کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

پرتو نادری

 

آن هفت خوان رستم

 
 

یکی دو جملهء آغازین

ما درسرزمین بلا دیده و تاراج شده یی به سر می بریم. سالهاست ، می بینیم که خون از رگ های بریدهء این سرزمین فواره می زند. هر کس وهر گروهی که می آید، شمشیر بر کف دارد  و انبان تاراج بر دوش. دیروزیان و امروزیان همه تاراجگرانند؛ اما تنها این شیوه های تاراج است که فرق می کند. امروزیان هشیار تر از دیروزیان تاراج می کنند. گویی همان شعر معروف مصداق یافته است که« چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا». دزدان چراغدار دموکراسی به راستی در تاراج خویش اعجوبه های روزگار اند که دستان شیطان را هم از پشت سر بسته اند.

باری دوستی در پشاور پیوسته از من می خواست تا آن همه تاراجی را که در دوران حاکمیت مجاهدان بر انجمن نویسنده گان افغانستان گذشته بود بنویسم؛ اما  ماههای درازی ذهنم را آماده برای نوشتن نمی یافتم تا این که در یکی از شبهای داغ تابستان، شاید آن تنهایی تلخ مرا بر آن داشت تاقلم بر دارم و یاد داشت هایی فراهم آورم در پیوند به آن تارج و آن روز های دشوار انجمن.

بعداً یکی از بخشهای مهم آن یادداشت ها را زیر نام« کتاب سوزان در انجمن نویسنده گان افغانستان» تنظیم کردم و دادم به نشریه هایی در چهار گوشه جهان و بعد دیدم که نویسنده یی بخشهای نخستی را را با تغیراتی  در یکی از رمانهای خویش جا داده است. گفتم شیر مادر که این گونه می دزدی. دنا دنیای تارج است و تو چرا از دیگر پس بمانی! آن ورق پاره ها همچنان با من بود، زمستان سال1389 خورشیدی مروری داشتم بر آنها و خواستم تا  همه را تنظیم کنم، این نوشته را که می خوانید بخشی از خاطره های من در انجمن نویسنده گان افغانستان است که زمستان پار بر اساس یاد داشت های پشاور تنظیم شده است.

با دریغ بخش دیگری آن را از دست دادم. دریکی از شب زمستان که باز هم مشغول باز نویسی  خاطره های انجمن بودم در پایان، وقتی خواستم آن را در کامپیوتر نگهدارم و به اصطلاح اهل کامپیوتر« سیف»کنم با دریغ که با یک اشتباه کوچک آن همه نوشتهء من در یک چشم به هم زدن از پیش چشمم نا پدید گردید. مانند آن بود که سوزنی در دریای گل آلودی افتاده است، دیگر نیافتمش و دم به خودم سوخت. به ساعت که نگاه کردم چیزی گذشته از سه بود. با خود گفتم  این هم نتیجهء سروکارداشتن  با این صندقچهء جادویی در این پیرانه سر!اگر با نوک آهنی می نوشتم شاید  چنین دردی نمی کشیدم. من هنوز با نیرنگ بازی های شیطان کمپیوتر آشنای درستی ندارم . چنین است که گاه گاهی با چنین مشکلاتی رو به رو می شوم. تا کنون میلی به من دست نداده است تا بار دیگر بر گردم به آن ورقپاره ها وبربنیاد همان گفتهء معروف که :« دیوانه غلط کند از سر گیرد» به باز نویسی دوباره بپردازم.  امید وارم تا روزی چنین شود. همین بخش را فرستادم جهت نشر تا قربانی یک شیطنت دیگر کمپیوتر نشود!

پرتو نادری

شهر کابل- سنبلهء 1390 خورشیدی

 

 

 

 

آن هفت خوان رستم

 

فکر می کنم که یک هفته یا چیزی کمابیش از آمدن مجاهدان در شهر کابل می گذشت، به تعبیر خودشان فتح الفتوح شده بود! با این حال صدای شلیک گلوله های سبک و سنگین پیوسته به گوش می رسید.  گویی شنیدن این صداها به بخشی از زنده گی شهروندان کابل بدل  شده بود.وقتی این صدا ها، اوج می گرفت اضطراب  و دلهرهء خونینی درجان و روان مردم جاری می شد و مردم چنان رمه گان رم کرده یی از این گوشه ء شهر به  گوشهء  دیگر آن می گریختند ؛ اما به هر جایی که می رفتند آسمان همان رنگ را داشت، رنگ دودی ، رنگ غبار، رنگ باروت و رنگ آتش... اما به هر جایی که می رفتند این گرگ هار جنگ بود که زوزه می کشید ورمه گان رم کرده را پریشان تر می ساخت.

خوب به یاد دارم  هرشامگاها گوینده یی با پکول و دستمال در تلویزیون ظاهر می شد و استغاثه می کرد :« مجاهدان کرام، برای خدا فیر نکیند!» اما مجاهدان مانند آن بود که پنبهء بی پروایی در گوش کرده  و به چنین استغاثه های اهمیتی نمی دادند، کار خود را می کردند  و خروس جنگی  آنها روی  دیوار ها و بام های افتخار پیوسته بانگ می زدکه: « منم آن شیر دمان ، منم آن ببر یله...»

 آنان  گذشته از آتش گشودن های روزانه ، هر شامگاهی فتح الفتوح خود را با آتش گشودن های دوامدار  جشن می گرفتند! از آسمان کابل آتش می بارید و در زمین خون جاری  می شد! سر انجام  یک شب پروفیسور صبغت الله مجددی که رییس دوماهء حکومت انتقالی مجاهدان بود، از تلویزیون و رادیو به همه کارمندان دولت پیامی فرستاد که خطری در میان نیست و کارمندان دولت باید بر کارهای خودبر گردند! این در حالی بود که نظام  انتقالات شهری از کار افتاده بود. به همینگونه شبکه بس های قراردادی که ماموران دولت را انتقال می داد نیز فعالیتی نداشت.شهرسیمای عجیبی داشت.

با این حال کارمندان دولت از گوشه های مختلف شهر شاید جهت دریافت اطلاعاتی در پیوند به وضعیت همکاران و چگونه گی ادارات خود، پیاده فاصله های دوری  را منزل می زدند تا به دفتر های خویش برسند. شاید شماری هم می خواستند بدانند که آیا می توانند به کار خود ادامه بدهند یا نه؟  آنها پیاده راه می زدند و این دیگر به اقبال  هر کسی پیوند می یافت  که  خانهء اواز دفتر کارش چقدر فاصله دارد.من در حصهء سوم خیر خانه زنده گی می کردم و انجمن نویسنده گان افغانستان در شهر نو بود. پیاده راه می زدم و مانند آن بود که از هفت خوان رستم می گذشتم برای آن که گذشتن از ساحات زیر نفوذ هر تنظمی خود به مفهوم گذشتن از سرزمین های بود  که با هم در منازعه و خصومت اند .

مردم  موج پشت موج رو به سوی  شهر روان بودند. در جاده ها  موتری دیده نمی شد و اگر هم می بود مجاهدان  بر آن سوار بودند. مردم با دلهره و اضطراب راه می زدند، آن های که ریش داشتند؛ اطمنان بیشتری داشتند و آنانی که ریش تراش بودند در هر گام اضطرابی داشتند تا مبادا مورد باز پرسی  مجاهدی قرار گیرند!

به انجمن نویسنده گان که رسیدم ، دروازه بسته بود، لحظه ها یی پشت دروازه درنگ کردم ، تا درواز را گشودم چشمانم به سی الی چهل تن از جوانان مسلح افتاد که شاید سن وسال آنان در میان بیست تا سی بود.میز هایی را قطار در کنار هم گذاشته بودند و در دوطرف میز ها چوکی ها  و کوچ ها را. با شور و هیجان با هم گفتگو می کردند، می خندیدند، بلند بلند. شاد و پیروزمند به نظر می آمدند. انبوهی از تفنگ های ماشیندار و شاژر های پر از گلوله  و بم های دستی  و راکت های سر شانه یی روی میزها انبار شده بودند . مو هایی داشتند درازو خمیده تا روی شانه ها و ریش های  انبوه و دراز دراز. پکول های زیره یی بر سر، دستمالهایی بر گردن و لباس پلنگی بر تن و این همه بر آنها سیمایی می داد که گویی از دیار بیگانه یی آمده اند.

اندکی ترسیده بودم به سبب ریش تراشیده یی که داشتم  و درشی که پوشیده بودم، هراسی داشتم که مبادا مورد مواخذه قرار گیرم. سلامی دادم و رد شدم به سوی  دفتر رییس انجمن نویسنده گان ، می پنداشتم که در چنین روزی باید دیگران نیز در همان جا باشند.

همین که از کنار آنان رد شدم سرعت گامهایم به سوی دفتر رییس انجمن بیشتر شد. می ترسیدم که یکی از آنان  صدا نزد که: برادر صبر کو! ولی  چنین نشد.  آنهامشغول خود بودند، شاید هم متوجه نشدند که کسی از مقابل  آنان گذشت.

به دفتر رییس که رسیدم نفس راحتی کشیدم. پس از یک هفته روز ها و شب های دشوار که کسی را از کسی خبری نبود، همکاران خود را دیدم وشاد شدم.پویای فاریابی رییس انجمن، اکبر کرگر معاون انجمن، واصف باختری ، حمید مهروز و ضیای دستور پیشتر از من به انجمن رسیده بودند. آنها در میکرورویان زنده گی می کردند و نسبت به من فاصلهء کوتاه تری را راه زده بودند.وحشتی  در سیمای هر یکی خوانده می شد، هیچ کسی نمی دانست که تا لحظهء دیگر چه خواهد شد. انجمن به باغ توفان زده یی می ماند. دروازهء دفتر رییس و الماری های آن شکستانده شده بود،  چیز های با ارزش دفتر به غارت رفته بود از آن قالین بزرگ قیمتی  خبری نبود همه چیز در دفتر او به غارت رفته بود تنها یکی دو پایه کوچ و آن میز سنگین ساخته شده از چوب چهارمغز. میدان انجمن پر بود از اوراق رسمی، اسناد، کتابپاره ها مجله ها و شکست و ریخت دیگر...

بعد خواستیم تا به دفتر های خود سری بزنیم. من آن زمان مدیر مسُوول  مجلهء ژوندن بودم، تا به دهلیز دفتر خود داخل  شدم، دروازهء دفتر چاپلاق باز بود، به دفتر چون در آمدم حالتی داشتم که هیچگاهی نخواهم توانست تا آن را بیان کنم؛ حالت من بیان ناپذیر بود، فکر کردم که خانهء من تاراج شده است. روی اتاق پر بود از ورقپاره ها، کتاب ها و مجله ها. میخکوب شده بودم، گویی به تندیسی بدل شده بودم و تنها چشمان وحشتزده ام بود که با هراس در کاسهء سرم گشت می زد و پیوسته تصویری بر می داشت از یک غارت و از یک چپاول و از یک بی فرهنگی . فکر نمی کردم که فرهنگ غارت این قدر بتواند بی رحم و گسترده باشد.

قالین بزرگ دفترم نبود، قالین بافته شده در آن سالهای  دور، زیبا و دل انگیز که گویی نمی خواستی روی آن پای بگذاری، آن را برده بودند، میز کوچک  مجلس همراه با شش پایه چوکی ، رادیو، ماشین تیلفون؛ نوشت افزار روی میز، پرده ، کوت بند های پایه یی و چیز های دیگر همه چپاول شده بودند. ، کتاب های قیمتی  از روک های  الماری همه گان به یغما رفته بودند و کتاب های دیگر ریخته بر روی دفتر.

چند ماه از آن روز می گذشت که من عضویت شورای مرکزی انجمن نویسنده گان را به دست آورده بودم و بعداً به انجمن آمدم و در آغاز معاون نشریهء قلم بودم تا این که  به حیث مدیر مسوُول مجلهء ژوندون به کا گماشته شدم.دوستی  به این مناسبت برای  من یک  سبدگل زیبای مصنوعی آورده بود  و آن را گذاشته بودم روی میز مجلس، در یکی از گوشه های دفتر.در میان آن همه اضطراب  و اندوه ، یک بار متوجه شدم این سبد گل در وسط میز کار من  به گونه یی گذاشته شده است که گویی کسی خواسته است تا به مناستی آن را به من  هدیه  کند. خنده ام گرفت و با خود گفتم حتماً این غارتگرطناز شاید هنگام که این سبد گل را روی میزمی گذاشته گفته است :برای  شما مبارک باشد! این گل  از شما و دیگر چیز ها از ما!

صدای  شرفه پای  به گوشم رسید و دیدم که تفنگدار جوانی که سیمای آرامی داشت وارد دفتر شد، چهره اش برایم آشنا  می نمود و تصور کردم سالهاست که او را می شناسم.  نگاه هایش به هر سویی می دوید، گویی می خواست همه چیز را ببینید، جز من را، موجودیت من برای آو اهمیتی  نداشت، خم شد کتابی را از روی دفتر بر داشت و به ورق گردانی مشغول شد.

نمی دانم چه امری مرا بر آن داشت تا با او سر سخن را باز کنم. گفتم برادر! تا دیروز من در این  دفتر کار می کردم، آیا شما به دفتر کار ضرورت ندارید که چنین کردید؟ ظاهراً هیچ تغیری  در سیمای او از گفتهء من پدید نیامد؛ اما با آرامی و خونسردی  به من گفت:« مدیر صاحب! یک چیز برایت بگویم، پشت ای گپ ها نگرد، خوده جگر خون نکو، ای انقلاب است، انقلاب.»فکر کردم در پشت پردهء این سخنان  آرام و خوانسردانه تهدید بزرگی  وجود دارد. دیگر هیچ چیزی نگفتم، از دفتر که بر آمدم ، نگاهی به پشت سر انداختم ، دیدم که او مشغول جدا کردن بعضی از کتاب از الماری های دفتر من است.

به دفتر رییس که بر گشتم دیگران نیز آمده بودند؛ اما همگان  ناراحت .همه دفتر های وضعیت همگون داشتند. هر یکی فهرست از اشیای  به غارت رفتهء دفتر خود را نوشت و به سید حاکم آریا رییس تحریرات تسلیم دادند. پویا فاریابی تصور می کرد که می تواند رد پای  دارایی های  گمشدهء انجمن را پیدا کند. تمام فهرست ها را سید حاکم آریا  تنظیم کرد و مهر گذاشت و پویا بر آن فهرست دراز امضایی کرد و برد به کمیتهء حفظ امنیت کابل  یا چیزی شبیه همین نام. آن روز ها داکتر عبدالرحمن عهده دارد همین مقام بود.

می خواستیم تا دفتر را ترک کنیم  که  پلنگی پوشی که چند تن دیگر او را دنبال می کردند  داخل دفتر شدند. یکی  از آن میان  به آن کسی  که پیشا پیش دیگران قرار داشت اشاره کرده گفت که قومندان صاحب جیلانی  خان گفتن :« برویم کتی برادر ها آشنا شویم»فرمانده جیلانی جوانی بود بلند قامت، لاغر اندام که شاید بیشتر از سی سال عمر نداشت. او تا همین که لب به سخن گشود، گفت:

« پیش از این که ما این جه  بیاییم، جنبشی  ها این جه  آمده بودند، ای چیز ها ره که بردن اونا بردن، انشاءالله دیگر یک خس هم بیجا نمی شه، خاطر شما جمع باشه.»ما همه گان دلشاد شدیم ،  هنوز چیز های زیاد دیگری در انجمن باقی مانده بود. بدون شک این شادمانه ترین سخنی بود که آن روز شنیدیم.

فردا که برگشتیم دیدیم که جیلانی خان به راستی یک خس را هم بی جا نکرده است ؛ اما در مقابل  تمام آن  چیز های را برده است که در بازار قیمت  و ارزشی داشتند. حالا فهمیدیم که فرمانده صاحب به گفتهء معروف می خواهد تا برف بام خود را به بام دیگران بیندازد. البته این سخن به این مفهوم نیست که لشکریان جنبش از چنین کار هایی نکرده بودند، نه بلکه  آنها خود در این کار استادان مجرب و نام آوری بودند.

چه کاری  می توان کرد، چه کسی  می تواند از فرمانده جیلانی بپرسد، که تو دیروز چنین می گفتی  و امروز چنین کرده ای؟ هیچ کس از جان خود سیر نیامده بود، که چنین پرسشی را با او در میان بگذارد! باز هم تهیهء فهرست اجناس دزدید شده مهر و امضا و بردن به نزد داکتر عبدالرحمن که باز هم خبری از آن سوی نیامد.

پویا بسیار سر گردان بود تا دست کم چیز های  را از غارت نجات دهد، بخاری های تیلی جرمنی که در آن روزگار قیمت بلندی داشتند، هنوز سر جای شان بودند. انجمن شاید حدود پانزده پایه از این بخاری ها را داشت. یک روز پویا هدایت داد تا این بخاری ها را گرد آوری  کرده و دریک اتاق جابه جا سازند و دروازهء اتاق را گران قفلی نهند. تا آن روز تنها چند پایه از این بخاری ها دزدیدی شده بود. تا بخاری ها دراتاقی  گذاشته شد و قفلی  بر دروازهء آن زدند، فردا که  بر گشتیم آن قفل  و کلید پرانده شده بود و یک پایه بخاری هم سر جایش نبود.این بار همراه با بخاری ها   یخچال های  آشپزخانه، چاینک های نکل ، قاشق پنجه ها، پطنوس ها، ظروف غذا خوری  و دیگر سامان افزار آشپزخانه نیز غارت شده بود.پویا باز فهرستی  تهیه کرد و برد همانجایی که فهرست های دیگر را برده بود. مانند آن بود که چنین فهرست هایی و چنین شکایت هایی در کان نمک می افتادند و خود به پاره نمکی بدل می شدند!

در کنار دفتر مجلهء ژوندون کتابخانهء انجمن قرار داشت، چند هزار جلد کتاب داشت،  خوبترین و کمیاب ترین کتاب ها در آن گرد آوری شده بود. از این نقطه نظر کتابخانه یی بود غنی  . اندک اندک دسبرد به آن کتابها نیز آغاز یافت. پویا در تلاش چاره بر آمد، با فرمانده جیلانی در پیوند به اهمیت کتابها صحبت کرد و از او خواست تا کاری شود که کتاب ها به غارت برده نشود . فرمانده جیلانی گفت : « من تنها یک کتاب را که خوشم آمده است گرفته ام وبس.» نام آن کتاب را هم نمی دانست، تنها می گفت که:« من پیروی طریقت هستم و آن کتاب که در همین باره بود، گرفتم.» معلوم می شد که او تا صنف شش یا هفت  درس خوانده است و به اصطلاح چشمش به خط می چسبد. با این حال با آن سلوکی که جیلانی خان فاتح انجمن نویسنده گان ! داشت کمتر می توانستی باور کنی که او پیرو طریقت است.

به هر صورت موافقت  شد تا دروازهء شکستهء کتابخانهء انجمن ترمیم  شده و بر آن قفل زده شود. پویا و جیلانی خان بر پارچه کاغذی امضا کردند و آن گونه که معمول  بود آن پاره کاغذ امضا شده را  روی دو لبهء دروازه سرش کردند تا کسی بدون اجازه داخل کتابخانه نشود. جیلانی خان در اجرای چنین کاری چنان قیافتهء جدی  و صمیمانه به خود گرفته بود که فکر نمی کردی که دیگر آب از آب تکان بخورد. به گمانم پافشاری  پویا فرمانده جیلانی  و یاران او را فهماند که این کتاب ها  هر کدام ارزشی دارد. گویا پویا بدینوسیله سنگ کم را به یاد بقال داده  بود.

فردا که به انجمن  آمدیم  پویا رفت تا ببیند که تعهد بر جای مانده است یانه! دید که دروازهء کتابخانه به سوی او می خند و شماری از کتابها برده شده ،شماری هنوز در قفسه و شمار دیگری هم ریخته بر روی کتابخانه. ناچار باز شمشیر بر کشید  و به سید حاکم آریا دستور داد تا فهرست کتاب ها و چیز های غارت شده در این فاصله را تهیه کند، باز همان مهر و امضا ی همیشه گی  و بردن به همان جایی که تا آخر هیچ  واکنشی  از آن ندیدیم.

در گذشته ها همین که کارمندان  کتاب حاضری خود را امضامی  کردند یک راست می رفتند به دفتر های خود، اما حالا عادت عوض شده بود، کسی  به دفتر خود نمی رفت چون کاری وجود نداشت، همه گان گرد می آمدند به دفتر سید حاکم آریا و یا هم به دفتر پویا فاریابی .همه تبادل اطلاعات بود، از خبر های رادیو ها گرفته تا شنیده گی ها، رویداد ، تحلیل ها، تبصره ها و پیشگویی ها و چیز های دیگری از این قماش.

ظاهراً رادیو های جهانی  و از آن جمله رادیو بی بی سی ذهن و روان آموزش دیده گان و روشنفکر افغانستان را تسخیر کرده بود. ججت ها در پیوند به چگونه گی  وضعیت و انکشاف آن همه از رادیو بی بی سی می  آمد، فکر می کنم که در آن شب و روز بی بی سی  پر شنونده ترین رادیو در افغانستان بود.

یکی  از روز ها که  به آنجمن رسیدم  موتری دیدم گران قیمت از همان موتر هایی که با آمدن مجاهدان  در کابل  دیده می شدند، چند جوان مسلح بر دور و بر آن ایستاده ، پنداشتم که باید آدم  مهمی به انجمن آمده باشد. به دفتر پویا که رسیدم دیدم که دیگران پیشتر از من آمده اند. آن روز در دفتر پویا مردی را دیدم با چهرهء آرام که بر خلاف مجاهدان دیگر، پکول سپیدی بر سر داشت. سلام دادم و قولی ، نمی دانم پویا بود و یا هم واصف باختری که مرا به او معرفی کرد، جایی نشستم و آن مرد به سخنان خود ادامه داد و در جریان صحبت فهمیدم که او کسی است به نام داکتر عبدالحی الهی  که  در شورای نظار عضویت دارد.

به آرامی صحبت می کرد، سخنانش از وزنهء علمی  و فرهنگی برخوردار بود،  مرد کتاب خوانده یی به نظر می آمد. چیز های  نوشته و در زمینه های هم می خواهد دست به ارائهء نظریاتی بزند. بعداً او شبانه ها در تلویزیون  رشته بحث هایی را در پیوند به معارف اسلامی  به پیش می برد و به زودی  در حلقات علمی و فرهنگی کابل  از شهرتی بر خوردار شد.

او در این دیدار، به گونه یی به ما فهماند که در آینده انجمن نویسنده گان افغانستان، انجمن ژورنالیستان و اتحادیهء هنر مندان زیر نظر او کار خواهند کرد. در آغاز ما پنداشته بودیم که  او جهت حل  مشکل انجمن امده است. در دل خود شاد بودیم که فرستادن آن همه فهرست اجناس غارت شده و شکایت های پی در پی نتیجه یی به بار آورده است. تصور کردیم که او آمده است تا وضعیت را بررسی   کند و این همه  مشکلات را از سر راه انجمن بر دارد ؛ ولی  از صحبت هایی او دریافتیم که چنین نیست و ظاهراً او خبر ندارد که در انجمن نویسنده گان افغانستان چه می گذرد. او آمده  بودتا از انجمن دیدن کند و با کارمندانش معرفی شود.

با وجو آن در پایان سخنان او،  ما هر کدام آغاز کردیم به طرح مشکلات خود و این که همه روزه، دارایی های انجمن در پیش چشم ما تاراج می شود و  کسی نیست تا جلو این تاراج بیرحمانه را بگیرد.  این سخنان همه اش با لحن انتقادی  مطرح می شد در حالی  که در آن روز ها هر نوع انتقادی  می  توانست اتهام ملحد و کافر بودن را در پی داشته باشد. همان گونه که هر انتقادی بر حکومت دست نشانده ء شوروی سابق اتهام ضد انقلاب را در پی داشت و گاهی هم کار به شکنجه و زندان می کشید.با این حال  او ظاهراً خمی  به آبرو نیاورد و آن همه انتقاد ها را پذیرفت و همه را بر گردن ناآگاهی فرهنگی  گروهی انداخت  که انجمن را قبضه کرده اند .داکتر عبدالحی الهی  قول داد که چارهء این کار را می کند و ما بسیار خوشحال  شدیم.

 هنگام خدا حافظی  با او از دفتر بر آمدیم. موتر او  در نزدیکی دروازهء انجمن در کنار تفنگداران پلنگی پوش توقف پ کرده بود. او ابتدا سوی تفنگداران رفت و به نرمی  شروع کرد به سخن گفتن با آنان. دیدیم که با فرمانده جیلانی  گوشه شد و هرد رفتند تا آن سو تر، شاید نمی خواست تا ما بدانیم که او به جیلانی چه دستور می دهد. صحبت آن دو زیاد دوام نکرد و الهی بر گشت و به ما اطمنان داد که من به برادران تا کید کردم که متوجه همه چیز باشند و دیگر چیزی نمی شود، شما خاطر جمع باشید!

ما هم خاطر جمع راه های دور و نزدیک را پیمودیم و رفتیم به خانه های خود. از چندی بدینسو فرمانده جیلانی  یک عراده موتر تیوتای ترپالی پیدا کرده بود. این موتر همه روزه پشت دروازهء انجمن متوقف بود.  بعد دریافتیم که این موتر جهت انتقال اموال  انجمن تدارک شده شده است. چون همه روزه  ما از انجمن می بر آمدیم ،دارایی های غارت شدهء انجمن به وسسلهء همین موتر به جایی که می  خواستند انتقال  داده می شد.

فردای  آن روز چون به انجمن  آمدیم مانند آن بود که سیلابی از انجمن گذشته است . انجمن به باغچهء سیلاب زده یی می  ماند. کمتر چیزی سر جایش باقی مانده بود. این بارحتی دستگیر  و قلفک دروازه ها، قندیل ها، سیم های برق، دست شویی ها کتابهای کتابخانه، میز ها، چوکی های به اصطلاح چرخکی ، الماری های فلزی ، کوچ های باقی مانده و در یک جملهء کوتاه همه چیز را غارت کرده بودند.زحمت زیادی  کشیده بودند! تا آن همه چیز برای شان  حلال شود. باید تمام شب ییدار خوابی کشیده و مشغول غارت بودند، در حالی که ما با ترنم شلیک های مقدس آنان آرام خوابیده بودیم. . خوب  از قدیم گفته اند که:« نا برده رنج گنج میسر نمی شود.» آنها آن شب رنج فراوانی کشیده  بودند تا آن همه گنج را  از انجمن نویسنده گان افغانستان فراچنگ اورند و تا شفق داغ آن همه را با آن تیوتای ترپالدار ببرند به جایی که  خود می خواستند .

با این همه انبوهی از چوکی های آموزشگاه کانون انجمن نویسنده گان جوان، چوکی های که در بر گزاری  سیمینار ها و نشست های شعرخوانی از آن ها استفاده می شد، روی  چمن انجمن، در مقابل دفتررییس انجمن انبار شده بودند. شاید انتقال آنها به وسیلهء این موترتیوتای ترپالدار امکان پذیر نبود و به موتر بزرگتری  نیاز بود. شاید هم با این کار، به گونهء نمادین خواسته بودند تا  به پویا و دیگر کارمندان انجمن بفهمانند که: نگاه کنید ما آن چیزی را انجام می دهیم که دل ما می خواهد و پروای  گپ وسخن کسی را نداریم. حتی اگر پکول شپید هم در سر داشته باشد. زور تان در کمر تان!!!

پس از دیدار داکتر الهی رویهء فرماندهفرماندهفرمانده جیلانی با انجمن  بسیار تغیر کرده بود. در گذشته دست کم، اموال غارت شده را شبانه انتقال می دادند؛ ولی  پس از آن، این کار را روزانه و هر زمانی که می خواستند انجام می دادند. ما از این تغییر رویهء فرمانده جیلانی در هراس بودیم. برای آن که او هر کاری می کرد، هیچ  مرجعی نبود تا ازاو پرسشی کنید. تا به انجمن می رسیدیم مانند آن بود که دیگر ما همه  گروگان اوو مردان تفنگداراوییم.

فرمانده جیلانی  تا پیش از این روز با اکبر کرگر و واصف باختری با نوع احترام  بر خورد می کرد؛ اما این دو حتی از این احترام و خلوص نیز می ترسیدند. او پاره یی از کار روایی های خود را به کرگر قصه کرده بود که گاهی کرگر جرئت می کرد و از قصه های او چیز هایی به ما می گفت که به گفتهء معروف از خنده روده بر می شدیم.

پویا را از همان آغاز بد می دید و روز تا روز نفرت او نسبت به پویا فزونی می یافت. باری  به واصف  باختری گفته بود که:« به ای  رییس تان ، به ای خشکک بگو که خوده بسیار ای طرف و او طرف نزنه که یک دفه اگه جلالی شدم باز خدا می دانه....»

به راستی هم که پس از دیدار داکتر الهی از انجمن، فرمانده جیلانی  پوستین را چپه پوشیده بود و ما همگان از او می ترسیدیم. او حتی زمانی که در داخل انجمن این سو و آن سو می رفت شماری از پلنگی پوشان تفنگدار نیز به دنبال او می  بودند. در دفتر رییس هم که می  آمد همینگونه می آمد.

ظاهراً فرمانده جیلانی  و یارانش ، نخستین گروهی  بودند که انجمن را به گفتهء خودشان فتح کرده بودند و خود را وابسته به اتحاد اسلامی می دانستند . فرمانده جیلانی رااز شراب بدش می  آمد و اما چرس را آمده از بتهء فقری می دانست. در جریان جستجوی اتاقهای  انجمن اتفاقاً دو شیشه شراب هم یافته بود. این که این شیشه های شراب چه شده بودند چیزی  نمی گفت؛ ولی پیوسته می پرسید که در انجمن چه کسی شراب می نوشد! همه گان چنان بید می لرزیدند و هر کسی  هراس از آن داشت که مبادا این طوق نفرین بر گردن او بیفتد!روزی من و یکی دو تن دیگر از همکاران که جیلانی  خان را خوش هوا یافتیم به نوعی برایش فهماندیم که دارایی های انجمن باید نگهداری  شود برای  آن که نظام مجاهدین نیز به چنین انجمنی نیاز دارد! جیلانی خان خندید و خندید و در آخر گفت:« شما کمونیست ها می گفتید که انقلاب یک عمل بنیادی  و کیفی است، حالا ماهم بنیاد شما را  کنده ایم و کیف کرده ایم. فرمانده باز هم خندید و خندید.» ما هم چارهء جز خندیدن نداشتیم.

فرمانده جیلانی  رها دادنی نبود با نوع استهزا ادامه داد که:« شما هم خوش حالید که شاعر و نویسنده هستید! چند روز صبر کنید که استادان از پشاور بیایند تا شاعری را به  شما یاد بدهند و شما نمی توانید شاگرد آنها هم باشید.» می گفتیم پس این میز ها و چوکی ها را نگهدارید برای  آن استادان! می گفت: «  آن قدر میز و چوکی از پاکستان بیاید که شما حیران شوید و در این جا، جایی برای آن ها نباشد، فامیدی جان برادر!»

نیاز به صبردراز نبود از همان روز های نخست شماری از پشاور و جا های دیگری به نام نویسنده وشاعر آمده بودند؛ ولی در میان شان کسی که  در زمینه آفرینش های ادبی سرش به تنش بیرزد دیده نمی شد. با آمدن آنها بحث شعر جهادی  همه جا پیچید  و شاعران و نویسنده گان را به دوسته در دو انتها دسته بندی کردند، شاعران جهادی  یعنی از پاکستان بر گشته گان و شاعران کمونیست یاد ملحد! یعنی شاعران مانده در کشور.

شاعران وابسته به تنظیمهای جهادی  هنوز در پشت دیوار اوزان عروضی می پلکیدند ، توان آن را هنوز نداشتند تا  سمند خیال را آن سوی دیگردیوار بجهانند و فکر می کردند که در آن سوی این دیوار دیگر چیزی وجود ندارد ، در حالی که در آن سوی  فراخی بود و عرصه بود و معنی . چندی  نگذشته بود که حملاتی بر ضد شاعران و نویسنده گانی که شعر سپید و یا شعر در اوزان آزاد عروضی  می سرودند آغاز شد و نهایتاً این حکم صادرگردید که شعر نیمایی شعر کمونیست هاست.  کاروان سالار چنین دیدگاههای داکتر محی الدین مهدی  بود که چنان رستمی همه گان را به  آورد گاه می خواست.  آوردگاه او کناره های  رود هیرمند نبود ؛ بلکه روزنامهء دولتی انیس بود که هر ازگاهی درآن گفتگویی  می کرد و نیمایی سرایان و سپید سرایان را به آوردگاه فرا می خواند. من به آن گفتگو پاسخی نوشتم و در روزنامهء صبح امید به نشر رساندم . بدینگونه ادبیات افغانستان در آن روزگار در  دو صف مشخص قرار گفت.یکی ادبیات دولتی مجاهدان،  دودیگر ادبیات اعتراض و مقاومت که بارسنگین آن را شاعران و نویسنده گانی بردوش می کشیدند که همین جا در سرزمین خود باقی  مانده بودند و تا آن زمان افتخار! زیستن  در پشاور را درزیر چتر هیچ یک از تنطیمهای  جهادی نداشتند!

در بهار 1375 خورشیدی گرد هم آیی بزرگی ادبی  به مناسبت سال نو در هوتل انتر کانتیننتال کابل  راه اندازی شد، گردانندهء این گرد هم آیی عبالقیوم ملکزاد یکی از شاعران جهادی بر گشته از پشاور بود. در این گرد هم آیی چه از شاعران وابسته به تنظیمهای جهادی و چه از شاعران دیگر اندیش دعوت شده بود تا سروده های خود را ارئه بدارند.  شعر های زیادی  به زبانهای فارسی دری ، پشتو و ترکی ازبیکی خوانده شد.  قرار بود که برای سه تن از شاعرانی که بهترین شعر را ارائه کرده اند جوایزی نیز داده شود. در رابطه به ارزیابی  شعر های خوانده شده، شیوهء  تازه یی ارائه شده بود و آن این که برای  هریک از اشتراک کننده گان ورقهء ارزیابی  داده شده بود تا شعر های  خوانده شده را از جهات گوناگون ارزشیابی  کنند. بعداً  از روی نمرات مجموعی  داده شده به وسیلهء اشتراک کننده گان نشست ،، برنده گان مشخص می شد.  اما جایزه یی داده نشد و دلیل  آن هم چنین  بود که سه شعر بر گزیده  به وسیلهء شنونده گان ، از شاعران غیر جهادی  بود . شاعران بر گشته از پشاور اقبالی نیاورده بودند. چنین بود  که خاموشانه از کنار این مساله گذشتند.

بعداً این زمزمه های  به گوش ها می رسید که اولیای امور مجاهدان پس از این گرد هم آیی ادبی ، گفته بودند که شعر را بگذارید به همین کمونیست ها. منظور از این کمونیست ها همان شاعرانی بودند که عضویت تنظیم های جهادی را نداشتد و در سرزمین خود مانده بودند، نوشتند بودند وسروده بودند و نگذاشته بودند که این آتش مقدس خاموش شود.

روز ها همین گونه می گذشت، کاری در انجمن نبود و نمی دانم چرا در چنین  وضعت خطرناکی  ما همه روزه پای پیاده از راه های دور به انجمن می آمدیم و به گفتهء مردم روز گمی می کردیم. هر روزی که می گذشت، انجمن فقیر تر می شد، فرمانده جیلانی گل های دیگری را به آب می داد. اتاقهای  از اثاثیه خالی شده بودند. هیچ روشنایی در راه نبود. نمی دانستیم که چگونه می توان جلو این همه تاراج و غارت را گرفت. شکایات و فهرست های سپرده شده به آن کمیتهء امنیت هیچ تاثیری در پی نداشت. شاید بر ما خندیده باشند که ما در چه حالیم و شما در چه حال!

حقوق  ماهوار به موقع آن نمی رسید. کارمندان گرسنه مانده بودند. جنگ ها روزتا روز دامنهء بیشتری پیدا می کرد. جنگ های سنگینی  در سمت غربی  کابل  در میان اتحاد اسلامی  به رهری سیاف و حزب وحدت اسلامی به رهبری  مزاری  رخ می داد. این دو حزب در حقیقت با راه اندازی چنین جنگ هایی دو قوم پشتون و هزاره را در برابر هم قرار داده بود. چون هر دو حزب بیشتر پایهء قومی داشتند. تا در آن جا صدای  تفنگ در میان آن ها  بلند می شد، فرمانده جیلانی  همراه با یارانش آستین بر می زدند و تفنگ ها را بر می داشتند و می رفتند در چها راه مقابل انجمن و بعد  آن جا هر چه  هزاره یی چه پیر و چه جوان می گذشت،  آن ها را می گرفتند و می  آوردند به انجمن و در اتاقی اسیرشان  می کردند.  بعداً  این اسیران بی گناه را یا در بدل  پول آزاد می کردند و یا هم معاوضه می شدند در بدل اسیرانی که حزب وحدت از پشتون ها می گرفت...

 

 

زمستان 1389 خورشیدی

شهرک قرغه - کابل

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱۵۱   سال        هفتم              سنبله     ۱۳٩٠     خورشیدی               اول سپتمبر ٢٠۱۱