چار فصل شهر ما
پاییز و دلتنگ است
مردمان، دل خسته از بودن
آسمان ابری
سفره ها خالی و بی رنگ است.
جغد ها روی درختان بزرگ شهر ما
مرثیه میخوانند
سینه ها، هرلحظه ازبیمِ صدا ودود در بند است.
صبر شان چون آهن وسنگ است .
شهرما آیینه شفاف دنیا بود
شهرما،
شهر محبت بود و شهر آرزو ها بود.
عاشقانِ بیشماری داشت
چارفصل ما بهاری داشت
آسمانش صاف بود و مردمانش ماه
شهرما مانند جنت بود.
آمدند و شهر ما را در گرو دادند
هست ما را،
بود ما را در گرو دادند
شاخه ها از نغمه شاد قناریها تهی گردید
باغ ها آتش گرفتند و
عاشقان از خانه ها رخت سفر بستند
شهرما شهر سیاهی شد
شهرما خالی ز هستی شد.
شهرما آیینه شفاف دنیا بود
عاشقان بیشماری داشت
چار فصل ما بهاری داشت
هارون یوسفی
لندن11ـ10ـ9
|