حدیث دل
رفت و حدیث دل همهاش ناشنیده ماند
سودای انتظار، به دامان دیده ماند
در انزوای کوچهی دلدادهگان شهر
باز همدلی رمید و به خونش تپیده ماند
آنی که دیده دوخت به چشم ستارهها
از درب شام تا شفق و تا سپیده ماند
آنی که از دیار شفق صبح میخرید
دیگر ز شام تیره سیاهی خریده ماند
یکروز او سرودِ دلی را نوشت و بعد
بیت الغزل شنید و حدیثِ قصیده ماند
سر کرد او رباعی از دل نوشتهیی
یک دفتر از سرودهی دل برگزیده ماند
چشمش اگر چه آیینهی صاف و ساده بود
امروز نقش رنگ به رویش کشیده ماند
اویی که چون لطافت گل بود حرفهاش
خار فراق را به دل و جان خلیده ماند
او رفت؛ برنگشت و درین کلبهی خموش
از حسرت و دریغِ دل اشکی چکیده ماند
رفت و نگفت آنکه ورا با نگاه گرم
افسون نمودمش ز چه در غم تپیده ماند
جنون غزل ها
نروی ز خاطرِ من به غزل کنم بنایت
به رسوم آشنایی دل خود نهم به پایت
پس ازین اگر سرایم، به خدای چامه سوگند
که هرآنچه گفته باشم غزلی بود برایت
قصهی غمم چه گویی که ز شادی حضورت
به ترنمی بخوانم ز سرورِ بی نهایت
ز حدیث عشق برگو به سرود و یا ترانه
بشکن سکوت دل را، شنود دلم صدایت
تو که مظهر امیدی، تو که عشقم آفریدی
بگو از چه نا امیدی ، سرِ من شود فدایت
چو نگاره های زیبا، همه دیده می نوازی
به سرور و شادی بنما اثری ز جلوه هایت
چو طلوع بامدادی، به سپیده ی دل من
به سرت قسم که هرگز، نکنم ز خود جدایت
نبرم سحر شبی را پس از آشنایی؛ بی تو
بکنم فضای خانه، پر از عطر آشنایت
تویی سوژهی سرودم که شدی شرار ذوقم
چو امید و جان مایی، نکنم دگر رهایت!
|