من در راستای ترجمه های که تا به حال برای ویبسایت کابل ناتهـ انجام داده ام، می خواهم یک کمی تغیر روش بدهم و به "اصل خویش" به قول مولانا، و به "اعتیاد همه شبهایم" به قول لطیف ناظمی، که همان ادبیات باشد برگردم. پروژهء که در نظر گرفته ام عبارت از معرفی بعضی از برنده های جایزهء نوبل در ادبیات است. برای اولین ترجمه، متن سخنرانی برندهء جایزه ادبیات را در سال 2010 انتخاب کرده ام. در شماره های بعدی از مقدمهء طولانی صرف نظر خواهد شد و فقط به معرفی مختصر نویسنده خواهم پرداخت. درین شماره، خالی از دلچسپی نخواهد بود اگر خوانندگان در مورد بنگاه نوبل و مراسم شب جایزه دهی کمی معلومات پیدا کنند.
بنگاه نوبل در ستاکلهم سویدن قرار دارد و از سال 1901 تا به حال هر ساله به نخبگان رشته های فزیک، کیمیا، فیزولوژی، ادبیات، و صلح جایزه می دهد. زمان این جایزه همیشه ماه دسامبر می باشد. یک جایزه می تواند برای یک نفر، دو نفر، یا سه نفر داده شود. هیچگاه برندگان یک رشته از سه نفر بیشتر نمی شود. در صورتی که دو یا سه نفر برنده در یک ساحه شناخته شوند، جایزه معمولاً مساویانه تقسیم می شود. مقدار پولی این جایزه در طول سالها تغیر کرده است. در دههء هشتاد میلادی این جایزه حدود سه صد و پنجاه هزار دالر بود و حالا حدود یکنیم میلیون دالر است. بیشتر اوقات برندگان این جایزه را به یکی از مراکز خیریه یا یکی از موسسات فرهنگی و پژوهشی هدیه می کنند.
درین مراسم برنده جایزه یکبار "سخنرانی قبولی" خود را در حضور تمام حاضرین محفل انجام می دهد. این سخنرانی غالباً طولانی می باشد و روی کارهای نویسنده، جهان بینی او و برداشت او از دنیا و تاثیر مسایل روی آثار او و برعکس، می باشد. بعد در وقت غذای شب یک سخنرانی دیگر انجام می گیرد که به آن در انگلیسی Banquet Speech می گویند. این سخنرانی معمولاً کوتاه تر و خودمانی تر از سخنرانی قبولی است. هدف بنده هم ترجمهء این سخنرانی ها است.
آنچه در پی می آید ترجمهء سخنرانی ماریو وارگاس یوسا، برندهء جایزه ادبیات در سال 2010، می باشد. این سخنرانی به تاریخ دهم دسامبر سال 2010 انجام شده است.
ماریو وارگاس یوسا متولد سال 1936 در شهر اریکویپه، پیرو می باشد. او در اوایل به خوانش آثار دوما و ویکتور هوگو پرداخت. تحصیلاتش در رشته حقوق و ادبیات در دانشگاه سان مارکوس صورت گرفته است. کتاب گفتگوها در کلیسا را در سال 1969 نوشت. وارگاس یوسا در کشوری بزرگ شد که نظام آن دیکتاتوری محض بود و در زندگی شخصیاش پدری داشت که مردی زورگوی بود و از ماریو اطاعت محض توقع داشت. پدرش موافق نبود که ماریو به ادبیات روی بیارد و او را مجبور ساخت که به اکادیمی نظامی برود. طبع وارگاس یوسا، اما، با اطاعت از دستورهای نظامیان جور نمی آمد. او از امر پدر سر پیچید و از رفتن به اکادیمی خودداری کرد و در عوض به نوشتن پرداخت. وارگاس یوسا بدین ترتیب سخت مخالف نظام و تفکراتی بود که آزادی های فردی را سلب می کند.
وارگاس یوسا تا اوایل سالهای هفتاد میلادی گرویدهء سوسیالیزم و انقلاب کیوبا بود و می اندیشید که امریکای لاتین به مدرنیته و بهبود اقتصادی از راه سوسیالیزم خواهد رسید. اما وقتی رژیم فیدل کاسترو به تدریج چهره واقعی خود را نشان داد و به یک نظام ستمگر و دیکتاتوری مبدل گشت، وارگاس یوسا از سوسیالیزم کناره گرفت و به اصلاح طلبی، لیبرالیسم، دیموکراسی و بازار آزاد معتقد شد.
حالا او برای یکی از روزنامه های هسپانوی در مورد مسایل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی مقاله می نویسد و در دانشگاه های امریکایی جهان درس ادبیات نیز می دهد. این سخنرانی به زبان انگلیسی ارائه شده است. جریان محفل و متن سخنرانی را به زبانهای مختلف می توان درینجا پیدا کرد. شرط امانت را هم ادا کنم و بگویم که سخنرانی عنوان نداشت و به خودم این "اجازهء هنری"را دادم که این عنوان را انتخاب کنم که شروع آهنگی از گوگوش است و شاعر آن به گمانم ایرج جنتی عطائی می باشد.
حامد علی پور
قصه گوی پیر شهرم، بگذر آرام از کنارم
قبل ازینکه گیلاس های مانرا به سرسلامتی همدیگر بلند کنیم، بگذارید برایتان یک قصه بگویم زیرا من یک قصه گوی استم.
یکی بود، یکی نبود. پسر کوچکی بود که در سن پنج سالگی خواندن را یاد گرفت و بدین گونه زندگی اش تغیر کرد. با خوانش قصه ها، او مجال یافت از خانهء فقیر، کشور فقیر، و حقایق فقیرانهء زندگی اش گریز خیالیای به سرزمینهای جادویی و زیبا بزند. در آن سرزمینها مردمان و وقایع خارق العاده وجود داشتند و روزها و شب ها پُر از حادثه های هیجانی و سعادت و خوشی بود.
این پسر آنقدر از خواندن قصه ها لذت می برد که در نوجوانی تصمیم گرفت تا خودش هم یک قصه بنویسد. قصه نویسی برایش آسان نبود ولی او از نوشتن قصه همانقدر لذت می برد که از خواندن آن.
او می دانست که دنیای حقیقی با دنیای افسانوی و رویایی ادبیات تفاوت های فراوان دارد. دنیای ادبیات برای او فقط در مواقعی قابل احساس بود که او می خواند و می نوشت. در مواقع دیگر این دنیا از بین می رفت.
تا اینکه سحرگاهی، مردی که تلفظ نامش بسیار مشکل بود، به او تیلفون کرد و خبر داد که او برندهء یک جایزه شده است و باید برای گرفتن این جایزه به شهری به نام ستاکولهم که پایتخت کشوری به نام سویدن است برود.
او سردرگم شده بود. مثل گذشته ها، احساس کرد که یک حادثهء را تجربه می کند که فقط در داستانها می تواند اتفاق بیافتد. دفعتاً احساس کرد که او مانند شخصیت "گدا" در داستان معروف "شاهزاده و گدا" اثر مارک تواین است که با شاهزاده عوضی گرفته شده است. او نمی دانست که آیا خواب می بیند یا واقعاً بیدار است، آیا این حقیقت است یا دروغ، آیا آنچه اتفاق افتاده است زندگی واقعی است یا ادبیات افسانوی، زیرا مرز بین این هردو دیگر به کلی از بین رفته است.
دوستان عزیز، حالا می شود گیلاس های خود را به سرسلامتی همدیگر بلند کنیم. به سرسلامتی سویدن، این امپراطوری عجیب که این معجزهء تغیر ادبیات به زندگی و زندگی به ادبیات را برای ما به ارمغان آورده است، ارمغانی که تا به حال فقط برای یک عدهء محدود میسر بود.