کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
رمان عصر خود کشی
بخش اول


رزاق مأمون
 

مقدمه برای انتشار الکترونیکی رمان «عصرخودکشی»

 

یک عصردرروح من درتلاطم است مگر روزگار دست ازسرم برنمی دارد. جلدنخست عصرخودکشی حدود سیزده سال قبل به تعداد 470 نسخه درپشاور چاپ شد. کار نوشتن این رمان درپاکستان به اتمام رسید.  متوجه شدم که  بار نوشتن هرگز سبک شدنی نیست. ازآن پس سلسلۀ طبیعی نگارش مجلدات بعدی به دلیل نوسان زندگی با انقطاع اجباری که بالطبع جاذبۀ اولیه را ازجوشش می اندازد، تا مدتی در روحم ازرمق افتاد. ازسال 2001 به بعد به نگارش نمایشنامه ها ویک رشته کارهای پژوهشی درعرصۀ تاریخ وسیاست روی آوردم که البته رؤیای داشتم ودارم برای درآمیزی وآشتی ادبیات با تاریخ. این چنین تلاش ها درآثار«عبدالخالق» و«حق پادشاهی» و«دارالخلافه- افشین» متبلور شده است. حالا هم احساس می کنم که عنصرگفت وگو درهنرروایتی درافغانستان کاربیشتری از نویسندگان می خواهد. احساس می کنم به سوی ادبیات نمایشی بیشتر گرایش دارم.

درسال ( فکرمی کنم) 2003 بود که حتی یک نسخه ازکتاب عصر خودکشی دراختیارمن نبود. متن دست نویس ازبرکت تقدیر بی مبالات درجریان کوچ کشی ها از پاکستان به افغانستان ناپدید وپراکنده شده بود. درهمین سال دوست گرامی جناب هژبرشینواری که درکابل حضور داشت با خرج شخصی خود، از روی تنها نسخۀ تایپی کتاب متن حروفچینی شدۀ جدیدی را آماده کرد و باراحسان برمن گذاشت.

درین سال ها کارنگارش جلددوم عصرخودکشی هم به پله های آخررسید وهنوز نمی دانم این روایت متراکم وترسب کرده درروح  من چه زمانی پایان خواهد گرفت. پس ازیک دهه حالا فرصت یافته ام که جلد نخست را باردیگرمرورکنم وبرای نخستین بار، ازطریق تارنمای کابل ناتهـ، انتشار دهم.

رزاق مأمون- دهلی- 1390

 

  

 - بخش اول

- یکم-


نادر زیر لب گفت :

-   در چه مصیبتی گرفتار شدم!

عقب در، صدای درهم گام های سربازان و کارمندان "خاد" را می شنید.

-  از چه فهمیده اند که من ...

نخستین نتیجه گیری این بود که او گول آرامش های کوتا ه مدت را خورده بود واگرچه می توانست به چهرۀ دوزخی خطر نگاه بیندازد، همچون بسیاری از آدم های آسانگیر، از واقعیت دورافتاده بود. حالا سودی نداشت تا به این حقیقت بیاندیشد که گرفتار آمدن دردام « خاد » کمترین شباهتی به حواث گذشتۀ زنده گی اش نداشت. شایسته هم نبود که بازداشت خود را نا به هنگام پندارد. حتا ساده ترین آدم، بهتراز دیگران درک می کند که چه ناتوانی هایی در خود دارد. در سلول نیمه تاریک احساس می کرد که لحظات بی قیدی زنده گی اش پایان یافته است وبه جای آن که علیه اشتباهات خود اقامۀ دعوا کند، اندک اندک حاضر می شد با وضع پیش آمده، متارکۀ حقارت آمیزی را بپذیرد. فکر کرد:

-   تمام اسناد وموادی که در موتر بود، همراه خود موتر، یا سوخت یا به دست مجاهدین افتاد ... مرا چه گفته گرفتار کرده اند؟

پرسش ها یکی دوتا نبودند که پاسخ های خیالی وخود ساخته برای آن ها کفایت کند:

-  جواد منشی راپور مرا نداده باشد!

-  نی ... اگرمنشی دربارۀ من چیزی می فهمید، همان روز به حسابم می رسید!

- من که علم غیب ندارم... شاید از خاطر کدام قضیۀ دیگرمراگرفته اند!

- حتماً دولت سوال وجواب می کند که موتر، زنده همراه بارش چی شد؟ دفعۀ اول به یک رقم، مسؤولیت به گردن ما نیافتاد...حالا ... دولت است، معلومات می کند که چهل پنجاه کاماز یک دم چطور به چنگ مجاهدین افتاد؟!

- اگر گپ دراین باشد که دربارۀ موترها از دریور ها پرسان شود، باید کُل دریورها را این جا می آوردند؛ مرا چرا تک وتنها آوردند؟ به تلاشی خانه وبسته کردن چشم هایم چه حاجت بود؟ اینقد زدن وکندن در موتر جیب برای چی؟

اعتراف می کرد که هیچ کسی جز خودش ملامت نبود. پیش ازمصیبت دست کم می توانست درین باره باکسی گفتگو کند. لیکن عقل وارادۀ شخصی مثل او باحریف زورمندی مانند تقدیرکه قربانیش را درتنگنا های تردید به چنگ می آورد؛ چطور می توانست پنجه در پنجه بیاندازد؟ نکتۀ دیگر این که خیلی دشوار است درین گونه موارد با کسی حرف زد واز صدمات بعدی آن برکنار ماند. برای او، مشوره با دیگران به اندازۀ باد گذرنده ای بود که عبث می آید وبیهوده می رود.  

وقتی تاریکی درسلول جاری شد، احساس پشیمانی وشکست اورا به ستوه آورد. درمدت شش ساعت که درسلول انفرادی به سر می برد؛ هیچ کسی خودرا به وی نزدیک نکرده بود وحد اعلای کاری که از دستش برمی آمد، فقط این بود که مثل درخت پیری، دراولین لحظه های هجوم توفان به زمین نخوابد، چون نوعی دل تنگی دست اندر کار اغوای اوبود ؛ قصداً یا سهواً فراموش می کرد که چیز مهمی پیش آمده است. به خود گفت:  

-  با آدمی مثل من چی کار دارند!                                                  

از دیوارهای زیر زمینی، بوی سمنت تازه به مشام می خورد. از داخل، فقط پنجرۀ کوچکی به سوی دنیای آزاد بازمی شد که پنج میلۀ آهنی داشت. آفتاب گرم بعد ازظهر، آرام آرام به خوابگاه غروب فرورفته بود. شب که پخته شد، مثل دیگ آش از درون می جوشید. چند نوبت دست ها را به میله های آهنی سلول قلاب کرد وبه سوی بیرون گردن کشید تا آرامش از دست رفته اش دوباره بر گردد. چون به خاطر رها شدن از شرافکار نا خوش آیند، قصداً به سوی تمایلات دیگری گریز می زد؛ پای افکارش به سیم خاردار خواهش سوزانی گیر کرد که ظاهراً مثل مورچۀ بی آزاری در گوشۀ روحش مکان گرفته بود:   

- در کجا هستم؟

ابتداء خیال کرد در ریاست « خاد » زندانیش کرده اند، مگر بلا فاصله از خودش پرسید:                                                            

-  کدام ریاست « خاد »؟                                                

غریزه اش پاسخ می داد:                                                                 

- چه اهمیت دارد که در کدام ریاست بندی هستی ؟ 

عقلش اگرچه درین باره معلومات روشنی دراختیار نداشت؛ حکم می داد که دانستن این مطلب درآن لحظه واجب است. نگاهش بار دیگر از لای پنجره به بیرون راه کشید:

 بالا، پهنای آبی آسمان وپائین صحن سبزه پوش ساختمان با حاشیۀ گل کاری شده ودیوار های بلند ودو ردیف پیاده رو های سمنتی کم عرض. با کنجکاوی بیشتر تنه را بالاتر کشید وصورتش را به میلۀ آهنی چسپانید. آخرین گوشۀ دیوار که در دید رس وی قرار گرفت، در واقع ضلع شرقی ساختمان بود که سایبان فلزی به طول پانزده متر درآن جا بنا کرده بودند ویک ردیف از موتر های تیز رفتار والگا ونیوای روسی زیر سایبان جاخوش کرده بودند.

وقتی هوا روشن شد، کارمندان مرد وزن به صورت دسته های سه نفرو دونفربا صدای بلندی گفت وگو می کردند وصدای خنده های شان به گوش می رسید. بعضی کارمندان با بی خیالی به حاشیۀ گل ها چشم دوخته وسگرت دود می کردند وبه وراجی زن هایی که با تکان دادن دست های شان در بارۀ مخاطب نامعلومی سخن می گفتند، با بی میلی گوش می دادند.

نادر با خودش گفت :

-  چه زن هایی ... مثل مرد ها هستند!                                               

به فکراو چنین زن هایی نه تنها به زنان شهری شبیه نبودند؛ حتا به آنانی که درریاست کاماز در دفاتر کار می کردند، کمتر شباهت داشتند. وقتی زن خودش « گوهر نسا ء» را در کنار آن ها فرض کرد؛ از تعجب وحیرت سر تکان داد وزیر لب گفت :                                                                                  

-  توبه خدایا ! چه دنیا یی!                                                           


 

 

- دوم-


 

برای نادر از پدرش – حبیب الله - زیاد ترخشم و کله شخی باقی مانده بود. تفاوت هایی که او را از پدر جدامی کرد، این ها بودند:

اولی تادم مرگ در روستا زنده گی کرد؛ اما پسرش پس از سال ها ی کودکی، در شهرکابل به جوانی وکارو کسب رسید. تند خویی وبی باکی، پدر را به دم ساطور مرگ قرار داد، مگر نادر از کودکی درخود فرورفت. ازهمان دوران یک نوع میل به غلبه وفرصت طلبی در روح وی رسوب کرده بود. فلسفۀ زندگی او چنین خلاصه می شد:

- دو دست یک مرد که نان دونفر راپیدانکرد، از قطع کردن است!

تاجایی که خودش رابررسی می کرد، نتیجه می گرفت که خشم وکله شخی چه بسا فرصت های خوبی را در زندگی وی نابودکرده بود.  رانندۀ کاماز درحالات عادی باآن که خاطر خواه دوستان شایعه ساز ولافزن نبود، استعداد درخشانی درتصدیق گفته های دیگران داشت. در عوض فقط به افکار خودش احترام می گذاشت ونیروی بسیار زورمند وشگرفی بروی غلبه می کرد تا به دریافت های عقلی خودش بیشتر ازحد معمول اعتماد کند. این خاصیت، با فشار باورنکردنی در وی تحرک  ایجاد می کرد. بعضی وقت به دامان ارادۀ لجام گسیخته ای می افتاد ومانند سرباز داوطلبی که به بهای سرش به عرصۀ پیکار می شتابد، با هیجانی بدون تخفیف آماده می شد تاموانع سر را ه خود را نادیده بینگارد. کمتر اتفاق می افتاد که نمایش نهایی شخصیت اورا دیگران مشاهده کنند.

از دورۀ کودکی نسبت به لاقیدی های پدر احساس بیزاری کرده بود. حبیب الله هیچ درآمدی از خود نداشت. مال وبا غ وزمین را سال ها پیش در زنباره گی و قمار به فنا داده بود. چون درمیان دو خواهرش تنها پسر خانواده حساب می شد، کسی دربارۀ میراث پدر سر راهش قرار نگرفت وعاقبت کار، به را ه گیری روی آورد وآبرویش نزدعام وخاص برباد رفت. با این همه خود سری ها، به طرز عجیبی دست به کار ی زد که همه رادر حیرت فرو برد.

وقتی نادر به شش ساله گی رسید، اورا به مکتب فرستاد و حتی از رفت وآمد پسرش به مکتب شخصاً مراقبت می کرد. گپ به جایی کشید که آن « حبیب الله دزد » بچه های با زیگوش را با زور وتهدید از شاخۀ درختان پایین می کشید وآن هایی راکه در مکتب رفتن پاگریزی می کردند ولای گندم زار ها پنهان می شدند، با صدای خشنی به سوی خود فرامی خواند وگروه کوچک بچه هارا مثل رمه سوی مکتب می راند. گویا در عین حالی که به آشوبگری می پرداخت، ازهوش یک تبهکار عادی هم بهره مند بود.

حبیب الله کسانی را هدف قرار می داد که سایر مردم روستا کم وبیش ازدست آن ها اذیت می شدند. بدین ترتیب هرچند خیرش به مردم نمی رسید، مزاحم زنده گی مردم عوام نمی شد. حتی دربارۀ وی می گفتند که ازپول جیب مردم فقط به قدر ضرورت خود برمی داشت. تمام دارایی زنده گی اش یک تفنگ چره ای بود که خریطۀ کوچک باروت آن را داخل پارچه یی می گذاشت و دور کمرش پیچ می داد وتا روزی هم که ملک جلال اورا دم  


 

آسیاب با تفنگ پنج تیره اش هلاک ساخت، ازتفنگ چره یی وباروت آن برای کشتن کسی استفاده نکرد. بعد ها معلوم شد که حبیب الله یک وقتی در خارج قریه، به جبرو زور ازملک جلال پول گرفته بود.

نادرسال ها بعد وقتی برای خودش مرد مستقلی شد، به خاطر آورد که وقتی جنازۀ پدرش را دردهان گوری قالب زدند وته خاک پنهانش کردند؛ او بی محابا از خودش سوال کرده بود:

 -  حالا چه کنم؟

گریۀ « نور بیگم » پایان نا پذیر بود ودر ظرف یک هفته چهره اش را چنان تغییر داد که نادر نیز به گریه درآمد وچیز شوم وسهمگینی بر روحش سایه انداخت.

این حالت قبل از همه برای نور بیگم سخت ناگوار افتاد وبا آن که به مویه وناله معتاد شده بود، به صورت نادر دست کشید وبا صدا یی که از اثر گریۀ مداوم التهابی وسنگین شده بود؛ گفت:

- تو چرا گریه می کنی؟ مرد گریه می کند؟

 نیزۀ ترس وبد گمانی در درون مادر وپسر فرو رفته واقنا ع کردن آن ها واقعاً دشوار بود. به خصوص داشتن توقع آرامش از نور بیگم بی انصافی محض بود واگر او به آرامش مطابق خواستۀ دیگران تن می داد، ظاهراً کار درستی تلقی می شد؛ ولی درواقعیت، تزویر آشکار به شمار می آمد.

روزی مادرگفت:

 -  برویم خانه مامایت در کابل!

نادربدون اندیشه گفت:

- هان ...  برویم ... ازاین جا برویم!

نگاه های نوربیگم همچون مسافران راه گم کرده درجنگل های غریب  وپر اوهام، حتا به دنبال یک رشتۀ باریک روشنایی پر می کشیدند:

-         روزگار مامایت خوب است ، یک لقمه نان به ماخواهد داد! 

هنگام ادای این کلمات، نتوانست به چشم های پسر نگاه کند.

نادر پرسید:

- مامایم ما را در خانۀ خود جای می دهد؟

- چرا ندهد؟ اولاد یک پدر نیستیم؟

- من زود کلان می شوم... باز خودم کار می کنم!    

مادر غصۀ عمیقی را درسخنان پسر احساس کرد. او درمقام دفاع ازبرادر گفت:

- من خواهرش ... توخواهر زاده اش!

-  چرا درمردۀ « داده ام » نیامد؟

-  کسی خبرش نکرد، اگرنی می آمد!

-  مامایم چه کار می کند؟

-  موتروان است مال ودارایی دارد ... توهمرایش کار کن ... چند سال دیگر کلان می شوی ... بی غم می شویم! دو ساله بودی که مامایت تورا دیده است ... یادت نمانده!

برای نور بیگم این نخستین آزمایش ورود به میدان زنده گی، بدون مرد خانواده بود. عذاب مرگ مرد خانواده را چه کسی جز یک زن روستایی که تار وپود زنده گی اش به یگانه نان آور خانه وابسته است، عمیقاً درک می کند؟  شاید محکومیتی سخت تر از این برای چنین زن وجود ندارد.

کوچیدن به کابل ظاهراً اولین باد مساعدی بود  که بعد از مرگ حبیب الله به سوی مادر وپسر وزیدن گرفت؛ اما یک منبع نهانی خفته درسرشت نوربیگم، ذرات شک وتردید را در مغزش می پراکند واو را به شبهه می انداخت که آیا در خانۀ برادر، آن آرامش خیالی را به دست خواهد آورد؟  تعبیر احتیاجی یک زن روستایی را در برابرمرد به آسانی نمی توان انجام داد وشاید زنان هیچ گاه دربارۀ این گونه رازهایی که به طبیعت وغرور شان رابطه دارد؛ با فصاحت نتوانند سخن بگویند. محیط خلاصه شدۀ روستا برای زنی که از روی غرایز طبیعی خویش به دنیا می نگرد ودهکده همان لباسی است که به قامت خواسته ها وخوشبختی هایش جور می آید؛ اورا به امپراطور کوچکی مبدل می کند که می تواند همه چیز را قبل از دیدن، احساس کند وسپس برآن تسلط یابد. او هر چه سعی می کرد درپناه بردن به خانۀ برادر، به قناعت برسد؛ افزونتر از گذشته زیرتازیانۀ عسرت رنج می کشید. پس جای عجب نبود که در ظرف یک هفته پس از مرگ شوهر، چهره اش تکید وفروغ عادی چشم هایش، زایل شد . چشم هایش آن دریچه های همیشه باز، لشکر نگون بختی هایش را نظا ره می کردند. نادر در بارۀ بدبختی تازه ازمادرش سوال نمی کرد. با خودش در گوشه های ویرانۀ عقب

خانۀ شان به خلوت می نشست وساعت های متوالی، رفت وآمد بی قرار وگاه ناموزون مورچه های بیخ دیوار را نظاره می کرد.

حالا از آن روز های بی بازگشت چیزی کم سی سال سپری شده بود. چشمۀ نومیدی هماره در روحش جاری بود. شخص نا امید، از گذشته های شیرین خویش بیشتر از زشتی های آن اندوهگین می شود. نادرایام شیرین کودکی را نمی توانست درخود کشف کند. اگرگاهی برای کشف خودش تصمیم می گرفت، چیزی در درونش واژ گون می شد.

 


 

- سوم-

راهرو باریکی سلول های زیرزمینی را با هم پیوند داده بود. چراغ های کوچک وچرکینی را که در سقف راهرو، به سان چشم های خیرۀ کهنه بیماری سوسو می زدند؛ غالباً خاموش نگه می داشتند. هر تازه واردی که پایش به راهرو می رسید، ولو صورتش در نقاب پارچۀ سیاهی هم پوشیده نمی بود؛ به درستی نمی دانست سلول های انفرادی آن جا به چند تا می رسیدند. هوای دم کرده ومرطوب راهرو به حدی مختنق ونفس گیر بود که از دخمه های هولناک کاخ های پادشاهان وفراموشخانه های دورۀ ملوک الطوایفی چیزی کم نداشت. ازیک نظر میان راهرو وفضای گور، تشابه طبیعی قرار بود. نادر بعدها درین باره اززبان زندانی هایی که سال های سال درقفس های آهنی زندگی کردند، اطلاعات بیشتری کسب کرد .  سررشته دار اصلی این اطلاعات واضح نبود. شاید این حقیقت در بارۀ پیش آمد های مرموز در سلول های خاد مصداق پیدا می کرد که در روابط دوامدارانسانی، هیچ چیزی برای همیشه عقب پردۀ راز باقی نمی ماند.                         

طوری که می گفتند، یکتن از مشاوران روسی اولین کسی بوده که به دستور


 

او چراغ هارا خاموش ساخته بودند وتاریکی در شب وروز درآن راهرو حکم روا گشته بود ... مشاور درآن روز های پر هیاهو، چون غرش طولانی

سیلاب با اندیشه های رسمی وشخصی اش ظاهر شده بود. خادیست های جوان سال، همانند جماعت بیکار، دسته دسته در دهلیز ها تجمع کرده بودند تا به آن موجود خطا ناپذیر« کشور دوست» طوری نگاه کنند که گویی چند لحظه بعد، شگفتی های تازه ای را به ظهور خواهند رسانید... همچنان گفته می شد که در چنین احوالی، یک تن از بازجویان افغان نیز به نوبۀ خود ابتکارتازه یی نشان داده بود که به تناسب ریزه کاری های مشاور روسی لااقل یک قدم به جلو پنداشته می شد. پس در ظرف کمترازیک ساعت

دروازه ها را به شکل  دریچه های کوچک چهار گوش سوراخ کردند. در چند لحظۀ کوتاه کسی دربرابر این کار اعتراضی به میان نکشید؛ اما به زودی همهمه یی به پا خاست وآن روزنه های کوچک مستطیلی را خود به خود « پنجرۀ تر صد » لقب دادند . البته این نام گذاری به فشار فکری چندانی نیاز نداشت وقضیه نیز به همین جا پایان نگرفت ومشاور روسی چنان وانمود می کرد که میزان ذخیرۀ ابتکاراتش از حساب بیرون است ودرحالی که به آن جماعت حیرت زده لبخند می زد؛ پیشنهاد کرد که بر پنجره های ترصد، روپوشی از آهنپاره های متحرک بیاویزند تا در موقع لزوم، سربازان ویا مستنطقین با دو انگشت خود بتوانند یک گوشۀ آن را بالا بکشند وبعد از معاینۀ سلول وزندانی، گوشۀ آهنپاره را رها کنند وپنجرۀ ترصد دوباره بسته شود .

     سربازان حکایت کرده بودند که در آن روز ها، هر یک از مأموران نوخاستۀ خاد با نگاه های شکر گذار به این صحنه ها نگاه می کردند ودیری نگذشت که هریک از مستنطقین وسر بازان، گاه وبی گاه به سوی راهرو می خزیدند واز روی کنجکاوی، اغوای فکر واحساس وآمیزه یی از تعجب ویا ساد گی غیر قابل قیاس، روپوش فلزی پنجره های ترصد را پس می زدند ودقایق طولانی به موجودات غریبی چشم می دوختند که اسم آن ها را « زندانی »،

 « متهم » ،« دشمن » ،« اجیر » ، « ضد انقلاب » و... گذاشته بودند ؛ مگر با این همه مشاهده می کردند که آن محکومان چهار دیوار سلول به زبانی


 

حرف می زدند که ها معنی آن را می دانستند؛ مهم تر این که آنان هم دو پا، دودست، دو چشم ویک سر روی گردن داشتند! این مسأله وقتی بیشتر صورت حقیقت به خود می گرفت که « متهمان » نیز مثل آن ها گرسنه می شدند وبه خوردن غذا احتیاج داشتند ومثل همۀ آدم ها هنگام شب می خوابیدند وبامداد سرازبالین برمی داشتند!

درساعاتی که پای نادر دریکی از این سلول ها رسید، دیگر رواج گذشته چندان پایدار نمانده واخلاق مستنطقین وسربازان به نحوی عوض شده بود. اودر میان چهار دیوار زیر زمینی آزادی عمل داشت ویا این که از طرف خود، قانون نوشته نا شدۀ زندان را نادیده می گرفت وبا یک جست کوتاه، از میله های پنجرۀ سلول که به سوی صحن ساختمان باز می شدند؛ محکم می گرفت وبا تحمل فشار، بدنش را به جلو می فشرد وبه آن مظاهری که از هوای آزاد وآزادی اختیار چیزهایی درخود داشتند، چشم می دوخت .

او در دقایق اول، مثل نهر خروشانی به حرکت درآمده بود تا از هوای بیرون تنفس کند. دلش برای یک لحظه قدم زدن در روی جاده، درچهار راهی ویا درکوچه های شهر، به شدت می تپید ومثل پرندۀ نا قراری که خودش را به دیواره های قفس می کوبد؛ بیتابی می کرد . درین حال کاملاً فراموش کرده بود که گوشت رانش پاره شده وممکن است خون تازه از چاک زخمش جاری شود.

اندوه زده بود. مگر شورش سختی که دروی سر برداشته بود، نه تنها از وی اطاعت نمی کرد؛ بلکه اورا در وضعی قرار داده بود که از کنترول حرکات خود عاجز بود ودر خلسۀ غیر طبیعی اش، حالتی شبیه رها شدن از قید وبند را احساس می کرد. در حالی که نوک پاهایش را به دیوار محکم کرده بود،  همچنان با حفظ فشاربدن به وسیلۀ دست ها، به سوی صحن ساختمان گردن می کشید. کارمندان زن ومرد روی فرش سمنتی کنار پنجره قدم می زدند و ترق وتروق پاشنه های شان به گوش می آمد. یکی دو تن می خندیدند وبدن های شان خم وراست می شد. اومعنی این گونه صحنه ها را درک نمی کرد؛ معهذا هرگز حدسی به دلش راه نیافته بود که شاید دستی درعقب دروازه، دو پوش آهنی پنجرۀ ترصد


 

را کنار کشیده  واورا با نگاه های مضبوطی زیر نظر گرفته بود.

از پنجره که به زیر آمد، چیزی همانند کابوس آزار دهنده بروی

سنگینی می کرد واین قرین لحظاتی بود که دروازه با شدتی پر سر وصدا باز شد. چهرۀ منقبض و برافروخته یی را در برابرخود دید؛  با بوت های سنگین که مثل اسبی رمیده روی فرش قدم گذاشته بود. ازدماغش صدای خرخر شنیده می شد. نادر از دیدن ناگهانی سرباز، در حیرتی سو گوارانه شناور گردید. می خواست در گوشه یی بنشیند؛ مگر فریاد خروشنده، درجا خشکش ساخت:

-   تیارسی !

زندانی ازروی اطاعت در چشم های لرزان سربازنگریست. سرباز این بار با لحن کمی آهسته پرسید:

-   با کی ارتباط می گرفتی؟ این جا خانۀ پدرت است؟

زندانی فقط با نگاه گذرا، حرکت سریع دست چپ سرباز را مشاهده کرد

وسیلی سختی را که بیخ گوشش نواخته شده بود، درلحظاتی کوتاه باور نکرد ... وقتی در دوباره بسته شد، سایه های مغشوشی پیش چشمانش حرکت می کردند. غدۀ دردناک یک عقدۀ رنجبار در قلبش خوشه کرده بود.

چشمان ستایشگرش دیگر به منظرۀ سبزه های روشن راه نبرد، دیگر نمی اندیشید که درآن محیط کوچک، آزادی واختیار، به وسعت خیالات یک آدم آزاد، می تواند شگوفه بدهد .

آن لحظه هایی که از حد توقعات عادی گذشته بودند؛ اینک اندک اندک تغییر چهره می دادند. وقتی سرش سوی گریبانش خمید؛ زیر لب گفت:

-  تا چی وقت این جا می مانم ؟

به هیچ قیمتی حاضر نبود ازآرزوهایی که تاهنوز روحش را زنده نگهداشته  بودند، صرف نظر کند. واقعیت هم، لحظه به لحظه خودش را به وی می شناساند ودرآن تنگنای سلول، هر چیزی، مرطوب، غم انگیز وتا حد خارق العاده، وحشتناک می نمود. به چهارطرف که می نگریست، دیوار بود.

دیوارهای هراس آور، سرد، غمناک.  هوا هم آهسته آهسته روبه تاریکی می رفت


 

وکرانۀ غربی آسمان را سرخی عصبانی کننده یی رنگ می زد. هرچه هوا درفضای سلول به تیره گی می گرایید، احساس ناشناسی اورا درهم می فشرد. حد اکثر تلاش به خرج می داد تا هیبت اسرارآمیز نزدیک شدن دیوار های سنگی را به سوی خود نادیده بگیرد.  مشکل بود درمسیر واقعیتی که او را محاصره کرده بود، تا آخر ایستاده گی کند. در طول راهرو، صدای پای سربازان وگفت  وگوهای کوتاه وسریع آنان جاری بود.

-   غرق شدم!

این اندیشه هنگامی به وجود آمد که او درآفریدن بهانه ودلایلی که به کمک آن روح آشفتۀ خود را می توانست اندکی آرامش دهد، یکباره احساس نا توانی کرد ولحظه های پر آشوب، حتا افکار تسلی بخش و دروغین چند لحظه قبل را ازذهنش پاک کردند. با نگاه ه های سرسام، گاه به راست، گاه به چپ وسپس به سوی سقف نگریست. اگرچه او از آن آدم هایی نبود که در نخستین لحظه های شام تاریک، از فرط دلتنگی به مرز انفجار می رسند؛ اما لحظۀ خاصی فرا رسیده بود که وحشت در برابر چشمانش پیوسته جان می گرفت واز فهمیدن این نکته که هیچ کس به خاطر وضع تأسف انگیزی که او را آن چنان بیچاره کرده بود، گناه ومسئولیتی ندارد؛ عذاب می کشید.

روی کمپل کثیف وخاکستری رنگ دراز کشید. در گوشۀ سلول، چیز کلوله شده یی شبیه  شکمبۀ بی شکل گوسفند، پرت افتاده بود. دست پیش برد وآن را به سوی خود کشید وبا نگاه  های مشکوکی آن را نگریست. به روشنی حدس زد که آن شی بد ترکیب وسنگین، برای محکومی که درآن سلول انفرادی سرو کارش می افتد؛ شاید بالش مستریحی به حساب آید که از نبود آن شانه ها وگردنش به درد می آیند. به راستی غنیمت بود وهمین که آن را زیرسر گذاشت، اندکی آسایش یافت. دریغا که در چنین لحظاتی، عمر آرامش سخت کوتاه است ومواردی پیش می آیند تا ترانۀ ارواح پلید در گوش های زندانی طنین بیاندازد .


 

چون از پس پلک های چروکیده، به گوشه وکنار سلول نگاه کرد، حسرت شومی دروی زبانه کشید. تلاش کرد با چشم های بسته، آرامش گریخته را باز آورد.  بدن را همانند حلزون به حرکت آورد ودست ها را به دوطرف روی زمین رها کرد؛ اما فایده نداشت. آدم ها  به هنگام مصیبت، با کشف بزرگی به نام ندامت آشنا می شوند. او قبل از آن که شرنگ ندامت درکام احساس کند، هنوز به زنده گی شش هفت ساعت قبل از گرفتاری خود حسرت می خورد. چون درلحظه های بیچارگی، درزمین هر علت واقعی، هزاران علت خیالی می رویند؛ می کوشید آنچه را که در روزهای اخیر بروی گذشته بود، به یاد بیاورد ... لاکن حافظه اش به پاره سنگی بسته می شد تا در قعر سر در گمی فرو رود. با آن هم آدم زنده با هر نفسی که از سینه بیرون می کشد، به نحوی توانایی ازدست رفتۀ خویش را دوباره احیاء می کند. چون اشتباهاتش هنوزهم به نظرش کوچک می آمدند؛ سنگینی غرامت آن را به طور کامل احساس نمی کرد. گاه عقلش مثل یک فیلسوف به بن بست رسیده، پیاپی دلیل می تراشید وبه هر دری مشت می کوفت وخیال می کرد راه چاره همان است. عاقبت امر به نتیجه رسید که یک اشتباه ساده بالایش کرده اند وبالاتر ازآن چیزی درمیان نیست!

ناگهان به زودی از حماقت خویش خجالت زده شد وبه خود نهیب زد :

-   هیچ چیزدیگری اگر نباشد، تفنگچه یی که از خانه ام یافتند ... قبرم را کنده است!

این بود حقیقت دردناک وگریزناپذیر که بر زخم درونش میخ آتشین می کوفت. با همۀ این ها، ازافشای راز خطرناکی می ترسید وحتا درفکر خود ازکنار آن راز حاشیه می رفت تا مبادا بروی حمله ور شود!

وقتی آدم رازی را دردل مخفی می دارد، وسوسه های غریب، همچون تمایلات نیرومند شیطانی به شورش درمی آیند وحس اعتماد چون برگ خشکی از سر شاخۀ وجود می ریزد وشخص لااقل برای گول زدن خودش این طور به خود دروغ می گوید:


 

-   مسألهء مهم نیست، نا حق تشویش می کنم!

هنوز به طور کامل تسلیم دروغ های تباه کن وساختۀ ذهن خودش نشده بود وهنگامی که چراغ کوچک درون سلول ناگهان روشن شد، بدنش را تا نیمه از زمین بلند کرد. ازدهلیز، صدای گفت وگو به گوش نمی آمد. هوا تاریک شده بود وفقط تک ستارۀ شامگاه درکرانۀ آسمان مثل نقطه یی کوچک و مشتعلی می درخشید.

سرباز عبدالرحمن بی صدا وخاموش چراغ های برق سلول های انفرادی وراهرو راروشن کرده بود وبا آرامش در دهلیز قدم می زد. گاه صورت سرخش را درچوکات پنجرۀ ترصد به نمایش می گذاشت و زندانی حتا می توانست نی نی لرزان چشم هایش را مشاهده کند. نادر احساس کرده بود که یک جفت چشم نا شناس اورا نظاره می کند. وقتی به سوی پنجرۀ ترصد چشم دوخت، سرباز را شناخت:

-   خودش است!

نخستین لحظه های شناسایی که با خشونت وترس درونی آغاز شود، خاطرۀ تلخی به یادگار می ماند:

 « باز چرا آمده است؟ »

چشم های بی مژۀ سرباز عبدالرحمن درآن صورت سرخ براق، واقعاً تر کیب ناجوری درست کرده بود. در چوکات پنجرۀ ترصد ازمیان لب های وارفتۀ سرباز دو ردیف دندان های سفیدش نیز به چشم می زدند. اتفاقاً همان دو ردیف دندان ها درانبار خاطره اش چنگ می انداختند. زندانی اکنون به یاد می آورد: در اولین دقایقی که او را با سر وصورت پوشیده با خریطۀ سیاه به سوی زیر زمینی می کشانیدند؛ این سر باز اولین کسی بود که در داخل سلول خریطۀ سیاه را از صورتش برداشت وبا چشمانی که بیشتر از حد معمول رضایت آمیز به نظر می آمدند؛ به روی نادر خیره مانده بود. درآن لحظه خطوط چهرۀ سرباز به جهانگردی شباهت داشت که دریک مکان متروک، به کشف آبدۀ تاریخی گرانبهایی دست یافته باشد. هر متهم تازه وارد به زندان، در نظر

فرد محافظ، یک دنیای مرموز ودرحد عجیبی یک بازیچۀ ترسناک اما جالب به شمار می آید.  سرباز ( هرکه باشد) بی اختیار به خود می بالد که سر نوشت زنده جانی را در اختیارش قرار داده اند ومتهم به هر اندازه یی که شخص محترم ومهم باشد؛ مثل خشت تازه یی است که در دیوار افتخارات او می گذارند. این گونه افتخارات باد آورده، برای افرادی که روح شان انباشته از سرخورده گی های زندگیست؛ به حدکافی فرحت بخش است و بی آن که بدانند، دروفا داری شان نسبت به آمرین، دچار مبالغه می شوند.

دیدن سرباز برای نادر جاذبه یی نداشت. از ساعت اول نتیجه گیری گرفته بود که سربازها همه مانند یکدیگر اند وحرف های شان نیز مثل لباس های متحدالشکلی که به تن دارند، باهم یکی است.

بار دیگر که دروازه گشوده شد، سرباز ازآستانۀ در به جلو نیامد وبا خاموشی استفهام انگیزی به نادر می نگریست. لب های گلابی رنگش در هم فشرده شده بودند. شاید قصداً لبۀ کلاهش را طوری روی پیشانی اش کشیده بود که چشم هایش به زحمت دیده می شدند. نادر از تاثیر ناگوار سیلیی که سرباز به صورتش نواخته بود؛ هنوز راحت نشده بود ودرحالی که مهره های پشتش می لرزیدند؛ از سرباز پرسید :

-   خیریت است این گونه سیل می کنی؟

سرباز با لحن منقلب به سخن درآمد:

-   تو چه حق داری ازمن پرسان کنی؟

-   پرسان کردن، کفر است؟

- متهم به اندازۀ دهان خود باید گپ بزند ... که آب می خواهد، نان می خواهد ... تشناب می رود؟!

برای نادر درک دنیای پر از ممنوعات زندان تا آن لحظه مقدور نبود واین راهم نمی دانست که نگهبانان زندان، درهرجای دنیا در برابر متهم به گونه یی چهره نمایی می کنند که گویا خود ایشان مدعی اصلی متهمان اند.

 شاید


 

یکی از اسرار زنده گی سربازان همین باشد که خواسته وناخواسته ناگزیر اند که خشم گیرند وهمانند کاسۀ داغ تر از آش، گدازنده باشند. اما سرباز عبدالرحمن با آن که مجموعۀ یکنواختی از احکام تغییر نا پذیر جلوه می کرد؛ عادت اصلی خود را کاملاً نباخته بود؛ چنانچه به زودی طرز صحبتش را اندکی عوض کرد ولااقل به خصلت بهانه گیرخودش بیش ازاین میدان نداد. وضع نادر طوردیگر بود واز لحظه یی که چشمش به لکۀ کبود زیر چشم راست سرباز افتاده بود؛ حس انزجار بی دلیلی اذیتش می کرد. تا آن لحظه، لکۀ کبود زیر چشم سرباز نشانه یی از شرارت بود. تازه وقتی به اشتباهش پی برد که سرباز با لحنی متعارف از او پرسید:

-   به چه ضرورت داری؟

خشم وبد بینی نادر مثل دیگ بخار جوشانی که ناگهان با لایش آب سرد بریزند؛ فرو نشست وگفت :

-   خیر ببینی ... اگر چیزی کارداشتم برایت می گویم!

-   هرچه کارداشتی به دروازه تک تک کن!

بدین ترتیب حضور سرباز کم خطرشده می رفت واحساسات متهم را تعدیل می کرد. طبیعت بسیاری ازآدم ها با چهرۀ شان هماهنگ نیست. ممکن است لحظاتی کوتاه این سخن درست باشد وخیلی احتمال دارد که دریک ساعت، طبیعت وچهرۀ یک شخص چنان حالات فریبنده به خود اختیار کند که اندیشیدن دربارۀ آن کار آسانی نباشد ودر لحظات دیگر، سادگی مطبوعی در رفتار وگفتار وحتا افکار پنهانش احساس شود.

بعد از خاتمۀ نزاع کوچک، نادر خودش را دیگر لگدمال شده احساس نمی کرد. این بدان معنا نبود که سرباز عبدالرحمن به نمونۀ دوستی واعتماد بدل شده بود؛ چنانچه بالا قیدی از نادر پرسید:

-   چه جرم کرده ای ؟

ردیف دندان های سفیدش ازپشت لب های نرم و کم وبیش گلابی بیرون افتادند. نادر پاسخی نداد؛ یا بهتر است گفته شود که پاسخ آماده یی برای این چنین سوال،  


 

آن هم برای سرباز « خاد » نداشت. شرار نگاه های سرباز صورتش را لمس می کرد. اضافه برآن، غرور نا پخته باردیگر درصورت سرباز موج می زد. لاجرم گفت:

-   به خدای پاک معلوم است که چرا مرا آورده اند!

چشمان سرباز مثل دونقطۀ کمرنگ آتش که دردور دست جنگل می درخشند، روشنایی می دادند. در حالی که کلید در را میان دست هایش می چرخاند؛ گفت:

-   هرکس که اول می آید، از چیزی خبر نمی داشته باشد ، مگر یکی دو شب بعد ...

ادامۀ جمله اش را با تکان دادن نا مفهوم سر، افاده کرد. ناد ازروی عادت دیرینه، به هنگام دلتنگی وخشم ساکت می ماند. درآن لحظه هم خاموشی پیشه کرد ومدت کوتاهی سرش را پایین گرفت. سپس روی فرش کثیف چهار زانو زد وبی آن که قصد خاصی حرکاتش راهدایت کند؛ با نگاه های درمانده ودرعین حال مسخره آمیز، به چهار گوشۀ سلول نظرانداخت. چون قادرنبود ساده گی یا بد ذاتی سرباز را تشخیص دهد؛ مفهوم حرکات سرد خودش را نیز تبارز داده نتوانست؛ امامسلماً درونش ذخیره گاه انبوهی از انگیزه های حادثه آفرین گشته بود. می توان گفت که گاهگاه روح سرگردان – حبیب الله – مالک عقل و اراده اش می گشت ونادر بایک رشتۀ به ظاهر نا مریی به اصل خود پیوند می یافت. آنگاه از وی چیزی مثل غلیان نفس اماره درست می شد.

سرباز عبدالرحمن که در فهمیدن حالت های به ظاهر بی نیاز وطنز آمیز متهمان حساسیت نیرومندی ازخود ظاهرمی کرد؛ از نمایش دلاوری های متهمان به سختی نفرت داشت. پس رو به سوی نادر آورد:

-   چه کاره هستی؟

نارد با لحن خود پسند ونا هنجاری پاسخ داد :

 -   بیکار

-   جرمت چیست؟

سرباز با این شیوۀ سخن بار دیگر به مظهر بیدادگری مبدل شده بود.


 

نادر تقریباً بانگ زد :

-   هر جرمی که توداری، من هم دارم!

سرباز ازدرک وضع متهم عاجزبود وتصور نمی کرد که دروقت گرفتاری، چه آتشی ازجنگل خشک روحش گذشته بود. رفتار خود را دربرابر وی با معیارهای انضباطی خودش انجام می داد. دراصل، درشتی وناملایمت بامتهم، به میزان تمایلات خیلی خصوصی اش بستگی داشت وآنچه ازوی مشاهده می شد؛ کاملاً از صفات معمول شخصی مانند او حکایه می داشت. همان طوری که حس پیروزی، عواطف را بیدار ودر عین حال حساس می سازد؛ این مسأله عوالم خفتۀ سرباز را به شکل دیگری رنگ آمیزی می کرد. یعنی که بی هیچ دلیل روشن،

به آغوش اشتهای نیرومندی پناه می برد وانتظارش این بود که آدم های فرو دست تر ازاو، محتاج ترحم دیر رس او باشند.

مشکل دراین بود که او ازخود چهرۀ مهم وقابل احترامی درست کرده بود؛ واقعیت این که آنچه در طول دو سال خدمت نظام از روی عقل یا غریزۀ خود انجام داده بود، با تحسین وآفرین رندانۀ مستنطقین روبه رو شده بود. پس در حماقت های خویش در برابر زندانیها، نا خود آگاه راه مبالغه می پیمود وگمان می کرد که وی شایستۀ بسا کارهای بزرگ بوده؛ اما خودش نمی دانسته است!

چون برسمند تکتاز همین روحیه سوار بود، از پاسخ سر راست نادر، ابتداء یک اندازه دچار اعجاب وجنون شد وسپس بانگا ه هایی که جلایش آن (حداقل برای نادر) به تیغ جلاد شبیه بود؛ فریاد کشید:

-   ایستاد شو ! چراقانون را زیر پا می کنی ... با کی ازراه پنجره ارتباط می گرفتی؟ نفرارتباطی ات کیست؟ ... اگر بخواهم از تو خمیر می سازم ... فهمیدی؟!

نادر ازجایش تکان نخورد. معهذا رنگ از رخش پریده بود وهر لحظه در انتظار یک دستور تازه بود. حالت ناگوارتری ممکن بود اتفاق بیافتد. سرباز که درتلاش حفظ اعتبار فرضی، خشونت را به خدمت می گرفت، از کله شخی 


 

 

نادر تلخکام شده بودو حتا نمی دانست، این بار واقعاً  به خدمت خشونت درآمده یا آن که بی موجب خودش را به درد سرانداخته بود؟ نا گفته پیدا بود که روش نادر در برابر توقعات سرباز (از نظر خود سرباز) نوعی بی انصافی بود واگر او برای تقویت غرور سرباز، ضعف وزبونی یک آدم زیر دست راحتا به طور ساخته گی ازخود بروز می داد؛ مسلماً سرباز حد اقل در همان لحظه آدم دیگری می بود! چه بسا آدم هایی که برای نمایش جاه وجلال دروغین، به هر شیی که نام قانون وحقیقت و... برآن گذاشته اند؛ چنگ می اندازد تا درون خودرا از آزار ناامیدی هایی آرام کنند که هرگز حا ضر نمی شوند در بارۀ آن همه تمایلات تباه کن، آشکارا سخن بگویند.  پس نخستین معنی تجاوز، آرامش بخشیدن گوشه یی از نا آرامی های روح تواند بود.

سرباز چون احساس کرد متهم عاقبت هر گونه عمل اهانت آمیز را به گردن گرفته است؛ خود به خود چشمداشت های نهانی خویش را مثل دانه های قیمتی که احتمالاً در آینده او را به مرز اقناع وآرامش می رسانیدند؛ درگوشۀ روحش پس انداز کرد وناگهان لب های کبود شده اش به لبخند کاملی باز شدند و درحالی که مثل زنی تنها مانده ناز وتحاشی می کرد؛ گفت:

-  بسیار کله خراب هستی!

نگاه هایش همچنان خشک وبی اعتنا بودند؛ مگر چیزی از جنس کینۀ زود  گذر درسیمایش وجود داشت وهنگامی که متهم به سوی آن چهرۀ متغییر نگاه کرد؛ اثری از بد جنسی ذاتی درآن مشهود نبود. دراین احوال روح نادر در یک عذاب جوشان معلق می خورد وصدای انفجاری زنش – گوهر نساء- که در لحظه های تلاشی خانه، از دیوار ها عبور کرده و درون اورا همچون انبار باروت مشتعل کرده بود؛ صاعقه آسا در سرش گشت می زد.

سرباز ظاهراً به ترک سلول تمایل نداشت وبرای مداوای زخم های نادیدنی اش نیز فضا وفرصتی فراهم نیامده بود. این را هم نمی دانست که یکی ویک بار با چی بهانه ای از آنجا دور شود. حتا تا حدودی هم دستپاچه شده بود. نادر با لحن آشتی جویانه ای گفت:

-   چه نا حق ایستاده هستی برادر، پاهایت شخ نمی شود؟

سرباز گفت :

-  پاهایم شخ شوند چه از دستم می آید؟ به خدمت محبوسین وظیفه دار هستم ... نان می آورم ... مگر کسی قدر ما را می فهمد؟

آهنگ صدایش گلایه آمیزبود. نادر هم قطعاً قادر به ادامۀ صحبت نبودو رنگ اعتراضی ضعیف همچنان از سیمایش نمودار بود. سرباز مانند یک قطعه موم که با هر لحظه مالش، نرمترشده می رود؛ به ملایمت روی آورده بود وحتا از نادر پرسید:

-   نان بیاورم، می خوری؟

نادر نه به دلیل نفرت، بلکه از فشار تشویش جانکاهی که اورا از حادثۀ بدی هوشدار می داد؛ به سوال سرباز پاسخ نداد. وقتی سرباز از سلول بیرون رفت، نادر بی اختیار به سوی پنجرۀ سلول چشم دوانید واز دیدن هوای تاریک، حس غم انگیز یک دلگیریی وصف نا پذیر در وی سربرداشت.

اولین شب زندان، این گونه آغاز شده بود .

بعد ها آن لحظه های شب نخستین زندان انفرادی را مکرربه یاد آورده وابراز عقیده می کرد که هرچه زمان بگذرد، آن لحظه های فراموش نا شدنی اولین روز با اولین شب گرفتاری، مثل آن است که همین دیروز اتفاق افتاده است! حقیقتاً تجربۀ اولین شب سلول، فوق العاده دردناک ودرهم شکننده بود. همچنان به یاد می آورد که درآن شامگاه نخستین، جولان نگرانی های وهم انگیز، درروحش خیلی وحشتناک بود. به غریقی شباهت داشت که با دست وپا زدن های هولناک ونومیدانه، دمی روی آب ظاهر شود وبا قیافۀ کبود شده ازهراس مرگ، لمحۀ کوتاه،  نفسی تازه کند و آنگاه باردیگر در تۀ امواج مست، پرواز روح  از بدن را احساس کند. واقعیت هرچند بی اهمیت وکوچک بود، جاذبۀ فوق العاده

داشت.  مثلاً در آن لحظه می اندیشید که درنگاه ها وگفتار سرباز سرخ چهره، چه چیز نا شناخته ودرعین حال کراهت باری وجود داشت که هم با عث نا راحتی بود وهم به سوی او کشانیده می شد. درضمن اندکی متوجه شده بود که سرباز یک باره دربرابر سرکشی آشکار او تقریباً گذشت مبالغه آمیزی ازخود ظاهر ساخته بود. پس او حق داشت، از عمل انتقام هراس انگیزی که احتمالاً بعد ازآن اتفاق می افتاد؛ درهراس باشد. هر کس دیگری جای او بود، از چنگال شک وتردید هایی از این نوع، مجال گریز نمی داشت.

بعضی آدم ها که درنظراول مهم جلوه نمی کنند، پس ازمدتی، نشانه هایی درگفتار واطوار خود بروز می دهند که نا مطلوب درنظرنمی آیند؛ دست کم حساسیت برانگیز اند. چنین حالاتی ممکن است حس خوش باوری آدم را تحریک کند ویا برعکس

 باعث پیدایش سوء ظن تازه ای شود.

وسوسه ها به همین جا ختم نمی شدند وافکار غیر ضروری ومسخره، هنوز هم  همراهیش می کردند؛ ازجمله، اوبا تابعیت ازیک تمایل نا شناخته( نه بیهوده؟) سعی داشت به خاطر بیاورد که آیا واقعاً در زیر چشم راست سرباز لکۀ کبود افتاده بود؟ این دیگر گستاخی احساساتی بود که از کنترول وی بیرون شده بودند. بعد ها کم وبیش فرصت یافت تا این گونه برش های فکری خویش را سرازنومرور کند که آن هم درذات خود نوعی وابستگی به لحظه های بیهوده گی بود؛ اما ازمجموع دریافت هایش لااقل به این نکتۀ عجیب وباور نکردنی پی برد که بخش اعظم افکار واحساسات انسان، به چیزهای بی اهمیت، سرراهی، اتفاقی وتمایلات رهبری ناشده وگول زننده وابسته اند. به همین سبب غالباً، موارد بسیار بی اهمیت وبیرون ازدایرۀ منطق وظیفۀ هدایت روح را بر عهده می گیرند.

نادر درست نیم ساعت بعد ازرفتن سرباز احساس گرسنگی کرد. صداهای سربازان درراهرو که با قدم های سریع ازکنارهم رد شده وکلماتی

با هم مبادله می کردند وبازشدن دروازۀ سلول های دیگر به این امر دلالت داشت که سلول ها وزندانی های دیگری هم درطول همان راهرو وجود دارند که او تا آن لحظه از آن اطلاعی نداشته است.

-   به بندی ها نان می آورند؟

متوجه شد که اشتهای صرف غذا دروی تقریباً فرو کش کرده وجای آن را تشنگی شدیدی گرفته بود که ناراحتی های قریب الوقوعی نیز می توانست به آن اضافه شود. گذشته از این، هرچه زمان بیشتر سپری می شد، شیطان عصیان که درروزهای اخیر زیرسایۀ جادویی تردید وبی اعتمادی،

مثل بیماری به حالت اغماء درآمده بود، اندک اندک نفس تازه می کرد؛ اما چهره اش گویای حالت واقعی اونبود؛ حتا اگر خودش را درآیینه می دید، ازاین سوی پردۀ نفوذ نا پذیر چهره اش، بانگ خشمگین آنسوی پرده را می شنید. البته به این دلیل که حس زخمی وخروشان، همان چیزغمناکی بود که پنهان ازچشم دیگران درروحش روبه کمال می رفت.

« ازمن چه پرسان می کنند؟»


 

با این پرسش، خشم دیوانه واری اورا ازدرون می جوید. این درحالی بود که خودش قطعاً قادرنبود به میزان کینۀ لجام گسیخته اش پی ببرد. البته این حالت خیلی هم استثنایی تصورنمی شد؛ چون هیج زندانیی دراولین ساعات گرفتاری، موجود عادی نمی تواند باشد؛ یا تا اندازۀ زیادی مثل گذشته، به گذشته هایش تعلق ندارد. قلب قوی یک زندانی فقط می تواند روحیۀ او را تاحدودی سرپا نگهدارد؛ درحالی که خورۀ لحظه ها، پیکر طلسم این حالت را دردرازمدت ازدرون می پوساند. این جاست که قدرت روحی، یکه وتنها درمیدان آزمایش، حرف اصلی را برزبان می آورد؛ ولی با آن هم، خیلی دشوار است تا خونسردی وآرامش طبیعی را دوباره بازآورد!

این بار بدون اختیار به وسوسه افتاد وبه خود خطاب کرد: 

-   روز بدی سرت می آورند ... خودرا قایم کن!

اولین بار پس ازگرفتاری، رازسربه مُهری ازدرون سینه اش همانند زخم تازه یی دهان گشود وهمچون شخص مجروحی که بعد ازتصادم هولناک با صخره یا درخت، مُهره های پشتش ازهم جدا شده اند؛ درلحظه های اول، دردی را احساس نکرده بود؛ اما درتلاش شناسایی رازی که قدرت آرامش را ازوی گرفته بود، سعی کرد مثل آدم هایی که به زنده گی طور جدی نگاه می کنند؛ لااقل خودش را ازمحاصرۀ ویروس های خیال بیرون بکشد. وقتی فهمید که از این کار چیزی را به دست نمی آورد؛ تصمیم گرفت برای تشخیص موقعیت خود کوتاه ترین راه را درپیش گیرد؛ لاکن آن کوتاه ترین راه چی گونه راهی بود؟ چون دوباره روی کمپل کثیف درازکشید، چشم هایش را بست وخود به یاد آورد که این مصیبت، از همان صبحی آغاز شد که کاروان لاری های کامازبه قصد «بندرحیرتان» به حرکت درآمده بودند. ترس وتردید ازهمان لحظه های اول، یک گام جلوتر ازکاروان راه می پیمود ... 


 

- چهارم-


 

کاروان لاری های کاماز که عصرروز پنجشنبه ازکابل به سوی شمال حرکت کرده بود، شامگاه جمعه به شهرک مرزی حیرتان نزدیک شد؛ مگر در محلی که بامنطقۀ مرکزی شهرک، مسافۀ کمی داشت؛ حرکت منظم لاری ها روی جادۀ باریک وخاک آلود ازحالت عادی خارج شد وراننده ها بی توجه به لاری حامل فدامحمد خان - آمرکاروان- ازیکدیگر سبقت گرفتند ودرنزدیکی «قرارگاه» قطعۀ سربازان که ساختمان های یک طبقه یی وخاکی آن درحاشیۀ چپ جاده واقع بودند؛ یکی پی دیگرتوقف کردند.

نادرلاری اش راکنارلاری نصرالدین توقف داد ودرحالی که بازوهای خسته اش را به دوطرف می گشود؛ باقدم های کوتاه به سوی نل آب پیش رفت؛ دو دستی به آب زد؛ سپس ازجیب واسکت، دستمال نرم وچملکی را بیرون آورد. ابتداء پیشانیش را خشک کرد وآرام آرام آن را به گونه ها و گردنش مالید.

درآن حوالی، دشت های خاموش وشخم ناخوردۀ حیرتان که گرمای


 

گدازندۀ آفتاب را درطول روزدرخود ذخیره کرده بودند؛ ازراه نفس های نرم خویش به سیاهی شب باز پس می دادند. نادر که تن کوفته اش را روی پاها نگهداشته بود، دقایقی طولانی به منظرۀ غم انگیز ودر تیره گی فرو رفتۀ

دشت های بی حاصل حیرتان چشم دوخته بود. فرصتی می جست تا از هجوم سایه های ترسناک ارواحی فرار کند که ناگاه به خاطر غارت آرامش درونیش غوغاکنان جلومی آمدند.

چشم ها را از اعماق تاریکی برگرفت وبا گردش کوتاهی به سوی ساحل «دریای آمو» رها کرد. آنجا بزم روشنایی بر پا بود. اتاق های ساختمان ها وتأ سیسات مرزی درهاله یی ازنور فرو خفته بودند وخط جاده یی که به سوی «پل دوستی» امتداد یافته بود، درروشنایی چراغ های برق دوسوی جاده و نورافگن های بزرگ فراز برج های دیده بانی ذخایر مواد غذایی وتوقف گاه موترهای جدید، که به تازه گی ازآن سوی مرزتوسط کشتی ها آورده شده بودند؛ صاف وروشن به چشم می آمدند.

این سو، راننده هادرمیدان کوچکی گردهم آمده وآتش سگرت های شان در متن تاریکی شام، همچون خال های سرخ متحرک به چشم می زدند.  نصرالدین درحالی که بالبۀ سرپوش قوطی نصوار، مقداری نصوار زیر زبانش انداخت؛ آهسته پیش آمد وبانگاهی صامت به نادر خیره ماند. چهره اش درتاریک روشن شامگاه عجیب ونامریی می نمود. اوبا احتیاط پرسید :

 -   امانتی ها را تحویل دادی؟

نادر به نشانۀ نفی سرتکان داد. نصرالدین چشمکی زد!

-   حرکت قطار که دوامدار شد، فهمیدم که کارت نشد!

نادر با آن که به خرده گیری کمتر عادت داشت، با نارضایت مندی گفت:

-   ریش سفید دیوث نیامد!

-   یگان دفعه بخت آدم بند می شود ...وعده اش کجا بود؟


 

 

-   پیش حمام پلخمری.

-  شاید هم آمده بود ... مگردیدی که آمر قطار اجازه نداد چند دقیقه درشهر دم بگیریم!

-   مقصد خوب کار نشد!

-   چی غم می خوری ... ازین طرف که رفتیم، پیدا خواهد شد!

باز هم چشمکی زد که مفهوم آن این بود: کسی که کار بزرگ را انجام داده است؛ ازوقوع حوادث کوچک چرا بترسد؟

صبح فردا، لاری های کاماز در ردیف طولانی که دربرخی قسمت ها، انحنا وکجی پیدا می کرد، عقب ذخایر مواد واجناس مصرفی، مثل دانه های تسبیح، یکی پی دیگر قرار گرفتند. بار گیری آغاز شد؛ جواد منشی، مانند کسی که برای انجام مسؤولیت خطیری آماده شده باشد؛ با سیمای جدی وخسته گی نا پذیر تا وبالا می رفت. موها وصورت را شسته بود واز گرد وخاکی که یک روزقبل چهره اش را خسته وبی رنگ کرده بود، خبری نبود؛ اما چشم هایش سرخ شده بودند وبر خلاف عادت، سگرت دود می کرد. دست های با انرژی اش را به علامت اشاره به لاری ها تکان می داد. لاری هایی که بار گیری شده بودند، در صد متری ساختمان های کهنۀ قرار گاه نظامی دریک خط متوقف بودند.

باد تندی که ازسوی شرق می وزید، گرد وخاک، ریگ وبرگ های خشکیده را به هرسومی پاشید وبوی زنندۀ دیزل سوخته به مشام می رسید. نادر عقب فرمان لاری اش نشسته ودرچرت فرورفته بود واز دیدن هیاکل عظیم ذخایر بندر، هیجان خفیفی در وی جان گرفت بود که آرام آرام جایش را به ناراحتیی خالی می کرد که درنظر اول به انبار هایی شبیه بودند که با سنگینی کوه، کنار هم به زمین می چسپیدند. پیش خود حساب گرفت که بعد از بار گیری پنج لاری جلوی، نوبت به وی می رسید. او قصد داشت بعد ازبارگیری، ازعقب لاری های باردار، یک دور اضافه بزند ودریک لحظۀ کوتاه، مشکل خود راحل


 

کند. دقایقی بعد این چانس را از دست داد وجواد منشی با کلماتی که در حقیقت سفارش آمر قطار را ابلاغ می داشت، برایش دستور انتظار صادر کرد: لاری تو مقاومت زیاد تر دارد وباید درنوبت آخری، مهمات ثقیلۀ توپ دی سی را بارگیری کنی!

بدین ترتیب دریک حالت استثنایی قرار گرفت وهمان طوری که عقب فرمان لاری نشسته بود، پیشانیش را دردست گرفت وآهسته به خود گفت:

-   برطالع من لعنت!

نصرالدین بوره بار کرده ودرحالی که لاری اش با تأنی ازدم در ذخیره به عقب دور می خورد؛ غرش کنان جلو آمد وازکنارش عبور کرد. جواد منشی همچنان دم دروازۀ بزرگ ایستاده بود. درآن لحظه به شبح کوچک اندامی شباهت داشت که درآستانۀ غار چهار گوشه ونیمه روشنی ایستاده، گاه یکی دو قدم به داخل انبارمی رفت وسپس برمی گشت. درکتابچۀ یادداشت چیزی می نوشت وبه یک افسر بروتی نشان می داد که درکنارش ایستاده وازروی یک ورق اعدادی رامی خواند و بانگاه های خسته به صفحۀ یادداشت منشی نظر می انداخت. سرپر مو وبدون کلاهش را به نشانۀ تصدیق تکان می داد وبا نشانۀ انگشت، لاری بعدی را به سوی ذخیره فرامی خواند. او حتا بالای سربازانی که درانتقال مواد ازداخل ذخیره عرق می ریختند؛ داد وفریاد راه می انداخت. معلوم نبود چرا به آسانی وظاهراً بدون موجب این طور گلو پاره می کرد. هرآدم تازه وارد، درنگاه اول چنین نتیجه گیری می کرد که دعوا وفریاد، ساده ترین کاری بود که افسر بروتی ازعهدۀ انجام آن بر می آمد. درین که او اعتبار وصلاحیت خودرا به رخ دیگران می کشید، جای شک نبود. نادر ازعقب شیشۀ کابین، به آن منظره چشم دوخته بود وبه طور نا محسوسی درین باره می اندیشید که افسر بروتی چرا کلاه نظامی به سرندارد. زیر لب زمزمه کرد:
-   چه روزگاری! منصب دار بی کلاه ... این هم شد منصب داری؟... مو هایش را ببین فقط همین حالا ازجنگ آمده ...

بریده یی ازخاطرات دورۀ سربازی اش که ناگهان فاصلۀ پنج سال رادر نور دیده ودرذهنش پدیدار گشته بود؛ یک لحظه مثل رعد درصفحۀ ذهنش نقش بست وسپس محو گشت وفقط چند کلمه را برزبان نادر جاری کرد: 

-   درین ملک منصب داری هم لیلام شده!

از عقب فرمان برخاست وروی سیت عقبی کابین دراز کشید وخیلی زود درعالمی میان خواب وبیداری رها گشت. درهمین لحظه، یک دست نا مریی و جادویی، رشتۀ حواسش را ازهم درید وآرامش یک کوه، اورا به آغوش خود کشید.

حوالی ساعت ده، هنگامی که هنوز خواب بود؛ احساس کرد که حالتی غیر عادی پیش آمده است؛ یا آن که درمیان خواب نا تمام وبیداری، وضع عجیبی را پیش بینی می کرد. فریاد های عصبیت آمیز آمر قطار وجواد منشی به گوش می خوردند. ازخود پرسید:

-   چه گپ باشد؟

چنان دستخوش سوء ظن واستعجاب ناگهانی شده بود که بی اختیار ازخود پرسید:

 -   اگر کسی تول بکس موترم را باز کرده باشد، چه خواهد کردم؟ خدا می داند قاضی هاشم درآن مکتوب چه نوشته کرده است ... مگر تمام عکس ها ازنفرهای خاد است. اگر گیر بیایند، روی زندگی را دوباره نخواهیم دید ...

سرازبالین خواب برداشت. مشاهده کرد که به راستی صحنۀ تأثر انگیزی به وجود آمده است. جلو دروازۀ ذخیره، جواد منشی با صدای بلندسخن می گفت ومخاطب نا معلومی را دشنام می داد. راننده های بی اعتنأ، به دور وی گرد آمده بودند. ظاهراً حرف های منشی متوجه آن ها نبود؛ شاید به همین سبب ساکت بودند. نادر که غفلتاً دربرابر فریاد وفغان مغلوب شده بود، با فکر کرد:

 -   خدا چشم های شان را کورمی کند که طرف تول بکس موتر من سیل کنند!


 

 

 

ظاهراً ماجرا داغ تر ازآن بود که دراول فکر می شد. منشی رانندۀ کوتاه قد لاری « بوذر »

( تانکرنفت) را پیوسته متهم می کرد که در توزیع سوخت، خیانت کرده است. راننده با صورت چرب وعصبانی، کاغذ های کهنه وقات شده یی را به سوی منشی تکان می داد . چهرۀ منشی می گفت:

-   هرگز قابل قبول نیست ... دلیل قانع کننده برایم بیاور !

مگر رانندۀ ذخیرۀ سیار نفت که صورتش برای جواد منشی هیچ جذبۀ انسانی نداشت؛ می خندید وبا حرکات لاقیدانه اش به طرف مقابل می فهمانید که حرف هایش به هیچ صورتی درست نیست. جواد منشی خواهی نخواهی خود را بزرگتر ومهم تراز او می دانست وپیوسته دست ملامت به سویش تکان می داد که چرا ذخیرۀ نفت قطار را به زودی تمام کرده است وحالا برای لاری های قطار ازکجا مواد سوخت تهیه کند؟ رانندۀ گردنکش «بوذر» می گفت:

-  مطابق هدایت خودت تیل توزیع کرده ام!

منشی مانند کسی که ازاعماق برهوت، زاغ سیاهی را با نگاه های بیچاره اش دنبال کند؛ لحظاتی به آن صورت چرب وگستاخ خیره ماند. سپس چهره اش مات وبی حرکت گشت ودرحالی که از شدت خشم دوباره جوش می کرد؛ پرسید:

-  چه وقت گفته ام که هزار لیتر تیل را بدون استحقاق توزیع کن؟

با گفتن این سخنان، صورتش کبود شده بود. راننده، کاغذ های کهنه را پیش چشمان منشی نزدیک کرده وگفت :

-  ببین این جا امضاء کرده ای!

منشی ناگهان عقب نشینی کرد وبا لحن آرام پرسید:

-   خدا انصافت بدهد، دلیل معقول برایم بگو که چه وقت گفته ام، هزار لیتر اضافی را به دریوران توزیع کن!

درحالت خونسرد وحرف های بی ملا حظۀ رانندۀ « بوذر» تغییری مشاهده نمی شد ودرحالی که شانه های فرو افتاه اش را چپ وراست حرکت می داد؛


 

گفت:

-  این لست لاری ها واین هم اندازۀ تیل توزیع شده!

منشی به چهرۀ گرد وگوشتی راننده از روی دقت نظر انداخت. در شگفت ماند که این مرد مؤذی چگونه با وی استدلال می کند. اکنون مشکل بزرگ برای او این بود که چه گونه به وقاحت آشکار راننده ضرورتاً پایان بدهد. اگر وضع به همان منوال ادامه می یافت؛ آخرین بقایای غرورش پایمال می شد. پس به راننده دستور داد به لاری اش برگردد تا بعداً با وی درین باره گقتگو کند. البته به عوض به کار بردن کلمۀ « گفت وگو » قریب بود بگوید که با وی « تصفیۀ حساب خواهد کرد »؛ چون راننده ها را فاقد آداب معاشرت می دانست، از این کار صرف نظر کرد. شکی نداشت که مهارت راننده ها در دزدیدن تیل بالاتر از تصوراست. چون وضع همچنان ناروشن بود؛ از بی استعدادی خودش دراداره کردن راننده ها دچار احساس حقارت شده بود. ازخود سوال کرد:

-   مگر تانکی تمام لاری ها دروقت حرکت از کابل پرنشده بودند؟

این پرسش به حدی ساده لوحانه بود که یافتن پاسخ مثبت به آن خود نوعی سفاهت بود. اتفاقاً همین موضوع باعث شد به تفتیش لاری ها اقدام کند. این طور محاسبه کرد که شاید راننده ها درطول راه، بشکه های پلاستیکی را از تانکی لاری های شان پر کرده ودرتول بکس لاری ها پنهان ساخته اند وباید با استفاده ازاین فرصت، فضولی آن ها را ثابت کند.

وقتی نادر از این تصمیم تازۀ منشی اطلاع یافت، به وحشت افتاد وعقلش مثل ماشین خود کار به فعالیت درآمد تاچی گونه شراین حادثه را از خود دفع کند. باور نداشت که منشی، قول خود را درمورد تفتیش لاری ها به سر برساند. به زودی معلوم شد که منشی ظاهراً چارۀ کار را دریافته بود وهمانند هنر پیشه یی که نقش خود را خوب بلد باشد، با چهره یی گشاده به صحنه آمد واشپلاق کوچکی را ازجیب بیرون آورد ولبۀ آن را میان لبانش گذاشت و چنان پُف کرد که دریک لحظه همه سرها به سوی صدا بر گشتند.


 

الا شه های منشی دوباره پندیدند وصدای اشپلاق دوباره هورا کشید. معلوم بود که معنی فرا خوان صاعقه آسای منشی آن است که همه درصحن کوچک ذخیره گاه بندر، گرد آیند و درصف بایستند. 

هنوز گروه راننده ها به حرکت نیامده بودند که نادر یک باره ازجا جنبید تا تول بکس لاری اش را ازآن « مواد خطرناک » تخلیه کند. اما با یک نظر اجمالی به اشتباه خود پی برد:

-   این جا یکسر دشت است ... کجا گمش کنم؟

دستور قاطع وبدون کلمات منشی، بر راننده ها چنان اثر گذاشته بود که مثل رمه، مقابل ذخیره گاه بندر به شیوۀ سربازان ارتش کنار هم صف بستند. نادردریافت که وضع تغییر کرد وخود نیزبه سوی صف راه افتاد. آمر کاروان شخص کم حرف، تنبل ولی کاردان به نظر می آمد وبه فعالیت های پرشور منشی به چشم اعتراض ویا تحسین نمی نگریست. درچنین حالاتی مثل گربۀ سیر، با گام های آرام صحنه رارها می کرد. به خصوص درآن لحظه یی که منشی تفتیش لاری ها را آغاز کرده بود، همانند یک ناظر بی طرف به سویش می نگریست. منشی هم اورا راحت می گذاشت تاسگرتی میان لب هایش بگذارد تا خودش با خیال آسوده به کارها رسیدگی کند... بدین ترتیب قرارداد عقد ناشده یی میان آمر کاروان ومنشی، حدود اختیارا ت هریک را مشخص کرده بود!

منشی قبل ازآن که ازروی احساس مسؤولیت حقیقی، خیانت کاران را تعقیب کند؛ بیشتر ازگناهی که خود مرتکب شده بود، مشوش بود وباچنین صحنه پردازی ها کوشش می کرد برای خودش پنا هگاهی درست کند ... نادر، راز این خشکه مقدسی های او را ازقبل کشف کرده بود.  چهرۀ ساکتش خطاب به منشی می گفت:

-   اسپ یاغی ... انتظار هستم که چقدر توان دویدن داری!

منشی به چهره های یکایک راننده ها نگریست. یکی دوباره ازاول تا آ خر صف قدم زد. راننده ها که همواره به شیوۀ  خود شان حرکات افراد بالا دست

را تعبیر می کنند؛ با تمسخر واهانت او را نگاه می کردند. مفهوم نگاه های راننده ها تقریباً این بود که :

-   چرا اینطور چپ وراست می رقصی ... موهای پشت گردنت به بازیگران می ماند!

خطاب منشی دربند افکار تمسخر آمیز راننده ها نبود. او از آن ها پرسید:

-   لاری کدام شما به تیل ضرورت دارد؟

خاموش بودند؛ دردل به منشی می خندیدند:

-   این چالبازی خام به جان ما نمی خورد!

به تدریج معلوم می شد که نشئه خودستایی جوانی، منشی را دچار سرگیجه کرده بود وبه طور نا محسوسی احساس مذلت می کرد که راننده ها چرا حضور اورا چندان جدی نمی گیرند؟

 حاضر بود تصمیم خود را با طل کند؛ فقط مشکل این بود که چی گونه؟

کم کم لبخند های زننده یی برلبان راننده ها می روییدند وبدین وسیله راه گریز را به روی منشی می بستند. می دانست که هیچ چیزی را بالای راننده ها ثابت کرده نمی تواند؛ لاکن پل برگشت وجود نداشت. باقدم های تند به سوی رانندۀ« بوذر » نزدیک شد وسوال اولش را سراز نو تکرار کرد:

-   به چند موتر دوباره تیل توزیع کردی؟

قد راننده گویا کوتاه تر ازگذشته معلوم می شد. صورت چرب وگوشتی اش می گفت:

-   حوصلۀ حرف زدن ندارم!

پاسخ اوهمان اوراق کهنه یی بود که دردست داشت. منشی ازدیدن مکرر کاغذ ها دچار کراهت شده بود وگفت:

-   خوب ... دور تر ایستاده شو!

ومطابق میل خودش جمیل وسرور -  دو نفر آشپز -  ومستری انور را از ورکشاپ سیار مؤظف کرد که لاری ها را تقتیش کنند. مستری انور هنگامی که


 

نصوار به دهن می انداخت، تمایلی به حرف زدن نمی داشت. درآن لحظه مانند کسی که بدون شرح ومقدمه وظیفه اش را درک می کند؛ سیخ طویل اندازه گیری را از ورکشاپ سیاربیرون آورد ودم چشم منشی ایستاد. منشی ازدیدن سیخ اندازه گیر، گویی به یاد موضوع فراموش شده یی افتاد وگفت :

-   ها ... خوب کردی انور استاذ، تو ازیک سرتانکی تیل موترها را اندازه کن که چقدر تیل دارند وبرایم گزارش بده وآشپزها ازتول بکس موترها بشکه هارا بیرون بکشند!

اعصاب نادر ازشنیدن سخنان منشی درمعرض غارت قرار گرفت ونگاه تندی به نصرالدین انداخت. تلاطم یک نگرانی شوم در چشمان نصرالدین نیز مشاهده شد. درین لحظه نادر قصداً به خنده درآمد وبا این کار خویشتن را تحت شعاع چشمان سرخ شدۀ منشی قرار داد. منشی با لحن جنگاوری که درپس دیوار دفاعی پنهان شده باشد، پرسید:

-   چرا خنده می کنی؟

نادر با چهرۀ مالا مال ازخندۀ ساخته گی، سرش را به حالت خصومت آمیزی برافراشت وپاسخ داد:

-   منشی صاحب! یک دقیقه کارت دارم!

منشی آناً ازمرکب جدیت پائین آمد و چیزی درسیمایش می لرزید.  نادر او را کناری کشید وبا لحن مقاومت ناپذیری به سخن درآمد:

-   منشی صاحب! به خاطر تیل چرا اینقدر دریوران را محکم گرفته ای؟ دربین آن ها کسانی هستند که ترا درمنطقۀ تاجکان دیده اند که نیم تانکرتیل را به تیل فروشان سرسرک سودا کردی ... ودر حیرتان دوباره « بوذر» اکمال شد ... درقطار اکمالاتی هر قدمش تیل ضرورت است ، موبلایل وگریس و...


 

هرچیزی مصرف می شود ... اولش دریور « بوذر » شاهد است که نیم تانکر تیل را سودا کردی ... درقطار ازاین گپ ها بسیار است، همه گی غریب کار هستند ... چه جنجال به خود پیدا می کنی؟

بخش پایانی سخنان نادر برای منشی واضحاً اخطار آمیز بود که هرچند آن را بر زبان نیاورد؛ ولی منشی آن را احساس کرده بود. چون به چشمان برافرختۀ نادر خیره ماند چنین پیامی را دریافت داشت:

-   مگر رانندۀ « بوذر » درفروش تیل با تو شریک نیست؟ چطور خودت را خپ می زنی؟!

جواد منشی هم به او نگفت که ازنگاه های وقیح وسخنان بی ملاحظه اش چقدر احساس نفرت می کند. درگذشته گمان نمی کرد که این مرد گوشه گیر، صاحب اوصاف زیرکانه وارادۀ آهنینی برای افشای راز آمرین خودباشد . سخنان نادر به حساس ترین نقطۀ قلبش لطمه وارد آورده بود. چون درین کارتجربۀ زیادی نداشت؛ به شکل خنده آوری، مرعوب و متلاشی شده بود.

وقتی دوباره دربرابر صف راننده ها قرار گرفت؛ با صدای رام شده یی گفت:

- حالا انجام وظیفه برای ما مهم است ... درین باره درکابل صحبت می کنم!

 لب هایش خشکیده بودند. نادر کوشید چشمان اورا بنگرد. منشی با ناراحتی هرچه تمامتر نگاه های خود را ازاومی دزدید. خسته وتکیده به نظرمی آمد. چنین بود قیافۀ مردی که چند لحظه پیش، ازهیجان، غرور وتحکم اداری به پروازدرمی آمد.

صف راننده ها ازهم گسیخت وهر کس پی کار خود رفت . نادر اندکی ارضاء شده بود. رفتار او درنظر منشی آبرومندانه اما عذاب آوربود. گاهی نگاه های شان با همدیگر ملاقی می شدند ونادر فکر می کرد که منشی تلاش دارد او را نسبت به خودش برسر رحم بیاورد. چنین حماقتی ازنظر او واقعاً بی سابقه بود ومی اندیشید:


 

-         چنان خرساختمت که را ه خودرا گم کرده ای، دزدی کلان را خود رفیق حزبی می کند ودیگران را محکم می گیرد که تیل را چه کردید! عجب زمانه یی! بد بختی را ببین که دولت دردست منشی واری آدم ها افتاده! هنراین صابون کون ها فقط اینست که دست تکان بدهند وسرتکان بدهند و … دیگر هیچ! بازویی که این شاخ های کبر را بشکند ازماچ کردن است! … حالا از یک خطر گذشتم. موادها تا کابل چطور خواهد رسید؟ قاضی هاشم کار خام کرد. اگر عکس های خادیست ها درچنگ بیافتد، چه جوابی دارم؟ مرگ حتمی.

وقتی آخرین لاری برای بارگیری دم ذخیره گاه مهمات ایستاد؛ ازسروصدای منشی وجنب وجوش راننده ها اثری دیده نمی شد. قرار بود دولاری دیگر نیز مهمات سلاح ثقیله بار کنند. سروکلۀ آمر کاروان که به ناگاه پیداشده بود، بیانگر هیچ حرف تازه یی نبود. عادتاً آغاز وپایان بار گیری لاری ها را شخصاً معاینه می کرد وبا آن که کسالت اولیۀ ساعات سفر همچنان درسیمایش دیده می شد؛ مغزش به خوبی کار می کرد. حتی صحنۀ مضحک دعوای منشی با راننده ها را تما شا کرده بود. چون سالیان دراز در تأسیسات حمل ونقل کار کرده بود، با خوی واخلاق راننده ها عمیقاً آشنایی داشت. به همین سبب ازجنجال بدون موجب با راننده ها به زودی کنار می رفت.

راننده ها ومکانیک های ریاست کاماز دربارۀ هریک ازآمرین خویش به شیوۀ خود شان داوری می کردند.

کسی می گفت:

-   رئیس چندان کاکه گی ندارد!

دیگری دربارۀ رئیس اداری ابراز نظرمی کرد:

-   خوشم نیامد، چاپلوس است!

-   مثل آمر انتقالات آدم خام ندیدم!

-   منشی حزبی سابقه شرابی بود، مگر مضر نی!

-   عقلت کجاست؟ جواد، منشی سازمانی ها است ، از نواب کل واری آدم ها!

-   فهمیدم! از مرغک های نو؟

  

  -   آفرین ! ازکسانی که می خواهند دردم پیری « شعور سیاسی » پیداکنند!

-   مدیر خدمات بسیار کم گپ است! شانه به شانۀ رئیس راه می رود و

غیراز آسمان، زمین را نمی بیند!

-   سکرتر رئیس مثل زن گپ می زند ... آدم زنچه چه به درد می خورد؟

-   درکل ریاست آدم مرد ندیدم!

تنها کسی که ازدایرۀ این داوری ها بیرون می ماند، همین آمر کاروان بود. هرگاهی که مسؤولیت کاروان اکمالاتی را به عهده می گرفت؛ ازروی تدبیر وشایسته گی ذاتی، خریدار خوش مشرب طبع راننده ها می شد وبرای اثبات لیاقت وکاردانی معاون قطار میدان می داد وازاین که افتخار عضویت حزب را کمایی نکرده بود؛ برخلاف بعضی ها، چیزی را ازدست نداده بود و برای اجرای « طرح های خلاق » شور واشتیاقی ازخود ظاهر نمی کرد.

 زندگی اومجموعه ای ازارتباطات بی اهمیتی بود که دربهترین حالت، سوء ظن اعضای حزب را نسبت به او تحریک نمی کرد. این تنها کاری بود که به طور رایگان ازعهدۀ انجامش برمی آمد. با این همه، خودش وهم حزبی های ریاست کاماز می دانستند که ظرفیت فکری او همانقدر بود که جیب کوچکش را پر می کرد! بدترازهمه، حساسیتش دربرابر خیانت وهرج ومرج تقریباً فلج گشته بود. شاید همین علت بود که رهبری ریاست کاماز اورا از هیچ لحاظی جدی نمی گرفت وبیشتر اوقات او را به ادارۀ کاروان اکمالاتی مامور می کرد؛ مشروط براین که مجری فعالی باید او را همراهی می کرد.

آمر قطار پس ازمعاینۀ بی هدف آخرین لاری قطار، واپس به اتاق کوچکی که متعلق به ساختمان های کهنۀ قطعۀ نظامی حیرتان بود؛ برگشت . دروازه را بست وروی چپرکت سیمی درازکشید.  همان طوری که خوابیده بود، تنه اش را اندکی به سوی زمین خم کرد ودستش درزیرچپرکت، چیزی را می پالید. سرانجام بوتل ودکا را یافت وازدهن بوتل آرام آرام به نوشیدن ودکا پرداخت. جواد منشی که قبل ازوی یکی دوجرعۀ پُربالا کشیده بود؛ میل داشت ماجرای تازه یی را برپا دارد؛ اما نشئه زود رس ودکا اراده اش را زیر


 

تأثیر گرفته وسرش را به دوران افگنده بود. حتی احساس نمی کرد آن چه زیر پلک هایش می خزید، کیف چاره ناپذیر خواب بود. بالای دوشک کثیف اسفنجی پایین تر از تخت خواب آمر قطار، یک پهلو آرمیده بود. درآن لحظه قیافه اش به آدم های احساساتی وبی قراری شبیه بود که به هنگام خواب قابل ترحم معلوم می شوند. آمر قطار به سر خمیدۀ منشی نگاه کرد واندیشید:

-   این دیگ یک روزی از جوش می افتد!

چون ازتحرک دیگران ناراحت می شد؛ چنین فکری نتیجۀ مقایسه سادۀ جواد منشی باخود اوبود.

پس ازمدت کوتاه، ازتأثیر ودکا سرچرخی مطبوع ورخوت خوش آیندی برایش دست داد ودرحالی که دست هایش را به دو طرف رها کرد؛ پلک هایش خود به خود روی هم خوابیده بودند.

آفتاب پرحرارت نیم روز، زنده جان ها وطبیعت را گیچ کرده بود. درآن حوالی، فقط صداهای درهم رفته وپراکندۀ سربازانی که صندوق های سبز رنگ وطویل مهمات را از داخل انبار روی شانه های خود حمل می کردند؛ به گوش می آمد. سنگینی محموله ها را ازنفس نفس زدن وصداهای مقطعی که به هنگام فشار ازدهان شان بیرون می ریختند؛ به آسانی می شد احساس کرد.

نادر ازخاموشی غیرمترقبۀ آن جا به هیجان آمده بود. چند گام به سوی اتاق فدامحمد و جواد منشی جلو رفت وازراه پنجره به داخل اتاق نگریست. خاصتاً مطمئن شد که جواد درخواب است. پس اندکی احساس آرامش کرد وبا حالتی برده وار، به سوی لاری خودش نزدیک شد وظاهراً به وارسی برخی ازساختمان های پیچیدۀ ماشین درزیر کابین لاری پرداخت؛ آنگاه به نل باریکی که یک سرآن به ماشین لاری وصل بود؛ دست هایش را مصروف ساخت. درآن لحظه به خود گفت که آیا می تواند « مواد خطرناک » را ازتول بکس موتر بیرون آورده ودرجایی نا پدید کند یاخیر؟ به زودی احساس کرد که درین باره نمی تواند تصمیم قاطع بگیرد؛ ولی به نظرش موقع خوبی فرا رسیده بود تا به دلهرۀ شوم خویش یکسره پایان دهد. اگر شخصی کنجکاو درآن لحظه او را به چشم آدم معمولی می نگریست؛ گمان می کرد که رانندۀ لاری با احتیاط و


 

دور اندیشی، پرزه های موترش را تفتیش می کند تا درمسیر راه، با درد سری مواجه نشود. اتفاقاً چنین نتیجه گیری خیلی خوشبینانه بود ونادر طرحی در سر داشت تا حتی الامکان رد پای خودرا از چشم افراد امنیتی « خاد » گم کند. قطعاً خیال می کرد که این کاربه سادگی انجام می گیرد ونیاز به زحمت زیادی نخواهد داشت. با این حال نباید فراموش کرد که درلحظه های بی اعتمادی وبحران، آسان ترین کارها، بسا دشوار وحتا ناممکن جلوه می کنند. اوبا قواعد فعالیت های زیرزمینی و سیاسی آشنایی نداشت؛ بناءً ازخطرات خیالی واحتمالی ، بیش ازموارد واقعی مضطرب می شد .

 هرگاه وحشت برانسان غالب شود، ذهن بهانه تراش به کار می افتد؛ آنگاه جبن وترس مانند وزش سموم توفنده به آسانی زایل نمی شود. تا کنون رمز جهان شمولی اختراع نشده است تا به کمک آن دیو وحشت را درروح شخصی که جسارتش حد اقل یک بار دربرابرآن ازپا در آمده باشد؛ برای همیشه بتوان خفه کرد.

این موضوع درمورد نادر هنوز مصداق پیدا نمی کرد؛ گویا هنوز با خطر واقعی فاصلۀ زیادی داشت. درآن لحظه سرگرمی عمده اش این بود که چی گونه صحنۀ ملاقات خود باقاضی هاشم را به یاد بیاورد. عجیب این که، ازدیدار اوباقاضی هاشم بیش ازسی وشش ساعت سپری نشده بود؛ اما جزئیا ت ملاقات را تقریباً فراموش کرده بود. قاضی هاشم مواد یک بسته دارو  واسناد مهم را  برایش سپرده بود. سپس یک قطعه مکتوب وده قطعه فوتوی افراد خاد را ازجیب بیرون آورده  ویادآوری کرده بود که عکس ها ومکتوب، هم خطرناک، وهم مهم اند.

اوگفته بود: پیرمردی با محاسن سپید وعصایی در دست، درنزدیکی دروازۀ حمام شهر پلخمری، این امانتی ها را ازتو تحویل خواهد گرفت ودرعوض، یک بسته نشریات ومکاتیب را برایت می سپارد تا به "کمیتۀ کابل" برسد.

اگرچه نادر نیاندیشید که این کار تا چه حد امکان دارد؛ به نوعی درک می کرد که این موضوع تا چه اندازه یی ممکن است برایش گران تمام شود. به جای آن که ازعواقب این امرهراسی در دل گیرد؛ ازچیزدیگری نفرت داشت


 

 وبا اجرای این مأموریت خواسته بود دست کم روح خودرا ازفشارهای سنگین آزاد کند. بهتر است گفته شود ازروی طبع سرکش ولجوج، مشقت وخطر دایمی مرگ را به جان می خرید.

شاید به همین علت دربرابر سخنان قاصی هاشم هیچ حرفی نگفته ومانند شخص با تجربه یی که دقایق امور را ازقبل می داند؛ ساکت مانده بود. مقارن ساعت 12 همان شب  سروکلۀ قاضی هاشم دوباره درمنزلش پیداشده بود. اواین بار ده جوره کفش نیم ساق چریکی را با خود آورده بود که گیرندۀ آن ها نیز جزپیرمرد عصابه دست کس دیگری نبود. پا پوش ها، پاشنه های بلندی داشتند وچرم محکم آن ها نشان می داد که برای کوهنوردی مجاهدین بسیار مساعد بودند.

دنبالۀ حرف هایی که قاضی درنوبت بعدی ملاقات با وی برزبان آورد؛ یا کاملاً از ذهنش محو شده بود یا آن که حقیقتاً چیزی مهمی را برزبان نیاورده بود. ممکن است اودرآن لحظه سعی کرده بود تا از زبان قاضی هاشم حرف هایی را بیرون کند که بعداً برایش راهنمای عمل باشد؛ اما آیا به انجام این کار موفق شده بود؟ درآن صحبت کوتاه سیمای قاضی هاشم درنظرش همانند طرح خیالی دور دست، گریزنده ودست نیافتنی بود. حتی برمشاعر خود شک داشت که آیا قاضی هاشم واقعاً دربارۀ پیرمرد موهوم با صراحت صحبت کرده بود یاخیر؟

حالا فکرمی کرد که اگر دربارۀ پیرمرد اززبان قاضی هاشم چیزهای زیادی نشنیده، پس چنین معلوماتی رادربارۀ پیرمرد ازکجا به دست آورده بود؟ تازه این که پیرمرد مفروض درمیعاد گاه حضور نداشت. مهم این بود که خودش درآن لحظۀ موهوم به قاضی هاشم چه گفته بود. شاید شبکه های ذهنیش، مسایلی رادرخود مخفی کرده بودند که بعداً برای اوتولید اشکال کنند. کم کم به یاد می آورد که برای قاضی هاشم اطمینان داده بود که « امانتی ها » را به نشانی اصلی تسلیم خواهد دادوخیلی به سادگی اندیشیده بودکه این کار بدون دردسر انجام خواهدیافت . چرا با چنین تسلیمی بی چون وچرا، خطرحتمی را برای خود پیش خرید کرده بود؟

سرچشمۀ این راز درجای دیگری بود. 

 

ادامه  دارد

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵۳       سال        هفتم              میزان     ۱۳٩٠     خورشیدی              اول اکتوبر ٢٠۱۱