نیمی از روز گذشته بود. آفتاب در وسط آسمان ایستاده بود و درست بر فرق کریم می تابید. زیر کلاه کریم داغ داغ گردیده بود.
کریم فکر می کرد ، در زیر کلاه اش اجاق و یا تنوری روشن است. دانه های عرق که در فرق سرش دانه دانه نطفه می بستند، آرام ِ آرام از فرق سرش می لولیدند پایین. نیمی از آن، به لب کلاه اش جذب می شدند و نیم دیگر آن زا می زدند به صورت و گردنش .
کریم چندبارکلاه اش را پس نمود و باانگشت شهادتش، درست مثل برفپاک ِ شیشه ی موتر، دانه های عرق را از پیشانی آفتابزده و پرچینش روفت. قسمت های آفتاب نخورده سرش مثل سینه ی شیر ماهی سپید می زد و دانه های ریزه ریزه عرق، مثل دانه های مروارید در آنجا می درخشیدند.
لب های کریم خشک شده بودند و مثل کری های پا هایش از چند جای دهان باز کرده و خون از آن ها سر زده و همانجا خشکیده بود.
کریم از سر صبح راه افتاده بود. با تن بی شیمه راه افتاده بود. هنگام راه رفتن، عینک های زانو هایش به جلو خم می شدند و به دشواری تن اسکلیتی و پشت کمانگونه او را به پیش می بردند.
کریم به جستجوی اب و کدام خوردنی به گفته ای خودش « کدام گیاه میاه » راه افتاده بود. پریروز، به آن سمت دیگر رفته بود. تا شام ،تا آنگاهی که دشت، داشت در غرب غروب گم می شد، اما چیزی دستگیرش نشده بود. نه آب و نه دانه. نه گیاهی و نه میاهی !
هنگام برگشت، راه گم شده و به مشکل راه اش را پیدا نموده بود.
کریم، اصلاً مدت هاست فکر می کند راه گم شده است و نمی داند به کجا برود. به چپ برود ویا به راست. به پیش یا به پس. به نظرش می رسد که به هرطرف گودال است. گودالی پر از خون. یکبار خواب دیده بود که به چپ می رود. هنوز چند قدمی نگذاشته بود، که گودال ها را دیده بود. گودال های مرگ را. از چپ رو گرفته بود به سوی راست. همین که به راست یکی دو قدم پیش رفته بود، بوی خون و تعفن و بوی مرگ دماغش را آزرده بود. آن شب تا صبح مثل کابوس شده بود. مثل کابوس ِ وحشتناک.
کریم مدتهاست که خود را مثل کابوس فکر می کند، نمی کند اما راه گم شده است و حتا از وجودش شک پیدا کرده است. او مدت هاست خود را مرده متحرک می داند.
پریروز، وقتی شام نا امید از یافتن آب و خوردنی به سوی خیمه شان که خودش از پتویش و چند شاخه ای چوب ساخته بود، برگشته بود، زنش را دیده بود، که در زیر خیمه گک، پهلوی بچه اش زانو زده و زار زار می گرید. زنش را دیده بود که مویه می کند و به سر و رویش می کوبد و موهای سرش را قوده قوده از فرق سرش جدا می کند.
کریم با همه مقاوم بودنش در مقابل کوه درد و غم، در آن لحظه اشک از دوگوشه ای چشمهایش شر زده بود به دو گوشه ای لبهایش. او با همان چشمهای پر از اشکش دیده بود که کودکش مرده بود . به یاد داشت که در آن لحظه برای زنش گفته بود:
ــ بلند شو ! زیادگریه نکو . رضای خدا بود!
و خود بی باور به گفته اش، به دل خون گریسته بود و خاک برسرش شده بود. در آن لحظه با خود گفته بود:
ــ ای مرگ نامرد! آخر گرفتی اش از من ؟!
او این را گفته بود و خودش سرد و خاموش ، مثل شاخچه ای جداشده از درخت ، با درون لبریز از غصه و غم در گوشه ای، برخاک نشسته بود و تا دل شب غمش را با زبان خشکش لیسیده بود.
* * *
آفتاب هنوز به وسط آسمان ایستاده بود و چنان می نمود، که گویی بر فرق آسمان میخ شده است. کریم هنوز هم به پیش می رفت. در آن دشت بی سروپا، در زیر آفتاب سوزان. کریم تشنه اش بود. با تمام وجودش احساس تشنه گی می کرد و تار تار و پودش آب می خواست. دهانش از تشنه گی باز مانده بود. دهانش از تشنه گی مانند آن دشت شده بود.
کریم یکی از ملخ هایی را که پیشتر پیدا کرده بود هنوز با خود داشت. آن را برای زنش نگهداشته بود. یکی را خودش خورده بود. آن را که خورده بود، هنوز در حلقش گیر مانده بود.
کریم برای لحظه ای گذرا، باز هم به گذشته رفت. حویلی کوچک شان به یادش آمد. در وسط حویلی شان یک چاه بود. کنار چاه ، پهلوی سنگفرش کوچک، درخت کهن سال ناک، قامت افراشته بود. ناک آن درخت در تیرماه، باب دندان می شد و به گفته ای پدرکریم : قیامت برپا می کرد.
عمر آن درخت و عمر آن حویلی و خانه یکی بود. به یادش آمد که عصر های تابستان، هنگامی که از کار، خانه می آمد، یکی دو دولچه از چاه می کشید و دست و رویش را تازه می کرد. برای لحظه یی دلش برای آن خانه و حویلی و آن درخت، که دیگر از دستش رفته بود تند تپید. جت ها و بمباردمان شان آن همه را ازش گرفته بودند.
به زودی یاد خانه و حویلی شان و یاد آن درخت از خاطرش کوچید و دوباره به فکر آب افتاد، نه افتاد، اما یاد آب چاه حویلی شان دلش را سایید و درونش را به درد آورد.
* * *
کریم همچنان به پیش می رفت که از دور نقطه سیاهی برایش نمودارشد. از شدت تابش آفتاب ، چشمهایش درست فاصله ی دور را نمی دیدند . دستش را سایه بان چشمهایش ساخته و چشمهایش را باز بازکرد، اما ندانست که آن نقطه ی سیاه چیست. دلش بی حال می گردید و توان راه رفتن از ش گرفته می شد. سرش شروع کرده بود به دور زدن و چرخیدن. یکبار به نظرش رسید که آن نطقه ی سیاه که نزدیک و نزدیکتر می گردید، به مثل خط پَرکار، به دور سرش دور می زند و می چرخد. آن نقطه ی سیاه که دیگر از دنبالش گَرد و خاک بلند بود، هر قدر به کریم نزدیکتر می گردید، کریم از هوش و حال بیشتر می رفت. پاهای کریم از زانو کاملاً خم شده بودند و دیگر توان تن استخوانی و لاغر ومعده خالی کریم را نداشتند. سرانجام کریم مثل رکوع به جلو خم شد و خورد به زمین.
آن نقطه ی سیاه گرد و خاک کنان، نزدیک و نزدیکتر شده و با نزدیک شدنش، بزرگ و بزرگتر گردیده و درست در چند قدمی کریم گَرد و خاک کنان ایستاد.
آن نقطه ی سیاه موتر جیپی بود که پس از ایستاد شدنش، بدون درنگ، دو مرد با شتاب از آن پایین پَریدند. آنی که چشمهایی به رنگ آسمان داشت و موهایی به رنگ کریم کهربایی، کمره بزرگ فلمبرداری در دستش بود. او خطاب به همراه اش که می خواست کریم را شور بدهد با زبان خودش صدا زد:
ــ غرض نگیر! بگذار که عجب صحنه عالی و جانانه است. میدانی تمام ثبت های ما در این روز ها یک طرف و این ثبت یک طرف. ارزشش هزار ها دالر است، این را من می فهمم .
کریم دراز افتاده بود و دهانش مثل ماهی باز مانده بود. آن مرد کمره به دست که با اشتیاق تمام صحنه را را فلمبرداری نمود؛ ادامه داد:
ــ تلویزیون های معتبر و مشهور بسیار خریدار این صحنه ها هستند، اگر می گویی نه، برایت ثابت خواهم کرد!
همراه اش که با شتاب از پهلوی کریم دور شده بود، با صدای آمیخته با معذرت گفت:
ــ فقد می خواستم بدانم از کجاست. پشتون است یا تاجیک. گفتم طالب نباشد!
مردی با چشمهای به رنگ آسمان، چند لحظه ساکت و بی صدا فلمبرداری نمود و بعد با صدای آمرانه به او گفت:
ــ فکر نمی کنم که طالب باشد. ندیدی که طالب ها ریش دراز دارند. ریش این خو زیاد دراز نیست.
ــ یگان بی ریش ها هم طالب می باشند.
ــ شورش بده و ازش بپرس.
او بار دیگر نزدیک کریم شده به پهلویش بالای دوپانشست. با پشت دستش چند بار به روی کریم زده و پرسید:
ــ هی! هی! از کجا آمدی؟ از کدام ولایت هستی؟ فارسی می فهمی؟
مرد با چشمهای به رنگ آسمان ، در حالی که می خواست کمره اش را در داخل موتر بگذارد، بازهم با همان زبان خودش گفت:
ــ جیب هایش را ببین ! شاید تذکره اش باشد.
آن مرد که معلوم شد ترجمان است، با کراهت دستش را به جیب پیراهن کریم برد و به پالیدن شروع کرد. بعد از لحظه یی ،ملخ مرده را از جیب کریم کشیده با تعجب، در حالی که نیشخندی روی لبهای گوشتی اش نشسته بود، دستش را سوی مردی باچمهای آبی به رنگ آسمان دراز نموده گفت :
ــ این را ببینید! این است تذکره اش!
و در حالی که از پهلوی کریم بلند می شد، آهسته صدا زد:
ــ بدبختِ دمدار !