کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

پدر به خاطر عشق پنهان دو نوجوان از دولت می خواهد

 هر دویشان را بکشد

برگردان حامد علی پور

 
 

 

 

یادداشت مترجم: اینبار ترجمهٔ یک گذارش از ماجرای عشق پنهان دو نوجوان هفده ساله در هرات را به خوانندگان پیشکش می کنم. گفتن این نکته ضروری است که در زبان رایج مطبوعات امریکایی، وقتی از یک شخص نام می گیرند، معمولاً اول نام کامل او را می گیرند، مثلاً حلیمه محمدی. بعد، نظر به جنسیت فرد، او را آقا یا خانم می خوانند به اضافهٔ نام خانوادگی شان، مثلاً خانم محمدی.  در جریان بقیهٔ نوشته، غالباً تنها نام خانوادگی شخص را می آورند، مثلاً محمدی. درین گذارش هم، با وصف آنکه سن این دونوجوان هفده ساله است، هردوی شان گاه با نام کامل شان و گاه با اضافهٔ لقب آقا یا خانم یاد شده اند.

همان طوریکه می دانیم، مسایل اجتماعی از قبیل ازدواج اجباری، آشنایی دختر و پسر قبل از ازدواج، روابط میان ملیت های مختلف، نحوه برخورد با خبر ملاقات یک دختر و پسر، ننگ، ناموس، وغیره ابعاد پیچیده و مهمی دارند که امیدوارم توسط خبرگان دانشهای جامعه شناسی، روان شناسی، و مردم شناسی، بحث و ریشه یابی شود تا راه های بهتر و انسانی تری برای حل آن پیدا شود.  حامد علی پور    

 

 

پدر به خاطر عشق پنهان دو نوجوان از دولت می خواهد هر دویشان را بکشد

 

 

 

نیویارک تایمز، 30 جولای

نویسنده: جک هیلی با همکاری شریف الله ساهک و لینزی اداریو

برگردان به فارسی: حامد علی پور

 

هرات – افغانستان

دو نوجوان در یک فابریکه شیریخ سازی آشنا شدند. در میان آنهمه سروصدا، وقتی کارفرمایان متوجه نبودند با احتیاط فراوان دزدیده به همدیگر نگاه می کردند و به صدای خفیف به یکدیگر سلام  می دادند. بلاخره، روزی شماره تیلفون که در یک کاغذ چملک نوشته شد و به پیش پای پسر به زمین انداخته شد.

این آغاز یک عشق افغانی بود و در آن جامعه که معتقد به ازدواج اجباری است و تمام حرکات آدم توسط فامیلش به دقت زیر مراقبت است توهین به سنتهای آن پنداشته می شود. محبت میان دو نوجوان که از دو ملیت مختلف بودند بردباری و تحمل مردمان قریه را امتحان می کرد که آیا می تواند خواسته های دل دو انسان را قبول کند. نتیجه این امتحان، اما، به زودترین فرصت با خشونت فراوان داده شد.

درین ماه، یک گروه از مردان این دونوجوان را در میان یک موتر دیدند. هر دوی شان را از موتر اخراج کردند و از آنها سوال و جواب به عمل آمد: چرا با همدیگر استید؟ وقتیکه سه صد مرد خشمگین دور این دختر و پسر ایستاده اند و آنها را زانی می خوانند و خواستار سنگسار یا اعدام شان می شوند، این دو نوجوان چه حقوقی می توانستند داشته باشند و چه می توانستند بگویند؟

وقتی مقامات امنیتی رسیدند و این جفت نوجوان را نجات دادند، قهر و غضب مردم به مراتب بیشتر شد. آنها به پولیس ها حمله کردند. موترها را به آتش کشانیدند و به دفتر پولیس که فقط شش مایل از مرکز شهر هرات دور است حمله بردند. این اعمال قدرت قانون را درین ناحیه از غرب افغانستان که یکی از اولین شهرهایی است که به صورت رسمی امنیت آن توسط قوای دولتی افغانستان اجرا می شود مورد سوال قرار داد..

در آخر این شورش که منجر به مرگ یک مرد و سوختن دفتر پولیس شد، این دونوجوان را که حلیمه محمدی و دوست پسرش رفیع محمد باشد در زندان نوجوانان زیر هژده سال محبوس ساخت. به صورت رسمی،‌سرنوشت آنها در دست یک نظام قانونی بی نظم و ثبات است. اما، قضاوت خشن تر از آن از جانب فامیل و بقیه جامعه خواهد بود.

کاکای حلیمه محمدی به محبس به دیدار حلیمه رفت و به او گفت که باعث خجالت و شرم فامیل شده است و قول داد که وقتی حلیمه از زندان خارج شود او را خواهند کشت. پدر حلیمه که یک کارگر بیسواد است و در ایران کار می کنند غمگنانه با این عمل قتل حلیمه موافقت کرد. در دو باری که او به زندان به دیدن حلیمه رفته بود تمام وقت گریه کرده بود و هیچ حرفی با دختر خود نزده بود. او گفته بود که ریختن خون یگانه راه از بین رفتن این لکه ننگ و شرم است.

پدر حلیمه که خیرمحمد نام دارد گفته است، "ما از دولت می خواهیم که هردوی شانرا بکشند."

این دونوجوان می شرمند که در باره عشق و دوستی شان حرفی بزنند ولی به سادگی گفته اند که برای مرگ آمادگی دارند. در عین حال آنها متعجب استند که چرا باید کشته شوند. رفیع محمد که هفده ساله است می گوید، "من بسیار غمگین استم. من از خدا می خواهم که این دختر را به من برساند. من حاضر استم که جان خود را از دست بدهم اما فقط می خواهم که این دختر  ازینجا به صورت امن آزاد شود."

حلیمه محمدی که او هم می پندارد 17 ساله است می گوید، "تمام ما انسان استیم. خدا ما را از خاک آفریده است. چرا نمی توانیم با یک دیگر ازدواج کنیم یا یکدیگر خود را دوست داشته باشیم؟"

این قضیه در گوش مردمان هرات طنین مدهشی داشته است زیرا آنها را تا اندازهٔ به یاد یک خاطرهٔ سنگسار بی رحمانه در شمال افغانستان می اندازد که به امر  طالبان اجرا شده بود.

قضیه ازین قرار بود که یک جفت جوان عاشق که از خانه هایشان فرار کرده بودند توسط هزاران شخص به شمول اعضای فامیل هر دو جوان، سنگسار شدند. این سنگسار که شکل بی رحمانهٔ از یکی از قوانین شریعت است فلمبرداری شده بود و از طریق انترنت بعد از چند ماه پخش شد. بعد ازینکه جامعهٔ بین المللی سروصدای زیاد ایجاد کرد، مقامات دولت افغانستان وعده دادند که درین راه تحقیق کنند. اما تا به حال هیچ مجرمی در رابطه به این حادثه معرفی نشده است.

عکس العمل شهر هرات در مقایسه با حادثه کندز به مراتب ملایم تر بود. ملاهای مشهور شهر نخواستند که این دونوجوان را محکوم کنند. خویشاوندان این دونوجوان خشمگین و قهر بودند و طلب دسترسی به این دو اعضای فامیل شانرا داشتند. ولی پولیس منطقه جان خود را در خطر انداخت و آنها را به سلامتی به دست مقامات قضایایی شهر رساند. پولیس منطقه همچنان گذارش می دهد که در چند هفته بعد ازین واقعه، پنج یا شش دختر دیگر با دوست پسرهایشان با نامزدهایشان از شهر فرار کرده اند.

مقامات قضایی بعد از بررسی به قضیه نظر داده اند که آقای محمد و خانم محمدی جرمی انجام نداده اند و باید از طریق دولت محافظت شوند. مقامات گفتند که این دونوجوان با کس دیگری نامزد نبوده اند و هردو می خواهند با همدیگر ازدواج کنند.

رئیس دفتر قضاییه گفته است، "این دونفر حتی اگر با هم رابطهٔ جنسی هم برقرار کرده باشند، جنایتکار نیستند."

ولی با وصف این حرفها، این دو نوجوان هنوز آزاد نشده اند و امنیت شان همچنان در خطر است.

در شهر هرات بیشتر از یک و نیم میلیون نفر زندگی می کنند و در آن  فقط یک پناهگاه برای خانم ها وجود دارد. خانم محمدی را اول به این پناهگاه بردند ولی پولیس به سرعت او را از آنجا به زندان کوچکی که برای نوجوانان درنظر گرفته شده است نقل داد. این زندان در یک تعمیر آفتابی واقع شده است و در آن حدود چهل دختر و چهل پسر در بخش های مختلف به سر می برند. مقامات پولیس گفته اند که آنها قضیه را به دفتر قضایی گذارش داده اند.

ثریا پاکزاد که دایرکتر "انجمن صدای زنها" (Voices of Women Organization) است می گوید که، "از نظر مقامات قضایی، این دختر یک جرم را مرتکب شده است. انجمن صدای زنها خانم محمدی را برای یکشب در دفتر خود جا داده بود.

خانم پاکزاد می گوید که بیشتر زنها و دخترانی که در این پناهگاه ها در غرب افغانستان به سر می بردند از زندگی تاهل پر از خشونت و بدرفتاری و یا به خاطر اینکه بدون قبولی فامیلهای شان با یک پسر ملاقات کرده اند و بنابرین طرد فامیل شده اند، فرار کرده اند.

ولی در جریان سوال و جواب هایی که در زندان با خانم محمدی و آقای محمد صورت گرفته است هردوی آنها گفته اند که آنها نگران اینگونه حرف ها نیستند.

رفیع محمد معتقد است که اگر یک پسر تاجک با یک دختر هزاره –یکی از اقلیت های ملی افغانستان – در یک منطقه سنتی هزاره نشین رابطه برقرار کند هیچگونه خشم و غضبی رخ نخواهد داد.  او می گوید،‌"وقتی آدم عاشق کسی می شود، نمی پرسد که او کی است و از کجا است. دل آدم فقط به طرف همان کس می رود."

این دونوجوان نقاط مشترک فراوان داشتند. پدر پسر از دنیا رفته بود و مادر دختر نیز. آنها همدیگر خود را آدم های آرام، مودب، و کمی خجالتی تعریف کرده بودند. هردوی شان آهنگهای شاد و مست ایرانی را دوست داشتند.

بعد از تمام شدن مکتب ابتدائیه، خانم محمدی آرزو داشته بود تا انگلیسی یاد بگیرد و کلاسهای کامپیوتر را بخواند. اما اینکار به نظر فامیل او ضیاع وقت بوده است. آنها او را در یک فابریکه شیریخ سازی به کار گماشته بودند. معاش ماهانه او 95 دالر در ماه بود.

درین فابریکه شیریخ سازی لااقل این دونوجوان همدیگر خود را یافته اند. آقای محمدی برای یکماه تمام فقط سلامی از حلیمه می گرفت. بلاخره یکروز او شماره تیلفون خودش را نزدیک پای رفیع انداخته است.

این جفت نوجوان تقریباً هر شب در تیلفون با همدیگر صحبت می کردند هرچند مادراندر حلیمه ازینکار راضی نبوده است. بعد از یکسال، نوجوانها تصمیم می گیرند که عشق شان دیگر پنهانی نباشد. آنها تصمیم می گیرند که در جایی ملاقات کنند، پیش قاضی بروند و ازدواج کنند. آقای محمد پسر کاکای خود را که کمی بزرگتر از او است قانع می سازد که با او به مرکز شهر برود. حلیمه در آنجا منتظر شان خواهد بود.

هنوز موتر شان سی متر هم دور نشده بود که یک موتر تویوتای کورولا راه شان را بست و چند مرد خشمگین از آن بیرون برآمد. حلیمه محمدی درین واقعه صدمهٔ ندید ولی این چند مرد پسرکاکای رفیع را لت و کوب کردند و خود رفیع را به روی زمین انداختند. حلیمه می گوید، "من فکر می کردم که آنها ما را خواهند کشت."

حالا این دو نوجوان روزهایشان را در دو سمت مخالف این پناهگاه، دور از انظار همدیگر، سپری می کنند. آقای محمدی هنوز هم از زخمها و سر و روی پندیده و چشمهای پرخونش مراقبت می کند.  خانم محمدی در کلاسهای خیاطی شامل شده است.

این دو نوجوان می گویند که میخواهند زندگی شان را با همدیگر بسر ببرند. اعضای فامیل مردی که در جریان شورش کشته شده بود به خانم محمدی پیغام فرستاده اند که به باور آنها مسئولیت مرگ این مرد به دوش او است. ولی آنها یک راه بیرون رفتن را هم برای او پیشنهاد کرده اند: حلیمه با یکی از پسران آنها ازدواج کند.

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل    ۱۵٠   سال        هفتم               اسد/سنبله       ۱۳۸٩  خورشیدی                ۱۶ام اگست ٢٠۱۱