کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
جمهوری بی‌جانشین واصف باختری

رضا محمدی-لندن


استاد واصف باختری
 
 

 

چها که بر سر اين تکدرخت پير گذشت

وليک جنگل انبوه را ز ياد نبرد

نشست عمري در استواي برگ و تگرک

شکيب صخرة نستوه را ز ياد نبرد

به استواري آن سنگ آفرين بادا

که آبگينه شد و کوه را ز ياد نبرد

 

استاد واصف باختری بدون شایبه شناسنامه ادبیات و فرهنگ افغانستان امروز است. مردی که استادی را در صرافی و نسیه فروشی در بازار فرهنگ کمایی نکرده است. چنانکه آن را با پیشغام و پسغام به اربابان جراید نیز گدایی نکرده است. استادی را حافظه جمعی ملتی به او داده که در تاریخش به سختی عنوان لیلام کرده است. مثلا ما در شعر فارسی به حافظ با آنهمه عظمت استاد نمی گوییم. حافظ خواجه شیراز است چنانکه سعدی و بیدل و حتی فردوسی نیز شیخ و میرزا و حکیم لقب گرفته اند. در تاریخ زبان فارسی به آدم های معدودی استاد گفته اند. مثلا عنصری یا منوچهری که در عین جوانی استاد خوانده می شده است. جایی خود منوچهری دلیل استادی عنصری را سعی می کند اینگونه بیان کند که «عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن».

 

٢

عنصر بی عیب باختری در شخصیت شگفتش نهفته است. در عصر کوتاهی جانها، باختری آخرین بازمانده تبار مردان بزرگ است. رند و عیار و جوانمرد و حکیم و این تنها بخشی از عنصر بی عیب اوست. استادی که پوستش را در همه عمر به هیچ امیرالمومنینی نفروخته است. در عین ستودگی «دندان زینت المجالس شدن» را از دهان بر کشیده است. نصیحتی از او که شاگردانش به ندرت توانستند پذیرا شوند.

دلم نه بندة افلاک شد نه بردة خاک

ز آبنوس رميد و ز لاژورد گذشت

 

و انسانگرایی او اومانیسم وارداتی شاملو نیست. انسان گرایی او حتی مدینه فاضله آرکاییک مزدشتی اخوان نیست. و به این خاطر قیاس او با هر دوی این بزرگان نهایت بی انصافی است. انسانگرایی او از حکمت باستانی و داستانی شاهنامه و یادگار زریران سرچشمه می گیرد. از وداهای حکیمانه که درآن «شاعران شاگردان خداوندند» و از حکمت روستایی که نسل به نسل به دست ها ی مدرن روزگار ما رسیده است. حکمتی که در آن «برای هر چیز در زیر آسمان وقتی است» از جامعه بن داوود. حکمتی که بر انصاف و همه بینی استوار است. چنانکه در یافته های طلایی بگرام این روزها گفته می شود. همزیستی آرام چندین فرهنگ از شرق و غرب در یک وقت. حکمتی که مهربانی و مهر ورزی سر فصلش است. دانستن این نکته در مرام و بالتبع شعر او ست که او را باز می شناساند. وقتی در زندان حتی زندانبانش را پاسبانی دیومنش شیطان صفت نمی داند. که حکیمانه او را چون خود اسیر سرنوشتی مکتوم می داند که دیگرانش رقم زده اند. و خطاب او نه به پاسبانی خاص که به نوع پاسبان که به کنش پاسبانی در جان نوع آدمی است.

 

. . . پاسبان منا ای تو خود بند بر پا، زبان بسته، تنها

چیستی هیچ میدانی؟

دشنه یی رفته در سینه یی روزگاری

همچنان مانده بر جای

خفته در خون و زنگار

هیچ آزرمی از من مبادت!

ما ز یک تیره و یک تباریم

ـ

شحنه میداند آیا که زنجیریانش

ـ همسرایان رگبارهای شبانه ـ

زین این آسمانه

نان زرین خورشید را

بر سر خوان خوالیگر خواب

نیز هرگز نبینند

شحنه میداند آیا که مرغان نورند زین جا گریزان

 

این نوع نگاه در ادبیات ما بی نظیر است. انسانیتی که محصول لیبرالیسم مدرن نیست. انسانیتی در حیطه امر نمادین لاکانی است. که در آن پرسوناژها همه بازتاب یک چهره در آیینه ی نمادین اند. شحنه و پاسبان و مرغ نوری و زندانی همه صورت هایی از یک شخص اند. مثل رستم و اسفندیار مثل سهراب و رستم که نمی توان آنها را درعین تقابل ،جدا دانست.

منها این همه این حکمت بی غش نیست. سنت بلخی این حکمت بر درفش کاویانی محور است که هر ساله با بهار در بلخ بامی به نشانه دادگری و دادورزی افراشته می شود. باختری رنج این همه مشقت و حبس و حرج را بر خود می خرد تا سیلی گداخته از خشمش را بر صورت بیداد زمانه بکوبد

 

ای پتکها، ای داسها، گیرید ازین کناسها

زین تیره دل خناسها، دادِ دلِ اهلِ خرد

 (. . .  ازشعر «خشم»  سال 1342)

 

زنده گی جلوة دگر گیرد

گر ستمدیده گان به پا خیزند

بر ستم پیشه گان نبخشایند

با فرومایه گان در آویزند

(. . .  از شعر «زنده گی چیست؟» سال 1343)

 

 

اندیشه ندارم اگر این دیو سرشتان

با رشتة بیداد بدوزند دهانم

با نالة خود شعله بر افروزم، اگر چند

چون شمع بسوزند درین بزم زبانم

(. . . از شعر «مرغ گفتار» سال 1343)

 

و خطاب به شعر میگوید:

پردة بیداد و زنجیر ستم را پاره کن

از هراس زورمندان پرده پوشی تا به کی؟

موج شو، سیلاب شو، سیلاب پر جوش و خروش

لرزه در دلها پدید آور خموشی تا به کی؟

(. . . از شعر «آهنگ رستاخیز» سال 1343)

 

آدم عافیت طلبی مثل من که گوشه راحت عالم را به بهانه «خلوت گزیدگی» محکم گرفته است. سخت غبطه می خورد. به حال مردی که در اوج روزگار عافیت قبای سلطانی و وزارت و صدارت را به قیمت آرمانش نخرید. همان وقت طرفه آشکارست که چه بسیار صاحبان اندک ذوقی می توانستند از سترونی روزگار با تملق و پرده پوشی و حداقل دم فروبستن به چارسوی عالم به عنوان سفیر و وزیر مقرر شوند و رند آتش نفسی مثل باختری همه این مواجب و مواهب را فرو هشت تا آدمی مثل من و همگنان من امروز به او عشق بورزند. چراغی را مثل قهرمان فیلم نوستالژی تارکوفسکی از سردابی ناممکن در کند ترین ریتم تاریخ افغانستان به این سوی آورد ولو خود به هزار رنج مبتلا شد.

اي سيل بر اين مشت خس و خار چه خندي

ماييم که راه تو گشوديم و گذشتيم

 

 و تنها همین کافی بود که در هیات اسطوره ای جاودان باقی بماند. بعد ها در روزگار سخت عالم، به لشکر دوم جاهلیت قادسیه نامه ای نوشت. نامه ای که برای سوزاننده کتابخانه جندی شاپور و سالها بعد کتابخانه نطامیه بغداد و خلاصه همه این تاریخ پرمشقت بددینی خطاب می شد:
 

سلام باد ز ما کاشفان آتش را

که روز اول جشن کتاب سوزانست !

 

۳

 شعر باختری جدا ازین ویژگیهای حکمی که اثر حال شخصی اویند. استادانه است. کسی که سستی و استواری زبان فارسی را بداند. می داند که چرا شعر باختری شناسنامه زبانی مردمی است. شعری که در ان حتی حرفی را نمی توان جابجا کرد. شعری که با خواندنش آدم البته اگر باسواد باشد. مست می شود مثل همان مستی که خواندن شعر ناصر خسرو و منوچهری به آدم می دهد. شعری که کلمات در آن به تنهایی جزیره های مستقل به هم پیوسته اند. حروف برمبنایی موزونی بر مبنای ریتمی روستایی کنار هم چیده شده اند. شعر او از زبان بازیهای مسخره بی معنی که در آن کلمات تنها برای بازی با هم جناس شده اند خالی است. جناس او از سر فکری شعری است. شعر او معنی دارد. احساسات مهار ناشده مردی گلو بریده در کوچه نیست. می توان در پی هر شعرش رساله ای نوشت چنانکه می توان در پی شعر خاقانی چنین کرد. و اگر دوستان ما برمن بخندند محقند چرا که امروز به سختی می توان ده نفر را یافت که خاقانی را درست بخوانند.

شعر باختری مثل شخصیت اوست که قابل مصادره برای هیچ سازمان و حزب و ان جو وموسسه ای نیست. شعری برای آواز خوانی و ایجاد صلح نیست. شعری برای صلحاست. برای جایزه گرفتن در چلغوز آباد فرنگ نیست . مثل فلمهای هنری ما نیست که قبل از نمایش در سینماهای وطنی و خانه های افغانی به قصد جایزه در جشنواره های فرنگ ساخته شده باشد. و اصلا ککش هم نگزد که افغان ها دیده اند یا ندیده اند. خلاصه اینکه شعار نیست و این بزرگترین آموزه ایست که می شود از او آموخت. و برای این است که باختری با تیتر جراید نه بزرگ شده است و نه فراموش می شود. راستی تا نوشته ام تمام نشده بگویم همه اینها اگر هم نبود به خاطر تربیت دو تا از بهترین و دوست داشتنی ترین شاعران معاصر ما شهید قهار عاصی و خالده فروغ ، فرهنگ روزگار ما به باختری مدیون است.

 

٤

 خیلی از دوستان مثلا تازه روشنفکر ما شاید بر من خرده بگیرند که فلانی پس از اینهمه داعیه تازگی به مریدی استادی کهنه کار در آمده است. و راستش من به این مریدی چنانکه پذیرای آن استاد باشد مفتخر خواهم بود. اندوه برای کسانی مثل استاد باختری فقط این تازه قلمان آوازه بازاری خیالی شنیده نیست. حداقل این جمع می توانند شعر باختری را بخوانند بی که شخصیت و دانش و دل بی غش و دین بی فتنش را دریابند. اندوه بزرگتر برای روزگار تاریخی ما انبوه ستایشگران نفهم است. آنانکه به قاعده اذا افندقلد حبله ُ. به هویی در آوازه اند و شیرازه شان با هایی از هم می پاشد.

 

راستش از انبوه این دانایانی که مدح باختری می کنند. آدم می ترسد وقتی می گویند باختری و مثلا بهار سعید شاعران بزرگ روزگارند. (ارجاع به مقاله ای محفوظ در آسمایی) مثل همان سخن حکیم است که الدنیا انزلنی فانزلنی فانزلنی فقد یقال. . مثل اینکه بگوییم انشتین و رضا محمدی هر دو فزیک دانان بزرگند. این سخن وقتی شایع می شود ظلم به هر دو نفر است و در حیطه فزیک جنایتی در حق انشتین و ازین جنایات در حق باختری هر روز روا داشته می شود. این است که به فغان می آید.

 

 
استاد واصف باختری

 

من گوهرم و لیک به بازار روزگار

روشندلی نبود که داند بهای من

دل مُرد و شور مُرد و نوا مُرد و شعر مُرد

این واپسین سرود منست ای خدای من

 این شعر را سالها سال پیش گفته بود مضمونی که بعدها دوباره به گفتنش مجبور شد.

 

نسيم آنسوي ديوار نيز زخمي بود

چو از قبيلة اشباح خوابگرد گذشت

ز دوستان گرانجان کجا برم شکوه

کنون که خصم سبکمايه هر چه کرد گذشت

. . .

قسم به غربت واصف که در جهان شما

يگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت

 

۵

و سرانجام اینکه این ایام به همت کلوپ قلم افغان‌ها در سویدن و اعضای نازنین و فرهنگ پرور آنها بزرگداشتی برای استاد باختری در استکهلم گرفته خواهد شد (مجلسی که یکی از بزرگترین آرزوهای من شرکت در آن بود) یا شاید تا این نوشته منتشر می شود. گرفته شده باشد. اگر چه من مطمینم طبق معمول جز تشریفات تکراری و سخنرانی های جدول ضربی که در آن تنها نام اشخاص عوض می شودو عین مقاله تکرار، چیز تازه ای شایسته باختری ادا نخواهد شد. منتها جای خودم را خیلی خالی می دانم. چه کنم (دل خانه ایست کانجا نتوان به زور جا کرد).

با اینهمه امیدوارم این نوشته عجالتا، عرض ادبی به محضر استاد باختری و قدر شناسی از متولیان محترم کلوپ افغان‌ها برای این تکریم شایسته شان به حساب بیاید.
 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۷   سال        هفتم               سرطان       ۱۳۸٩  خورشیدی                 اول جولای ٢٠۱۱