به طرف سر کوچه می رفتم ٬کوچه مان هنوز آسفالت نشده بود. تا سر کوچه خیلی بود و بوی نم باران رفتن را برایم راحت می کرد. از تنها خانه ی کوچه که مال خودمان بود فاصله می گرفتم.نگاهم به زمین های رهای کنار کوچه بود که تا سر کوچه خاکی بود. هیچ خانه ایی هم در آن ها نبود٬ جز اتاقک سیمانی هاشم و صدای موسیقی بی کلام افغانی هاشم روی تپه های شنی می نشست و به کوه خیره می شد .... همه ی جمعه ها این کار را می کرد.
به نیمه های کوچه رسیده بودم و به همان اندازه هم هاشم کوه را نگاه کرده بود. هر شب حدودای ساعت هفت از مادرم یخ می گرفت درست وقتی که ساخت و ساز ها تمام می شد. بعضی وقت ها هم شام.
وقتی از سر کار می آمدم تاریک بود٬ وارد کوچه ی تاریکمان که می شدم٬فقط چراغ های خانه ی ما پیدا بود و هاشم که بیرون از اتاقک ترس کوچه ی تاریک را از من دور می کرد. او برای همه ی اهالی خانه ی ما این کار را می کرد .
بعضی وقت ها کتاب می خواند. پدرم گفته بود که از من کوچکتر است. دیشب وقتی رسیدم خانه داشت از مادرم یخ می گرفت . لبخند به لب داشت . شبیه به هیچ کدام از افغانی هایی که دیده بودم نبود. موها٬ ابرو و چشمانش یک رنگ بودند ٬سیاه.
صدای به هم پیچیدن شاخه های درخت های باغ کنار کوچه که به طول خود کوچه بود شنیده شد و لابلای آن که هاشم گفت: شما معلم هستی؟
_ بله ( این تنها جوابی بود که بهش دادم)
مادرم من در کابل به بچه ها درس می داد...یک قدم عقب رفت . چهره اش در تاریکی به دنبال همان یک قدم...ترسیدم از مادرش بپرسم...شاید مرده باشد یا!!! که گفتم: تو چرا اومدی ایران؟!!؟
تنها پسر باقیمانده برای پدر و مادرم من بودم....همه کشته شدند...مرا به ایران فرستادند.... تا بمانم...ازهم گاهی خبر می گیریم
از مادرش که می گفت صدایش مهربان می شد... به راحتی فارسی حرف می زد و نگاه هایش را می دزدید. زود تشکر کرد و رفت فکر کنم تا به حال جلو من انقدر حرف نزده بود.تا دور شدنش ایستادم تا آنجا که دیگر ندیدمش.مادرم گفت: فقط یه خواهر داره که اروپاست....حالا دیگر تاریکی بود و پنجره ی کوچک دیوار سیمانی اش که نور ازش بیرون می زد و موسیقی افغانی....
راهم کج شده بود٬ از نیمه ی کوچه به سمت تپه ی شنی کنار اتاقک هاشم رسیده بودم...آنقدر که صدای موسیقی اش را بلندتر می شنیدم. متوجه صدای قدم هایم شده بود .
تا ایستادم٬ برگشت . هر دو هول شدیم. بلند شد و گفت: درود برشما خانمِِ معلم .
خندیدم...با صحبت دیشب حس نزدیکتری به من پیدا کرده بود.
سلام هاشم ...منم مثل تو از کوه خوشم میاد...من عاشق کوه هستم..همیشه از پنجره به دراک خیره می شم و یه دفعه می بینم ساعت ها اونجا هستم...تو هم از دراک خوشت میاد؟...می دونی خیلی خوبه که ما نزدیک دراک زندگی می کنیم......
نگاهم به پاهایش افتاد. تمیز بود یک دمپایی لاپنجه ایی پاش بود شلوار تمیز و پیراهن سفید و انگشتر عقیق...
گفت: می بینمت به کوه نگاه می کنی.... و سریع سرش را به طرف کوه برگرداند. فهمیدم مرا هم می پاید٬ خندیدم و گفتم پس تو هم دراک رو دوست داری؟
کامل برگشت و گفت : خانم معلم من همه ی کوه های دنیا رو دوست دارم فقط به یاد جلال آباد!!!
جلال آباد توی ذهنم جایی نداشت ...کمی طول کشید تا جلال آباد افغانستان را به یاد آوردم ...
منظورت جلال آباد افغانستانه؟!
نسیم خنکی وزید و خاک بلند نشد . نم باران به او اجازه ی گرد و خاک کردن نمی داد...بوی خوبی بود...بوی خاک...بوی گِل...هاشم همان موقع نفس عمیقی کشید...فهمیدم حس مشترک من و این پسر افغانی بعد از کوه٬ بوی بارانه!!!
بله خانم...بله...درسته. سه برادر داشتم٬ دو تا در جنگ کشته شدند و یکی دیگر که پزشک بود هیچ وقت از جلال آباد برنگشت...درست ده سال پیش....وقتی ده سالم بود.
هاشم هشت سال از من کوچکتر بود و فقط بیست سال داشت و ده سال از عمرش جمعه ها را به تماشای کوه ها نشسته بود. آن هم به یاد جلال آباد ... روی تپه ی شنی نشست ... صدای موسیقی اش هنوز به گوش می رسید...از او فاصله گرفتم نباید لحظه ایی را از دست بدهد. جایی از کوه بیفتد ...ثانیه ایی از آن کم شود.راه دیگری را تا سر کوچه پیش گرفتم ...نفهمید از او دور شدم آنقدر به دراک خیره بود که جلال آباد را می دید و من که نزدیک به سر کوچه بودم با فاصله ایی بیشتر از هاشم ٬ دراک و جلال آباد.
مهگان فرهنگ – تابستان نود |