کابل نازنین عجب شکل وقیافه یی یافته است. ازچهارطرفش گرفته شده وبه سوی شمال وجنوب وشرق وغرب کشیده شده است. در دل اش تهداب های بلند منزله ها میخ کوب شده اند. اگر کسی از طرف شب، ازبلندی کوه های آسمایی ویا شیر دروازه به چهرۀ تابان وچراغان آن نگاه کند، به یاد جشن های چند دهه پیش می افتد.
ازبس که موتردرشهر زیاد است؛ ونبود جاده ها محسوس، دل آدم می خواهد، که در پهلوی آن همه واردات، جاده ها نیز وارد شوند !
اما خدا وند به بزرگی اش، باشندگان غمگین کابل را از غم دود وتعفن " بازسازی " برنامۀ " بازار آزاد" آن شهر درامان خود داشته باشد. به هرطرف وبه هر گوشه وکنار شهر که دیده شود، یک دنیا است . دنیای مخصوص. دنیای بازار آزاد.دنیای زر وزور. دنیای رونق آدم کشی. دنیای تحقیرسیاست. دنیای نیرنگ. دنیای دروغ. مختصر عرض شود: دنیای حیرانی وسرگردانی ودنیایی ازسوال های که چه خواهدشد.؟ با این همه کثافات برجای مانده وتعفن بالا رفته از آن ،چه بلایی بر سرمردم خواهد آمد؟
خدا نکند که چهرۀ خوبی ها و پاکی ها درآنجا از دیده به دور بمانند. خوانندگان ارجمند خواهند گفت، که ما بدون وقفه به ابراز بدبینی مشغول هستیم ، عیب می را می گوییم اما از بیان صفت آن خود داری می کنیم ! نه چنین نیست .یکی از خوبی ها، رفتن پسر ها ودختر ها به سوی مکتب است . صبح هنگام( وبسا جای ها شاگردان به وقت های مختلف به سوی مکتب می روند. زیرا شاگردان بسیارهستند ومکتب ها به یک وقت گنجایش پذیرش آنها را ندارند.) چشم ها به دویدن کودکانی می افتند که با یک دنیا خوشی دوان دوان خود را با پای پیاده به مکتب میرسانند و یا آنانی که بضاعتی دارند، به وسیلۀ موتر های کرایی از منزل های شان به مکتب می روند. دختران وپسران منتظر همصنفی های خویش هستند تا با آنها یک جا شده قصه کنان از خانه به مکتب بروند. خانواده ها خوش هستند که فرزندان آنها درس می خوانند ودر
آینده بی سواد نخواهند بود.
چنین وضعیتی بسیار دل انگیز است. در آن صفا وصمیمت، آینده وبهبودی را از طریق آموختن می توان دید. گرچه معلمین فقیر هستند. با وجودی که شاگردانی هم هستند که پس از فراغت از درس مکتب باید کارکنند تا لقمه نانی برای مادربیمار ویا خواهر وبرادر کوچکتر از خود خانه بیاورد. اما همین که زمینه یی مساعد است، دختر وپسر می توانند مکتب بروند، می توان خوش بین بود که با فرا گرفتن درس وتعلیم از آفت بیسوادی و ضررهای آن می توانند نجاب بیابند.
مگر وقتی آدم خونین دل می شود که می بیند ، که بیمار ومعیوبی همسالان خود را روانۀ مکتب دیده وخود را ناتوان میابد. از آن هم خونین دلتر این است که طفلی نه مشکل اقتصادی دارد، نه مشکل بدنی وصحی، ولی با آنهم نمی تواند مکتب برود. زیرا به اقلیتی زیر ستم ، درمعرض فشار آزار،مواجه با تحقیر وتوهین، محروم ازبسیاری امتیازات رسمی ودولتی، تعلق دارد. فریاد او را که هر روز ار دل بیرون میاورد وشب ها با آن به خواب میرود، با دیدن کودکان همسایه به سوی مکتب نزد پدر و مادر به گریه می افتد ، هیچکس نمی شنود. نه همسایه، نه وکیل شورا، نه رئیس جمهور، نه آن مدافع حقوق بشرو دموکراسی ونه ملل متحد. فکر نمی کنید که این بی عدالتی وظلم از بی عدالتی گسترده تری برخاشته باشد؟
رام چند، نو جوان چهارده ساله چنین قصه یی داشت .
|