کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
دوازده سرباز
داستان کوتاه از

مهگان فرهنگ
 
 

بعد از شنیدن زنگ در را باز کردم. از پشت نرده های آهنی حیاط ارسلان را دیدم که با همان لهجه ی افغانی اش گفت: سلام...خانم سرهنگ هست؟

 

مادرم را صدا کردم و مادرم بعد از صحبت با ارسلان  سریع به ساختمانی که در مقابل خانه مان در حال ساخت بود و اتاقکی که از تابوک ساخته شده بود٬ رفت. پشت پنجره ی اتاقم نشستم تا راحت ببینم . مادرم برگشت و با مادر بزرگم و پارچه و یه کیسه که داخلش را نمی دیدم  از در خانه بیرون رفتند و به خانه ی تابوکی ارسلان فرو رفتند.ارسلان تند تند قدم می زد و زیر لب زمزمه هایی می کرد دختر کوچکش نوده گل و پسرش شاولی که دو سالی از نوده گل بزرگتر میزد روی آجرها نشسته بودند . بالاخره کسی پرده ی  خانه ی تابوکی را کنار زد . ارسلان و بعد هم نوده گل و شاولی به آنجا فرو رفتند.

 

وقتی که مادرم و مادر بزرگ برگشتند فهمیدم که ارسلان برای بار چهارم پدر شده . از ذهنم گذشت که ظهر  در بازگشت مدرسه زن ارسلان را دیدم که ظرف می شست و از لابلای دیوار ناتمام دور ساختمان با روسری سبزی که گلهای قرمز داشت خود نمایی می کرد. مرا دید و لبخند زد و من که برایش دستی تکان دادم. خیلی زود ظرف ها را برداشت و نوده گل را هم بغل کرد و به اتاق تابوکی فرو رفت . نمی دانستم که قرار است برای چهارمین بار مادر شود.

 

شب با پدرم به ساختمان مقابل رفتیم و برای ارسلان و خانواده اش غذا بردیم. صدای موسیقی هندی به گوش می رسید..پدرم با صدای بلند ارسلان و بعد شاولی را صدا زد. کمی بعد پرده کنار رفت و چشمان سیاه و براق شاولی درخشید و چهره ی پسرک چهار ساله ایی که می خندید... همیشه تا منو می دید دست تکان می داد و من هم جوابش را می دادم... پفک دوست داشت ومن همیشه برایش می خریدم.

 

پفک را به طرفش دراز کردم ٬ بیرون آمد و پشت سرش نوده گل و پلوشه که دختر بزرگ ارسلان بودو مدرسه می رفت. ارسلان خوشحال تر از فرزندانش بیرون آمد و نوزادی درآغوش داشت. تا پدرم را دید گفت: سلام سرهنگ...بیا شیرعلی را ببین...

 

صورت گرد و چشمان سیاه بزرگ...لبانی که می خندید. چقدر خوشحال بود. ارسلان شیر علی را به پدرم داد و گفت : یه سرباز دیگه برای افغانستان.... ای کاش دوازده پسر داشته باشم... می شود دوازده سرباز... و دستانش را بر سر شاولی می کشید...

 

من به چشمان براق و لپهای سرخ شاولی که تند تند پفک را با خواهرانش می خورد خیره بودم.... چقدر این دو سرباز شکل هم بودند.

 

 

مهگان فرهنگ- بازنویسی مرداد 90- شیراز

بر اساس یک خاطره از زندگی یک خانواده ی مهاجر افغانی در ایران- شیراز

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱۵٠   سال        هفتم               اسد/سنبله       ۱۳۸٩  خورشیدی                ۱۶ام اگست ٢٠۱۱