کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

خاطرات دیدار از مسجد ابن بطوطه

میرویس بلخی

 
 

 بیجا نیست اگر گفته اند، انسان ارباب العجائب است و بر بی کرانه های سفر می کند که هیچ موجود زنده ای را در آنجا ها مجال رسیدن نیست و نه هم فکر آن را می کند. بیان این بی کرانه ها زبان بی زبان ها می خواهد و سخن به کلام ها. جای که به قول شاعر شیراز " آنجا جمله اعضا  چشم است ". اینجاست که این موهبت های بشری: چشم و گوش و عقل و خرد و انسانیت و وو ...همه نا کاره می شوند و احساس قهرمان تکتاز میدان است. بیان آن را باید با احساس گفت و با احساس شنید و همین.

امروز هم یک از روز ها در زنجیره تقویم ماه وسال است مثل هزاران در هزار سال، خورشید از شرق برخاست و زمین و زمان طبق روال همیشگی در گردش اند و انسان ها هم هرکدام سر برگریبان روز گار فرو برده و از خزانه آن قوت و لایموتی می دزدند و یا شاید هم جیره تعین شده روزانه خود را به جرم انسان بودن دریافت می کنند. این روز، در جهان بیرون از احساس درونی ما هیچ تفاوت با روز های دیگر نداشت. پارینه در پارینه اینسان گذشته است.

دوست مرغوب التاریخ ما که عمری را در خرابه های جغد نشین سپری کرده و از گرد ویرانه ها، گوهر های بس گرانبها نمایش می دهد که معمولا بر سبیل گستاخی " گور کاو " خطابش می کنم، باز امروز درد ویرانه نشینی اش به جنبش آمد و مثل انسان های معتاد که از نرسیدن مخدره در پرتگاه مرگ قرار میگرند و زمین و زمان یک دست برای ایشان " تریاک " می شود، زنگ زد که اگر ممکن است سری به یکی از مساجد کهن و تاریخی دهلی، بزنیم.

حوالی ساعت 11 چاشت بود که رضا و یک دوست هندی ما به نام " انکیت " که تازه به  جنون ویرانه گردی عادت کرده است، با موترک سرخ که به آن در هند " ماروتی " می گویند، رسید و حرکت کردیم. مقصد ما مسجدی بود که از سده ها پیش در دل دهلی، ساکت و خموش در میان یک مشت آدم های نا آشنا افتاده است. عبادتگاهی که تنها شده است. نه دوستی است که بر مناره آن فریادی آشنای  " آلله و اکبر " بر مناره او بلند کند و نه مریدی که دست از اخلاص برای پاکی رخسارش بکشد و از همه جانکاه تر و شور بخت تر اینکه نه مجذوبی است که آرایش و زیبایی وی را نظاره کند و قدر آن را بداند و ستایش ها کند.

این مسجد، در دل شهرک پیچیده ای در جنوب شهر پر جنب و جوش دهلی افتاده که جز کثافت و تعفن و آدم نما های که از هنر و زیبایی، تاریخ و شکوه و فخر و کمال ارثی نبرده اند، چیزی دیگری در اطراف آن دیده نمی شود. آدم های که دغدغه شبان روزی ایشان خوابانیدن تیزاب معده که اگر لقمه ی نرسد ته را سوارخ می کند و یا پر کردن دهلیز های روده ، چیزی نیست. شاید اصلا مفهوم احساس هم در سرشت ایشان گذاشته نشده است و من به ایشان آدم نما ها خطاب کرده ام. سکوت و خلوت خدا پرستان که از تکریم از حد گذشته بلند ترین صدا از تیغ بینی ایشان دور تر نمی رفت حال به صدای های ناهمگون و غریب با لهجه محلی که اردو را نیز به گند کشیده است، مبدل شده است. موذن خوش آواز که در میان صد ها طالب برای آواز تعبد بر مناره آن بلند می شد، دیگر حتی غبار خاطر آن از ذهن دیوار سنگین آن محو شده است. چیزی که می شنوی، فریاد زجر دهنده ریکشا های هندی است که پرده گوش آدم را می خراشد و پاره می کند. سجاده نشین های مخلص که شبا روز از روی اخلاص زینه های آن را با کف دستان تمیز می کردند به انسان های آبدان صفت تغیر کرده اند که شیردان آن سوراخ شده و در شرق و غرب و در شما و جنوب مسجد، جز شاش کردن چیزی دیگری را بلد نیستند. نه هم شاه مغولی است که بنا ها از سمرقند و بخارا و اصفهان و هرات برای تزئین آن دعوت کند. من موهان سینگی است که در دانشگاه اکسفورد شیوه های بهتر شکم پر کردن را تدریس کرده است و حال هم روزانه برای هشت ساعت در محل سنتی که از دست روزگار دفترش در آنجا واقع شده است، خفقان پیدا کرده است و چون در حویلی با شکوه تمدن مسخره می آید، نفس عمیقی می کشد.

بهر صورت سه نفری به مسجد رسیدیم. رضا در یکی از آثار گور کاوان پیش از خودش که سده ها پیش از مراکش به خود زحمت داده و به شبه قاره آمده بود، خوانده بود که مسجدی با هزار ستون در دهلی است. این گور کاوی قدیم، در آنروز گار در همه سوراخ های این مسجد با عظمت تا حد ممکن سری زده و چیزی نوشته بود و دوست گور کاو معاصر هم این مسجد را به منسوب به نام وی " مسجد ابن بطوطه " کرده است. خوب اگرچه هزار ستون نبود و نه نشان از هزار ستون باقی مانده بود اما ستون های که هم اکنون باقی مانده است هم کم نیست.

خوب به دستور احساس که در بی کرانه ها سفر کرده بود مسجد چنین است: در میدان دورتر از شهر ودر بلندای تپه ای نه چندان دور از کاخ شاه بزرگ روزگار که از دیار خراسانیان به سرزمین ناز و نعمت پرور هند پناه آورده بود و از سلحشوری و نیزه زنی همشهریان بی باک و جنگجوی خودش فرار کرده و " آفت نرسد گوشه ی تنهایی را " اختیار کرده بود، قرار دارد. مسجد ابن بطوطه چون عروسی تنومند که از سر تا پا در زیور و آرایش غرق است و شاه گهگاهی از پنجره کاخ خود با چشمان پر از عشق بر شکوه و جلال بر گنبد بزرگ و گنبد های هشتاد گانه ی آن می نگرد وبر خود می بالد که  بر سیطره قدرت وی بنای به بزرگی و زیبایی این چنین است و باز سری به آسمان بلند می کند و بر خدا فخر می فروشد و منت می گذارد که برای آئین وی کاری بزرگی انجام داده است که بدینطور، خلوت با کنیزکان مه روی و باده گساری از جام الست می را در برابر این خدمتش مبادله می کند و دهن شیخ روزگار را هم بسته است.

در آن کنج مسجد، ملای بزرگی است که نسبت به شاگردانش دو چند تنه و توشه دارد و ریشش هم نام خدا که نظر نیافتد، مثل بند بیده است و از اینکه تن به فنا پذیری عمر نداده است، چند بسته رنگ سیاه را هم به سرو ته آن ریخته است که از همان صد متری هم معلوم است که رنگ ریش جناب ملا، آنچنان نیست که روزگار بر تقاضای زمان برایش هدیه داده است. شاگردان زیادی را برایش سپرده اند که کمر بسته در خدمت اش است و از صدای پای آخوند دیواره های قلب ایشان فرو می پاشد.

بامداد، چاشت، دیگر، شام و خفتن کهن سالان شهر برای کسب ثواب افزون به این مسجد می آیند.  خورشید وقتی در بحر استراحت هر شامگاه فرو می رود ، با قلب خونین و گرفته از پشت گنبد بزرگ آن بر صحن عظیم و ستون های بزرگ و بلند تراشیده از سنگ آن نظاره می کند و در عالم عشق جمال و زیبایی و شکوه آن خاموش می شود و نشه آن مجال زجر جان کندن برایش نمی دهد و فردا به شوق دیدار آن دوباره تولد می شود.

متاسفم که بیان من آنطوریکه است نمی شود انتقال کند و این همین بود. البته که بر رسم طنز و شوخی های که در جامعه ما نسبت به واعظان جلوه گر محراب و منبر روا داشته شده است، چیز های هم گفتیم که در کتاب اخلاق نمی گنجد و باید برای تعبیر آن به دیوان عبید زاکانی مراجعه کنید اما خیر باشد، گفتیم که گفتیم. از ما کی می ترسد؟

پس از صرف نان چاشت که قصه اش بس سهل و مختصر است، روان شدیم به کاخ نیم تمام و یا شاید هم ویرانه ی در نزدیکی مسجد که معروف به " کاخ بیگم " بود و احتمالا متعلق به یکی از این بیگم های خود گم کرده مغول بوده است. اینجا دیگر احساس ما رنگ خون به خود گرفت و از دین و آئین، هنر و شکوه، ملا و مرید، رخسار و آرایش مفهومی نماند. عکس عکس جنگ و خون و شمشیر و منجنق و کشتن و بستن و زدن بود.  از سرو روی دیوار ها شکوه و شکایت از قتل های بی هدف می ریخت. سربازان کشته شده بودند که نمی دانستند برای چه میمیرند و چه نقش در جنگ دارند. دیوار های فرو ریخته شده در اطراف کاخ فرضیه های زیاد کار شناسی و گمانه زنی های فروان ایجاد کرد و دوست گور کاو چیز های گفت و رفت.

اما چیزی که احساس به آن جلب شد همو صحنه تراژیدی و خونین جنگ بود و بس. خوب عکس های عجیب و غریب و نمایش های عجیب و غریب گرفتیم که بعضی از مردمان دیگر ما را تماشا می کردند و قول یکی از دوستانم، تماشایی شده بودیم.

نمی دانم ....بگذریم .

از آنجا به ملاقات یکی از نویسندگان انگلیسی " ترکین هال " رفتیم و ساعتی از سیاست و تاریخ و همه چیز گپ زدیم و ساعتی به کودک 19 ماه وی که دلچسب بود و با زبان شرین کودکانه اش به انگلیسی با ما حرف می زد ساعت تیری کردیم و عکس گرفتیم و آمدیم به مسقط الرائس همیشگی و روز به این سان به پایان رسید.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل   ۱۵٢       سال        هفتم              سنبله/میزان     ۱۳٩٠     خورشیدی               ۱۶ سپتمبر ٢٠۱۱