کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
مرد راه پیما
نوشتهء جیمز رمفورد

ترجمه پروین پژواک
 
 

2010-10-14

 

"ابن بطوطه" در سال ۱۳۰۴ میلادی در طنجه واقع در مراکش به دنیا آمد و در حدود سال ۱۳۶۹عیسوی در مراکش درگذشت.  در زمانی که اکثر مردم زمین را هموار می پنداشتند، او رهنورد زمان خود بود.   او پس از سی سال سفر و پیمودن هفتاد و پنج هزار مایل در سال ۱۳۵۵میلادی داستان زندگی خود را به منشی بارگاه مراکش "ابن جوزیی" باز گفت.  او این داستان را به عربی نوشت.   اینک نسخهء خطی کتاب دست نویس منشی بارگاه مراکش در کتابخانه ملی پاریس موجود است.

داستانی را که در اینجا می خوانید اقتباسی مختصر شده از آن کتاب می باشد.   نویسنده این داستان موجز "جیمز رمفورد" خود مردی راه پیما و یکی از شیفته گان نقشه برداری اسلامی می باشد.  نوشتن و نقاشی این داستان  برای او زمینهء این را میسر ساخت تا علاقمندی خود را به سیاحت با عشق خویش به هنر خطاطی که او آن را سال ها قبل از استادی در افغانستان آموخت، درهم آمیزد.

در بخشی از این کتاب این بیت شعر عمر خیام (1122-1048) خطاطی شده است:   "این کهنه رباط را که عالم نام است"...

همچنان در جایی از کتاب شعری از "لی پو" یا "لی بو" شاعر چینایی (762-701) آمده است:  ابرهای شناور- اندیشهء راه پیما"...

 

مرد راه پیما

سفرنامهء ابوعبدالله محمدعبدالله ابن محمد ابراهیم اللواتی طنجی مشهور به ابن بطوطه

 

 

 

در لبهء دنیا

 

در زمانه های که زمین هموار بود و اسراییل مرکز زمین پنداشته می شد، پسری به اسم بن بطوطه وجود داشت.

بن بطوطه در آخرین لبهء زمین نزدیک به اوقیانوس ظلمت می زیست.  هیچ چیز مگر تاریکی در مغرب زمین نخفته بود، ولی در مشرق زمین دنیای زرین نفس می کشید و پسرک خواب سفر به آن کرانه ها را می دید.

او با نوک انگشت بالای نقشه راه های قرمز مایل به زرد را دنبال می کرد تا به ستاره های شنگرفی می رسید که شهرهای سترگ دنیا را مشخص می ساخت.   در بعد از ظهرهای داغ او سوار بر قایقی خیال از آب های سرد پر طاووسی تا دورترین کرانه های مشرق زمین بال می گشود و دلیرانه دراوقیانوس ناشناخته پارو می زد.

هنگامی که او به نوجوانی رسید، دستار طلبهء علم را بر سر می بست و قرانکریم را از بر داشت.   در سن بیست و یکسالگی عزم زیارت مکه را نمود.   به اینگونه داستان سفر او آغاز گشت:

 

مادر و پدر خویش را بوسیدم، رخ خر خویش را سوی شرق رو به مکه دور دادم و با آنها وداع نمودم:   "من بر می گردم".

با گروهی از بازرگانان پیوستم و آنها با من از عجایب راه سخن گفتند.  همچنان آنها با من از خطرات راه سخن گفتند.

 

راه بیکس و تنها

 

راهزنان مانند گرگ های گرسنه در اطراف شهرها در تکاپو بودند.   آنها در راه ها کمین می گرفتند و زایران تنها و آواره گان را شکار می کردند.   من کوشیدم تا از گروه بازرگانان جدا نمانم.   حتی به این منظور خویش را از بار اضافه سبکبار ساختم.

سپس بیمار شدم.   نحیف تر از آن گشتم که خود را بالای زین نگهدارم.   پس دستارم را گشودم و با آن خود را به زین بستم.  

پس از ساعت ها راه پیمایی به دروازه های شهر بزرگ و امن رسیدیم.   مردم به پیشواز ما دویدند تا ما را خوش آمد بگویند.   دوستان دوستان خویش را یافتند و اما کسی نبود که به پیشواز من آید.   اشک های تنهایی دیده گانم را لبریز ساخت.  

سپس مردی سویم دور خورد، لبخند زد و گفت:   "خوش آمدی زایر، به خانهء ما خوش آمدی."

"سفر..." من با خود چنین گفتم:   "ترا بیکس و تنها می سازد و سپس ترا با دوستی آشنا می سازد."

همین که صحت خود را باز یافتم به کاروانی پیوستم و توام با جنگ-جرنگ زنگ های شتر به راه افتیدم.

 

شبی در سرزمین آبیاری شده با مهتاب

 

مصری ها چون رود نیل سخاوتمند بودند.  چون من طلبهء علم و زایر بودم، آنها به من غذا، پول و جای برای خواب بخشیدند.  

در نزدیک الکسندریه مردی روحانی از من خواست به خانه اش بروم و بالای بام خانه اش بخوابم.   در آن شب مرغی سترگ مرا از بستر بام قاپید و بر بال هایش تا دورهای دور، بسیار دورتر از مکه برد.   آنگاه بیدار شدم.

چون خواب خویش را به مرد روحانی بازگفتم، او آن را چنین تعبیر کرد:   "تو تنها به مکه نمی روی، بلکه تو تا آن کرانهء دنیا سفر می کنی.   هنگامی که به هندوستان رسیدی، برادرم دلشاد حیات ترا نجات خواهد داد."

سپس او پیش از اینکه کلمه ای بر زبان آورده بتوانم، با شتاب مرا به راه انداخت.

من از سرزمین ابراهیم، سلیمان و عیسی گذشتم.   این دومین سال دوری من از خانه بود.

 

در مرکز زمین

 

در اسراییل بالای مرکز زمین ایستادم.  از آنجا می توانستم به هر جا بروم.   اگر قدم در این راه، این راهی که به سوی زنج می رفت، می گذاشتم رو به سوی هند و چین می کردم. 

"سفر...  به تو ماجراجویی راه پیمایی در صدها راه را پشنهاد می کند و به قلب تو بال می بخشد."

من از  صورت سوختهء عربیه تا مکه گذشتم، جایی که سنگ سیاه کعبه را بوسیدم.

من به عراق مسافر گشتم و سلاطین ثروتمند را دیدم.   من از ایران عبور کردم و مساجد طلایی را دیدم.

در پنجمین سال دوری از خانه سوار کشتی شدم.

 

جنوب به سوی زنج

 

امواج گرم و نمکی بر بدنهء کشتی می کوبید.   در آغاز هراسناک شدم، اما به آهستگی آموختم اوقیانوس را دوست بدارم.  ما به سوی جنوب سوی سواحل عاج و درختان ابنوس، سواحل گرد طلا و پوست پلنگ پارو زدیم.  من کلماتی را نمی یابم که بتواند بیانگر زیبایی آنجا باشد.

هر جا که می رفتم، سلاطین از من راجع به خانه ام و سفرهایم می پرسیدند.   زیر ستاره های شیرگرم افریقا من کلماتی را که بدان نیازمند بودم، یافتم و تمام آنچه را که می توانستم بیان کنم، بیان کردم.

"سفر... ترا بی زبان می کند، سپس ترا به شخص قصه گو مبدل می سازد."

من تعدادی دوست و همراه یافتم.   ما با هم خیالبافی می کردیم و در روز روشن خواب رسیدن به سرزمین هند و ثروتمند شدن را می دیدیم.

ما با هم از جلگه های وسیع آسیا گذشتیم.   ما راه خود را با مشکل از میان سلسله کوه های هندوکش پیمودیم در حالیکه خود را با خیالات طلای هند گرم می ساختیم.  ما از پنج آب عبور کردیم.   ما گرگدن های پنهان شده میان نیزارهای بلند و یاغیان سرکش کمینگیر را ندیدیم.   دفعتا تیری به من اصابت کرد.  با آنکه زخمی شده بودم، همراهان خویش را کمک کردم تا با یاغی ها بجنگند.   ما راه خود را به سوی دهلی ادامه دادیم.   تا زمانی که به قصر سلطان رسیدیم، زخمم التیام یافته بود.

 

در سرزمین پول پروازکننده

 

قصر سلطان در دهلی عظیم و با شکوه بود.   در یکی از دهلیزهای سترگ آن فیل ها به سلطان  رسم تعظیم به جا می آورد و منجنیق ها سکه های طلا را به بیرون از قصر بالای مردم پرتاب می کرد.   من داخل این دهلیز شدم.   از آنجا که طلبهء علم و دانشمند شمرده می شدم، سلطان مرا قاضی دهلی مقرر ساخت.   پس از نه سال سفر، من مردی ثروتمند بودم.

اگر خوشنودی خاطر سلطان را فراهم می توانستم، ثروت.   اگر باعث آشفتگی خاطر او می شدم، مرگ.   باری چنان او را عصبانی ساختم که سلطان جلادان را به دنبالم فرستاد.  ولی من نقشه خود را داشتم.   می دانستم آنها دست به قتل من نمی زنند تا زمانی که نماز می خوانم.  پس برای نه روز به عبادت پرداختم، تا بالاخره آنها مرا ترک نمودند.  این چه نوع زندگی بود؟  من از همه چیز درگذشتم و گنج خوشی را منحیث مردی فقیر برگزیدم.  

سلطان مرا دوباره می خواست، اما او چیزی در بساط نداشت که من در جستجویش بودم.   سپس او پشنهاد نمود تا مرا منحیث سفیر و نمایندهء خویش به چین بفرستد.  او از قلب من آگاه بود.  نمی توانستم این پشنهاد را نپذیرم.   من دوباره در راه و دوباره ثروتمند بودم، ولی تا چه زمان؟

ما با صفوف منظم و با شکوه به حرکت دسته جمعی پرداختیم.  ما از سرزمین یاغیان سرکش می گذشتیم.

 

راه یگانه

 

یاغیان سرکش حمله نمودند و من دستگیر شدم.  آنها قصد کشتن مرا داشتند، اما من آنها را فریفتم.   به آنها گفتم من هیچکس نیستم، مگر مردی مسافر.  حرف زدم و حرف زدم، آنقدر حرف زدم تا آنها مرا رها کردند.   به راه افتادم.  روزها گذشت.   بدون غذا زار و نزار گشتم.   سپس مردی آشکارا گشت.  

"من دلشاد هستم،" او گفت:  "مرا تعقیب کن."

"من قدم گذاشته نمی توانم."

"پس بر پشت من بالا شو، من ترا حمل می کنم."

بیهوش گشتم.  چون به هوش آمدم، خود را در میان همراهان خود یافتم و دلشاد ناپدید شده بود.  سپس من کلمات مرد روحانی را در مصر به خاطر آوردم.

"سفر... به صدها راه را در پیش گام تو می گشاید.   چگونه مردی مقدس می داند تو کدام راه را برخواهی گزید؟"

همراهان از اینکه مرا زنده می دیدند، خوشنود گشتند.   ما به راه خود ادامه دادیم.  

ما از سرزمین پلنگ های آدمخور گذشتیم و به ساحل موسم بارندگی و ابحار کشتی خور رسیدیم.  ما داخل بندر بزرگ کالی کت گشتیم.  

 

در سواحل بخت و اقبال

 

قایق های ته پهن چینایی به بزرگی قصر منتظر ورود ما بود.   ناخدای کشتی ها دلواپس بودند تا زودتر قبل از آغاز باران به حرکت بیاغازند.  بعضی از قایق ها در اولین روز ورود ما حرکت کرد وبعضی دیگر در لنگرگاه ازدحام کرده بود.  

سپس توفان فرا رسید.   توفان بال های سیاهش را بالای بحر گشود و قایق های چینایی را غرق ساخت.  

همه چیز از دست رفت.   تنها کسی ماندم که باقی ماند، زیرا من برای ادای نماز روز جمعه ساحل را ترک نگفته بودم.   بر ریگ های ساحل زانو زدم و خدا را برای زندگانی ام شکر گفتم.

بالاخره هژده سال پس از دوری ام از خانه، سوار کشتی گشتم.

کشتی مرا به سوی ذیبه المحل جزایر مرجانی هزارگانه برد که توسط ابحار رنگین کمان احاطه شده بود.

 

عبور از بهشت

 

در ذیبه المحل وزیری مرا قاضی ساخت و برایم صندوقچهء جواهر بخشید.   من بار دیگر ثروتمند ولی بی قرار بودم.   در آن سوی فضا چین و آخرین کنارهء دنیا قرار داشت، پس من با کرجی کوچک آن را ترک گفتم.

کرجی مرا از کنار جزیره ای خوردترک عبور داد که با امواج در مبارزه بود تا خشک بماند.   مردی در آنجا با خانواده اش در کلبه ای با سایبان درختان ناریال زندگی می کرد.   آنجا بهشت بود!   ناگهان چقدر دلم خواست من آن مرد می بودم و خانه ای می داشتم.

دستم را سوی آنها تکان دادم، ولی کرجی مرا چون پرنده ای بالای آب از آنجا دور ساخت.

من در دریایی به شفافیت شیشه به سوی چین پارو زدم.  این بیستمین سال من دور از خانه بود.  

 

آب زندگانی

 

در چین بی باکانه اعلان نمودم که من سفیر گمشدهء هندوستان می باشم.   چینایی ها تعظیم نمودند و قایقی را فرستادند تا مرا به آن بالاها به آب زندگانی به پایتخت ببرد.   من از شهرهای پر جمعیت، از مزارع سیراب و از باغ های میوه شاداب عبور کردم.  همه جا ابریشم بود:  ابریشم سیاه بازرگانان، ابریشم گلدار دختران، ابریشم رنگ بهشتی روحانیون.  همه چیز در کرانهء مشرق زمین دنیا زنده بود، تپایش داشت و در پویش بود.

سپس من دوستی را از کرانهء مغرب زمین دنیا ملاقات کردم.   ما همدیگر را در آغوش کشیدیم.  اوه، به هزاران کیلومتر راه پیموده شده و زمان پریده بود!   اشک های ما درهم آمیخت.

"سفر... قلب مرا تسخیر نمود، و اینک دلم مرا به سوی خانه فرا می خواند."

من هیچگاه امپراطور را ملاقات نکردم.  او کشته شده بود.  آشوب داد و بیداد داشت.  من چین را ترک گفتم و در دریای خشماگین پارو زدم.

گمراه، به سوی اوقیانوس ناشناخته در آخرین خط افق دنیا راندیم، آنقدر دور رفتیم که حتی من در رویاهای بچگی شهامت آنقدر دور رفتن را نداشتم.  

 

در لبهء رویاها

 

متوجه شدیم چیزی در فضا شناور است.  بادی درنده برخاست و ما را در دام انداخت.

"این سیمرغ عظیم الجثه است!  راه گریز نیست!"

مردم در عرشه روی هم ریختند، در حالیکه در تصورات ایشان کشتی ما در میان چنگال های برنده پرنده و نول عظیم او در انتهای لبهء زمین در میان آسمان غوطه می خورد.

بی هراس، آسمان را دید می زدم و می کوشیدم جلوهء از پرنده را دریابم و فکر می کردم که این پرنده باید چون آن پرنده ای باشد که شبی مرا از بام خانهء مرد روحانی ربود.   ولی هیچ چیز ندیدم.

سپس تکانی را احساس کردم.  باد سمت خویش را تغییر داد و کشتی را در مسیر مخالف آن به پیش راند. 

گویی از خواب بد بیدار شده باشیم، خود را در آب های شناخته شده یافتیم.   شادمان گشتیم.

پس از بیست و دو سال دوری از خانه، من دوباره راه اسراییل را در پیش گرفتم.  

 

مرگ سیاه چون شب

 

در مرکز دنیا، مرگ در کمین بود.  همه جا مرگ وجود داشت.  هر طرف شهرهای بی مردم دهان گشوده بود.  

در دمشق خبردار گشتم که پدرم پانزده سال قبل درگذشته است.  هنگامی که فقط چند مایل از خانه فاصله داشتم، شنیدم که مادرم از مرض طاعون جان سپرد.   من گریستم.

در شهر محل تولدم، پسرکی از من پرسید اگر من گم شده ام.   تنها توانستم لبخند بزنم.

"سفر... به تو خانه در هزاران شهر بیگانه می دهد، و سپس ترا در سرزمین خودت غریبه می سازد."

آواره شدم.   تخته سنگ جبل الطارق را دوره زدم.   از صحرا عبور نمودم و زیر سایهء درختان عظیم الجثهء افریقایی استراحت کردم.  در کنارهء نیل سیاه، باری نزدیک تمساحی مرا خورده بود!

در بیست و نهمین سال راه پیمایی ام، نامه ای از سلطان مراکش دریافت کردم که از من می خواست تا زمانی که می خواهم بروم و در آنجا زیست کنم.  نامه را بوسیدم و رو به سوی خانه نهادم.

 

پاداش مرد راه پیما

 

بن بطوطه تنها با ثروت جواهرات یا سکه های زر برنگشت، بلکه او با گنج یک رهنورد، با خاطراتش برگشت نمود.  

در زمانی که بیشتر از چند کتاب وجود نداشت، او این خاطرات را در قصه ها تنید و شنونده گانش را به راه های قرمز مایل به زرد کشاند و چشم آنها را به سوی دنیا گشود.   در قایقی ساخته شده از کلمات، او دوستانش را به امتداد اوقیانوس های به رنگ پر طاووس شناور ساخت و به آنها آفاق تازه را نشان داد.

روزی طفلی به او گفت:   "من آرزو دارم می توانستم به جاهای بروم که تو رفتی، چیزهای را ببینم که تو دیدی."

"تو می توانی" راه پیمای پیر با چشمان مشتعل چنین گفت:   "سفر... تمام آنچه که باید کنی، برداشتن گام نخست است."

 

 

 

 

معنی بعضی از لغات ذکر شده در این  داستان:

 

Africa:   زمانی این لغت در مورد Tunisia به کار برده می شد، نه تمام قارهء افریقا.

نیل سیاه:   منظور از دریای نایجیر Niger River  می باشد.

Calicut:   نام بندری در هندوستان

پنج آب:   منظور از از پنج دریای پنجاب می باشد.

اسراییل Jerusalem:   در بعضی از نقشه های کشیده شده توسط اعراب در آن زمان اسراییل منحیث مرکز زمین شمرده می شد.

سرزمین سیاه ها:  به معنی قارهء افریقا می باشد.   لغت عربی برای سیاه سودان است که اکنون اسم رسمی یکی از ممالک افریقایی است.

مراکش یا المغرب:  در عربی به معنی مغرب زمین است، زیرا زمانی غربی ترین بخش دنیای شناخته شده توسط آنها بود.

کوه های مهتاب:   بخشی از کوه های رواندا Rwanda  که زمانی سرچشمهء دریای نیل پنداشته می شد.

اوقیانوس ظلمت:   نام قدیمی عربی برای اوقیانوس اطلس Atlantic Ocean

اوقیانوس ناشناخته یا اکتشاف ناشده:   نام قدیمی عربی برای اوقیانوس آرام Pacific Ocean

آب زندگانی:  شاید منظور از سلسله کانال های بزرگ چین باشد که Hangzhou را با    Beijingوصل می کند.

خانبالق یا Cambaluc :  نام منگولیایی برای بیجینگ.

زنج یا Zanzibar :  شرق افریقا

طنجه یا Tangier : واقع در مراکش Morocco

  

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱۵۱   سال        هفتم              سنبله       ۱۳۸٩  خورشیدی               اول سپتمبر ٢٠۱۱