کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
چند سروده‌ی نازنین از

دکتر سمیع حامد
 
 
چادرش بر باد رفته ، گریه گریه... خنده خنده
دخترک از مکتب آمد با نگاهی بی پرنده

دستکول ِ خالی او لانهء موسیچه گشته
کفش های سرخ او را سنگ وخار ِ جاده کنده

جای او یک سایه در آیینهء دهلیز مانده
درگریبانش خزان در آستین هایش خزنده

بوسه و دشنام با هم میرسند ازیک سیاهی
میکشد بر فرش او را خسته خسته یک درنده

دخترک با خاطرات ِ
سبز خواهرخوانده هایش
پیش یک گلدان ِ زخمی مانده در کنج ِ برنده

 

 

 

 

کنار یک گل ِ وحشی دو طوطی دوخته لیلا
به زیر ِ گل به رنگ ِ سبز نام ِ عاشق ِ خودرا

به هر بخیه زده بوسه به هر گوشه دلی مانده
به عطر آغشته ابریشم ، گرفته سوزن از رویا

پریشان گفته « واویلا» اگر سوزن کجک گشته
گره افتاده در تار و هراسان گفته : یامولا

گرفته دستمال ِ یار را از شوق رقصیده
به لب مالیده و دیده نمانده بی اتو یک جا

به وقت هدیه دادن « نام» را بوسیده...در آخر
دماغ ِ خویش را پاکیده با آن حضرت ِ آقا
 
 
 
 
پلیسی زیر باران با تفنگی کهنه استاده
نگاهش خیره مانده بر خطوط ِ خستهء جاده
نشان ِ چرخ ها را آب برده چند ساعت پیش
دراز افتاده مثل مرده روی جاده یک خاده
پراز باران شده گیلاس چای او به روی سنگ
...دوباره چاینک از شاخه بین ِ چاله افتاده
معاشش را نداده دولت و مانده کنار ِ راه
کسی پولی کُمک کرده کسی هم سگرتی داده
چرا یک موتر دیگر ازآن کوتل نمی آید
مگر در پشت جنگل اتفاقی تازه افتاده
 

 

 

 
بار ِ دیگر پاره گشته پینهء پیراهنت
سوخته وقت ِ گریز از انتحاری دامنت

آب و خاک از بس سر و روی ترا پوشانده است
باز نشناسد کسی از دور گِل را از تنت

گِل گرفته تار ِ گردنبند ِ خود ساز ِ ترا
مهره مثل ِمورچه گردیده گرد ِ گردنت

پلک بر هم میزنی و دود بالا میشود
بین ِ خاکستر نشسته چشم های روشنت

عکس میگیرد کسی و با تاءسف دیدنیست
در کنار ِ کودکستان خاکبازی کردنت
بر تخته ء سیاه نوشت و نوشت و مُرد
آموزگار ِ خسته غم ِ خویش را نخورد

گفتند : « استراحت ِ منزل » ضرورت است
گفت : آه! درس مانده...تباشیر را فشرد

تکرار کرد و باز نوشت و مثال داد
تا خوب آشکار شود فرق ِ گرد و گُرد

آخر نمیرسید معاش ِ معلمی
با بایسکیل ِ لق لقه یک عمر بار برد

در فکر ِ کارخانه گی ماه رفته بود
یک شب کنار ِ جویچه چیغی زد و فسرد

 

 

 

 

شانه زد کاکل ِ قشنگش را خویش را باز دید در شیشه
با دو انگشت ِ خویش تک تک زد با تمام ِ امید بر شیشه
خنده زد عاشقانه تصویرش یخنِ خویش را تکانی داد
لحظه یی بعد وقت ِ دیدار است : گفت این را به او مگر شیشه
لحظه یی بعد عطر ِ گیسویی در نفسهای کوچه میپیچد
...میدهد بازتاب ماهی را گل سرخی به دست هر شیشه
یک گرمب آمد و رسید آتش از هوایی که بوی باران داشت
سرنگون گشت سقف ِ شیشه گری رفت در قلب و در جگر شیشه

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۸   سال        هفتم               سرطان/اسد       ۱۳۸٩  خورشیدی                شانزدهم جولای ٢٠۱۱