته حزبی برگزارمی کنیم.

معلوم نشد که سخن رئیس چرا بیش از این ادامه نیافت. جواد منشی که خودش را کنار وی رسانیده بود؛ عنان سخن را در دست گرفت و تشویق آمیز به حضار خطاب کرد:

-  رفقا باید یاد آوری کنیم ، در محفلی که فردا برگزار می شود ، به دریوران پیشتاز و لایق، تحایف نقدی، تقدیر نامه و مدال هایی هم توزیع خواهد شد . حال همۀ تان در آن طرف دهلیز منتظر باشید تا اوراقی را که عناصر ضد انقلاب برای شما داده اند ، مقام ریاست تحویل بگیرد. خواهش من اینست که به نوبت ایستاده شوید !

راننده ها که تا آن لحظه ، عقوبت نا خوش آیندی را برای خویش پیش بینی کرده بودند ؛ از گفتار فروتنانه منشی احساس آرامش برای شان دست داد. خنده و مزاح میان جماعتی که هنوز هم خسته و کوفته به نظر می رسید، بار دیگر بالا گرفت و زمزمه  سنگین آواهای درهم بافته، پیوسته به اهتزاز مرموز و نامفهومی بدل می شد. حقیقتاً چشم های برخی از آنان برق می انداخت و در امتداد دیوار طویل مشرف به دفتر رئیس به طور ایستاده و نشسته کنار هم صف کشیدند.

سیمای شکر گزار مستری انور باد کرده بود و بیشتر از حد معمول ساکت و مسالمت جو به نظر می آمد. در همان حال که بیخ دیوار نشسته بود، انگشتان دستش با سنگ ریزه های بازی می کردند که به طور تصادفی و ناخود آگاه از صحن ساختمان با خود آورده بود. چون چشم بالا آورد و نادر را نگریست، به حالت تأسف باری دست تکان داد و مثل بنده گناهکاری سرش را چند بار به نشانه عبرت و توبه  به حرکت در آورد. از چهره اش پیدا بود که شب گذشته از اثر تشویش و نگرانی ، خواب به چشمش نیامده است و یک دسته موی نامنظم در سر نیمه طاسش به حد کافی خنده آور می نمود.

نادر در واقع وضع بهتری از وی نداشت. فقط یک تفاوت میان آندو و جود داشت که پریشانی های آن ها در نوع خود متفاوت بودند. پوست صورتش کشیده و تیره تر و چشم هایش هر

لحظه دراشیاء و چهره های دیگران نفوذ می کردند. او از بند مصیبت بزرگی رسته بود؛

اما سنگینی و مزاحمت یک درد کهنه و واقعاً توصیف ناپذیر در ته قلبش مثل تلی از ریگ انباشته شده بود. تقریباً در بیست چهار ساعت گذشته به این نتیجه رسیده بود که اگر فرصتی برایش دست دهد ، دو باره به سرای حاجی گلزار بر گردد و از خیر کار دولتی بگذرد . به خود گفت:

-  چرا درین جا به خود غم بخرم ؟ ... کدام دوسیه برایم جور می شود ... همین بهتر که از این شوربای چرب تیر شوم ... اندیوال ها و دوست ها همانجا استند؛

اینجا چی کنم ؟ قاضی هاشم ، به گفته نصرالدین صد رقم آدم دیگر مثل من دارد که کارش را اجرا کنند . کار دولت هزار گپ دارد ! غیر از این ، من و استاد جمال جور می آییم و خلاص!

او در باره نصرالدین فکر تازه یی نداشت و درین مدت بی آن که حادثه یی میان شان پیش بیاید، از وی فاصله گرفته بود . اصلاً حاضر نبود خود را با وی مقایسه کند.

در باره نصرالدین فکر کرد:

-  مثل این است که کسی ، دم و دعایش کرده و مثل زن ، کم دل شده است !

حیران هستم آفتاب از کدام طرف برآمد که درترورشاه محمود منشی با من یکجا شد!

نصرالدین به نوبه خود نگران سماجت های کودکانه پسر کاکا در آینده بود و دلش می لرزید که دست و زبان حادثه پرداز او مشکل تازه یی را خلق کند.

او می اندیشید:

-  به کسی که بالای خر خود سوار باشد ، چه باید گفت ؟ هر کار به دیوانه گی و سر تمبه گی پیش نمی رود!

اتفاقاً او هم بی میل نبود که نادر ریاست کاماز را ترک گوید:

-  به نظرم باید از کابل غایب شود ... کوزه هر بار نمی شکند ، یکبار می شکند ... اگر قهر هم شود ، برایش می گویم  بچه کاکا از این جا هوا کن !

آن روز غیر از نواب کل، ظاهراً همه حاضر به وظیفه بودند و هیچ چیز

غیر عادی به چشم نمی آمد. بدون شک، هیچیک از آنان خبر نداشتند که در دفتر مدیر امنیت ریاست کاماز، از نخستین ساعت آغاز کار رسمی، مجلس اضطراری بر پا شده بود.

دفتر مدیر امنیت، واقع در قسمت آخر طبقه دوم ساختمان ریاست، گوشه دنجی به نظر می آمد. آن اتاق نسبتاً بزرگ ، لوازم قابل توجهی هم داشت. میز کار امان الله

– مدیر امنیت –  در گوشه متصل به کلکین جاداشت. در دو طرف روی میز، عکس ببرک کارمل و تمثال کوچک بیرق سرخ حزب جلب نظر می کرد و در امتداد دیوار ها، دو ردیف موبل با رویه مخملی شتری رنگ را با سلیقه خاصی گذاشته بودند و کف اتاق را فرش خاکستری رنگ و نازکی می پوشانید. موبل ها، هر تازه وارد را به آغوش نرم فرا می خواندند؛ مگر حالت آهار زدۀ آن ها نشان می داد که از آن ها بسیار کم استفاده شده است. شاید علت آن بود که ظاهراً کسی به دفتر مدیر امنیت رفت و آمد نمی کرد. معهذا تشریفات ظاهری دفتر در نظر گرفته شده بود و قفسه کوچکی به رنگ کهربا ، در زاویه راست در ورودی ایستاده بود و در عقب شیشۀ آن ، علاوه بر کتاب دو جلدی تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی ، از انتشارات حزب توده ء ایران ، آثار تیوریکی بنگاه پروگرس مسکو و چند داستان ترجمه شده به زبان فارسی دری، چاپ انتشارات رادوگای تاشکند هم و جود داشت.

روی میز کار مدیر امنیت یک سبد پلاستیکی پر از اوراق پراکنده ویک دسته گزارش بی اهمیت ماهوار دیده می شد که باهم سنجاق شده بودند. کسی نمی دانست که امان الله چگونه ساعت ها را در آن دفتر خالی و تنها سپری می کند.

او عادت نداشت مخابره کوچک خویش را در ملاء عام در دست گیرد، مع الوصف کار او آنقدر ساده گی هم نداشت و از داخل دفتر خود با تمام شبکه های ارتباطی خویش سخن می گفت.

ظاهراً اینطور شهرت پیدا کرده بود که او به اجرای یک وظیفه تشریفاتی و اداری مشغول است؛ اما به گفتۀ خودش هر سلول بدن او ، قامت برازنده یی در برابر « عناصر ضد انقلاب » بود. 

 

 

 

 

 

 

 

 

در جلسۀ آن روز ، او مثل دیگی دردرون خود می جوشید؛ مگر در تصور دیگران یک روز عادی معلوم می شد و عجب این بود که سایه و حشت و هراس از کنار زندگی و ا مید راننده ها ، با شعار های به ظاهر آرام و بی تشویش رژه می رفت !

دو تن از فرستاده های ریاست عمومی امنیت دولتی، در عقب در بسته ، باوی سرگرم گفت و شنود دربارۀ « نفوذ ضد انقلاب » در ریاست کاماز بودند و کاملاً روی نظریات او حساب می کردند.

یکی از آنان ضیاء الدین « روشنا » رئیس اداره تحقیق بود. او اندام باریک و بروت های نه چندان انبوه داشت که در چهره سفیدش مثل نقش سیاه و بر جسته بی نشسته بود. اتفاقاً دریشی سیاه به اندامش چندان زیبنده نبود و او را همچون دپلومات های جوان و کم تجربه نشان می داد. از سیمایش پیدا بود که شخص با صلاحیت ، رموز فهم و خونسرد است. به طوری که در لحظات اول آرام سخن می گفت و آثار عصبانیت در وی به مشاهده نمی رسید . آهنگ سخنانش به راوی قصه های هزار و یک شباهت داشت. خاصتاً هنگام شرح ماجرا « چور و غارت قطار » و « نفوذ دشمن » در ریاست کاماز ، مستقیماً به چشمان امان الله می نگریست.

عجیب این که امان الله آرام تر سخن می گفت و آهنگ سخنانش حالت خودمانی به خود می گرفت. گویا طرف مقابل را از قبل می شناخت و حتی با احساساتش آشنا بود.

نگاه هایش بیانگر این نکته بودند که :

-  ببینم چه هوای تازه یی به دماغت زده که این طور کمر بسته و احساساتی بر من هجوم

 آورده ای !

بصیر مدیر اوپراتیفی کاردست روشنا نشسته بود. او اصولاً ذوق تربیت یافته ای داشت و نکات مهم سخنانش دو طرف را با کمال ادب و تکان دادن سر و خوابانیدن پلک ها بر روی هم ، مورد تایید قرار می داد؛ سپس با اندکی تأمل ، چشم های حاشیه بین خویش را از روی میز رویه سنگی، به صورت یکی از مخاطبان می دوخت و تبسمی از زیر بروت های

پهن و درشتش ، همانند حرکت نرم آب درلای علف ها ، به جریان در می آمد و انگشتان خود را در لای موهای بلندش فرو می برد و مانند روشنا ، حالت حمله و خیزش نداشت. اظهارات مافی الضمیرش تقریباً این بود:

-  فضای مجلس دوستانه نیست !

دندان خایی رفیقانۀ روشنا بالای امان الله، مثل مرگ اجتناب ناپذیر به نظر می رسید. در جریان صحبت معلوم شد که مشارالیه به طرح پرسش های کوتاه و سریع در برابر طرف مقابل عادت گرفته است. معهذا نخستین نشانه یی که در حضور شنونده از خویش ظاهر می ساخت این بود که در لحظه های کوتاهی که میان دو پرسش پیش می آمد؛ پلک های سیاهش را درنگی روی هم می خواباند و با ذهنش به مشورت می نشست و برای هر شنونده عادی ، این احساس دست می داد که او در صحیفۀ ذهن خویش، به لسان خشونت کلماتی را ردیف می کند و مانند همه اعضای «خاد » در باره خودش کمتر سخن می گوید.

روشنا روبه سوی مدیر امنیت کرد:

-  رفیق امان ! فکرمی کنم حادثه یی پیش آمده باشد که خارج از حدود پلان ها و پیشبینی های شما قرار دارد!

ناگهان امان الله حالت دگرگونی به خود گرفت و انتظار پیشه کرد. آهسته گفت:

-  رفیق روشنا ، انتظار دارم ، اندکی روشن تر گپ بزنید !

روشنا این بار با لحن نرم تری او را به باد انتقاد گرفت که چرا از حرکت یک توفان مدهش در اداره کاماز قبلاً آگاهی نداشته و یا این که قصداً خود و دیگران را گول زده است .

امان صورت استخوانی و ناز پرورده اش را به سوی روشنا دور داد و با نگاه های نا ملایم، او را نگریست و اندیشید :

-  فکر می کند که پیروزی همیشه به استقبال می آید ، از حرف زدنش معلوم است که دست خالی نیامده است !

و این بار با اراده بیشتری به روشنا گفت :

-  رفیق روشنا ، کنترول حوادث را در دست دارم ! مطمین باشید !

روشنا با آهنگ حریصانه یی پرسید:

-  آیا از شفر جدیداطلاع دارید ؟

امان با اعتراض ملایمی پاسخداد:

-  معذرت می خواهم ، شفربه من ارسال شده؟ اولین بار است از زبان شما می شنوم !

روشنا فوری به شیوه استفسار روی آورد:

-  نمی دانم چرا از این موضوع اطلاع ندارید ، احساس می کنم که ...

ادامه این جمله نا تمام ، با سرعت رعد در ذهن امان الله تداعی گردید؛ اما خودش را نباخت و درعوض ، پیاله چای را بر داشت و جرعه یی نوشید و آن را دو باره روی میز گذاشت وبه طریق سرپوشیده یی واکنش نشان داد:

-  باید رفقا قبلاً مرا در جریان می گذاشتد.

روشنا گفت:

مهم نیست ؛ شاید ابلاغ آن برای شما قبل از وقت تشخیص داده شده ،

 حالا من به شما می گویم !

از میان پرونده سیاه رنگ ، یاد داشت کوتاهی بیرون آورد و به خواندن آن آغاز کرد .

هنوز چند سطر آن را تما م نکرده بود که چشم های درشت و فرو رفته امان الله در نقطه نامشخصی در گوشه میز دوخته شدند و رنگ صورتش از حالت طبیعی خارج گردید. او از ورای کلمات یاد داشت رمزی ، دریافت که برخی اطلاعات قبلی او در مورد اشخاص مظنون چندان اشتباه نبوده است. وی که کاملاً تحت تأثیر این اطلاع قرار گرفته بود؛ بی محابا به سخن درآمد:

-  رفیق روشنا ، این خبر بسیار جالب است !

آهنگ نافذ صدای روشنا به جوابش گفت :

-  بلی ، قبل از آن که جالب باشد ، خیلی مهم است !

مثلی که این پاسخ روشنا، خیلی برایش اذیت کننده تمام شد ، چنان که با کلمات

 شمرده یی پرسید:

-  فهمیدم ، بررسی شما از این اطلاع چی گونه است ؟

روشنا ادامه افکار خود را به سان کتابی فرو بسته نزد خود نگهداشت و اندکی ساکت ماند ، سپس خود را روی کوچ جابه جا کرد و به مدیر اوپراتیفی گفت:

-  رفیق بصیر ! این گزارش چه وقت راجع شده است؟

صورت بصیر که ناگهان همانند چهره های عتیق و خیالی ، پر تمکین و نفوذ ناپذیر می نمود؛ از هیجانی روشن شد وبا صدایی که جوان تر از سن و سالش بود ، گفت:

-  رفیق روشنا ، اول باید بفهمیم که رفیق امان از گذشته درین رابطه چه ریزرف هایی دارد. ما وشما از صداقت و کارایی همدیگر به خوبی آگاه هستیم. به نظر من رفیق امان فشردۀ اطلاعات خویش را از چگونگی وضع اوپراتیفی در ریاست کاماز ارایه کند. اولین اقدام به وسیله ما انجام شده و دستور داده ایم که الی تصمیم بعدی ، هیچکسی نفهمد که کامازها ، از چنگ دشمن نجات یافته است. هر چند این کار بسیار به موقع انجام شده وبه هیچیک از کارمندان و دریوران احساس خطر و نگرانی پیدا نشده است !

روشنا بلا درنگ موافقت کرد و در حالی که چشمانش را به سوی کلکین دوخته بود ؛ اظهار داشت :

-  رفیق امان ، شما مرکز اعصاب این اداره هستید. برداشت ها و گزارش های شما ، بیشتر از دیگران اهمیت دارد !

روشنایی آفتاب از لای پرده می تابید و پیراهن کبود امان را روشن تر نشان می داد و امواج آبی رنگ و خفیف ، با روشنایی داخل اتاق در هم می آمیخت . امان از جا برخاست و امواج ملایم آبی رنگ هم از روشنایی آفتاب محو گشت. از جلوی میز دور خورد و روی چوکی نشست و کلیدی را در قفل

الماری کوچک میز حرکت داد و پرونده قطوری را بیرون آورد:

-  معلومات لازم درباره افراد مشکوک و آنهایی که گمان می رود با باند های دشمن ارتباط دارند ، قید این دوسیه است !

روشنا پرسید:

چرا به گرفتاری آن ها اقدام نشده  است ؟

امان الله از این پرسش سرراست اندکی تحریک شد وبه نظرش یک اندازه ناموجه جلوه کرد. به جواب گفت :

-  نود درصد کارمندان ریاست را چی گونه می توان گرفتار کرد ؟

در مورد آن ها اسناد و جود دارد ؟

-  در شرایط انقلابی امروز ، در دست داشتن اسناد ، بسیار حیاتی نیست ، ارتباطات مردم با باندها یک امر طبیعی است. وقتی این رابطه به خطرنزدیک می شوند، اقدام صورت می گیرد.

روشنا با اعتراض آشکار حرف او را قطع کرد:

-  پس دست و روی دست بگذاریم و تماشای شان کنیم ؟

علی الظاهر احساس می شد که یک صحنه رویا رویی آشکارمیان آنان درحال شکل گرفتن است. امان می کوشید شیوۀ مخصوص خود را از دست ندهدو در حالی که کمی به جلو خم شده بود؛ گفت :

-  منظورم تماشای بی تفاوت قضایا نیست . نظرمن این است ، تا زمانی که یک فرد ارتباطی به عامل خطر بدل نشده باشد ، دستگیری او به نفع ما نیست ، چنین دستگیری ها ، افراد باقیمانده را به وحشت می اندازد و خود به خود به صف دشمن رو می آورند.

گرچه روشنا از موضع بالا سخن می گفت ؛ در حقیقت به معقولیت روش کار امان الله ذهناً اذعان داشت. حرف اصلی او این بود که فهرست افراد مظنون چرا تا حال به ریاست امنیت فرستاده نشده است . درین زمینه شیوه اوپراتیفی امان الله به یک نوع اداره خود گردان استخباراتی شباهت داشت و علت این امر کم و بیش به نتایج کار او در چند ماه اخیر رابطه می گرفت. او که بلا فاصله بعد از ترور منشی کمیته حزبی ریاست کاماز به حیث مدیر امنیت

 

 

 

 

 

رسماً به کار آغاز کرد؛ هیچ درد سری از ناحیه نفوذ « باندیتیزم » در آن اداره به میان نیامده بود . شاید انگیزه خصوصی تری هم و جود داشت که به استعداد حساس وی در مسایل امنیتی بی ارتباط نبود.

امان با آن که خیرگی ویژه یی در شناسایی جریان های ضد دولتی داشت؛

هنوز هم گمان نمی کرد که ترور شاه محمود ، کار کسانی باشد که خود در اداره کاماز مشغول وظیفه اند! البته نتیجه گیری او تا حدودی بر پایۀ استدلال استوار بود. او بعد از مطالعه سوابق منشی کمیته حزبی، عقیده خویش را به ریاست امنیت باوضاحت نوشت و حتی در حضور مسئولان بالاتر ، این مسأله را یاد آوری کرد و اظهار داشت:

-  فکر می کنم ترور رفیق شهید شاه محمود ، با وظایف رسمی اش در گذشته اش رابطه دارد!

حالا در چهره اش استغنای بیشتری مشاهده می شد. گویا سیمای ساکنش به روشنا می گفت:

-  اگر زورت بکشد ، پای مرا هم در قضیه ترور داخل میکنی!

روشنا لحظاتی به جستجو و ملاحظه گزارشات امان الله مشغول گردید. فکر می کرد پیگیری لازم در کشف و اثبات روابط افراد انجام نگرفته است. پرونده را بست و با ناشکیبایی گفت:

-  رسیده گی به این کتاب وقت زیاد به کار دارد ، متأسفانه وقت ما خیلی تنگ است.

درین حال اما الله روی جایش استوار نشست و با لحن رسمی وجدیتی ملایم از روشنا سوال کرد :

-  رفیق ، لطفاً مرا آگاه سازید که چگونه قطار اکمالاتی از چنگ دشمن بیرون آورده شد و چرا لاری ها هنوز در « پشته سرخ جبل السراج » توقف داده شده است و درحال حاضر مسؤولیت حفظ لاری ها به دوش کیست ؟

روشنا از شنیدن سخنان امان الله درنگی مکث کرد؛ اما به زودی با ادا های یک مرشد جوان به سخن در آمد ، چنین معلوم می شد که از درک موقعیت حساس خویش درین دقایق اخیر غافل بوده و اینک بار دیگر از لحاظ روانی خو را آماده می کرد تا اعتمادش را دوباره ازد ست ندهد. در پاسخ گفت :

-  رفیق امان ، قبل از این که توضیح مرا درباره رهایی وسایط قطار اکمالاتی بشنوید ، به سوال من پاسخ دهید.

-  بفرمایید رفیق روشنا !

روشنا پرونده کوچک خود را باز کرد و یک صفحه کاپی شده را بیرون آورد. سپس پرسید :

-  افرادی که به نظر شما در ریاست کاماز مظنونان درجه اول تلقی نشده اند، کی ها هستند ؟

امان الله مانند کسی که حافظه خارق العاده یی دارد؛ با آهنگی پر از اعتماد پاسخ داد:

-  به درجه اول ، پنج نفر از دریوران ، هریک جان محمد ، خالقداد، عبدالقیوم، نصرالدین ، و فقیر محمد.

-  این ها به چه فعالیت هایی از نظر شما مشغول اند ؟

تبسم گذرنده یی از سیمای امان عبور کرد:

-  احتمالاً با گروه مخفی دشمن در شهر کابل روابطی دارند !

روشنا نگاه گریزانی به امان انداخت و همان طوری که به ورق کاپی شده نگاه می کرد؛ دست در جیب برد و قوطی سگرت را بیرون آورد و با دست دیگرش یک سگرت را روشن کرد و در اولین دم ، دود انبوهی را در سینه اش فرو برد و دهانش را بست. دو ستون باریک دود از راه سوراخ های بینی اش بیرون جهیدند؛ سپس پرسید:

-  چه مدارکی در باره  آن ها دردست است ؟

امان راست در چشمانش نگریست و پاسخ داد :

-  غیر از گذارشات تحریری که رفقای امنیتی داخل اداره و برخی افراد خاص به من سپرده اند ، اسناد دیگری و جود ندارد .

روشنا می دانست که هدف امان از « از افراد خاص » چی کسانی اند و حدس می زد که امان به طور اسرار آمیزی تلاش کرده تا گروه بندی ناشناخته یی از اجنت ها رابه نفع خویش ایجاد کند. پس دنبالۀ موضوع اصلی را رها نکرد:

-  چه اندازه از جریان فعالیت های عملی باندیتیزم اطلاع دارید ؟

امان این بار به لحن معمولی به سخن در آمد :

-  قضیه هیچیک از آن ها تا حال به آن مرحله انکشاف نیافته است تا به دستگیری آن ها نیازی باشد !

مفهوم اصلی سخنانش این بود:

-  به این گونه سوالات بیهوده و مغرضانه ات همین گونه جواب بهتر است !

روشنا همچنان با خیال بلندی پرسید :

-  آیا افرادی به نام های محمد داود ، نسیم الله و نادر درین جا وجود دارند ؟

-  امان الله پاسخ داد:

-  بلی ، نفر اول، مدیر اداری و دو تن دیگر دریوران کاماز هستند !

از وضع چنان معلوم می شد که روشنا او را به تله انداخته و با تیرپرسش های پیاپی او را هدف گرفته است:

-  محمد داود نام فعلاً کجاست ؟

-  تا جایی که اطلاع دارم ، ده روز پیش رخصتی ضروری گرفته است .

-  نسیم الله دریور به همرای سایر دریوران از قطار برگشته است؟

-  شاید بر گشته باشد !

روشنا اندکی خود را پیش کشید و صدایش را اندکی بلند کرد:

-  شاید ؟

امان الله با حالتی مشوش ، به جای دادن پاسخ، سکوت کرد . او حقیقتاً این شعور را داشت که بیدرنگ وقوع یک  رویداد جدی را از لای سوالات روشنا دریابد.

روشنا نفس عمیقی کشید و ته مانده سگرت را در خاکستردانی روی میز خاموش کرد . با آن که شیوه گفتارش در طرح پرسش های سریع ، به طور قاطع مشخص بود؛

ناگهان آهنگ کلام خود را تغییر داد و رفتار مخصوص به خودش را دوباره از سر گرفت. در حالی که از خطاب مستقیم امان الله انصراف جست؛ با ملایمت به ابراز نظر روی آورد:

-  فکر می کنم میان پنج تن از دریورانی که نزد شما مظنون اند و سه نفری که من

از آن ها  نام بردم ، حتماً روابطی و جود دارد !

امان الله استعداد تجربه شده یی در بازیابی اطلاعات کو چک و پراکندۀ اوپراتیفی داشت و همانند سایر کار مندان امنیت ، به منظور فکر فضاسازی رفیقانه ، وقت خود را ضایع نمی کرد. او حالا در برابر چلینج روشنا قرار گرفته بود و چنان و نمود می کرد که هنوز فرصت کافی در اختیار دارد تا آن سکۀ تقلبی را که روشنا برایش هدیه آورده بود ؛ مؤدبانه برایش مسترد کند !

پس بی آن که تلاش زیادی به خرج دهد ، پا به میدان گذاشت:

-  رفیق روشنا ، اندکی برایم وقت بدهید تا نتیجه گیری مشخص را ارایه کنم !

چون برخاست تا به جستجوی اوراق گزارش هایش بپردازد ؛ روشنا همانند یک دکتاتور تازه به قدرت رسیده که زیر فشار بیش از حد امور کشوری، ناگهان انضباط قاطع نظامی را فراموش کرده است خطاب به او گفت:

-  این موضوع را بعداً بررسی می کنم ! لطفاً راحت باشید !

ولی با چهرهء سراسیمه یی او را میپایید درین اثنا معنی نگاه هایش جز این نبود که :

-  راه گریزمی پالی !؟

یقین داشت که درآن لحظه ، دخالت در کار امان الله بیهوده نیست؛ اما ملاحظه یکایک صفحات پرونده ضخیم گزارش های او زمان زیادی را تلف می کرد. ناگزیر پیشنهاد کرد که اوراق پرونده از سوی سه نفر به طور مشترک بازرسی شوند. امان الله تمایل داشت که به روشنا ماهرانه گوشه بزند که احترام

و ظاهر سازی و روش محتاطانۀ آن ها در برابر یکدیگر هیچ اهمیتی برایش ندارد. شاید انگیزه تمایل او ناشی از این بود که او از جایگاه خویش در ریاست امنیت به خوبی آگاه بود. حمله روشنا به حد کافی ناگهانی بود. به طوری که او در دقایق اول اندکی دست و پاچه شده بود، لاکن به زودی بالای خود مسلط گشت. خطاب به روشنا گفت:

-  رفیق ، مشکلی نیست ، نظم گزارش های سری درین دوسیه طوری است که شخصاً آن را به خوبی می توانم کنترول کنم!

روشنا بازهم به خشم آمد و شاید هم استغنای ظاهری امان و نخوت بی سرو صدایی که در حرکاتش به مشاهده می رسید، او را به مبارزه می طلبید.  ترجیح داد در باب این مسأله با مقامات بالایی امنیت صحبت کند. لحظه یی بع ، موج جانداری در سینه اش به حرکت در آمد و کینه اش را ترکاند و با لحن غیر دوستانه یی به امان گفت :

- رفیق اما ، کار شما ، ضعیف ، ناقص و نامنظم است !

چنین روش کودکانه با شأن روشنا برابر نبود . در آن لحظه نمی توان فهمید که چگونه دنیای فکری اش آنقدر تنگ شده بود که سرزنش های غیر دوستانه خویش را نوعی اصولیت انقلابی می پنداشت! با چنین روش، انتظار می رفت امان الله چون شط عظیم طغیان کرده یی در برابر وی به خیزش بیافتد ؛ لاکن هیچ عکس العمل ناپسندی از خود آشکار نساخت . فقط سر برداشت و گفت :

-  رفیق روشنا ، خواهش میکنم مسأله را زیاد مشکل نگیرید!

بار مبازه خیلی گران وزن است و بالاتر از حد تصور شکیبایی می خواهد !

با این سخنان ، سرش را خم کرد و با جدیت بی نظیری به تاو بالا کردن صفحات پرداخت. علی الظاهر در سیمای آمرانه روشنا نشانه یی از تغییر ظاهر گشت . با آن هم از حمله یک غوغای درونی به وحشت افتاد و از طرز سخن گفتن خویش احساس بیزاری کرد و این احساس برایش دست داد که گویا ، امان او را به وسیله پنبه ذبح کرده است !

او از گذشته می پنداشت که امان در

امنیت دولتی، در مقابل وی بدیل مجسم و تمام عیار است و دکتوراشتهار هم احتمالاً به این واقعیت گوشۀ چشمی داشت ، علاوه بر آن ، امان صفات عدیده یی داشت که برای یک فرد استخباراتی با اهمیت تلقی می شد. او کم حرف می زد و زود به سردی می گرایید و بر خلاف استخباراتی های تازه کار ، کمتر به چهره دیگران خیره می شد. با چنین رابطه عجیب و از هم گسیخته ، مغزش از وفور اطلاعات مهم ، عاجل ، کم اهمیت و توسعه پذیر آکنده بود. با آن که کم مطالعه می کرد ، سلسله فکری گسست ناپذیرش را نگه می داشت و بی آن که با کارمندان اداره، حتی یک بار معرفی شده باشد ؛ بیشتر از حد معمولی درباره آنان معلومات داشت. او پنج سال در بخش اوپراتیفی کا ، جی ، بی ، در ماسکو آموزش دیده بود و با ضیاءالدین روشنا همدوره بود.

نظر اعضای عادی حزب در باره اش این بود که وی شایسته گی های لازم را دا را است تا به حیث کادر کلیدی بخش اوپراتیفی اداره ا منیت انجام وظیفه کند. اما او میدان دار حاشیه نشینی بود که مغز متحرکش مسایل داغ و حیاتی اداره امنیت را به طور منظم تحلیل و تجزیه می کرد. شاید خوبتر آموخته بود که هماره در عقب قضایا ، حضور قاطع خودرا محفوظ نگهدارد. تا آن لحظه هیچ کسی درین باره فکر نکرده بود که کار اوپراتیفی درموسسه انتقالاتی کاماز تا چه میزانی ازنظر اقتصادی مهم و سنگین بود. او برعکس ضیاءالدین روشنا ، هوا دار سیاست بازی های روشنفکرانه نبود و چنین می پنداشت که اقتصاد ستون فقرات حزب و دولت است و ریاست کاماز را یکی از مهره های این ستون تعریف می کرد. احتمالاً او از دیدگاه عقاید شخصی درنقطه مقابل روشنا قرار می گرفت و روشنا به این تصور بود که امان با این گونه نظریه های « اکونومیستی محض»، به قانون مندی های ایدیولوژیک پشت پا زده است و اصل ایدیولوژی انقلابی را که لازمه یک یک حزب طراز نوین است ؛ در رده دوم قرار می دهد. او که همه معیار های را از روی سرمایه های دماغی خویش می سنجید ؛ به زهد نمایی ظاهری امان به نظر تحقیر می نگریست و حد اقل تلاش می کرد تا او را هم مثل بسیاری از کارمندان اداره تحقیق ، در خط تمایلات خودش بیاندازد.

دوکتور اشتهار در قالب این گونه عادات ریخته نشده بود ، اگر چه از همان آغاز در گیری روانی میان روشنا و امان ، ظاهراً به دپلوماسی تعادل و انتظار قناعت کرده بود؛ قدرت سازماندهی و تئوری پردازی های روشنا را به دیدۀ قدرت مینگریست.

از نظر دوکتور اشتهار این به معنای رفع مشکل نبود. او دریک حالت دیگر، به چهره صاف و چشمان آکنده از آرمان گرایی روشنا می نگریست و می اندیشید:

-  کله ات بیش از اندازه پر باد است !

دیگر شکی باقی نمی ماند که دوکتور اشتهار، غوغای سیاسی و جدال های ایدیالوژیک را در حریم سرپوشیده استخبارات ، برگه ورود نمی داد و اصل اطاعت و عمل سریع را به عنوان افزار مؤثر ایدیولوژی با اهمیت تلقی می کرد. چون ظرفیت های روشنا و امان الله را قبلاً ارزیابی کرده بود؛ عجالتاً نمی خواست آنان را با چوب تمایلات خویش به خارج از مرز استخبارات براند وبا حفظ دپلوماسی سکوت ، به گرد آوری رازهای تازه تری در باب آن ها مشغول بود. حتا اطلاع داشت که مشاورین بالای امان الله خیلی حساب می کردند و احتمالاً حدس می زدند که وی در اطاعت ازمقامات امنیت به ویژه اداره تحقیق، خودش را چندان پایند احساس نمکند.

امان الله کار خود را طوری تنظیم کرده بود که ظاهراً با هیچیک از کامندان کاماز در داخل اداره رابطه مشخصی نداشت. فی الواقع در هر دفتر رسمی و نشست های خصوصی افراد بالا رتبه و پایین دست ، همانند عقل کل حضور داشت. محض این که به محوطه ریاست داخل می شد، نگاه های آرام او کسی را از خود نمی راند و لبخند محو ناشونده اش با هریکی از آدم ها می توانست تأمین رابطه کند. این که یک نیروی درونی، دیگران را روحاً به دفاع و احتراز از تماس باوی باز می داشت؛ گناه او نبود. با این وضعیت برخی ها گمان می کردند که امان یک حزبی دو آتشه نیست. خصوصاً جواد منشی سازمان جوانان، یک سرو گردن، خودش را از وی بالاتر می شمرد و امان الله هم از این راز آگاه بود و می دانست که منشی خیلی بیهوده

 

در حضور دیگران گاه گاهی زاغ او را چوبکاری می کند!

روشنا ظریف تر از جواد منشی در باره امان می اندیشید و نتیجه گیری کرده بود که:

-  روح رفیق امان به حزب تعلق ندارد و فقط به حکم غرایز و اغراض بسیار مرموز به حزب پناهده شده است!

نمی دانم چه چیزی در نظرش ارزش درجه اول دارد؛ ولی این واقعیت نباید فراموش شود که آرمان های حزب در بسیاری حالات برایش اهمیت درجه دوم دارد!

وقتی با نگاه های ثابت و مشکوک به سوی امان می نگریست؛ به عقاید خویش پای بندی بیشتری پیدا می کرد. چنانچه این اتفاق یکبار دیگر نیز تکرار گردید و امان هنگامی که از پرونده اوراق سر برداشت؛ استنتاج خود را با آهنگ خشک و اندکی انتقام جویانه اعلام کرد:

-  به اساس تصدیق رفقای ... ( البته او افراد مخفی خویش را معرفی نمی کرد ) اسامی جان محمد ، خالقداد و فقیر محمد با عناصر ضد انقلابی رابطه سری دارند . از صحبت های شخصی آن ها با سایر دریوران ، فاکت های شفاهی زیادی جمع آوری شده است و اجنت هایی که درین ارتباط سرگرم ایجاد شکاف بیشتری هستند ، نظرشان اینست که «امکان اوپراتیفی » غرض کشف افراد محوری آن ها بیش از پنجاه در صد و جود دارد. رابطه نادر نام با نصرالدین خیلی نزدیک است و باهم علایق خانواده گی هم دارند. صحبت های شخصی آنان نیز خیلی نا پایدار و مرموز است و من فکر می کنم که عملیه « جستجوی اوپراتیفی » علیه آنان به کار گرفته شود . چون یکی از همکاران امنیت خبر داده است که افراد مربوط به باند های ضد انقلابی در منزل شان رفت و آمد دارند. داود مدیر اداری و نسیم الله دریور در چند نوبت علیه حزب و دولت دست به تبلیغات خصمانه زده اند و اخیراً یکی از اجنت ها، اعتماد مدیر اداری را به خود جلب کرده و او به شکل پراکنده و تلویحی از وی درخواست کرده است که به باند مربوط آن ها جذب شود. تا این مرحله کار اوپراتیفی خوب پیش رفته است ، اما در روزهای اخیر ، داود مدیر اداری بدون اطلاع قبلی یاد داشت

گذاشته وبه رخصتی رفته است!

گزارش امان الله در واقع خلاصه برنامه یی بود که ضیاء الدین روشنا از طریق اداره خود دنبال می کرد. او پس از استماع گزارش امان الله همانند یک گربۀ سیر ، به پشتی نرم موبل تکیه داد و استخوان بندی طرح اوپراتیفی خویش را آشکار تر از گذشته ، پیش نظرش مجسم کرد. با این وضع احساس می کرد راه های منتهی به بن بست صاف شده است. پس به شیوۀ مدارا روی آورد و همانند شخص خیال پردازی که ناگهان فکر تازه ای در ذهنش درخشیده باشد ؛ از جا برخاست و بانگ زد:

-  خیلی متشکرم رفیق امان !

کلامش با قدرت واقعی و کامل ادا شد . او در واقع حس پیروزی خود را با شلیک کلمات به سوی امان بیان کرد. امان به آن چهره متلون خاموشانه نگاه کرد.

معنی نگاه هایش این بود که:

-  نیرنگ بازی ات در مقابل من دوام نمی کند!

پس با غرور کم مایه ای پرسید:

-  آیا میان اطلاعات من و شما نقاط مشترکی و جود ندارد؟

روح نهفتۀ پرواز در چشمان روشنا موج می زد و با صدای شمرده و رسا گفت:

-  واقعاً وجود دارد ! و قبل از آن که روی یک طرح هماهنگ کار خود را آغاز کنیم ، باید در برابر پرسش قبلی شما ، از جانب خود توضیحاتی ارایه کنم !

امان به خود گفت :

-  باید حادثه ای روی داده باشد!

درین حالت ، طبع ثانوی او یک نوع خشونت و رویا رویی را در روی پدید آورده بود ، مگر آتش خشونتش به اندازه ای سوزنده نبود که جلوی پیشروی های روشنا را بگیرد. روشنا مانند کسی که یک قطعه شعر شیوا را در حضور یک دسته از مردم خاموش به خوانش گیرد؛ از جا بلند شد و در حالی که برق رشک و خشم در چشم هایش زایل شده بود؛ بی اختیار آهنگ صدایش را آهسته تر کرد  

و یاد داشت دیگری را از پرونده بیرون آورد و متن آن را به خوانش گرفت:

-   مرکز اخذ اطلاع ریاست امنیت ، درست پنج دقیقه بعد از حمله دشمن بالای قطار اکمالاتی ریاست کاماز در منطقه« اولنگ » ، جریان حادثه را ثبت کرده و قضیه به طور عاجل به قرارگاه های وزارت دفاع و داخله مخابره گردیده است. اگر چه در پرواز جنگنده های دولت از میدان هوایی بگرام ، حدود نیم ساعت تأخیر پیش آمده ؛ با آنهم ضربات هوایی بالای دشمن، خلاف توقع، خیلی مؤثر و کاری بود و دشمن تا آن لحظه فقط توانسته بود ، سی در صد محموله های لاری های کاماز را تخلیه کند و به مخفی گاه های خویش انتقال دهد.

بمباران مواضع دشمن در پنج نوبت انجام گرفته وبعد از آن یک کندک از فرقهء 40 قوای دوست در تاریکی شب به ساحه زد و خورد وارد شده است.

از جمله حدود چهل کاماز ، چهار عرادۀ آن حریق و باقیمانده به وسیله دریوران قطعات قومی به قرار گاه پشته سرخ جبل السراج انتقال یافته اند.

ضیاء الدین روشنا دمی ساکت شد و ظاهراً برای یافتن ورق دیگری روی پرونده، سرش را خم کرد و درین خلال امان با خود گفت:

-  دستگاه بی سیم آمر قطار خیلی زود با مرکز تأمین رابطه کرده است !

روشنا چنان مرا غافلگیر کرده که حتی گزارش فدا محمد خان را هنوز مطالعه نکرده ام .

روشنا سیمای پیروزمندش را آشکارا به نمایش گذاشته بود وبه حالت مشوش امان توجهی نداشت. چنان که دستگاه بی سیم کوچک را از جیب کرتی اش بیرون کشید و از جایش بر خاست و با چند گامی آهسته به گوشه اتاق رفت و دستگاه را روشن کرد. امان با نگاه های خشکی او را می نگریست:

-  چی می کند ؟ اینجا را محل قومانده خیال کرده است ؟

کلمات بریده و تقریباً سر پوشیده یی از دهان روشنا خارج می شد. امان بار دیگر فکر کرد:

-  چه حرکات مسخره ای !

روشنا دستگاه بی سیم را خاموش کرد و دوباره در جایش نشست وبه حرف هایش ادامه داد:

-  گمان می کردیم که دریوران و منسوبین کاماز تماماً کشته و یا اسیر شده اند. فقط یک روز بعد از حادثه اطلاع گرفتیم که همه آنان بعد از چند ساعت از طرف دشمن رها شده اند و این موضوع خیلی مرموز ، غیر منتظره و سوال بر انگیز است ... اما چرا دستور دادیم که وسایط قطار الی تصمیم بعدی در پشتۀ سرخ متوقف شوند؟

امان بیدرنگ درین باره اندیشید:

-  اسناد به دست آمده یا کسانی را دستگیر کرده اند!

روشنا هرچند به شرح کوتاه و سرسری مسایل استخباراتی کمتر علاقه داشت؛ این بار قصداً از باز گویی دنباله ماجرا امتناع ورزید. شاید وی در آن لحظه فکر می کرد که برای یک مقام استخباراتی مانند او ، اجباری و جود ندارد تا اسرار مهمی را باهمه جزییات آن برای شخصی که درین مورد مستقیماً مسؤولیت ندارد؛ افشاء کند.

امان به این حقیقت اعلان نا شده پی برده بود وحس می کرد که روش روشنا با وی، آرام آرام شکل معامله با یک کودک را با خود گرفته است. او به طور صریح یاد آور نشد که روشنا بیش از این اجازه ندارد تا با « اتوریته» او بازی کند.

روشنا در حالی که ظاهراً سرگرم بیان حوادث بعدی داستانش بود؛ از سوال شگفت انیگز امان تکان خورد و لحظه یی با خود مشوره کرد که نباید آن راجدی بگیرد. امان با آهنگ جدی تری دو باره به سخن در آمد:

-  رفیق روشنا ، اصراری ندارم که مسایل مهم را برای من شرح دهید!

دریک لحظه وضع تغییر کرد. مع الوصف روشنا همچون بنایی که از زمین لرزه نیرومندی فرو نریخته باشد، به یک مقدار تمدد اعصاب نیاز داشت و به سختی توانست نشان دهد که پرسش امان را به سوء نیت تعبیر نکرده است. اتفاقاً یک فرصت طلایی دیگر نیز برای تهاجم دو باره بر اعصاب امان برایش دست داد و

او از چنین لحظه یی به عنوان چماق دست کار گرفت و با صدای پر هیجانی گفت:

-  رفیق امان، اجازه بدهید محافظه کاری را کنار بگذارم وبه طور مشخص صحبت کنم !

امان در دل گفت :

-  مثلی که باز پیشروی میکنی! ؟

به راستی که روشنا با احتیاط پیش می آمد؛ حال آن که لحنش برشناک بود:

-  شما رفیق امان ، تا زمان وقوع حوادث خطرناک ونفوذ پیوسته ضد انقلاب در موسسه کاماز، فقط در چهار چوب اوراق دوسیه خویش احساس مسؤولیت کرده اید !

چون امان با کشمکش درونی روبه رو بود؛ با سرعت داخل صحبت شد:

-  بفرمایید توضیح دهید رفیق روشنا که چگونه در « چهارچوب اوراق » احساس مسؤولیت کرده ام !

روشنا یاد آور شد:

-  به نظر من علی الرغم حضور عمال دشمن در کنار تان ، از تعقیب قانونی آن ها دست برداشته اید.

درین صورت طبیعی است که زمینۀ فعالیت های بیشتر به آنان فراهم شده است ، یعنی این که در حالات اضطراری ، به طور عادی برخورد شده است !

رنگ چهره امان به رنگ کرباس کهنه در آمد و در حالی که در سخنانش لرزشی احساس می شد؛ به تفکر پرداخت و پرسید:

-  خیلی از شما ممنون خواهم شد که مواردی را به طور مستند برایم توضیح بدهید !

روشنا نگاه تندی به سویش افکند و لبخند استهزاء آمیزی برلب آورد.

در یک لحظه اندیشید:

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-  من نیامده ام ، ترا قناعت بدهم ، حالا وقت آن است که ترا در گودال اشتباهات و نواقص کارهایت تا گلو فرو ببرم !

پس حالت اندوهباری به خود گرفت و گفت:

-  در اداره کاماز ، دفتر امنیت فعال است . متأسفانه کار سازنده به خاطر جلو گیری از گسترش فعالیت های ضد انقلابی انجام نمی گیرد؛ چرا!؟

امان تا زبان به سخن بگشاید ، آهنگ مسلط سخنان روشنا باردیگر به جریان آمد:

-  گزارش های شما صرفاً در حدود حدس و گمان ، « نمیدانم » و « شاید » تهیه شده است و فکر می کنم تا همین لحظه اطلاع ندارید که فعالین ادارۀ تحقیق از کامازهای شما مقدار زیاد اسناد و مواد انفجاری را کشف ویکی از عاملین آن را یک روز قبل و دو نفر بعدی را پانزده دقیقه پیش از همین جا دستگیر کرده اند. البته ما پیشبینی لازم را کرده بودیم که اگر عوامل ضد انقلاب درین ریاست اطلاع پیدا کنند که قطار از چنگ دشمن بیرون ساخته شده است؛ حتماً قرار می کردند، خوشبختانه آن ها غافلگیرشدند و من حالا همکاری بیشتر شما را درین زمینه انتظار دارم !

امان کاملاً از پا در آمده و گیچ و منگ شده بود. چون به سوی روشنا نگاه کرد؛  معنی نگاهش این بود:

-  حالا گپ به جایی رسیده که بدون اطلاع من، آن هم در داخل ریاست ، نفر را گرفتار میکنی؟

اکنون معنی سرعت عمل روشنا وشیوه عمل تدریجی که خود به آن باور داشت ؛ نتایج واقعی خویش را آشکار کرده بود . شرح فاتحانۀ روشنا از حوادث ، شدیداً او را کوچک ساخت، معهذا این پایان ماجرا حساب نمی شد. او به خم شدن عادت داشت اما نمی شکست. بناءً از آخرین ته مانده های صبر و شکیبایی خود استفاده کرد وبا صدای خالی از غرور پرسید:

-  از این جا چه کسی را دستگیر کرده اید ؟

روشنا در چنین لحظه هایی کوشش می کرد تا کلمات مهم را برای حریف

جیره بندی کند. امان از این عادتش بسیار متنفر بود و حدس زده بود که سوالش حد اقل در همان لحظه بی پاسخ خواهد ماند؛ ولی روشنا به گفتن حقایق روی آورد:

-  داود مدیراداری گرفتار شده است و شما در گزارش خود یاد آور شدید که او به رخصتی رفته است !

-  شما او را از کجا گرفتار کردید ؟

-  ما از خانه اش او ار آوردیم.

امان به طرح سوال دیگری پرداخت:

-  یاد داشت مدیر اداری برای ما سند است که وی به رخصتی رفته است !

-  خوب ، من به این مسأله کاری ندارم که شما از غیابت وی سند دارید یا ندارید !

امان احساس می کرد مشاجرۀ لفظی با روشنا ، در مجموع به نفع او نیست. ظاهراً حضور بصیر مانع می شد تا وی به طرز دیگری با روشنا صحبت کند. درین مدت به طور نا خواسته از نگاه های مو شکاف وسیمای مرموز بصیر حس نا ملایمی برایش دست داده بود. روشنا برخلاف عادت، در سخن گفتن جدیت اضافه از حد نشان می داد. در لحظه یی که فکر می شد فضیه رو به خاموشی رفته است؛ او با آوای خود ساخته یی به سخن ادامه داد:

-  رفیق امان ، شاید یاد آوری این موضوع برای تان جالب نباشد که از روی یک موضوع کوچک دیگر پرده بردارم ، داود نام ، یکی از اجنت های شما را به عضویت در گروه ضد انقلابی دعوت کرده است و شما هنوز هم منتظر نشسته اید تا در حلقه روابط آن ها شکاف ایجاد کنید ؟! مگر شکافی بزرگتر از این می تواند و جود داشته باشد؟ تحولات زندگی سریعتر از برنامه های تدریجی و لیبرال منشانه است. ما از گذشته ، جریان نفوذ عمال دشمن در ریاست کاماز را زیر نظر داشتیم ، داود نام به عضویت خود درباند ضد انقلابی اعتراف کرده و گفته است که از طرف نسیم الله دریور در ریاست کاماز به گروه ضد انقلابی جذب شده است.

سکوت ممتدی در اتاق برقرار شد. امان فکر کرد که طرح پرسش های بیشتر، او را در نظر آن ها حقیرتر می سازد. اشکال درهم و برهمی در ذهنش پیچ وتاب می خوردند وبه رنگ های مختلفی درمی آمدند. حالا نگاهش را از چهره روشنا برگرفته بود و در فکرش خطاب به او می گفت:

-  عمر پیروزی ات کوتاه خواهد بود! با آن که این بار کمرت را محکم بسته ای تا موقعیت مرا ضربه بزنی !

ونتیجه گرفت که روشنا ، عادتاً بیشتر از ظرفیت ولیاقت خویش هیاهو راه می اندازد و مسایل کوچک را به حدی بزرگ می سازد تا در نظر مقامات بالایی ، اهمیت خود را بر جسته سازد. از خود پرسید:

-  چه باید کرد؟ روشنا خیلی خوب یاد گرفته است که از حالت هرج ومرج به نفع خود استفاده کند.

علاوه برآن ، او در گذشته جداً اعتقاد داشت که روشنا سوار برموکب اعتبار پدرش به سفر مبارزه انقلابی پرداخته است.

لحظه ها خیلی دشوار گذر بودند و او واقعاً محکوم شده بود تا «برامتداد زخمی ذهن کبود خویش، تمثال یک غرور به آتش کشیده را ، تصویر کند». علی الظاهر چارۀ دیگری نداشت و با روشنی اندیشید:

-  روشنا دلبستۀ نظم اربابی در حزب است !

پس با کلمات نیمه جان ، به سکوت درد آور پایان داد:

-  رفیق روشنا ، حرف های شما به طور کامل ، اصولی و قابل پذیرش است !

این یگانه راه بیرون رفت از تنگنایی بود که در آن گرفتار آمده بود و هرچه دامنۀ صحبت ها پهنا می گرفت؛ لااقل برای او سودی نداشت. روشنا جزییات این موضوع را توضیح نداد که بنا به دستور خودش، همین چند دقیقه پیش، دو تن از راننده های کاماز رابه نام های نادر و نصرالدین گرفتار کرده اند. روشنا از جا بلند شد وبه سوی دروازه راه افتاد. بدین ترتیب جلسه غیر دوستانه آن ها پایان یافت .

امان الله بعد ها هنگامی که از واقعیت اصلی جریان آگاه شد ؛ از بخت

شگوفان روشنا حسرتی در دل گرفت و برایش معلوم گردید که داود مدیر اداری، حتی قبل از حرکت قطار اکمالاتی به سوی حیرتان، از سوی کارمندان اوپراتیفی اداره تحقیق گرفتار شده و در نخستین ساعات گرفتاری، نسیم الله راننده را به مامورین تحقیق معرفی کرده بود. روشنا که در این گونه حالات ذهن بیداری می داشت؛ بلافاصله به امنیت دولتی ولایت پروان شفر داده بود که به محض ورود قطار ریاست کاماز به چاریکار، نسیم الله را بیدرنگ توقف و به اداره تحقیق بفرستند. معلوم نبود که نسیم الله چگونه دریافته بود که سایه خطر آشکار از عقب او در حرکت است. او بعد از آن که همراه با دیگران از اسارت مجاهدین آزاد شد؛ ردپای خود را گم کرد و هرگز به ریاست باز نگشت اما به راستی، باد یک چانس درخشان دیگر به سوی روشنا وزیده بود ... و همان شبی که قطار لاری های کاماز از اختیار مجاهدین بیرون آورده شده بود، افراد کشف فرقه چهل قوای شوروی وارد منطقه شده و از دو لاری کاماز، به کشف چند بم دستی، مواد انفجاری، ادویه، پاپوش های چریکی، ده قطعه عکس و یک مکتوب دست یافته بودند. روشنا برای استقبال از این بخت باد آورده شخصاً وارد میدان گردید و هیچ کسی گمان نمی کرد که او خیلی وقت تر از دیگران به ریاست کاماز شتافته بود.

 

 

چهاردهم

دستگیری نادر به خواب زود گذر، بی طرح و مبهم شباهت داشت که بعد از بیداری فراموش می شود. این واقعه به گونه یی پیش آمد که پندارهای قبلی اش را مثل دود پاشان ساخت. او بر خلاف کسانی که لحظه های اول گرفتاری شان راحتا بعد از گذشت سالیان دراز ، با همه جزییاتش می توانند به یاد بیاورند؛

درین باره چیز زیادی به یاد نمی آورد. این طور به یاد داشت که اول نگاه های متحرک یک چهرۀ ناشناس از فاصله چند متری، آرامش نیم بند روانی او را برهم زد و در انبوهۀ مردمی که در دهلیز گرد آمده بودند؛ دستی از عقب روی شانه اش سنگینی کرد. وقتی بی اختیار به سوی صاحب آن دست سنگین روی گشتاند؛ فهمید که با چهره ناشناسی

روبه رو شده است.

-  دم دروازه با تو کسی کار دارد !

صدای فرد ناشناس آهسته بود؛ اما بالاتر از قوه جادویی خواب بروی اثر گذاشت و تصور کرد که چهره اش به سان یک دشت تشنه و ترک برداشته ، درسکوت فرو رفت. به راستی چی گونه از خود عکس العمل نشان نداد؟ این راز سر به مهر تا سال های بعد در زندان او را شکنجه داد.

اتفاقاً در اطراف وی کسان دیگری هم یافت می شدند که برای این چنین سوال دردناک پاسخی نیافته بودند. او گاه گاه در تعبیر این حقیقت فکر می کرد که هر واقعه ناگهانی ، وقتی همانند خلای ترسناک گور، حفره عمیقی در روح شخص بیاندازد؛ در چند لحظۀ اول هرچه برسرش بیاورند؛ کاری از دستش ساخته نیست .

به یاد می آورد؛ وقتی او را سوی در عمومی می کشانیدند، مثل گذشته با پای یک تصمیم قاطع راه نمی رفت و در آن حالت ناگزیری، همچون تنه درخت بریده ای روی دست های نیرومند امواج غریونده ، به سوی آیندۀ مجهول به پیش رانده می شد. مگر بازوهایش در قبضه دست های آن دو نفر بودند. آنسوتر ، دم دراتاق نگهبان ، موتر جیپ روسی ایستاده بود. همین که موتر را در نزدیکی خود مشاهده کرد؛ درونش متلاشی شد:

-  چه بی خبر به چنگ افتیدم !

به دنبال نفر اول ، در سیت عقبی جیپ برایش جا خالی کردند و قبل از آن که موتر به حرکت در آید، نفر بعدی هم در پهلوی دیگرش نشست.

با خریطۀ سیاهی صورتش را پوشانیدند واین کارنیز بدون مقاومت انجام شد. چی گونه می توانست مقاومت کند؟ قوۀ مقاومت در اولین لحظه های موج غلبه ، طور غیر ارادی عقب می نشیند. مقاومت یک حالت ناشناخته است و در نتیجه فشار فوق العاده ودر حال افزایش، تبارز می کند. در آن لحظه تحمل گوسفندوار نادر طبیعی بود و چنانچه بعداً درین باره به نکوهش خود پرداخت؛ به ذهنش آمد که ذخیرۀ خشم و عصیانش در آن لحظات ، مثل انبار باروت نم زده به آسانی آتش نمی گرفت.

جیپ روسی مثل یک پرنده از زمین کنده شد و از استوانه دود کش آن دود آبی رنگ متلاشی شده ای ، باحرکتی بالا رونده و مغشوش در فضا موج زد.

نادر چنان تکان خورده بود که حال و هوای آن را نداشت تا به کمک افکارش وضع خود را ارزیابی کند. شخصی از سیت جلوی کنار دست راننده به همراهانش که در دو طرف نادر نشسته بودند؛ گفت:

-  نفر دیگر از کدام راه فرار کرد؟ ما سه نفر که در دروازه نظارت می کردیم !

صدایش شتاب زده و عصبانی بود. شخص پهلوی راست نادر صدای نفس تند و نجوای بی مفهوم گلویش را با هم در آمیخت و هر شنونده یی احساس می کرد که وی بدین وسیله تأسف زیاد و اشتباه در کار را بیان می کند. سر انجام با این کلمات ، نا آرامی درونش را فرو نشاند:

-  کجا خواهد رفت؟ ( با اشاره به نادر) رفیقش خانه او را دیده است !

نادر اندیشید :

-  کی گریخته ؟ مقصد ازین گپ که « رفیقش خانۀ او را دیده است » ، من هستم ؟

صدای شخص اول از سیت جلوی دوباره به گوش رسید و خطاب به نادر پرسید:

-  خانۀ نصرالدین کجاست ؟

صدایش مانند خنجر زهر آلودی به قلب نادر فرو رفت. احساس می شد مجال تأمل هنوز هم باقی است؛ ولی در چنین لحظه حتا احساسات در اختیار خودش نبود.

-  گفتم خانه نصرالدین کدام طرف است ؟

نادر با صدای گره خورده ای از زیر خریطه سیاه جواب داد:

-  نصرالدین کی است ؟

-  رفیق خودت ، نصرالدین دریور را نمی شناسی؟

-  می شناسم ، مگر خانه اش را ندیده ام!

-  چطور!

-  به خانه اش رفت و آمد ندارم !

-  چرا ؟

-  ندارم !

-  چرا نداری ؟

 

موتر در گوشه یی توقف کرد. نادر فکر کرد، به یک دشت یا ویرانه یی او را آورده اند. درین   اثنا دست نیرومندی از سوی چپ بالا رفت و قبضه پولادین تفنگچه تی تی یک باره همانند تبری سنگین که تنه ناخشکیدۀ  یک درخت را زخم می زند؛ به گردی شانه راستش فرود آمد و بلافاصله سرش را به دوران انداخت  ویک گره سنگین در نیم و جودش یخ بست. او در برابر چنین ضربۀ ناگهانی ازقبل هیچگونه آماده گی نداشت و شاید به همین سبب بیش از درد کشندۀ آن، احساس ترس در لایه های وجودش راه یافت.

-  خانه ... نصرالدین ... !

این صدا ظاهراً خیلی تهاجمی و آزار دهنده بود. در زیر پارچه سیاه ، چهره کبود و سرکوفت خورده نادر نسبت به این فریاد ها بی تفاوت شده می رفت.

اگر در آن لحظه خریطه سیاه را از صورتش برمی داشتند؛ بدون شک می دیدند که بساط زهر خندی در سیمایش پهن شده است. هر شخص به دام افتاده ، کم وبیش چنین حالتی را به خود می گیرد و بیننده های بی درد، فکر می کنند که لبخند آلوده به طنز ، صورت شخص محکوم را فرا گرفته است. در حالی که همان لبخند به ظاهر طنز آمیز، شکل تغییر یافتۀ یورش متقابل و نشانه پخته گی خشمی است که فقط خاصۀ انسان است. این نیروییست که باوجدان و شعورآدمی با اشکال مختلفی کنار می آید و یا دست کم حالاتی پیش می آِید که همین عناصر صالحه انسانی به آن نیاز پیدا می کنند؛ شاید از همین جاست که برخی اوقات صفت « مقدس» را برای خشونت و رویارویی به کار می گیرند.

حلقه های آهنین دستبند ، بند هر دو دستش را پیوسته می فشردند. « خادیست »ی که در کنار چپش نشسته بود ، با شانه اش او را فشار داد و دهان خود  را بیخ گوشش نزدیک کرد:

-  زبانت  را شوربده ... که در یک دقیقه کونت کلاه می گردد ... گپم را فهمیدی ؟

صدایش خشم متراکم و برنده ای را در خود داشت . نادر در تلاش این که برای او پاسخی بدهد؛ ناخواسته به تهدید خادیست پرداخت و گفت :

-  دهانت را بگیر چتیات نگو !

ضربه شدید از سوی راست بر شکمش حواله شد. ضربه مشت گره شده نبود ؛ بلکه لگدی بود که از بغل نواخته شده بود. این بار تهوع زود رسی او را به استفراغ آورد ، اگرچه او با فشاری جنون آمیز ، موج دلبدی را که از روده ها به سوی گلوگاهش بالا آمده بود ؛ به سختی فرو نشاند ؛ اما از یک تکان ناگهانی و سوزش وحشت باری که سراپای بدنش را فرا گرفت . سرش به میله آهنی سقف کابین کوچک جیپ اصابت کرد. این تکان خارق العاده از چی بود؟

آن نیروی ناشناخته ، رگ رگ وجودش را می سوختاند وسایه های شکستۀ تصاویر تیره و درهمی را در نظرش به حرکت آورد. سوزش لرزاننده دیگری از ناحیه زانوهایش او را  تکان داد . مثل آن بود که دندانه های آهنینی ، استخوان هایش را می جویدند و ذهنش حرف های خشن و شتابزده ای را که به اعصابش چنگ می انداختند ؛ به شکل بریده های ناقصی تحویل می گرفت:

-  حالا خواهد گفتی که خانه نصرالدین کجاست !

-  یک دنده دیگر !

-  تو انگشت هایش را محکم بگیر ، من به حسابش میرسم !

نادر احساس کرد همه یی آنان به جانش ریخته اند .

-  بوتش را بکش ، درپنجه های پایش برق بده !

-  این دنده را بگیر که برقش قوی است !

موج درد وحشی و سوزش سریع ، از پاها به سوی بدن و از انگشتان دست به سوی بازوهایش راه می کشید .

-  میگویی یانی ؟

-  زبانت را حرکت بده ... آه نکش !

صدای دیگری می گفت :

-  همراه دنده برقی در توله پاهایش بکوب ... بکوب ، محکم تر ... دوام !

ضربه های چماق سنگین بر استخوان ساق پاها ، ریشه دار تر از عذاب

 

 

 

 

 

 

 

 

زبانچه برقی آن بود و در یک لحظه ، اعصاب او را فلج کرد. با آن هم عقلش به درستی کار می کرد و در حالی که گره ضبحه های کوتاه در گلویش می ترکید؛ حرفی از زبانش خارج  نمی شد.

 سخنان آن ها تا اندازۀ زیادی در نظرش نا مفهوم شده می رفتند و او درپناه خاموشی درون خویش خزیده بود. درین اثنا بار دیگر زانوهایش لرزیدند و حرف ها در ذهن جر شده اش به هم می پیوستند. اکنون احساس می کرد زخم هایی از نوک انگشتان پاها و دست هایش دهان باز کرده و احساس او را ذره ذره فرو می پاشیدند ...

-  هنوز شکنجه اصلی را ندیده ای ، یک بار ترسک از جانت بپرد باز ...

-  حالا بمان، در نظارت خانه سرش کار می کنیم !

-  حالا اگر نگوید ، پسان نمی گوید . حالا گرم است و باید زبانش به حرکت بیاید !

-  وار خطایی نکن ... اینجا سر راه است ، حرف نمی زند !

-  چطور می گویی حرف نمی زند ؟

-  گفتم اینجا نمی شود از زبانش چیزی گرفت! خودت مستنطق هستی و تجربه داری که مقاومت های اولیۀ متهم با ضربات سریع و دوامدار از بین می رود نه با دستۀ برچه و دنده برقی!

چون فحش و ناسزا گویی آنان ناگهان بالا گرفته بود؛ شخص پهلوی راست ، از شدت هیجان اندکی خود را عقب کشید و مشت محکمی به آن چهره پوشیده با خریطه سیاه کوبید . نادر به یک طرف غلتید و سرش روی شانه نفر دیگر آویزان ماند و احساس کرد که این بار درد وبی حالی او را از پا در آورد. درین حال مایع نرم و داغی که از دماغش روی لب بالایی اش لغزیده بود ؛ احساس هول انگیزی را در وی به وجود آورد و به طور نا مفهومی اندیشید:

-  از دماغم خون آمده است !

موج ضربات مشت و چماق و برق چند لحظه بعد پایان یافت.

نادر فکر کرد :

-  اگر گمان کنند که ضعف کرده ام ، دیگر حمله نخواهند کرد ،

درین صورت ، آیا دلشان برایم می سوزد ؟ یا وار خطا می شوند؟

به زودی نتیجه تصوراتش معلوم شد. به دستور شخصی که در سیت جلوی جیپ نشسته بود؛ خریطه سیاه را از صورتش برداشتند و دریور از گیلن دو لب آب به رویش پاشید و از تأثیر آب یخ ، چشمانش بی اختیار باز شدند. دریور با بد خلقی زیر لب گفت :

-  رفقا ، این چی رقم کار است ؟ ... موتر کثیف شد !

نفر پهلویی ظاهراً خطاب به دیگران اصرار می کرد که :

-  یکبار ریاست برویم ، بعداً زمینه برای عملیات تلاشی مساعد می شود !

شخصی که کنار دست راننده نشسته بود ؛ با آهنگ آمرانه یی پاسخ داد:

-  رفیق ، حق نداری درین مسایل مداخله کنی ، یک دقیقه فرصت فکر کردن برای دشمن یک ماه تمام سرگردان ما می سازد . آن وقت شب وروز مجبور هستیم ، بی خوابی بکشیم تا به نتیجه ابتدایی دسترسی پیدا کنیم !

-  همین لحظه از وی چه میخواهی؟

-  آدرس خانۀ نصرالدین !

خادیستی که در کنار چپ نادر قرار داشت؛ پس از وارد آوردن ضربه اول به متهم ، تا  آن لحظه در در هیجان های آن ها چندان شرکت نداشت و با چهره یی متفکرانه گاه به بیرون و گاهی به همکاران خود نگاه می کرد. ناگهان به سوی نادر دور خورد وبه سیمایش دقیق شد. نادر که درنگاه اول او را شناخته بود ؛ بعد از چند لحظه نگرانی اندیشیده بود:

-  مرا نشناخته است !

اما حالا دوباره به شک افتاد. مرد دهانش را بیخ گوش نادر نزدیک کرد و پرسید :

-  از کجا هستی ؟

نادر با لحن احتراز آمیزی آهسته پاسخ داد :

-  از همین خاک !

مرد با لحن بشارت گونه یی خطاب به رفقایش گفت :

-  من آدرس خانه خودش را دارم !

شخص جلوی با آهنگی استقبال آمیز گفت :

-  مهمتر از همه خانه خودش هست !

صورت نادر اگر چه در پناه خریطه سیاه نبود ؛ با آن هم نمی توانست مردی را که ادعا داشت نشانی خانۀ او را می داند، با دقت بنگرد. الساعه فهمید که این شخص همان کسی است که در لحظات اول ، خودش او را شناخته بود .

فکر کرد :

-  بچۀ مدیر است ... مراشناخته !

 « بچه مدیر » بانگاه های معدن شناسی که دانه های ریزالماس و زمرد را موشکافانه پاییدن می گیرد؛ به صورتش چشم دوخت و لبخندی بر لبانش رویید و گفت :

-  خودت هستی آشنای قدیم !

و خریطه را دو باره به چهرۀ نادر پوشانید:

-  یک وقتی ما واین ها همسایه بودیم ! مگر نمیدانم که حالا هم همانجا است یا جای دیگر !

و از نادر پرسید :

-  همانجای سابق استی؟

نادر سکوت کرد و چنین نتیجه گرفت که آنان از جستجوی نصرالدین منصرف شده اند. پس آهسته گفت :

-  همانجا استیم !

بچه مدیر به نفر جلوی چشمکی زد:

-  رفیق اقبال ، مثلی که گره باز شد !

اقبال اول به راننده و سپس به سوی بچه مدیر روی گرد و گفت:

-  حرکت کن ... رفیق استقامت بده !

بچه مدیر با لحن مشکوکی گفت :

-  طرف کارته پروان برو !

رنگ شک و تردید به گونه آشکار درسیمایش نیز ریخته بود و از نگاه هایش معلوم بودکه به درستی حرف نادر چندان باور نکرده است. جیپ از حاشیۀ راه ، در امتداد جاده عمومی به راه افتاده . ذهن نادر به حالت درهم و اندوهناک فعالیت داشت:

-  کی راپور مرا داده ؟ ... همین که نصرالدین را پرسان می کنند ، حتماً راپور است ... چیز دیگری نیست ... هی وی ... غلطی از دست خودم شد !

حالا صدای بچه مدیر صافتر به گوش می رسید که با اقبال زیر زبانی گپ می زد و سر انجام به وی پیشنهاد کرد که و ظایف گروه اوپراتیفی را ابلاغ کند . اقبال آنتن مخابرۀ کوچکی را بالا کشید و نیم نگاهی به عقب انداخت و سپس به راننده دستور داد:

-  از راه سرک طرف ریاست برو ...      رفقای اوپراتیفی تا رسیدن ما همانجا منتظر اند.

نادر، مضطربانه اندیشید :

-  خانه را تلاشی می کنند   ...     در خانه چه هست؟ هیچ ... بازهم خدا خیر کند !

نا خود آگاه گوهر نساء با حرکتی آرام پیش نظرش پیدا شد وتلاش کرد چهرۀ زنش را به هنگام روبه رو شدن ناگهانی با افراد خاد و تلاشی خانه پیش نظر مجسم کند. درین حال چیزی همانند  سوزن از قلبش عبور کرد و  چشم هایش سیاهی رفتند و از به لای آن سیاهی، یک گوشه از قبضۀ جگری رنگ تفنگچه مکاروف نمایان شد که دربارۀ آن از قبل هیچ فکری نکرده بود. این موضوع او را از خیال خام بیرون کشید .

وقتی جیپ ناگهان در گوشه جاده ایستاد؛ چند نفری در بیرون از موتر با هم صحبت کردند. ظاهراً اقبال سر وشانه هایش را از شیشه بیرون کرده وبا دیگران حرف می زد. ماشین خاموش نشده بود؛ اما دیگران مهر بر لب زده بودند. نادر از حرکت دست های بچه مدیر دریافت که تفنگچه پی در دست دارد. تفنگچه مثل سامان بازی کودکان میان دست های او تکان

می خورد و گاه میلۀ آن با بند فلزی ساعت دستی اش تماس می کرد و خش خش صدا می داد.

نادر در نظر آورد که انگشتش حتماً روی ماشه است؛ اما مرمی تیر نکرده است. سپس به این نتیجه رسید که :

-  مرمی تیر کرده مگر قیدش را زده !

حواسش در شناخت نوعیت تفنگچه او به کار افتاد وبه گونه اشتباه آمیز فکر کرد:

-  مکروف است !

و بیدرنگ صحنۀ ترس انگیزی را به یاد آورد که انگشت خودش روی ماشه تفنگچه مکروف فشار آورده و در ده قدمی اش مردی روی خاک غلتیده بود. چنین اندیشه یی وحشتناک در آن لحظه با لجاجتی عذاب دهنده و همانند سایۀ شوم و پر خطر از فضای آشفتۀ ذهنش گذشت و هرچه تلاش کرد از آن محیط فرو رفته در سیاهی وسکون حالت گذشته ، مثل بوم گریزانی از روشنایی فرار کند؛ پارچه های بریدۀ صحنه های گذشته به یکدیگر می چسپیدند و بار دیگر او را مورد حمله قرار می دادند. او در آن لحظۀ شوم ، نیاز شدیدی در خود حس می کرد که حتا در برابر چشمان شناسندۀ درون خویش، همچنان کشف ناشده و ناشناس باقی بماند !

درین اثنا فکری غیر قابل پنهانی در قلبش خنجر زد:

-  اگر نصرالدین گیر بیاید ، کار ویران است !

غریزه یی او را هشدار می داد که نصرالدین مثل سقف بی ستون زود فرو می ریزد. این بود علت واقعی آتش فشان تشوشی که از اعماق و جودش موج جوشانی را بالا می زد. او نتیجه گیری های خود را چنین خلاصه کرده بود که اگر سر صندوق اسرار را خودش محکم نگهدارد، نصرالدین از زیر صندوق ، راز های خطرناک را جاری خواهد کرد. گرچه هنوز آن چنان اتفاق نامیمون پیش نیامده بود؛ چیزی در گلویش سوزن می انداخت و در بیلک های شانه اش درد بیرحمی گره می بست. در آن لحظه ، حضور دو مراقب خاموش در دو سو بازوهایش و ترق و تروق آزار دهنده تفنگچه بچه مدیر حواس او را همانند کوبه یی در

 

هاون تلخ ترین لحظه های انتظار و تردید می کوبید . افراد خاد با یکدیگر همچنان سر بسته حرف می زدند:

-  رفیق روشنا از صبح وقت آنجا تشریف برده ، با اوتماس بگیر !

-  به خاطر آدرس نفر دوم ؟

-  بلی در جدول های شهرت مکمل کارمندان حتماً آدرس موجود است !

-  یعنی او به مسؤول امنیت آنجا وظیفه بدهد که آدرس را معلوم کند ؟

-  یگانه راه همین است !

نادر از عقب پارچۀ سیاه ، کم کم روشنایی شیشۀ موتر را تشخیص می داد و حتا حرکت دست های اقبال که دستگاه بی سیم را بالا گرفته بود؛ کم و بیش در نظرش می آمد. وقتی دستگاه روشن شد ، صدای ناخوشایندی همانند امواج آلوده با پرازیت رادیو، به گوش رسید . اقبال شمرده شمرده صدا کرد:

-  سرعت آگاه ... سرعت ... آگاه !

دستگاه بی سیم صدای جر شده و نا ممتدی را بازپس می داد که آمیخته با رمز و ابهام بود. اقبال گویا از میان آن بریده های مغشوش، مفهوم اصلی را دریافته بود. چنانچه وقتی امواج بی سیم ، همچون هیاهوی توفانی که تا دور دست ها دنباله می گیرد ، فرو کش کرده می رفت؛ دستگاه را خاموش کرد و با خلق تنگی زیر لب گفت:

-  مثلی که باز چیزی می گوید !

و دستگاه را دو باره روشن کرد وصدای خفه یی همانند شکستن آهستۀ یک درخت تازه شنیده شد :

-  آگاه ... سرعت ... آگاه سرعت ... میشنوی ؟

این بار صدای اقبال با آهنگ غیر معمولی در درون کابین کوچک جیپ طنین انداخت:

-  سرعت ... سرعت ... آگاه به گوش است ... آگاه به گوش است !

« بچه مدیر » آهسته پرسید :

-  بصیر است ؟

اقبال با اشاره سر پاسخ مثبت داد و دستگاه را بیشتر به گوش خود نزدیک کرد. دستگاه همچنان به لسان رمز هیاهو می کرد و قطع می شد. اقبال بی آن که به سوی بچه مدیر نگاه کند؛ گفت :

-  رفقای اوپراتیفی رد پای نفر دوم را نیافته اند و هرچه زود تر باید آدرس او را پیدا کنیم !

-  فکر میکنم تلاشی خانه نادر نام را اول خلاص کنیم ، بهتر است !

بعد از آن شاید پیدا کردن خانه نفر دوم وقت زیادی نگیرد !

بنا به دستور اقبال ، موتر جیپ در حاشیه « پارک بهارستان » توقف کرد.

سپس سرش را به عقب دور داد و بچه مدیر اندکی خودش را به جلو کشانید و با اشاره دست ، راننده جیپ را استقامت داد.

راننده پرسید : یک کوچه بالاتر ؟

-  نه همین کوچه اول

-  از سرک گذشته ؟

-  ها ! ... کوچه یی که از عقب سینما بهارستان به بالا رفته !

دردی تیر کشان از زیر سینه چپ نادر همچون شهاب ثاقب گذشت. آرامش خانواده را به یاد آورد که اینک چند لحظه بعد ، در موج  وهم و هراس فرو می رفت. غرش موتور جیپ اوج گرفته بود و یا شاید اعصاب خسته اش چنین تعبیر می کرد. به هر حال موتر با فشار بیش از اندازه به جلو می خزید . گویی گاو آهن بزرگی را در عقب آن نصب کرده بودند تا هنگام رفتار ، زمین خشک وسخت را شیار بزند. نادر از روی نا چاری برای تسلی خاطر آشفته اش به خوشباوری پرداخت و فکر کرد گوهر نساء شاید همه چیز را ناپدید کرده است. واضح بود که درین باره اطمینان نداشت و شاید به وسیلۀ یک امید واهی

-  بیشتر شبیه به استثنا -  روحیه خود را تقویت می کرد.

درین حال رفتار موتر سنگین تر شد و از نبش ملایمی عبور کرد. اقبال پرسید :

-  کوچه اول این است ... خانه چندم ؟

و با سرعتی غیر قابل تصور دستش را به اشاره بلند کرد تا دیگران ساکت باشند وبا لحنی که نیمه آن تحکم و نیم دیگرش نوعی تعارف کوتاه مدت و کذایی بود، صدا زد :

-  نادر خان خانۀ چندم است ؟

نادر میان برزخ گفتن و نگفتن معلق ماند . بچه مدیر گفت :

-  خانه هشتم است ، رو به روی درخت اکاسی !

و  دستش را از شیشه بیرون کرد. افراد گروپ اوپراتیفی که از جیپ عقبی پایین شده بودند؛ زنجیر وار به جلو رفتند.

دستی، خریطه سیاه را از سر نادر برداشت و بچه مدیر که به سرعت پیاده شده بود ؛ از عقب شیشه موتر دروازه خانه اش را نشان داد و پرسید :

-  همین است ؟

این گونه استفسار تحقیر آمیز، گره خاموشی نادر را محکم تر کرد و با چشمان آتشبار و غم گرفته به سویش نگریست. بچه مدیر از نگاه های ساکت او اطمینان بیشتری یافت وبه راننده گفت:

-  همین است ، چند متر عقب برو و موتر را گوشه یی ایستاده کن ، و روی متهم را بپوشان !

راننده، اول موتر را به سرعت پیش انداخت. آنگاه با حرکت آهسته و عقب روانه از کنار جیپ افراد اوپراتیفی  عبور کرد و در گوشه یی ایستاد و بالاقیدی دشمنانه یی صورت نادر را در خریطه سیاه جا داد.

نادر آخرین قوۀ بینایی اش را به کار انداخت تا از عقب پارچه سیاه صحنه دخول افراد اوپراتیفی را به خانه اش نگاه کند. از تلاش بی نتیجه اش خشم تلخ و غلیظی در درونش به غلیان آمد و دست هایش میلرزیدند و عرق سرد چنان از لای موها و گردنش می تراوید که گویی یک سطل آب روی سرش ریخته باشند. مغهذا با وسواس تلخی اندیشید:

-  تک تک دروازه شنیده شد !

حتا گمان نداشت که دو  دسته پنج نفری افراد اوپراتیفی از دو گوشه

دیوار منزلش بالا رفته و نا گهان خود را روی بام خانۀ نشیمن رسانیده بودند. درین حال چیغ وحشت بار زنی به گوش رسید که افراد اوپراتیفی را ناگهان روی دیوار مشاهده کرده بود. زن به زودی نقش زمین شده بود و دو کودکش در دهلیز نیمه تاریک به گریه افتاده بودند. هنوز سه تن از افراد اوپراتیفی از راه  زینۀ بام به دهلیز  نیامده بودند که نوربیگم مثل پلنگ پیرو خشمگین، دندان هایش را نشان داد وشانه هایش را بالا کشید ، دریک لحظه یی که جنون عجیبی چشم هایش  را پر کرده بود، به طرف زمین خم شد و در آن دم ، هرچه به دستش رسید به سوی آن ها پرتاپ کرد.

 اوپراتیست ها مثل تکاوران چالاک، خود شان را کنار کشیدند و گوشه گوشه به پیر زن نزدیک شدند. نور بیگم دسته هاون را دردست گرفته بود. نسیمه کوچک که خودش را به پاهای وی چسپانیده بود ؛ او را فرصت نمی داد تا اوپراتیست ها را از حریم خانه بیرون کند. همین که دخترک را با یک دست ، از زمین بلند کرد ؛ یکی از اوپراتیست ها با قنداق کلاشینکوف به کمر نوربیگم نواخت و پیر زن در حالت ایستاده دو لا شد و با نواسه اش یکجا به زمین خورد. نسیمه کوچک با آن که با شدت به زمین خورده بود ، سرش را زیر بازوی مادر کلان فرو برد و خودش را به مردن زده بود؛ یا این که از روی عقل خام اینطور محاسبه کرده بود که در آن حالت کسی او را نمی تواند ببیند. درین میان حیات الله توانسته بود که مثل جوجه پشک ، خودش را زیر صندلی چوبی در گوشه دهلیز پنهان کند. اتفاقاً روی صندلی را با لحاف و کمپل ها قات شده پوشانیده بودند و او غیر از شنیدن صدای شیون نسیمه و گفت و گوی متشنج زنان ومردان ، چیزی را به چشم دیده نمی توانست و یا اصلاً حاضر به دیدن چنین صحنه های نبود. چون نخستین صدای کشدار مادرش در روحش نقب زده بود؛ از های وهوی دوامدار نوربیگم که هنوز هم دست از مبارزه نا برابر نمی کشید؛ به لرزه افتاده بود.

اما صدای چیغ گوهر نساء همچون شیهۀ ناتراش شلاق مرگ در فضای بیرون نیز تیر کشیده بود و نادر که در آن لحظه چهار حس دیگرش را هم برای شنیدن صداهای واقعی وخیالی به

کار انداخته بود؛ از شنیدن صدای زنش از درون ترکید. به گمان خودش صحنه روبه رو شدن اهل خانه با افراد خاد در نظرش ساده تر بود و پنداشت که اهل خانه حتماً ترسیده اند و زن ها در یک خانه جمع شده اند و مادر حیات الله حتماً تفنگچه را زیر چادرش پنهان کرده است !

به راستی همین حدس و گمان از یک نظر واقعیت داشت. زنی که افراد خاد را در تلاشی خانه یاری می کرد، به زودی نوربیگم را آرام کرد و به کمک وی، تنه از هوش رفتۀ گوهرنساء را در پسخانه بردند. آن زن بر خلاف مردان آرام تر صحبت می کرد و حتا به موهای نسیمه دست کشید و خودش از سطل آهنی یک تملوت آب آورد و به روی گوهرنساء پاشید و مانند داکتری که بیمار مبتلا به صرع را بیهوش کرده تا به سوی دیگران حمله نکند؛ با ملایمت خشکی گفت:

-  آرام باشید ، کمی اشتباه داشتیم ، درین خانه ، حالا اشتباه رفع شد ...

صورتش گوشتی و جوان بود ؛ معهذا حرکاتش به مردها شباهت داشت .

نوربیگم با نگاه های دریده ای به چپ وراست نگاه می انداخت و نفس های تند، آهنگ گریه اش را پیوسته می برید و داد خواهانه می گفت:

-  نواسه ام چی شد ؟ خدایا ... خدایا ... او را پیدا کنید ...

و با ناباوری از زن اوپراتیست سوال می کرد:

-  او را هم می برید ؟ نواسه گکم را می گویم !

حالا ترس و اضطراب چنان درسیمایش نشسته بود که حتا لحن به ظاهر آرام زن خادیست را هم غنیمت می دانست !

حیات الله کوچک با همان شعور نارسش و ضعیت را درک کرده وبه این نتیجه رسیده بود که بهتر است تا آخر ماجرا همان جا خاموش بنشیند. حتی مادر کلان را پیش خود ملامت می کرد که در چنین لحظۀ حساس نباید نام او را پیش دیگران بر زبان بیاورد !

درین دقایق کوتاه و گذرنده، افراد گروه اوپراتیفی از بکس لباس های گوهرنساء یک میل تفنگچه مکاروف را با پنچ فشنگ آن پیدا کرده بودند.

نادر درین لحظه ها با تهاجمی از درون روبه رو بود . او تقریباً سی سال پیش از  

دیدن جسد خون آلود پدرش گریسته بود و به یاد داشت که همان دم نور بیگم بروی نهیب زده بود که مرد برای گریه به دنیا نیامده است. حقیقتاً از آن پس هرگز نگریسته بود. حالا یک موج رقت بار و زور آور، خون نفرت و خشم را در ذره ذره جانش حل می کرد تا او را به گریه آورد. هرچه تلاش کرد آن صدای چیغ ناگهانی را از خود دور کند؛ نتیجه نگرفت. اگر چه خوب فهمیده بود که آن صدای جوان زنانه قطعاً از گوهر نساء بود؛ با آن هم از خود سوال کرد:

-  صدای زنانه از کی  بود ؟

این دومین تجربۀ تباهی بزرگ در روح او بود  که با گریه بیان نمی شد. گریۀ زن یک وسیلۀ تجدید نیرو برای تحمل رنج های بیشتر است ؛ لاکن مرد را درهم می شکند و همانند شی حقیر و کوچک در زباله دانی فراموشی مدفون می کند. آیا رنج خاموشی که در آن لحظه در قلب و روح نادر همچون نیزه یی آتشین فرو می رفت و واپس بر می گشت؛ یک فاجعهء جبران ناپذیردرونی بود؟

او سرانجام به طور یکجانبه به نکوهش خود پرداخت که ترس و واهمۀ مبالغه آمیز، عقل او را به سوی کوچه مصیبت رهنمایی کرده است. به حالت اسفباری فکر کرد که این مطلب مهم وقتی به سراغش آمده است که دیگر پایش از قلۀ اختیار کنده شده و از عوالم امکان، فقط ثبات و نفوذ نا پذیری ذاتی برایش باقی مانده است.

صدای بازشدن در فلزی و گام های سنگین آدم ها نشانۀ آن بود که تلاشی خانه پایان یافته است. اقبال همچنان دستگاه بی سیم را بلند نگهداشته و روی صفۀ حویلی ایستاده بود. درحالی که روی صحبتش با دو تن از همکارانش بود ؛ صدای بی سیم را بلندتر کرد و با چهرهء آکنده  از هیجان و بی صبری با شبکه خاص گفت و گو کرد.  سپس باشور و التهابی غیر عادی به همکارانش گفت که وظیفه آن ها فعلاً خاتمه یافته است.

یکی از افراد گروه اوپراتیفی که عینک دودی به چشم داشت؛ بانگاه رمز آمیزی او را می نگریست و پرسید:

-  محل تلاشی بعدی کجاست ؟

فقط پاسخ شنید :

-  موضوع حل شده است !

انتظار تلخ تر از هول مرگ ، پایان ناپذیر می نمود. هنوز گروه اوپراتیفی از صحن حویلی خارج نشده بودند که واقعه یی عجیبی پیش آمد. نادر شاید تحت تاثیر انگیزه ناگهانی، با خشم و قدرتی که برای مغلوب کردن مرگ و جود انسان را فرا می گیرد ؛ در یک تلاش ناکام تصمیم گرفته بود خودش را از موتر جیپ به کوچه پرتاب کند. با آن که دست هایش در قید حلقه های آهنین بودند؛ شاید گمان می کرد یک قوۀ موهوم و فوق العاده انسانی وضع را تغییر خواهد داد. در اولین لحظه های طغیان عمل، فشار مأموران را از خود دفع کرد و باسرعت از روی سیت به زمین معلق زد. هنوز فرصت ایستادن و دویدن را نیافته بود که از دو طرف ضربه های بی دریغ قنداق های کلاشینکوف در ناحیه پشت و گردنش او را مغلوب کرد. گروه اوپراتیفی که از درون حویلی به کوچه ریخته بودند؛ تن کوفتۀ او را همچون لاشۀ بی جان به درون موتر فشردند. اقبال بر خلاف دیگران حتا بعد از تماشای این این صحنه ، چهره خونسردی به خود گرفته و آرام سخن می گفت. وقتی درباره اصل ماجرا سوال کرد. در لحظات اولیۀ شور و هیجان کسی برایش پاسخی نداد، همین که دو جیپ یکی پی دیگر راه افتادند؛ وی به عقب نگریست و نیم تنه اش را به سوی بچه مدیر و خادیستی که دست های نادر را به عقب تاب داده بود؛ دور داد :

-  دست هایش را ولچک نکرده بودید ؟

بچه مدیر جواب داد :

-  رفیق ، دست هایش در حلقه دستبند است ، مگر زنجیر آن را کنده است !

-  زنجیرش را کنده است ؟

بچه مدیر یک گوشه رها شده زنجیر را میان دستش گرفت و نشان داد:

-  شاید زنجیر از اول خراب بوده !

-  نی ولچک کاملاً نو است !

 

 

 

 

 

 

 

اقبال نگاه سوال انگیزی سوی نادر انداخت و ظاهراً خطاب به همراهانش گفت:

-  دلیل تراشی لازم نیست رفقا ! دو سه نفر زنجیردست بند را کنده نمی توانند ... چرا نمی گویی که علت آن بی مسؤولیتی رفقاست !

و بار دیگر با قیافه متفکر به نادر نگاه کرد و همانند هوشمند فرزانه یی که قضایا را قبل از وقوع آن پیش بینی می تواند؛ گفت:

-  طبیعت مجرم همیشه از چنگ قانون می گریزد. برای او جز گریز، راه دیگری نیست، شما باید مواظب باشید !

و رو به نادر پرسید :

-  هی ... مثلی که دعوای پهلوانی هم داری ؟

پاسخی شنیده نشد . در حالی که خمیازه خشم آوری شانه های اقبال رابه بالا می کشید ؛ با لحن یک حریف زور مند گفت:

-  معلوم خواهد شد که زور پهلوانی چقدر به کارت می آید ! ... رویش را لچ کن که پوز و چانه اش را صحیح ببینم !

خریطه را  از صورتش برداشتند. اقبال پرسید:

-  فرار می کردی ؟

نگاه های لخت و خصمانۀ نادر بروی تابیدند. فکر کرد نگاه های ثابت اقبال از وی می پرسیدند:

-  پهلوان گپ بزن !

نادر با لحن غلیظی پرسید :

-  چرا در خانه ام اینطور داخل شدید؟

عقل و مصلحت به طور کامل در گرو خشمش رفته بود. طرف مقابل خنده خشکی سر داد:

-  سوغاتی ات را پیدا کردیم ! مگر تو بگو که در روی کوچه چرا مسابقه دادی ؟

خشم با قدرت فرا گیر خود ، ضعف و ناتوانی را به دنباله می کشد. شاید

به همین علت حواس نادر یک چند به سستی گرایید. معنی این وضع ناپایدار جز این نبود که او به دنبال آوایی که از اعماق درۀ ناامیدی در پیچاپیچ کوه های محکومیت او جاری گشته بود؛ ردپای خودش را تعقیب می کرد و با کلماتی که در آن لحظه درد ضربه های شلاق خشکی را در وجود زنده می کرد؛ گفت:

-  هر چه از دستت می آید ، من در اختیارت هستم ، مگر یک مردی کن و برایم بگو که صدای چیغس سیاه سر از خانه من بود ؟

اقبال به جای پاسخ ، به شیوۀ خودش اظهار داشت:

-  زیاد بیتابی نکن ... آدم هایی که مثل توبه هر کس شاخ می زنند ، از زیر دست ما گذشته و مثل زن شده اند !

نادر بار دیگر با نهایت تلخی پرسید :

-  به گپ مثلی که نرسیدی !

گفتم صدای چیغس سیاه سر از کجابود ؟

لب هایش می لرزیدند و آسیاب آن لحظه های کوتاه ، اعصابش را می سایید.

اقبال روی گشتاند و جواب داد :

-  بی ناموسی در ضمیر شماست، فهمیدی ، فقط انتظار باش که کونت را با اندازه دهانت چاک کنم !

چند قطره اشک به طور اسفباری از چشمان نادر جاری شده و به سرعت از گونه هایش به پایین فرو چکیدند. هیچ کاری از دستش ساخته نبود و اینک در وضعیتی افتاده بود که نا گزیر عقب تابوت خواهش های خویش قدم برمی داشت و « اندوه خود نهفتن » را به جان می پذیرفت اما او طبیعتاً با روز های حرام فصل دلشکسته گی و مرگ یکجا نفس نکشیده بود و در حالی که خون تمام بدن به صورتش هجوم آورده بود، با نا امیدی و کینه یی نافرجام به روی مخاطبش تف انداخت ...

حال مستحق هر گونه نفرین و سرزنش بود وبا آن که موتر با سرعتی غیر عادی راه می پیمود؛ از سوی راست دنده برقی برپشت گردنش فرود آمد و بار دیگر تکرار گردید ... درین اثنا که اقبال به عقب برگشته بود؛ مشت خود را درست به سوی دهان و بینی نادر نشانه رفت و

آن را به هدف فرو کوبید ... موج خون از عقب پارچه سیاه چنان فواره کرد که گویی خریطه پلاستیکی پراز خون کفیده است.

تا آن لحظه چشم های نادر تاریک شده و مقاومتش در حال ته کشیدن بود و از دماغش خون و کثافت می تراوید. هرگز خودش را ازدست نداده بود. این گونه در آمیخته گی شکنجه و اهانت را چی گونه می توان بیان کرد؟

زبانش از کار افتاده بود و فقط نفس های تندی از سینه بر می کشید. در آن حال ، بچه مدیر و نفرپهلویی ، دست های ولچک شدۀ او را در عقب محکم نگهداشته بودند. اگرچه ظاهراً آرامش و سکوت برقرار شد؛ ماجرا در داخل کابین موتر هنوزپایان نیافته بود واقبال ناگهان بار دیگر به سوی متهم دور خورد و ضربتی را به نقطه پایین بدنش حواله کرد. اول معلوم نبود که با چه وسیله یی به طرف متهم حمله کرده است؛ اما نادر سوزش یک زخم ناگهانی را که از ناحیه ران چپ به سوی مغزش تیر می کشید ؛ احساس کرد. مثلی که نوک برچه قسمتی از گوشت رانش را دریده بود. چون دست هایش را در عقب تاب داده بودند؛ از شدت درد بدنش رابه سختی تکان داد. به طوری که سینه اش به سوی بالا پیش بر آمد. این باربچه مدیر دستۀ برچه را با تمام قدرت بالا برد و بر صندوق سینه اش کوفت و اندام پیش بر آمدۀ نادر بر روی سیت، همچون سقف خانه کوچکی ته نشست !  

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٤       سال        هفتم              میزان     ۱۳٩٠     خورشیدی             ۱۶ اکتوبر ٢٠۱۱