کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
دو سروده‌ی تازه

از دیکلماتور ممتاز تلویزیون آریانا

روشنی یحیی
 
 

 حدیث دل         

رفت و حدیث دل همه‌اش ناشنیده ماند

سودای انتظار، به دامان دیده ماند

در انزوای کوچه‌ی دلداده‌گان شهر

باز هم‌دلی رمید و به خونش تپیده ماند

آنی که دیده دوخت به چشم ستاره‌ها       

از درب شام تا شفق و تا سپیده ماند

آنی که از دیار شفق صبح می‌خرید

دیگر ز شام تیره سیاهی خریده ماند

یک‌روز او سرودِ دلی را نوشت و بعد

بیت الغزل شنید و حدیثِ قصیده ماند

سر کرد او رباعی از دل نوشته‌یی

یک دفتر از سروده‌ی دل برگزیده ماند

چشمش اگر چه آیینه‌ی صاف و ساده بود

امروز نقش رنگ به رویش کشیده ماند

اویی که چون لطافت گل بود حرف‌هاش

خار فراق را به دل و جان خلیده ماند

او رفت؛ برنگشت و درین کلبه‌ی خموش

از حسرت و دریغِ دل اشکی چکیده ماند

رفت و نگفت آن‌که ورا با نگاه گرم

افسون نمودمش ز چه در غم تپیده ماند

 

جنون غزل ها

 

نروی ز خاطرِ من به غزل کنم بنایت

به رسوم آشنایی دل خود نهم به پایت

پس ازین اگر سرایم، به خدای چامه سوگند

که هرآنچه گفته باشم غزلی بود برایت

قصه­ی غمم چه گویی که ز شادی حضورت

به ترنمی بخوانم ز سرورِ بی نهایت

ز حدیث عشق برگو به سرود و یا ترانه

بشکن سکوت دل را، شنود دلم صدایت

تو که مظهر امیدی، تو که عشقم آفریدی

بگو از چه نا امیدی ، سرِ من شود فدایت

چو نگاره های زیبا، همه دیده می نوازی

به سرور و شادی بنما اثری ز جلوه هایت

چو طلوع بامدادی، به سپیده ی دل من

به سرت قسم که هرگز، نکنم ز خود جدایت

نبرم سحر شبی را پس از آشنایی؛ بی تو

بکنم فضای خانه، پر از عطر آشنایت

تویی سوژه­ی سرودم که شدی شرار ذوقم

چو امید و جان مایی، نکنم دگر رهایت!

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱۵۱   سال        هفتم              سنبله       ۱۳۸٩  خورشیدی               اول سپتمبر ٢٠۱۱