کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
تا آن مثلث مهربانی
ازکابل تا نرخ تا بدخشان

پرتو نادری
 
 

 

به« یونسی» عزیز و به همه بی سرپناهان سرزمینم

 که جز آسمان، آسمانه یی ندارند!

پرتونادری

 

بهار 1357 خورشیدی بودومن در لیسهءحبیبیهء کابل آموزگاربودم.شبپناهی، نداشتم که باید می داشتم. روزها بود که خیابان درخیبان سرگردان بودم. گاهی حس دردناکی مانند آسیا سنگی روی روان من می چرخید. تا به نگهبان هرساختمان می رسیدم ،پس ازسلام کوتاهی نخستین پرسشم این بود: اتاق کرایی دارید؟ گاهی پاسخ بلی بود و گاهی نه! گاهی هم که بلی بود کرایهء اتاق آن قدر بلند بودکه حقوق ماهواریک آموزگار نمی توانست آن را کفاف کند. خسته به ساختمان دیگرسری می زدم، با یونسی دوستم که هردو همزمان از دانشکدهء ساینس دانشگاه کابل فارغ شده بودیم، تفاهم کردیم تا با هم اتاقی مشترکی به کرایه گریم تا از عهدهء پرداخت بتوانیم به در آییم.

او درلیسهء رحمان بابا ریاضیات درس می داد. از مکتب که رخصت می شدیم یکه راست می رسیدیم به دانشگاه کابل که در آن سالها روی تمام کتابچه هایم نوشته بودم پوهنتون کابل! به کفیتریای دانشگاه می رفتیم و در بدل چهارافغانی نان می خوردیم که در شهر نمی شد آن را با چهل افغانی خورد. غیر از آن نان خوردن در کفیتریا مزیت های دیگری نیز داشت، فضای شاد اشتها آور، طنین خنده ها، هر سو زیبا رویی و جوانی و ادایی .ما چنان می نمودیم که گویی هردو هنوزدانشجوهستیم.سرانجام هردو پناه گاهی یافتیم،اما تا نفس راست نکرده بودیم که آن روز خونین پنج شنبه فرا رسید، هفتم ثور 1357خورشیدی را می گویم، که کاش خداوند این روز را در تقویم خود نمی داشت.

تا چشم به هم زدیم «یونسی» به زندان رفت، پس از چندی رها شد و باز به زندان رفت و زمان درازتری را در زندان ماند، برادر کوچکش در دارالمعلمین کابل درس می خواند . جوان پر شور و با استعداد، عاشق و دل در گرو بلند بالا یی! همه دغدغه اش این بود که چگونه با او پیمان زنده گی مشترک ببندد.در آن روزگار شهر نشینان کابل هوای دیگری داشتند که گویی بر تر از آنهایی اند که در ولایات زنده گی به سر می برند. او به اتاق می آمد با دوستانش. سخت دلبستهء بحث های سیاسی بود. ازخلقی ها بدش می آمد. انتقاد و پشت انتقاد و گذشته از آن در پیوند به آنان فکاهه های سیاسی می گفت  و ما می خندیدیم. با این حال او را به آرامش و خویشتنداری دعوت می کردیم که زبان نگهدار که جاسوسان دولت همه جا نشسته اند و او ما را محافظه کار می خواند و با بی پروایی می خندید. بعداً در کابل معلم شده بود.سالی نگذشته بود که شنیدم  که آن معلم جوان و عاشق را زمانی که جهت دیدار خانواده  به ولسوالی نرخ  میدان وردک رفته بود، آدم کشان مکتب سوز و چراغ دشمن ، به جرم آموزگار بودن و در دامنهء کوهستانی خون پاکش را بر زمین ریخته بودند. خداوند بر او ببخشایاد! شهید ناکام که یکه وتنها توسن شهادت ازاین مصیبت آباد خونین آن سوی جهانید! بهشت برین جایش باد! خداند عاشقان را دوست دارد! وقتی شنیدم که چگونه او را در آن دامنهء کوه به شهادت رسانده اند،احساس کردم که تمام رگ های بدنم باز شده است و خون داغ و جوانم فواره زنان روی خاک های «نرخ» فرو می ریزد. بعد شنیدم که دوستم« یونسی» هی میدان و طی میدان ازهفت کوه سیاه و جنگل و دریا گذشته و رفته است تا آن سرزمین های دور. شنیدم که در اتریش، کوهستانی ترین کشور اروپایی زنده گی می کند. زنده گی برایش گوارا باد. من کوه و کوهنشینان راهمیشه دوست داشته ام. « یونسی» عزیرم ، آن کوهستانها برایت گوارا و گشایش آور باد!

می دانم «یونسی» این شعر را پیش از این خوانده است. او شعر را با لحن خاصی می خواند  که گاهی مرا سر شار از خنده می ساخت. نمی دانم چرا همیشه بر می خاست چنان تندیسی از شکوه و زیبایی و دست می افشاند و می خواند:

« نادری» رخت سفر بند و برو جای دیگر

غیر رسوایی در این شهرچه نامی داری

این شعر را به «یونسی» عزیز اهدا می کنم و به همه بی سرپناهان سرزمینم. سرزمینی که جز خداوند پناه دیگری ندارد و هر کسی که می آید او را بی پناه تر می سازد.حتی کرزی دموکرات!!! نیز چنین کرده است. این شعر را به بی پناهان سرزمینم اهدا می کنم که آسمانه یی جز آسمان ندارند و پناهی جز خداوند!

« یونسی» تو رفتی و من پیشرفت بزرگی کردم دیگر در کوچه ها و پس کوچه های کابل به دنبال« اتاق» سرگردان نبودم؛ بلکه به دنبال« خانه» یی سر گردان بودم،  از اتاق نشینی به همسایه نشینی رسیدم. هنوز وضعیت برای من تغیرچندانی نکرده است. شهر دیگر برای من خانه یی نداشت، چه کاری می کردم. من نیز مانند تو هی میدان وطی میدان راه زدم، از جنگل ها و تپه های گذشتم رسیدم به بیرون شهر، به آب گیر قرغه؛ اما از آن نتوانستم بگذرم و مانند تو در دامنهء کوهی پناه گرفتم؛ اما نه در دامنه های کوهای اتریش؛ بل در دامنه های کوههای پغمان.  آخرین چیزی راکه می خواهم بگویم این است که من باور دارم و تو هم نیز باور داشته باش که این سرزمین، این مادر من و مادر تو این همه نا مهربان نخواهد بود، می دانم این جا در کابل یا بدخشان و یا هم در نرخ وردک برای من وبرای تو دو متر مربع زمین خواهد داد تا آرام بخوابیم، بی آن که کرایه یی بپردازیم و بی آن که روی شیشهء متر برق کاغذی بچسبانیم تا گردش آن را نبینیم. باور دارم روزی این مثلث مهربانی از کابل تا نرخ وبدخشان شکل خواهد گرفت و به گفتهء شاعر ما دوباره کبوتران گمشدهء خود را خواهیم یافت!

هرچند به مهربانی مادر شکی ندارم ؛ اما می ترسم تا مادر آغوش مهربانی به سوی من و تو بگشاید،مبادا باند های مافیایی و زالو های خون آشام نشسته بر اورنگ، گورگاه ها را نیز به آیین بازار آزاد به حراج بگذارند! و بعد ما گورستان تا گورستان روی شانه های مردم سنگینی کنیم!

پناه باد

بسترم بر دوش

می شتابم درخم هر کوچهء دلگیر

با نیاز خفته درچشمم

خسته و خاموش

 

کس ز درد من نمی داند

کس نیاز خفتهء چشمان تبدارم

در نگاه من نمی خواند

کس نمی داند که من درهر قدم آرام

همچنان درخویش می سوزم

 

بسترم بر دوش

می شتابم در خم هرکوچهء دلگیر

از درون جاده های روشن پر نور

گونه هایم زرد

سینه ام پر درد

با غم و اندوه تنهایی خود همراه

در سراغ یک اتاق کوچک متروک

 

بسترم بر دوش

من دورن کوچه و پسکوچه های شهر

یک پناه بادمی خواهم

ای دریغا روزها بگذشت

بسترم بردوش

می شتابم در خم هرکوچهء دلگیر

خسته و خاموش

 

حمل 1357

شهر کابل

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٢       سال        هفتم              سنبله/میزان     ۱۳٩٠     خورشیدی               ۱۶ سپتمبر ٢٠۱۱