بعد از شنیدن زنگ در را باز کردم. از پشت نرده های آهنی حیاط ارسلان را دیدم که با همان لهجه ی افغانی اش گفت: سلام...خانم سرهنگ هست؟
مادرم را صدا کردم و مادرم بعد از صحبت با ارسلان سریع به ساختمانی که در مقابل خانه مان در حال ساخت بود و اتاقکی که از تابوک ساخته شده بود٬ رفت. پشت پنجره ی اتاقم نشستم تا راحت ببینم . مادرم برگشت و با مادر بزرگم و پارچه و یه کیسه که داخلش را نمی دیدم از در خانه بیرون رفتند و به خانه ی تابوکی ارسلان فرو رفتند.ارسلان تند تند قدم می زد و زیر لب زمزمه هایی می کرد دختر کوچکش نوده گل و پسرش شاولی که دو سالی از نوده گل بزرگتر میزد روی آجرها نشسته بودند . بالاخره کسی پرده ی خانه ی تابوکی را کنار زد . ارسلان و بعد هم نوده گل و شاولی به آنجا فرو رفتند.
وقتی که مادرم و مادر بزرگ برگشتند فهمیدم که ارسلان برای بار چهارم پدر شده . از ذهنم گذشت که ظهر در بازگشت مدرسه زن ارسلان را دیدم که ظرف می شست و از لابلای دیوار ناتمام دور ساختمان با روسری سبزی که گلهای قرمز داشت خود نمایی می کرد. مرا دید و لبخند زد و من که برایش دستی تکان دادم. خیلی زود ظرف ها را برداشت و نوده گل را هم بغل کرد و به اتاق تابوکی فرو رفت . نمی دانستم که قرار است برای چهارمین بار مادر شود.
شب با پدرم به ساختمان مقابل رفتیم و برای ارسلان و خانواده اش غذا بردیم. صدای موسیقی هندی به گوش می رسید..پدرم با صدای بلند ارسلان و بعد شاولی را صدا زد. کمی بعد پرده کنار رفت و چشمان سیاه و براق شاولی درخشید و چهره ی پسرک چهار ساله ایی که می خندید... همیشه تا منو می دید دست تکان می داد و من هم جوابش را می دادم... پفک دوست داشت ومن همیشه برایش می خریدم.
پفک را به طرفش دراز کردم ٬ بیرون آمد و پشت سرش نوده گل و پلوشه که دختر بزرگ ارسلان بودو مدرسه می رفت. ارسلان خوشحال تر از فرزندانش بیرون آمد و نوزادی درآغوش داشت. تا پدرم را دید گفت: سلام سرهنگ...بیا شیرعلی را ببین...
صورت گرد و چشمان سیاه بزرگ...لبانی که می خندید. چقدر خوشحال بود. ارسلان شیر علی را به پدرم داد و گفت : یه سرباز دیگه برای افغانستان.... ای کاش دوازده پسر داشته باشم... می شود دوازده سرباز... و دستانش را بر سر شاولی می کشید...
من به چشمان براق و لپهای سرخ شاولی که تند تند پفک را با خواهرانش می خورد خیره بودم.... چقدر این دو سرباز شکل هم بودند.
مهگان فرهنگ- بازنویسی مرداد 90- شیراز
بر اساس یک خاطره از زندگی یک خانواده ی مهاجر افغانی در ایران- شیراز
|