هفت روزپیش بود، درست یادم نیست ، هفت روز پیش بود یاهشت روز پیش، که بازهم درگورستان « رید» کار می کردم.« رید» قریه ای کوچکی است درمرکزآلمان، که بالای یک تپه خیلی بلند قرار
دارد وگورستانش درآخرین وبالاترین قسمت تپه افتاده است. درحقیقت« رید» دوگورستان دارد: یکی گورستان عمومی، ازخود مردم قریه ودیگری گورستان« یهود» ها. این گورستان« یهود» هاگورستان بسیار قدیمی است. بار اول که شنیدم در« رید»، گورستان« یهود » هاهم وجود دارد، خیلی شگفتی زده شدم. شگفتی زده به خاطری شدم، که می گویند درآلمان، پیش ازقتل عام «یهود»ها، به امر«رایش» و« اس .آ » چنان پاک سازی ازوجود فرهنگ و مدنیت والهیات «یهود»هاشروع شده بود، که حتاگروهی ازجوانان هتلری وناسیونالیستها، به نام کتاب سوزان تمهید شده، کتابهای نویسنده گان «یهود»ها راازکتابخانه های عمومی ودانشگاه بیرون می کردندوآتش می زند، پس چطور این گورستان که نمادی ازآیین یهودیت است، ازشرآن پاکسازی درامان مانده است؟
به هرحال هفت روزپیش بود،درست یادم نیست ، هفت روزپیش بود، یاهشت روزپیش که درگورستان عمومی« رید» کارمی کردم. قبلا ً هرباری که برایم می گفتند، که باید درگورستان« رید» کارنمایم، زیاد خوش می شدم وشایدهم ازخوشی ، چهره ام می شگفت . چه درمحیط آرام وساکت آنجاو فضای بازش ، اقلا ً برای چند ساعتی، ازشر ِ سروصدای شهر و محیط آلوده اش بدور می بودم ویا یگان بار آن طرفترازگورستان، می رفتم بالای سنگی لحظه هامی نشستم، هوای تازه می خوردم وازچشم انداز وسیع وزیبای آنجاکیف می کردم وازتماشای طبعیت ِکمتردست خورده اش، دهلیزهای ذهنم راازغم وسودای روزگار، مقداری خالی می ساختم. اماآنروز، برعکس گذشته، همین که داخل محوطه گورستان شدم، فضای گورستان راپرازدمه وغباریافتم. گویی تمامی مهِ وغبارعالم راجمع کرده وبه فضای آن گورستان پاشیده بودند. ازهمان آغازدلم را تنگی گرفته بود و هرلحظه بدون اراده چشمم به ساعتم می
لغزید. زمان بالایم به کندی می گذشت وگاهی به نظرم می رسید که زمان بالایم توقف نموده است . یک بار دیگر، چنان حالت درکابل برایم دست داده بود. درکابل که جنگ بین مجاهدین شدت گرفته بود و ما، در زیرزمینی بلاک مان گیرمانده بودیم، آنگاه نیزبه نظرم می آمد که زمان بالایم توقف نموده است. دلتنگی ام درگورستان بعد از ظهرشدت کرفت وآرام آرام یک نوع ترس وتشویش بردلم خانه کرد .تازه تشویش به دلم خانه کرده بود، که یکبارازعقبم صدایی شبیه پَرزدن پرنده به گوشم رسید و به تعقیب آن چیزی به شدت خورد به زمین. ازجایم یک قد پریدم. قلبم به تپش افتاد . به خیالم رسید که کدام نازی ازقبرش بلند شده است. نازی ها خارجی و بیگانه را خوش ندارند. باهزارترس به عقب نگاه کردم، دیدم جاروب را که به درخت تکیه داده بودم، به زمین افتاده است. ازدیدن آن اندکی آرامم گرفت، اماهمچنان دلتنگی ام همراه باترس ادامه داشت، که چشمم به آن سوی تپه افتاد، به جاده
ای که به گورستان امتداد داشت. دیدم موتری باسرعت به سوی گورستان می آید. چرتم باز پرَزد وبار دیگرتشویش به دلم خانه کرد. ازخود پراز تشویش پرسیدم : دراین روز ابری وپرازمِه وغبار کی می تواند باشد؟ هنوزبه سوالم جواب نه یافته بودم، که موترآمد، درست جلودروازه ی گورستان توقف نمود. زنی باشتاب وعجله ازموتربرآمد. زن بیلی را ازموترش گرفت ، با همان عجله و شتاب داخل گورستان شد ورفت بالای گوری درآخرین قسمت گورستان. زن، اول اطرافش را به دقت نگریست وبعد شروع کرد، به بازکردن آن قبر. وقتی این کاراش رادیدم، دلم فشرده شد وزمان طالبان یادم آمد، که آنان گورهای مارا درکابل باز می کردندواستخوانهای مرده های مارابرای فارمهای مرغداری پاکستانیها، می فروختند. بدون آن که من آن زن را بشناسم وبدون آن که بدانم ، وی چرا آن گور را باز می کند، تنفری نسبت به او در دلم موج زد . آرامم نه گرفت، رفتم که بپرسم، چرا گور را باز می کند؟ زن همین
که صدای شرفه پاهایم را شنید ، وارخطا سرش رابلند کرد. من از او، و او ازمن ترسیده بودیم. سراپایم را نگریست و به کارش مشغول شد. پیشترک رفتم ، سلام دادم وپرسیدم: این گور کی است که بازش می کنید؟
او اول بادستمالی را از جیبش کشید و با آن اشکها و آب بینی اش را پاک نمود و بعد، بسیار آرام به جوابم گفت : گور مادرم.
چشمم افتاد به سنگ گور و در آن فضای نیمه روشن ، به مشکل خواندم : مارینا شیفر، 1918ــ2004 .
باز پرسیدم:
ــ چرا گور مادرتان راباز می کنید؟
زن، که از این سوالم ، چین پر پیشانی انداخت ، خشم آلود به جوابم گفت : می خواهم اتللویم را اینجادفن می کنم.
ــ اتللو پدرتان است؟
این را به خاطری پرسیدم، که این جا درآلمان ، شاید در دیگر کشورهای اروپایی هم، اکثرا" زن و شوهردریک قبر، دفن می کنند.
به جوابم گفت :
ــ نه، من پدرم را هرگز ندیده ام . مادرم که جوان بود،
با دست آن سوی تپه اشاره نموده ، با اندوه اضافه کرد:درآن مهمان خانه ، که از پدرکلانم بود، کارمی کرد. شبی یک مسافر که یک سربازفرانسه ای بود، درمهمانخانه آمده بود. آن شب، آن سربازمادرم را فریفته ، بامادر همبستر شده بود وفردایش پی کارش رفته بود. مادرم می گفت: آن سرباز پدرم است ،که هرگز من ندیده ام اورا.
ــ پس اتللو؟
ــ اتللو! اتللو این سیاه گک،عزیز دلم بود . او مرا از تنهایی نجات داده بود.
ــ پس اتللو را چرا درگور مادرتان دفن می کنید؟
گلواش را که بغض گرفته بود ، افزود:
به خاطری ، گورستانی که اتللو باید دفن شود، خیلی دور است. می دانید خیلی دور، حدود چهارصد ـ پنج صد کیلو متر دور از این جا است و من نمی توانم همیش خبر گورش را بگیرم. اینجا پنهان از دیگران او را دفن می کنم .
ــ اتللو مدت زیاد بود که با شما زنده گی می کرد؟
او داشت هنوز گور را می کند ، که به جوابم گفت :
ده سال می شد . ده سال می شد که اتللو را خریده بودم.
وقتی گفت : اتللو را خریده بودم. هیچ تعجب نکردم . به سببی تعجب نکردم که این جا درآلمان یگان مرد ها ی مسن دختر های تازه جوان را و زن های مسن پسر های جوان را به خاطر سکس از کشور های آسیایی و افریقایی می خرند. درهمین کوچه ای خود مان مردچاق وشکم برآمده ای شصت ودو ساله زنده گی می نماید، که همسرکوچک اندام بیست و یک ساله اش را از سنگاپور خریده است .
ازش پرسیم اتللو را زیاد دوست داشتید:
اشک از دو گوشه ای چشمانش شرزد و گفت :
ــ بسیار ! اتللو اجازه داشت از بشقابم بخورد. اتللو اجازه داشت در بسترم بخوابد. آخر اتللو ده سال میشد که با من بود و مرا ده سال از تنهایی نجات داده بود.
صدایش را تغیر داده ازم پرسید:
ــ از کجا آده ای ؟
گفتم : از افغانستان.
برای لحظه ای به اندیشه فرو رفت و گفت :
ــ افگانیستان... افگانیستان ، می فهمم افگانیستان کجا است ! شما مردم مزه تلخ تنهایی را نچشیده اید.
من، پیش از آن که ازشورجوانی بیفتم هرگزاحساس تنهایی نمی کردم . دوستان فراوانی داشتم .هرگاهی وهر آخرهفته یکی از دوستان، ازمن پذیرایی می کرد. اما آرارم آرام با افتادن چین های رخسارم ازپذیرایی کردن ها کاسته شد، تا سر انجام تنها یم ماندند . تنهای تنها. وهمی اتللوبود، همین اتللوی سیاه گک نازم ،که من را چند سال، آه! درست ده سال از تنهایی نجات داده بود.
زن بیلش را گذاشت به زمین، درحالی که با دستمال اشک هایش را پاک می کرد ، با شتاب رفت سوی موترش . ازعقب موترچیزی رابغل گرفته با همان شتاب آمد دوباره بالای گور مادرش. او آن شیً را از بین پلاستیک بیرون کرد و درچقری که درگور مادرحفرنموده بود، گذاشت . از دیدن آن صحنه کاملا" منگ شده بودم . گیچ و منگ. او که اولین بیل خاک رابالای آن شیً انداخت سرش را بلند کرد و گریه آلود رو به من گفت:
ــ این بود اتللویم . اتللو سیاه گک نازم .
و اتللو « سگ » سیاه کوچک پشم آلود رامی دیدم که درگور مارینا شیفر دفن می شد.
پایان
2007/1/10
|