چند تذکر:
متنی که درپایان مطالعه می شود، گزارشی است ازسخنان شادروان عبدالرحمان محمودی واحساس وبرداشت نویسندۀ آن. نویسندۀ گزارش شادروان غلام عمرشاکر، خود از زندانیان ویاران مخلص محمودی بود. از آنجایی که درمتن قلمی، تنها امضأ نویسنده وجود دارد نه نام او؛ و همچنان مبهم بودن پاره یی از نکات برای خوانندگان محتمل به نظرمیرسید،خود را محتاج طرح چندسوال و طلب توضیحی ازجانب دوست ارجمند، اقای نسیم اسیردیدم. پاسخ جناب اسیرکه عنوانی نگارندۀ این سطورمطالعه می شود، به روشنی موضوع کمک می نماید. بنابر آن، سپاسگزار ایشان بوده وابراز امتنان بسیاری دارم.
عنوان نبشته ازطرف ویراستار انتخاب شده است و دو پارچه شعرجناب اسیر که طرف علاقه وتبصرۀ شادروان محمودی قرارگرفته، به گونۀ پیوست در آخر متن آمد.
انگیزش انتشاراین متن افزون براهمیت پاسخگویی به نیازی که به اسناد تاریخی داریم، این هم است که تهیه کنندۀ صحبت غلام عمر شاکر، آن را درمحضرمحمودی بازخوانده و از نظر او گذشتانده است. واین ویژه گی، با آن برداشت ها وارایۀ تصویرهای متفاوت است که پس ازمرگ و یا درغیاب شخصیت ها صورت انتشار می بینند.
متیقن هستم که دیداربا زنده گی عبدالرحمان محمودی؛ ازمنظرستیزبا عقب مانده گی، داشتن روحیه واحساس مردم دوستی،عدم سازگاری با استبداد وبی عدالتی،وتکیه به اندیشده گی های واقعبینانه، او را در کمال بزرگواری تصویر میکند. محمودی از معدود چهره هایی چند بُعدی درکشورما است. شنیدن نام او برای نسلی که ازدریچۀ ضرورت تأمین عدالت به او دیده وشاهد کوشش های صادقانــۀ او بودند،چه سردرنقاب خاک کشیده باشند، ویا برف پیری بر سرایشان نشسته است؛ مردم دوست پرتلاش وستمدیده یی بی باک ونستوه بوده است. اما با دریغ که گذشت زمان، تعبیر وتفسیر ازآن مبارزِضد استبداد وطالب عد الت ، دستخوش تفاوت ها و ارزیابی های متفاوت چه بسا سلیقه یی هم شده است. نبود کارتوضیحی لازم ودورازچشم ماندن پاره یی ازمدارک واسنادی که مُعرف شایستۀ او میتواند باشد؛ دیدن بخشی از فراورده ها ی فکری وقلمی او؛ومحروم بودن
ازدسترسی به بقیۀ مدارک،تعلق نزدیکان او به شعلۀ جاوید،بخشی ازعلل برداشت های متفاوت شد. حتا جریدۀ ندای خلق که قسمتی ازآرزو های سیاسی جمعیت تحت رهبری او را بازتاب میداد، از طرف تعداد معدودی ازعلاقمندان چند دهۀ پسین نگریسته وخوانده شده است. چه رسد به اینکه به ترجمه ها، یادداشت ها و مقالات متعددی که انتشار نیافته اند،دسترسی بوده باشد.
با این همه گمانی نتوان داشت که کمبودهای پژوهشی ونارسایی های معرفتی در بارۀ او،هرچه باشند، تأثیری به این جای یافتن نام نیک و آموزندۀ او درتاریخ نمی گذارد. نقش راستین ،بزرگ ، پرابهت واحترام برانگیزی که دکتور محمودی درتاریخ کشورمانصیب شده است، با مطالعۀ مدارک بیشتر ؛بهتر درک تواند شد. مهم این است که اندیشده گیهای او را بیابیم . همانطوری که محتاج شناسایی بقیه شخصیت های صاحب اندیشه وعمل هستیم.
سخن بیشتر را در مقدمۀ « مناظره» یا یکی از نبشته های داکترمحمودی که در زندا ن نوشته است، آورده ام. نبشتۀ « مناظره» او بعد تربه نشر میرسد. زیرا متنی را که ازوقت انتشار(اوایل دهۀ پنجاه خورشیدی) نزد خویش دارم، صورت تایپ شده است. درحالی که آرزو داشتم، متن قلمی راببینیم.
متنی که در پایان انتشار میابد، گام کوچکی است درراستای شناختن بیشتر وبهتر او.
سخن آخر اینکه محفل ویژه یی پیرامون او،به بسا نا خوانده ها ونا گفته ها نیزمحل ابراز تواند داد. ازین رو چشم امید به دایر شدن چنان محفلی نیز در راه است.
نصیرمهرین
جون 2011
نامۀ توضیحی جناب نسیم اسیر
به مهرین عزیز
بعدازعرض سلام و محبت، اززحمات خستگی نا پذیرتان در روشن شدن گوشه های تاریک تاریخ وطن، نه تنهامن؛ بلکه همه دوستداران وطن سپاسگزارهستند.موارد مورد نظرتان را ذیلاتوضیح میدهم:
1:غلام عمرشاکرنویسنده ء این متن که خود زمانی نامه نگار روزنامه اصلاح بود ، ازجمله محبوسین وباداکتر صاحب بزرگ درزندان تماس نزدیک داشت ومن ایشانرا بعد ازرهائی چندبار ازنزدیک دیدم ،حتی در منزل شان درعلاءالدین دارالامان. او مرد وطندوست ، علاقمند به اعتلای وطن و تحولات بنیادی سیاسی بود. متاسفانه نظر به سفرهای مکرروظیفوی درآریانا مخصوصا سفرهای طولانی ماموریت درخارج،
سلسله تماسها ازهم گسست. متاسفانه فوتوی یادگاری ازایشان هم ندارم .
2: نفررابط من باجناب داکتر صاحب بزرگ، مرحوم عبدالغفورمنجم زاده سردواسازشفاخانه ءمحبس دهمزنگ بود، که درابتدا پیام شفاهی و بعد، این نوشته رابمن رسانده ودرنهایت وسیلـه ء ملاقات این عاجز باداکتر صاحب درشفاخانه محبس شد که مرد خلیق ، نجیب وبسیاروطندوست بود.درشناخت شان همینقدر میدانم که دربابای خودی کابل سکونت داشتند ومیگفتندپدرشان منجم است ویک برادر شان که نامش فراموش شده، یکی
ازمتعلمین مکتب نجات (به تعبیر آنوقت) یا امانی امروزواز فوتبال بازان معروف بود.قسمیکه نوشتم ، درقدم اول ازروی احتیاط بامن شناسائی پیداکرده ، استمزاج کرد که آیا حوصله ء پذیرش نوشته یی از داکتر صاحب را دارم وبعد وسیله ملاقات درشفاخانه شد وهنگام صحبت که دوساعت ادامه یافت ، تنها او باما نشسته بود.
3: انگیزهء علاقمندی داکترصاحب بزرگ انتشار دوشعرمن به عنوانهای «اعلام دیوانگی»و«گلگون کفن»درروزنامهء انیس بود که به مدیریت مرحوم محمد شفیع رهگذرانتشارمیافت. نقل اعلام دیوانگی خدمت شما موجود است وشعرگلگون کفن راهم که چند بیت آن درمتن نوشته نقل شده است به ضمیمه این نوشته تقدیم می کنم. نشر چنین اشعارنیمه انقلابی درشرایط اختناق آمیزآن زمان جرئت وخود گذری زیاد بکار داشت که مرحوم رهگذر این کار را انجام داده بود . . .
-----------
عبدالرحمان محمودی
و محمد نسیم اسیر
نویسنده : غلام عمر شاکر
ویراستار : نصیرمهرین
تایپ از روی متن قلمی : نصرالله محمودی
زمان : ثور 1332خورشیدی
محل : زندان دهمزنگ کابل
" نهال هایی را که با خون دل آبیاری کرده بودم اکنون به چشم سر می بینم و به گوش دل میشنوم، که به بار آمده و یکی ازین نهال ها، که ثمرش کام ما را شیرین می سازد، نسیم اسیر است. "
حضرت علامهء بزرگ و پیشوای معظم من، درحالیکه در بستر بیماری افتاده و در آتش تب میسوخت، نسیمی وزید واز ورای آن، نوای شورانگیزاسیری را که بوی آزادیخواهی و نهضت طلبی استشمام میشد، استماع فرمود. این فغان پرشورواین فریاد جانبخش مانند مضرابی، تاروپود وجودش را به اهتزاز آورد و درارکان حواسش ولوله افگند. بی اختیار از جا برخاست و به رروی بستر تمکین کرد؛ وبه این ریزه خوار خوان فضل و دانشش که بند بند وجودم در بند او بنداست و احساس و مشاعرم بنده این بندهّ حقیقت است ،شرف بخشود که عقد گهرا را به رشته کشم وآنچه از حنجره صاف وصمیمی اش « که چون قلقل مینا نشأ بخش و زدایندۀ خمار بیخودی وتنبلی و کاهلی است » بیرون میشود ودر صفحهۀ کاغذ بریزم و بآن ا سیر غم ، نوید فرحت وخوشی ببرم و زبان حال بگویم که :
گرچه منزل بس خطرناک است ومقصد ناپدید
لیک راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور
و ملتفت باش که :
در پایان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
هنوز درتجسس قلم و کاغد بودم، که بی اراده توسن طبع گستاخ من لجام از دهن گسست ودر عرصۀ جسارت به جولان آمد و مباحثۀ مختصری بدین نحو در بین من و پیشوای بزرگ رخ داد:
گفتم :
بزرگوارا ! نسیم درهیچ قید وبندی نیست وکوچکترین منفذ ، راه آزادی را بر وی باز میکند ومانند اجسام لطیفه از ورای هزاران موانع میتواند عبور کند ومشام جان نهضت خواهان حقیقی و میهن پرستان صمیمی را تازه سازد. پس چگونه ممکن است این نسیمی که جهان جهان و عالم عالم روایح عطر آگین را از بستان آزادی و آزاده گان و آن بستانی که خارهای
گلبنش به سان سوزن ادریس جیب ودامان دریدۀ ما را وصله میزند و پارگی های قلب وجگر ما را رفوُ میکند ، اسیر باشد ؟ آنهم اسیر غم ؟! آنکه نسیم است ودیگر اسیر نباید باشد !
ولی:
رهبر و سر دسته خیل جوان قائد و اعجوبۀ مهد آریان
پیشوای خلق و صنف رنجبر حضرت علامه محبوب بشر
آن غضنفر خوی وآن هردلعزیز آنکه با ظلم و ستم دارد ستیز
آنکه ملت دین و آهینش بود مهر ملت در شرائینش بود
نور چشـــم ملت افغـانیان عبقری خطۀ افغا نســــتا ن
مجدداً به خود حرکتی داد و درحالیکه از شدت حرارت ، آتش تب از رخسارهایش زبانه میکشید و قطرات مروارید وار سرشک از فرط شوق از چشمان نافذ وحقیقت بینش مانند دانه های لولو، درحریم غدارش می غلطید و به سیمای ملکوتی اش منظره می بخشید، که خیال میکردم غنچه گلابی است، که بر روی گلبرگهای آتشین شبنم سحری نشسته وعقد پروین از هم گسسته باشد به من خطاب کرد و فرمود که :
عزیزم ! نور چشمم ! حقیقت همین است که تو میگوهی و نباید نسیم اسیر باشد، ولی ملتفت باش، که این نسیم مورد بحث ما در مو قف عاشق قرار گرفته، نه درموقعیت معشوق و بنابران نسیم عاشق پیشه همیشه باید اسیر زنجیر گیسو و حلقه های دام کاکل بت زیبای آزادی باشد و باید درینجا کلمه اسیر را پابند معنی کنی نه محبوس. زیرا معنی لغات وکلمات تابع مطلب باید باشد. پس با این استدلال، این نسیم جانبخش پابند آزادی است ، پابند شرافت و ناموس است، پابند یک تمدن و تعالی حقیقی است، نه نمایشی. پابند یک مساوات مطلق است ، او می خواهد که نوع بشر بدون فرق و امتیاز یکسان از مواهب طبعیت استفاده کند ، او قاتل ارتجاع است، اومعتقد است که فقر وغنأ دوچیز متضاد است. و همین دو نقیض است که به اصطلاح منطقیون به هیچ صورت با هم جمع شدنی نیست و تا این بساط هموار است محال است، که گلیم بدبختی جمع شود. او
اساس کامیابی ها را درمبارزۀ صنفی میداند وتا شعور صنفی بیدار نشود محال است، که شاهد کامیابی را به برکشیم و من ازاین ناله و فغانِ اوچنین استنباط میکنم، که هنوز لگام ارتجاع به دهنش نخورده و هنوزگردن برافراشته اش زیر یوغ خادمان استعمار خم نشده و آینده هم یقین واثق دارم که :
دنیا اگر دهند نجنبد زجای خویش
او ایده آل مقدسی در سر می پروراند وهیچ قوتی ممکن نیست او را از این جادهء مستقیم منحرف سازد. پس با این عقیده باید او خواهان یک انقلاب فکری باشد زیرا او فریاد میکند که :
حرفی ، تکلمی ، سخنی ، آه وناله ای ای طوطی سخنورشکر شکن برآ
و باز بلند تر فغان میکند و میگوید که :
شوری ، تجسسی ، طربی ، باز جستی برآ خدای را خود ای جان من برآ
و چون می بیند که گوش فریاد شنوِ همه با پنبۀ غفلت مسدود است لهذا بلند تر و بلند تر خطاب می کند که ای جوان افغان !
تنگ است جامۀ که ترا هست در بدن زین تنگنا ی غم هله یک پیر هن برآ
آه که این وزش انتباه آور نسیم چقدر با غریو انقلاب خواه فیلسوف عالیمقام «حضرت بیدل » شبیه است که میفرماید :
زندگی در قید و بند رسم و عادت مردن است
دست، دست تست، بشکن این طلسم ننگ را
حقیقتا ً با دست توانا و خامۀ مقتدر نسیم این طلسم ننگ در کار شکستن است . اینجا هیجان علامۀ بزرگ، از حد تصور خارج بود و من مجبور شدم، که دفعتا ً دامنۀ صحبت را قطع کنم. زیرا هیجان سبب صعود حرارت میگردید و پس از اینکه درجه گرفتیم که تب 39 ونیم به 40 درجه صعود کرده بود.
خواهش کردم دمی بیاساید. ما نیز سکوت کردیم و این مروارید تابناک را در صدف بستر پنهان نمودیم . از وضع تنفس و بیخودی او چنان معلوم میشد، که این هیجان شدید ، حالش را خیلی به هم زده بود، که من از ین مباحثۀ خود دست ندامت میسودم ودانستم که موقع ناشناسم که علی الرعم توصیه های دوکتورمعالج، سبب تولید هیجان شدم.
درینحال یکی از فدائیان علامه گریه میکرد و دیگری تازه بأستانه گریه قد م نهاده بود؛ و اگر یک لحضۀ دیگر لبان کمرنگ، اما امید بخشش گهرفشان نمی شد من نیز در آغوش گریه پناه میبُردم. علامۀ با چشمان فروزان که شعلۀ عشق میهن و محبت تودۀ بینوا از آن میدرخشید گفت :
چرا گریه میکنید ؟ عزیزانم ! شما وقتی به بالین من گریه کنید، که من در زیر لحاف عطالت وبستر بیدردی « خاکم بدهن » بمیرم ، مرگ با شرافت هزارمرتبه بهتراز زندگانی ننگین است.
اگر چه یقین کامل و ایمان محکم دارم که نخواهم مرد و اعتلای کشور و سعادت ساکنین مظلوم آنرا به چشم سر خواهم دید. زیرا رویداد آینده مانند فلم سینما مسلسل از نظرم رد می شود . معهذا اگر اجل فرار رسیده باشد مطمئن باشید، که با وجدان آرام وضمیر آسوده چشم ازین دنیا خواهم پوشید زیرا وظیفۀ ایمانی و وجدانی خود را ادا کرده، کوچکترین دغدغه ای ازین ناحیه در خاطر ندارم و به معراج خود رسیده ام؛ و درمنافع خلق، آنقدر مبارزه کرده ام که اینک دارم درین راه جان بدهم به علاوه نهال هائی را که با خون دل آبیاری کرده بودم کنون بچشم سر می بینم و بگوش دل میشنوم که ببار آمده و یکی ازین نهال ها که ثمرش کام ما را شیرین می سازد نسیم اسیر است. لهذا وقت آن است که عمر من به عمر شما جوانان صاحب نامؤس ووجدان پاک افزوده گردد تا آن کشتی شکسته را که من با عدم وسایل و اسباب و افزارلازمه تحت ترمیم
گرفته بودم، تکمیل کرده واز قعر این گرداب مخوف سفالت و بدبختی به ساحل امن و عافیت و نیکبختی و سعادت برسانید؛ و چون در ساحل رسیدید ،نغمۀ مجد و علاء و عظمت و وقار بنوازید. آنوقت است که روح من در آسمان ها مسرور و شادان خواهد شد، پس عزیزانم! درمرگ شرافتمندانه گریستن ، این چیزی است که مرا خوش نمی آید.
این کلمات و جملات مطنطن وعالی بار دیگر مارا به گریه آورد ولی باین فرق که گریۀ اول از روی مأیوسی و دلسوزی؛ و گریۀ دوم از روی شوق و مردانگی بود . نکته نکته آن قدم به قدم ما را به سوی همت و مردنگی و ایثار و فداکاری سوق میداد.
در مدت 43 سال عمرم شاید این نخستین بار بود که گریستم. ولی این گریۀ من هم مانند آن شاعر شوریده، هم درد داشت وهم لذت. با فرو ریختن آخرین قطره گفتم، طفل عزیزم ! طبقه جوان مرگ تو را بچشم نه بیند ، چشمی که در انتظار مرگ تو است و گوشی که به شنیدن آوازۀ مرگ تو مهیا ست، الهی تا ابد کور و کر بادا. ما پروانۀ شمع روی تو هستیم . الهی با فنای تو ما نیز یکجا فنا شویم .
بی گل رویتو با دا زندگی برما حرام بر عدوی تو الهی خون دل بادا بجام
و اینک به صدای بلند میگویم که :
« چشمی که در رکاب تو شد حلقه کور باد/ ربنگرت به سلطنت بحروبر همی »
اکنون وقت آن رسیده که فرمایشات قیمت دار ترا به رشتۀ تحریر کشم وبا لقلم قاصد پیام تو به شاعرجوان باشم و به این صورت آ تش عشق او را دامن بزنم .
زبان سحر آفرین بحرکت آمد و چنین گهر ریز گردید که :
آقای اسیر! نی نی ، ای علمبردار آ زادی !
همه اسیریم ، ولی به یک حیات ننگین و بسیار ننگین تن داده و حتی اسارت و غلامی خود مانرا هم بدبختانه احساس و ادراک نمی نمائیم ! اما خوش بختانه ازین دنیای اسارت و بندگی که اجیران دونی ، خالق آنند ناله ، ناله ، اسیری با چنان سوز و آهنگ بلند میشود ،که به گوش شیدایان آزادی ، سروش بزرگی بوده و به کاخ متزلزل ستمگران لرزه می افگند !
مع الاسف که چشم ها همه کور است و گوشها همه کر، ورنه سروش یزدانی (اعلام دیوانگی) به همه صدای قیام مجنونانه داده و به مردمی ، نی نی به مردگانی که با این حیات زشت و ملیون ها بارننگین تراز مرگ تن داده اند، امر بحرکت (مجنونانه و عاشقانه) میدهد که به شهادت تاریخ بشری، ضامن حیات سعادت و آزادی است. تا جوان افغان به قیمت احترام اجتماعی قایل نشده و بر این اسارت زشت و ننگین پشت پا نزند و (قفس تنگ) را (گلشن آزادی) حساب نکرده و از خوف طرد از(قفس بزرگ وبسیار ننگین اسارت) محبسی که اجیران اجنبی و دزدان اجتماعی آنرا ( دنیای آزادی) مینامند، حاضر به جان نثاری نگشته و (قفس تنگ) زندان را چنان افتخار و احترام و آزادی حقیقی و آزادیخواهی نشناسد؛ مردم احترامی به جوان قایل نشده و این خاکدان از ذلت و شرمساری و اسارت نجات نمی یابد !
باور کنید صدای رزمی و حماسی ( اسیر ) بگوش من سروش و آهنگ ملکوتی و یزدانی است که نغمۀ داؤد ، قهرمان بنی اسرائیل رافراموش خاطره ساخته و به مردگان روح می بخشد ! آنکه واله و شیدای آزادی است واز حنجره او نوای آسمانی برای ( احضار جوانان به مبارزۀ اجتماعی ) خارج شود « اسیر » نیست، بلکه ( قاید ) و (علم بردار ) آزادی است که اسیران را به سعادت دنیای ( ناموس داری ) و (ننگ ) رهنمون میگردد.
مع الاسف جوانان دراثر خطای منطق و استدلال ازخوف ( قفس تنگ ) زندان « هیجان نشان میداد » که ( کانون افتخار ) و ( مأمن شرف ) و جایگـــه که ( فدائیان ناموس وننگ ) است ، به یک اسارت بسیار شرم آور تن داده وبه ریزه خواری خوان یغمای دزدان اجتماعی سا خته «بازهیجان » و به خود قیمت اجتماعی قایل نبوده و ( عرق پیشانی خود را پاک کرد ) به ذوق جان بازی و لزت ( شیون ) و ( نعرۀ مجنونانه ) در راه آزادی آشنا نیستند . و طبعأ قیمتی هم ندارند ! « ازشدت هجان و عصبانیت چند لحظه از حال رفت »
اما مع الشکران، ( اسیری )، ( اعلام دیوانگی ) داده و (هل من مبارز ) گویان، بودای (انقلاب ) و آزادی که سر زمین مستان و دیوانگان آزادی و شهامت اجتماعی و غرور ملی است قدم گذاشته؛ و مردم تیره روزی را که دست جنایت کاراستبداد ( شل و شُت و کر و کور و دزد و دغل ) ساخته است ، به قیام ، به حیات ، به حفظ ناموس و شرافت دعوت میدهد .
خوب تشخیص داده اید، که ( تار بدن و نبض اجتماع ) برای ( صدا )حاضر بوده و مردم برای قیام ( مهیا ) اند. اما یک شاهد ... خوش آهنگ لازم است، که مانند شما ( اعلام دیوانگی داده و باکمال شهامت و بزرگواری بگوش ستمگران و دزدان اجتماعی برسان، که اسیر غم دست از ناله ) نخواهد گرفت و لو او را با ( قفس تنگ ) زندان تهدید نمایند ).
آقای اسیر! من شیفته و والۀ دیدارت بوده و ما نند صد ها (اسیر) دیگری چشم به راه و گوش به آوازند که دیده به دیدار اشعار آبدارت روشن سازند. و اگر دردنیای اسارت ( ولو مرد آزادمنش را هیچ قدری در کائنات نمیتواند اسیر و بنده گرداند ) مصدر کاری نبیند ، اقلأ آتش عشق و نایرۀ انتقامی خویش را با نعره ( رندانۀ حافظ ناموسی ) فروزان نگهداشته و بر خود نیروی معنوی بدهند !
آقای اسیر بنال و مردانه بنال؛ و یقین نما که ( اعلان دیوا نگی ات* )، بم اتم معنوی بسیار نیرومندی است، که کاخ زشت استبداد را از بنیاد برانداخته و ترا ( به حق ) علم بردار آزادی و آزادیخواهان میگرداند .
پیر کامل و روشن ضمیرمن ،که به اینجا رسید، بی اختیاربه بالین افتاد؛و به نفس زدن شروع کرد. چون نبض او را گرفتم دیدم حرکت آن به نود دقیقه رسیده بود . به دست و پایش دیده ما لیدم. تااینکه آهسته آهسته حرکتی کرد و چشم گشود و گفت دیگر یارای حرف زدن نیست، نامه را با سلام و احترام ختم کن.
در اخیر با تأسف علاوه کرد که :
کاش یکی از ورید های مرا ازبسیاری پیچکاری سوراخ سوراخ است، باز میکردی واین
نامه را به رنگ خونم رقم میکردی. گفتم :
کجا یارای آن دارن که در خونت زنم خامه ویا ترقیم بنمایم بخون پاک این نامه ؟
گفت درینصورت بده که نامه را امضأ کنم. وثیقۀ شرف وناموسداری را به علامه تقدیم کردم.
این است امضأ مبارکش:
گلگون کفن
ازخاطرات گذشته
ای گـل تــو هــم به دائــرهء ایــن چمن برآ دسـت خـودی ، زدامـن ایـن پیــرهـن بــرآ
ای ازرخ تــوســـرو وگـل ولالـه مـنـفـعــل بلبل صفت بـه بـاغ بـه چــنـدیـن دهـن بـرآ
ای رنگ وبوی دشت ودمن ، بازلاله سان پــرداغ هــا بــه سـینه و پـرخـون کفن برآ
تاکی به رنگ و بوی خودی عشق بـاختن ای مشک نــوشکـفـتـه تـوهـم از ختن بـــرآ
حرفی ، تکلمی ، سخنـی ، آه و نــالـه ی طــوطــی سـخـنــور شـکــرشکـن بـــرآ
شـوری ، تجسسی ، طـربی ، بــازجستنی بـرآ خـدای را ، زخــود ای جـان مــن بــرآ
عمرگذشته عبرت مــا و تــو نیست چیست چون غنچه پاره کن یخن ، ازخویشتن بـرآ
تنگ است جامه یی که تــراهست دربــدن زیـن تـنـگنای غـــم ، هله یک پـیـرهن برآ
باری«اسیر»، یکقدم ازدامگاه خویش
دستی به ما بده و به هـمـراه من بــرآ
م.نسیم«اسیر»
8حوت1331ش
کابل عزیز
اعلام دیوانگی
دیوانهء شهریم ، به ما سـنگ بیارید
یاران !همگی را به سرِجنگ بیارید
تار بد ن ما به صدا خوب مهیا ست
یک شاهد گلچهرخوش آهنگ بیارید
درمستی تمیزبد ونیک ازچه توان کرد
مستیم ، اگــربـاده نشد، بنگ بیارید
رندیم و لیکن همه را حافظ ناموس
ازخودچو برآ یید ، به ما ننگ بیا رید
تنهائی ام افسرد ، به تسکین دل من
دزد و دغل و کورو کل و لنگ بیارید
این چهرهء افسرده دگر رنگ ندارد
ازخون دلش بهر خدا رنگ بیارید
صوفی به درِ میکده گر سر نگذارد
زان کوچه اش افگنده سرومنگ بیارید
دل تنگم و کس درد مرا هیچ نداند
هم صحبتی ازغنچهء دل تنگ بیارید
ازنالــه «اسیر» غـــم ما دست نگیرد
گر از چمنش در قفــس ِ تنگ بیارید
م . نسیم« اسیر»
کابل
حمل 1332خورشیدی |