کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
شهزاده ی سرخ" برمسند جمهوری"

به یاد بود کودتای سردار داوود خان وسقوط مشروطیت سوم

رزاق مأمون
سرطان 1390- دهلی
 
 


 
 
 

مردی بی قرار وبی حوصله ازجمع خاندان شاهی، ده سال تمام جام انتظار تلخ بالا کشید و دم نزد تا یک تنه به نام خود و به اسم عمومی "جمهوریت"برگرده ی قدرت سوار شود که شد. در24 ساله گی بی آن که تفنگی شلیک کند، به فرماندهی فرقه مشرقی رسید؛ اما ازآن هایی بود که با خود سازی اش درجه ی جنرالی البته نه به شیوه ی "اعزازی" دریافت کرد. پرخاش زودرس وخالی ازمدارا علیه پاکستان که هنوزتولدناشده درتنور مرگ وزندگی می سوخت، او را درادبیات سیاسی غربی ها که شوروی را درعقب ماجرای "پشتونستان" می دیدند، به "شهزاده ی سرخ" اشتهار داد. دربار هم متوجه شده بود که او در فرماندهی "فرقه"ی مشرقی متوقف شدنی نیست و چنان شد. از اول ها حتی از زمانی که با ظاهر فرزند محمد نادر درپاریس هم دوره ی درس وآموزش بود، سخنانش با سخنان "خاندان شاهی" کمتر شباهت می داد که حتی بی باکی هایش ناراحتی می آورد.
بازگشت دوباره به "مشرقی" در مقام " رئیس تنظیمیه وقوماندان عمومی" گذرا تراز دور اول بود تا گام بعدی درسی ویک ساله گی نوبت به "قوماندانی قوای مرکز" رسید؛ همان قطعه ای قدیمی وجا خوش کرده در خموشی درختان حاشیه ای جنوب غربی پایتخت به دور از هیاهوی دربار، نیمه شب کودتا-
۱۳۵۷- که فرمانده پیشین شان با مرگ درآویخته بود وهرآن درانتظار رسیدن کمک، از خشم به جنون افتاده بود، پاس نمک بشناخت و دم زد و قوت کرد و زیر باران بم های هواپیما ها، با ساز و برگ برای تارومارکردن واحد های کودتا، تا سه راهی "دهمزنگ" سینه کشان برزمید ولی بخت از نخستین شامگاه کودتا از ارگ نشینان روی گردانده بود. قطعات قوای مرکز دم فروبست و دیگردم تازه نکرد، ستون واحد های زرهی زیر باران بم هایی که داوود برای سرکوفت دشمنان افغانستان ازشوروی خریده بود، آن چنان متلاشی شدند که ازآن تا به امروز خاطره ی برجا نمانده است.
شوربختی وشیرین کامی سرنوشت با سردارداوود کارهایی بکرد شبیه بازی های تاریخ با دکتاتورهایی که به هیچ چیزی قانع نمی شوند ودم واپسین غافلگیرانه می میرند ... که درهمه جای عالم چنین شده است. قدرت با معمرقذافی چه بازی دارد وحسنی مبارک، در دام پول های اندوخته دست وپا می زند، بن علی، اهانت دوعالم به جان خریده واز شرنگ قدرت گریزان... وشاید که زمامداران دوروپیش درهمسایگی ما، چیزی بیشتر از داوود ومیلاسوویچ با خود چیزی به ته ی خاک نبرند؛ گیرم میان میلاسوویچ و داوود درانظارما افغان ها فاصله به مقیاس یک دره ی عمیق است اما نه چنین است که برای صربی ها میلاسوویچ پرچم دارعزت صربی ها و گورگن مسلمانان بوسنیایی بود؟

داوود خان ازسال 1325 که درسن 38 سالگی به وزارت دفاع دست یافت، یک سال بعد، به سفارت درپاریس گماشته شد. دوسال بعد دوباره برمسند وزارت دفاع آمد. بعد درمقام صدارت، کارهایی کرد، به قول معروف" کارستان" که بعد از شاه امان الله، راننده ی موتور ترقی وآبادانی درکشوری بود که از لحاظ تاریخی، محاصره شده واسیر بازی های "بازی بزرگ" غول های انگلیسی و روسی. کشوری با مردمی افتاده در مجموعه کوهستان هایی که جاده ای نمی شناخت وازمواهب تمدن بهره ای سخت اندک برده بود که درحساب نمی آمد. اندرین سال ها بود که دپلوماسی شهزاده سرخ، با ساز یک جانبه ی آزادی "پشتونستان وبلوچستان" چهره ی دیگر به خود گرفت؛ سازی که خواب تاریخی مردم را برنیاشفت که از ملی گرایان آنسوی"دیورند" نیزعلامت سبزی دریافت نکرد. این چشم کشیدن ها به سوی پاکستان تعبیری داشت به بهای شکستن کمر پاکستان نوتاسیس که از تلخکامی گرسنه گی، بیجاشدن های میلیونی وترس از ریختن هندوهای مقتدر به جان مسلمانان، چشم انتظار یاری برادران مسلمان در خارج از شبه قاره بود؛ انتظاری که با هول وهیبت داوود خان بدل به عقده وبی اعتمادی سیاه برضد افغانستان شد که خود درکمال بی رونقی اقتصادی زمین گیرگشته بود.

درهجده حوت 1341 ازصدارت چنان کنارکشید تا سنگری دیگربیاراید. ازسال های تولد پاکستان سخنان عصبی اش ترس آور اما در تغییر واقعیت ها بی اثر بود. سودش این بود که راه تجارت بند می آید و نرخ مواداولیه بالا می کشید و درجامعه ی بسته وبی سواد، اضطراب می پاشید. درضدیت با پاکستان عادتاً حرف نگفته وآخر را اول می گفت و حکومت و خودش را به سردرگمی می انداخت. برخلاف اکثر اعیان زاده های دربار، میلی به شراب وزنبازی نداشت... در"کوچه ها وبازار" که قدم می زد، هیچ چیزی خوی کار تمام او را ارضا نمی کرد.
 
آدم مخالف خود را هرگز راحت نمی گذاشت. جنرال میراحمد مولایی درخاطراتش شرح عبرت آموزی ازپی گیری های سردار در دسیسه کاری به خاطر خرد کردن رقبا تحریرکرده است که گوشه ی از حالت روانی سردار به روشنی قابل درک است. خوی انضباطی اش به دکتاتور قدرت طلب، شورواشتیاقش به ترقی وقدرتمندی افغانستان به یک وطن پرست ملی وناشکیبایی ویک دندگی اش شباهت به افراطی های مذهبی داشت که مارگونه برخویش می پیچند تا زمان به سرآید. چون ازمقام نخست وزیر به خانه نشینی افتاد، از برکت عقده ی سخت، کمربه آخرین قماربست. اما دراول گفت:
"هنوز زمانش نرسیده"
برای مردی سریع العمل وآن چنان زودجوش، خریدن ده سال زمان وزمینه برای آخرین نبرد خاندانی تعجب زاست. ازخاطرات یارویاور داوود -عبدالحمیدمحتاط - می توان فهمید که او برای سربه هم آوری یاران روزعمل زمینه های بسیاری بساخت که ازحال وحوصله اش بسا بالاتربود. این هم که چه رازی بود که افسران جوان تا آنجا به دورش چرخیدند وچرخیدند که همه خود را به قربانی داده بودند... به جایش. چون قدرت حاصل آمد به هوش اندرآمد که بسا نبردهای اصلی درپیش است... دیده شد که اول کار را سنجیده و آخرماجرا را به تقدیر گذاشته بود... این هم جای تأمل دارد درتحلیل های تاریخ بی شکل افغانستان وروانشناختی قدرت که دکتاتورها تا زمانی که آخرین خشت از زیرپای شان درنرود، خود را پیروزمند ترین آدم روی زمین احساس می کنند، درباره وی چه گونه مصداق پیدا کرد که مثل همه ی زمامداران عصر اضطراب نزدیک تربه دوره کنونی همچون حسنی مبارک و بشاراسدو قذافی زنجیرآخرین نبرد با جریان های داخلی و بیرونی را که چه گونه پیش خواهد آمد به شیوه ی خود بافته وبه اصطلاح عوام"پشت قلعه" قدرت انداخته بود.
-
٢-
درباراز ابتدای کار، دربرابر بی تابی های ذاتی داوود روش اغماض درپیش می گرفت. سالیان درازی گذشت که داوود ازرنگی به رنگی درآمد ودرین مدت کف دست آنانی را خوانده بود وباربار خوانده بود که دربالا نشسته وفاژه ای سیاسی شان را هردم می توانست بشنود. ازسریر "صدارت" که درحاشیه لغزید، چنین پنداشته بود که برای رسیدن به پیشرفت وترقی، اعمال قدرت برتر درجامعه شرط اساسی است... ما که امروز ازبی انضباطی ها و "بی پرسانی" ودیده درایی ارباب خودسری، جان به لب آمده، درهم شکسته وتاوان ازحساب اعصاب وحقوق خویش می دهیم، شاید نیک احساس کنیم که حکمت هوش ودریافت زمامدارانی ازلون داوود - درکشوری مثل افغانستان که هنوز در"پسکوچه" ی حوزه ی تمدن غنوده بود - که باید با اعمال"قدرت" ناظروقوی گذاره کرد، چندان بیهوده هم نبوده است. دریافته بود که تبرش کوچک وکوتاه، مگربرای زدن ضربه ی نهایی به ریشه ای پیرزال خواب زده ی قدرت سلطنتی مساعد بود که پیشاپیش از درد سرهیاهوی معترضان چند رنگ به خسته گی وبیزاری افتاده بود.
 
کودتای 26 سرطان 1352 به نظامی خسته پایان داد که با ظاهری جا افتاده مگر خالی ازانضباط هوشمند پلک می زد وشاید چیزی درحال وقوع را خودش حدس می زد. با کودتا اگر به هم نمی ریخت، دیریازود ازجرقه های زود به زود وشعله افزای چندین گروه "چپ" و"راست" تندرو وآشتی ناپذیر، گلاویز درخیابان ها و دهلیزهای دانشگاه ها، همچون یک ساختمان کلوخی به زمین می نشست. هرکه درین باره که این نظام سرانجام به کدام سو پهلو خواهد گرفت، خرده درکی داشت، خوف وخطر را آمدنی فرض می کرد. آری، که این تازه شروع کارستان بود؛ هرچند که چندان رابطه ی تنگاتنگ با خیالات سردار در کمین نشسته وتندخو نداشت که دراولین فرصت لقب "سردار" را ملغی اعلام کرد واو می خواست راه خود را برود. او دربند خیالات خودش بود تا "تحول اجتماعی واقتصادی" را همپا با کمپاین پرمصرف وبی نتیجه ی "آزادی پشتونستان وبلوچستان" یکجا دنبال کند. ولی سردار درنخستین روزهای پیروزی کودتا، نسبت به عاقبت کار به بیمناک شده بود. او در برابر پیام های تبریکی جمعی از یاران گفت:
" مـا این کار را کـردیم. چه می شـود نمی دانم!"
 
حکومت پلیسی برقرارشده بود. سردار هنوز دربند روش های گذشته بود. کشوری که تاریخش با اجبار تلخ حفظ "توازن" میان همسایه ها بستگی داشت، تا آن دم به هرسو لغزیده وحتی گاه تا پرتگاه نزدیک شده بود. سردارهرگزاین فراست را نیافت که میان "تحول وپیشرفت" وادعای ارضی فراموش شده تعریف عملی ومنطقی پیدا می کند. گمان داشت که هردوی این مصالح را می توان دریک دیگ جوشانید وداروندار افغانستان نادار را همراه با زندگی خود وخاندانش دربازی نامتعادل سیاسی برباد داد.
 
گیرم که بعضی ها را این نکته به جان خوش نیاید که سردارازین زاویه به شلاق نکوهش گزیده شود؛ ( که حق دارند چنین بینگارند) مگر تاریخ عاطفه وخویش خوری نمی شناسد ونیک عیان می دارد که جهالت سیاسی داوود خان ریشه دار تر از خلوص واشتیاقش نسبت به افغانستان بود وتنها دردوسال اخیرزمامداری، اعتقادات وفرضیه های گذشته اش رنگ باخته بود؛ اما دریغا که اشتباه سیاسی را کمتر توان جبیره کرد.
حرکت سردار، برخلاف نظربرخی ازمردم، "بدون خونریزی" هم نبود؛ برای شروع کار درهمان شب گرم وجشن هیجان های آزاد شده، یک واسطه ی چین دار اشتباهاً یکی ازافسران خودی را زیرگرفت وتأسف برانگیخت و شاید درآن لحظه کمترکسی می توانست احساس کند که فصل خون ریزی های آمدنی است که آمد. موتور فصل خون نخستین کسی را که زیرگرفت، هاشم میوندوال بود. ائتلافی های حکومت شاخه ی "پرچم" حزب دموکراتیک خلق بودند که مهره های امریکایی را باید می زدند و میوند وال قربانی دم دستی بود. مردی با صفات متضاد "وطن پرست"،"شیفته ی پیشرفت کشور" و" مدافع خلق های پشتون وبلوچ" وغیره "کودتای سفید" را که ثمره ی کارده ساله ی حدود یک صدتن ازافسران "چپ گرا" ی عمدتاً جوان بود، درسیاهی شب رهبری کرد. گو این که دنبال فرصت بودند، ورنه خمیربرای پختن نان "اولین جمهوریت" مدت ها پیش رسیده بود. آب ازآب تکان نخورد؛ فقط چند افسر وفادار به "رهبرانقلاب" در ساعات پس ازنیمه شب کودتا، خواب سردار ولی دشمن دیرین داوود را برآشفتند. آنی که پسرکاکای ناسازگار را از زمانی که ازاورنگ صدارت افتاده ومسند نشین خانه اش شده بود، سایه سان دنبال کرده و گاهی هم از بابت خیالات حکومت براندازانه ی سردار داوود به شخص شاه تذکراتی از سرنگرانی داده بود وشاه همچنان به "آغه لاله " اش دلگرم بود.
جناب اسدالله عظیمی یک روز از زبان یکی از وزرای دوره ی سلطنت این روایت برزبان آورد:
" سردارداوود معمولاً به خانه ی پسرکاکا که هرچند شاه مملکت بود، نمی رفت. حالت نارضایتی وانزجار خود را هم پنهان نمی کرد. عصر یک روز شاه با ملکه حمیرا به حویلی سردار داوود داخل شدند. سردار همین که دید مهمانان ناخوانده به اتاقش می آیند با عجله روجایی را به صورتش کشید و به خودش را به خواب زد. میرمن زینب به پیشواز شاه وملکه رفت. شاه گویا خوی پسرکاکا نیک می دانست وراه خود را مستقیم به سوی اتاقی که داوود درآن جا روی تخت درازکشیده بود، ادامه داد. سردارداوود همچنان ظاهراً خواب بود. شاه کنار تخت آهسته نشست وملکه هم جایی برای نشستن پیدا کرد. حرف وسخن ازین جا و آن جا ادامه پیدا کردو شاه با کلماتی از سراحتیاط و لبخند زنان، خواب سردار را آشفته کرد. سردار روی می پوشاند وعلاقه ی به صحبت نداشت. شاه گلایه کرد که داوود می خواهد برای سقوط نظام سلطنت کودتا کند. راپورها را یکه یکه برشمرد و گفت اگر این نظام چپه شود نه تو هستی نه من هستم و نه افغانستان به این شکل می ماند وازین قبیل حرف ها .... ناگهان سردار داوود روجایی را از روی صورت پس زد وقرآن مجید را ازروی میز برداشت و به سوی شاه رفت وگفت: به همین کلام خدا قسم که نیت بد به نظام ندارم. درخیال کودتا هم نیستم و ...
دقایقی بعد وقتی شاه و ملکه رفتند، سردار با شتاب ازجا برخاست وقرآن را از روی میز برداشت و روبه خانمش گفت:
به همین قرآن قسم که اگرماندنی اش باشم!"
سردار ولی، که داوود خان را بهتراز شاه می شناخت، پس ازآن که کاسه ی سلطنت چپه افتاد همه فهمیدند ولی دیگر "پس آب رفته بیل برداشتن سفاهت بود و باد بخت به تبعیدگاه "شاه" درناپل گذرنمی کرد. این هم به جایش که شاه با انتباه از "بی اتفاقی اودرزاده ها" رندانه درصدد حفظ توازن بود تا شکستن توازن.
سردار ولی وهمسرش بلقیس ولی با "دربارپهلوی" سروسری داشت به عین اعضای یک خانواده. پل رازهای میان این ها وآن ها برقراربود که تا آخرعمر حکومت پهلوی ها خللی نیافت وجمع بستگان شاه مخلوع افغان به شمول اهل وبیت سردارولی ازمقرری" دربارشاهنشاهی" ایران بهره می بردند. سردارولی ازبرکت این بستگی های "سلطنتی" ازطریق وابسته های شاه ایران، ازتحرکات شبح ضد خاندانی پسرکاکا با مجمع نظامیان غیرخاندانی مطلع می شد.
این تنها انگیزه نبود؛ رهبرکودتا ازمردی که "کلاه" نظامی خود را به جای خودش روی میز می گذاشت؛ تا غیابت کند با اطمینان ازین که کلاه وظیفه ی قوماندانی بزرگ ترین لشکر مستقر درپایتخت را بردوش می گیرد، سخت وبه حق حساب می برد. بیم آن می رفت که اگر"قوماندان قول اردوی مرکز" دمی می توانست قبل ازحرکت فلج کننده ی دشمنان زیرآستین نظام شاهی نفس تازه کند، کودتا چیان را به شیوه ی خودش می روفت. بزرگان روایت می کنند پس ازآن که انداخت گلوله توپ یک دیوار خانه ی قوماندان مغرور غافلگیرشده را متلاشی کرد، سردارولی از انداخت هوایی اسلحه دستی دست برداشت ودست ها را به علامت تسلیم بالا برد.
قطره خونی از بدن اعضای خاندان شاهی به زمین نریخت؛ خون مشروطیت دموکراسی ده ساله به زمین ریخت؛ نخستین تجربه های مملو ازهیجان ولغزش های نسل تازه از زمین برخاسته را که سعی داشت ازتبعید درون خودش وتاریخ به یکباره برون بپرد، با خونابه های چرکین شکست های پیاپی چندین نسل درهم جوشید.
قریب نیم قرن پیش ازآن، ملاعمادالدین جاسوس امیرحبیب الله "طومار" مشروطه خواهان اول به شاه داده بود. شاه تنی چند به دهن توپ داد وبعد طومار را به کناری افگند وگفت: "اگرطومارملاعمادالدین تا آخرمی خواندم، عالمی برباد می رفت."
مشروطه ی اول این گونه به خون غلتید. مشروطه ی دوم درده سال پادشاهی شاه امان الله نفس تازه کرد ولی" خوش درخشیدولی دولت مستعجل بود." دکتاتوری آمد وبرهمه چیز سرپوش گذاشت. دنباله ی مشروطه ی دوم درزندان های کوتوالی وسرای موتی وده ها زندان دوره ی هاشم خانی، خفه شد. نسلی جوان با قلوب شاد وامیدوار رفتند به سیاهچاله ها ... کور وپیرشدند دندان های شان ریخت. صدای آن کاروان درهم شکسته حتی دیوارهای مخفی خانه های استبداد را شلاق نکوبید تا آن که زمان کارخودش را کرد. مشروطه ازبطن عجوزه ی ستم سربرآورد؛ اما چه خون رقیق داشت این مشروطه که همچنان حلقه ی ریسمان حاکمیت درگردن داشت وتکان بیهوده می داد به خود برای رهایی. مشروطه مثل این که قیدوبند قانونی را که خود ساخته بود، درحال پاره کردن بود. در ذهن مشروطه، استبداد ائدلوژی جای استبداد سنتی را پرمی کرد و درکمال بی برنامه گی رهبران تازه ظهور سیاسی برای آزادی بیشتر نعره می کشید. داود خانه نشین این نعره ها را خطراصلی می پنداشت. جمهوری آورد تا حصار دیگری بسازد ودرون حصاربهشتی بنا کند که فشار های برای تعریف آن بهشت "تحول اقتصادی واجتماعی" را به گوش نمی گرفت. این کارنمی شد مگر با گذاشتن پا روی مشروطیت ونخستین تجربه ی دموکراسی.
شهزاده با افکار درهم وبرهم و لشکر کوچک "سرخ" آمد تا درقلعه ی جمهوری با قدرت مطلقه اقامت گزیند؛ جمهوری مشروطیت رسمی شده ی ده ساله را خفه کرد تا خود را برزمینه ی خاموش قانون اساسی، قانون احزاب، قانون مطبوعات ودیگرآزادی های مدنی قایم کند. جمهوری، مشروطیت را شب هنگام به زیرکشید وهرگزهم پیش نیامد که صبح صادقی بیاراید که عمری بسان جرقه نداشته باشد. جمهوری بدین گونه آمد؛ با دوچشم ودو زاویه ی دید. چشم اصلی، عضوخاندان سلطنتی که خونش هرگزبا مشروطیت ودموکراسی جوش نخورده بودواعتقادی هم به این متاع نداشت؛ هرچند درغیاب هیاهوی چیزهای مثل آزادی ومشروطیت شوروجاذبه ی وصف ناپذیربرای ترقی وآبادانی داشت. به دماغ رهبرکودتا این دیدگاه از امیرحبیب الله خان از دوره ی مشروطیت اول گویا به میراث مانده بود که گفته بود: "مکتب مشروطه می زاید." این آخری به "انقلابی" بدون دموکراسی باور داشت که ازیک دست اداره شود. درکمال کم زوری به کوبیدن قطعی پاکستان موعظه ها می آفرید. گاه تا دم "تهانه" ی تورخم جلومی خزید و"قائد اعظم" پاکستان نوظهور را "شیعه ی کافر" می خواند. کسی را یارای آن نبود که برین هوچی گری ها خرده ای گیرد. سیاست بیمار با بیماری احساسات برکشور، سرنوشت رقم می زد.
پاکستان جگر زیر دندان می گرفت تا تنورغائله ها با هندوها به سردی برود. تا پاکستان کمی روی پایش ایستاد، سردارداوود غیراز اقدامات عملی علیه پاکستان هرچه از جنس غالمغال و اهانت وبی آبرویی از توانش پوره بود، به نام پشتونستان وبلوچستان انجام داد. پاسخ احزاب ملی پشتونستان وبلوچستان خاموشی وهمیاری با سران سیاسی خودشان بود. غیرازچند چهره ی که ازتقسیمات پرسود ایالات به کنارمانده بودند، به بروت داوود پیاز نبریدند. ولی داوود گوی ازعالم غیب الهام می گرفت وهیاهورا بس دوچندان می کرد. گپ به جایی رسیدکه کاسه ی صبردرباریان به سرآمد وپادشاه به سازش درافتاد تا "آغه لاله ی" آتشین مزاج را خانه خانه نشین کنند.
از برکت جنگ دوم جهانی، هوای دربارشاهی ملایم شد و نوبت به "جنگ سرد" دربسترنرم "دموکراسی" رسید. راهی دیگرنبود؛ قالب می شکست وقدرت به حراج می رفت. سردار تا آن لحظه چنان مستی کرده بود که همه عاقبت کار را زارمی دیدند. توسعه ی که درنتیجه ی "پلان پنجساله ی اول" نصیب مملکت شد، همه اش از برکت اراده ی داوود خان بود. اما بحران بی سابقه ای که کشوررا درمحاصره وفشار امریکا قرارداده بود، نیز ازخیرات سر داوود خان بود که درعالم واقع، درمناقشه ی "پشتونستان" با یک دست کف می زد.
هیاهوی مبالغه آمیز داوود، بربی اعتنایی دپلوماسی بین المللی نسبت به هنجار شکنی ناموجه وی دامن می زد. پاکستان جویای فرصت های بعدی، خودش را به آغوش امریکا رها کرده بود. هیچ کشوری درمجامع بین المللی از دخالت داوود درقضیه ی پشتونستان دفاع نمی کرد. موقعیت اقتصادی ونظامی مملکت هم برای پروژه ی موهوم داوود خان جواب نمی داد. زمان سختی بود. داوود احساس می کرد وجهه واعتبارش به طوراهانت آمیزی به بازی گرفته شده است. درداخل کشور، دستش به هرسومی رسید؛ اما برای قانع کردن امریکا دردشمنی با پاکستان و زدن پاکستان، دستش خالی بود و فقط دردرون خود خشم وجنون می پخت. برای توصیه ومشوره گوش شنوایی نداشت. امریکا قبل ازهمه خود را ازوی کنار کشید. مدام از واشنگتن طلب اسلحه و حمایت سیاسی می کرد؛ تنها پاسخی که دریافت می داشت این بود که باید دربرابر پاکستان به سیاست "تشنج زدایی" روی آورد؛ متاعی که داوود آن را به هیچ هم نمی خرید وپیوسته شرط نزدیکی با واشنگتن را گرفتن اسلحه ی امریکایی عنوان می کرد. درطول سال های صدارت داوود، درخواست های مکرر از واشنگتن برای گرفتن اسلحه امریکایی با پاسخ نرم اما رد واشنگتن روبه رو شده بود.
داوود درسیاست پشتونستان به طور دردناکی تنها ماند. سیاست مداران "صوبه سرحد" هرچه توانستند از حکومت افغانستان گرفتند وهیچ گام عملی در دفاع از داوود خان برنداشتند.
زمانی سردارنعیم- محرم راز داوود- به دیدار دالاس وزیرخارجه امریکا به واشنگتن رفت وفهرست انواع جنگ افزارمورد علاقه داوود را باخود برد. دالاس می پرسد:
با چه کسی می جنگید؟
نعیم خان گفت: جنگ با شوروی درپیش است!
دالاس می گوید: شما چرا باید با شوروی بجنگید؟ شما با شوروی جنگیده می توانید؟
سردار نعیم به اصطلاح "گپ دل" خود را بیرون می کند: اگرشما اسلحه نمی گیرید، ازشوروی اسلحه می گیریم.
دالاس سوال می کند: مسلمانان خوب مثل افغان ها چطور از یک کشور کافرمی توانند اسلحه بگیرند؟
نعیم خان به استدلال پناه می برد ومی گوید: دراسلام حفظ جان فرض است؛ اگربرای نجات زندگی گوشت خوک هم بخورید، جایز است!
دراسناد امریکایی این گونه دیالوگ های بی نتیجه بین کابل وواشنگتن به چشم می خورد.
داوود از ابتدای کارحتی از زمان وزارت دفاع که به مسایل مرزی دامن می زد، با مقاومت آرام اما سنگین امریکاییان روبه روشده بود. او درطی این سال ها ذاتاً به درباری ضدامریکایی بدل شده بود؛ ضدیتی خالی ازعنصراندیشه؛ صرفاً به دلیل حمایت واشنگتن ازپاکستان دربرابرتهدیدات لفظی ازسوی افغانستان که تقریباً به مزاحمت دایمی بدل شده بود. امریکایی ها او را یک شخص ناپایدارومظنون می شناختند که بدون توجه به سیاست های حاکم درمنطقه، بدون توجه به منافع افغانستان، بدون توجه به منافع پاکستان وبدون توجه به منافع امریکا درجستجوی برهم زدن ثبات درکشوری افتاده بودکه "تخته ی خیز" مطمئن امریکا درجنگ سرد بود. دردوره ی صدارت، با ملک خان عبدالرحیم زی وزیرمالیه چنان درافتاد که آسمان را برسرش فروریزاند؛ یک ربع قرن دربندش نگهداشت وتا دوران پس ازکودتا هم زهره کفکش کرد. بخشایش درخوی او نبود.

درسال 1341 شاه زیرفشارپاکستان، درباری محافظه کار و فرستاده های امریکایی، "آغه لاله" ی را ازسریرصدارت به زیرکشید. نتیجه درذهن سردار، جزاین نبود که "شاه" به امریکا وپاکستان نسبت به "داعیۀ پشتونستان" پیام حسن نیت داده است. البته که درایام حزن وانزوا، امریکا همچنان دشمن اصلی بود. ایشان تا آخرعمر ازین" داعیه" تصویر یا تعریفی مشخص نتوانست برزبان بیاورد. روی "سیاست غیرعادلانه" ی نظام سلطنتی چلیپای سیاه کشیده بود. خانه نشینی به "اوقات تلخی" سردار چیزهای زیادی افزود که یکی ازآن، دشمنی با موسی شفیق که نقش مونس شاه بازی می کردو راه امریکا را به کانون قدرت می گشود. ودیگر، سیاه نمایی ازسردارولی، که به گفته ی اهل خبر، مردی که نسبت به داوود مدمغ ویک دنده، سخت متکبرو زورگو بود. دشمن جدید که بیشتر به حیث یک خطر، به وسیله ی رفقای کودتا برایش تراشیده شده بود، "اخوانی ها" بود. اولین هدف ضدامریکایی "چپی ها"ی متحد داوود، هاشم میوندوال بود که آنتن "امپریالیزم" ش می شناختند ودراولین قدم سرش را زیربالش کردند. این ها بود که سردارمثل موردانه کش، علل واسباب کودتا جمع می آورد واز صبرایوب ازشکست ها برداشته بود.
وقتی هم شبح کودتا را روی سینه ی مشروطیت ده ساله خوابانید، خود چشم اصلی جمهوری بود که خودش را وحریف هایی مثل سردارولی وموسی شفیق را بهتر می دید. زاویه ی دید این چشم به دیدن آن چه درپس قضیه جریان داشت، عیارنشده بودو دوچشم با دوزاویه درصورت جمهوری می لقیدند. چشم اصلی هنوز هم با "شعاربرادران پشتون وبلوچ" بازی می کرد و چشم دیگر، چشم "ائدیولوژیک" بازوان نظامی بود که جمهوری را روی تخت روان کودتا به حرکت درآورده وخیالاتی داشتند که رهبرکودتا گمانش نبرده بود که روزی چشم اصلی جمهوری خاندانی را به نفع ائدیولوژی وبرسبیل "کورکردن چشم دشمنان طبقاتی" کور کنند و قصه اش را ختم کنند.
"رهبرانقلاب" کلاهی بود که شباشب حلقه ی افسران ائدیولوژیک برای خاک پاشیدن به چشم اصلی سردار کودتا دوخته وبرسرش نهادند. در ادبیات سیاسی ما انقلاب بدون خونریزی وشب هنگام برای اولین بارتولد شد.
فرقش با کودتای های پس ازخودش این بود که خون ریزی اش بعد ها شروع شد و کودتایی که جایگزینش بود، سخت خونین؛ گویا سرنوشت محتوم حکم خود را صادر کرده بود که سفیدی کودتای اول با سرخی کودتای دوم این گونه جبیره شود.
سردار، نورچشم وبرادرزاده ی تنی هاشم خان بود و دردامان توجهات اخیرالذکر به مسند رسید. مگرخلق وخوی ناجور ودل کینه پرور هم از عموی خشک مزاج برداشته بود که حرف گوش نمی کرد ووقتی کسی را هدف می گرفت آینده ی طرف به اصطلاح مردم "مرچ سرخ" می ساخت. مگر نه این است که هیچ گاه پیش نیامد که هاشم خان مثل برادرزاده ی یک دنده، درمیادین شاخ وپنجه کشیدن علیه پاکستان و به زیرکشیدن قدرت خاندانی این چنین درمیدان قماری ازپیش باخته زانو بزند؟
داوود به گمان غالب، ازتقسیم بندی قدرت ودولت از ابتدای روزهای پادشاهی نادرشاه به خصوصاً ازتکبر سردارولی درمقام پسر مارشال شاه ولی خان مشهور به "کابل گیرک" دلگیر بود. سردارعزیزخان که جبهه ی را فتح نکرده بود؛ چون به هریک از "برادران" وزارت وقدرت کلان رسید؛ برای او- سردارعبدالعزیزخان- تنها سفارت آلمان لازم دیده شد که نارسیده به نیت ومراد سفارت به وسیله ی سید کمال خان دانشجو کشته شد. هوش نظارتگر ولینعمت داوود- هاشم خان- مگراین گوشه ی کار را فراموش کرده بود؟ داود از اول ها که قوماندان فرقه ی مشرقی بود، برای نظام خاندانی کم و بیش مایه ی تشویش بود. کسی را به حیث بالادست قبول نداشت.
تولد پاکستان به طورمرموزی بهانه دستش داد تا شلوغی راه اندازد و خلقی را برای اعاده ی یک"حق" ی از دست رفته به بلوایی پایان ناپذیر بکشاند؛ "حقی" که عمر از دست رفتنش تا آن زمان به پنجاه چهارسال (اواخرقرن نوزده) برمی گشت.
برلوح قدرت پیامی حک شد که نسل ها را به خود مشغول کرده. گروهی جمهوری خواه، بلند شدند تا دروپنجره های خردوکوچک چون "قانون اساسی"، "آزادی بیان واحزاب و نظام مشروطه" را که ازآن هوای جمهوریت به مشام می زد و اسباب ولوازم جمهوریت اند، به نام "جمهوریت" تخته کوب کردند. کنار عروس امیدهای جمهوری، اشباحی حجله نشین شدند؛ که برای رسیدن به فرصت سخت ناشکیبا، تا هرچه سریع تر، بهتر، "دشمنان" خود را درروشنایی روز یا تاریکی شب، "یک لقمه کنند." "رهبر" قول داده بودکه کاروان "کودتا" درغیاب شاه را به حرکت نخواهد افتاد که در رسم مرسوم افغان ها عملی"نامردی" است. یک حادثه ی کوچک دیوارارزش نگری سنتی را فروریختاند. این درواقع مشت سیدهاشم میرزاد رئیس جنگلات بود که دربازی والیبال در کاریزمیر از روی سهوی سرنوشت ساز به چشم شاه کوبیده شد. خونریزی چشم جدی تعبیر شد و و سفرشاه ودرباریان به لندن وسپس به روم پیش آمد. شبح کودتا درغیاب شاه از خواب بلند شد.
کودتا جمهوری آورد. جاذبه ی پیشرفت واعتلای اقتصادی واجتماعی کشور درجان رهبر، به جای رؤیا نشسته بود؛ ازجانبی هم، نشاید گزافه گفته باشم، که پای بینش سرداردر ارزیابی واقعیت سیاسی منطقه وافغانستان، حتی ازهمان فصول سیاست بازی های ایشان سخت می لغزید. سیاست مدار زاده ی دربار، که نه درچهارچوب اصول "سلطنت" می گنجید ونه هم تابع تئوری علمی وتجربی بود. از آن هایی بود که به قول معروف، برای به دست آوردن بزلاغر، گاو فربه را از دست می داد. دراوج غرور، کج نگری قهار و برای خدمت به هیجان های شخصی خویش، برده ی بی بندوباربود.
دعوای ارضی با پاکستان ابتداء "پیراهن پرخون حضرت عثمان" بود برای شهزاده ی جوان که وقتی بعد ها درنقش معاویه ی پیرظاهرگشته بود؛ دعوا را به شیوه ناپختگی های جوانی وشلوغی جلو می برد. اما دوسال بعد ازکودتا بود که واقعیت های تلخ وجان سخت سیاسی وخطرهای درحال وقوع، چشم رهبررا اندکی بازکرد؛ ولی زمان جواب نمی داد.
از نخستین سال های جوانی تا دوسال پس ازکودتای سرطان 1352 همه چیز، ازخوبی ها واشتباهات، از دست آوردها درعرصه ی ترقی اقتصادی تا دپلوماسی پرخاش، در تک روی های مردی خلاصه می شد که درین بازی بی آن که اززمان بیاموزد ورفتار بدل کند، شکست ها خورده ونکوهش ها دیده بود. علی رغم ضیاع هزینه های ملی دربازی بدون قاعده با پاکستان، تحت شعار"حق خود ارادیت پشتون ها وبلوچ ها" همه چیز خارج ازقواعد دپلوماسی، منافع ملی وحقایق تاریخی فراتر رفته بود که دیگر نقطه ی بازگشت نمی شناخت.
درسال های صدارت داوود، دراوج بازی پرمصرف وبدون عاید با قطعه ی "پشتونستان" رهبرپاکستان مارشال ایوب خان خود پشتون بود دعوای گروه شهزاده داوود را باطل می کرد. مارشال ایوب باری به سردارنعیم گفت:
من می دانم که شما چرا دهل پشتونستان را می کوبید. اما ازشما سوال می کنم که شما را به بلوچستان چه کار؟ من می دانم که شما برای یافتن یک راه بحری این همه هیاهو راه انداخته اید.
ایوب خان با امریکایی ها گفت: زه پشتون یم وپوهیژم چه سنگه دوی سره چلند وکرم!
نقطه اوج فشارروانی برای سردارنعیم این بود که درمذاکره برسرسرنوشت پشتون ها وبلوچ ها، ایوب خان با آن که خیلی خوب انگلیسی تکلم می کرد، ازروی قصد به زبان پشتو سخن می گفت وسردارنعیم که پشتو نمی دانست، به انگلیسی صحبت می کرد. این کنایه ی بود ازسوی ایوب خان برای اثبات این نکته که جنجال آفرینی سرداران کابل، ابزارسازی خطرناک سیاسی بود که ازهمه اول تر، لای چرخ توسعه ی افغانستان چوب می گذاشت.
پس ازکودتای سرطان 1352 همزمان با شورش ها درآن سوی مرزهای "دیورند" آرامش ده ساله جایش را بازهم به تبلیغات متقابل میان کابل و اسلام آباد خالی کرد. صدراعظم پاکستان ذوالفقارعلی بوتو با اشاره به داوود خان گفت مردی که خود با مبانی دموکراسی وارزش های ازین دست هیچ آشنایی ندارد، چه گونه از دموکراسی برای پشتون های وبلوچ ها دفاع می کند؟ این یاوه گویی نبود. سردارنیاز داشت سرش به سنگ های درشت تری بخورد. صاحبان"جمهوری" درتب وتاب اشتهای سوخته ی می سوختند تا پس از دانه چینی چند دشمن داخلی، روزه ی دست کم ده ساله خود را افطار کنند. داوود موسی شفیق را روی خوان افطار گذاشت اما قورت داده نتوانست. حذف سردارولی تصفیه با خون خودش بود که درتوان رهبرنبود. پس نخستین لقمه ی آماده، محمدهاشم میوند وال صدراعظم دوره دموکراسی بود؛ آن "خله ی بغل" که دست دوستی به سوی امریکا دراز کرده وبه قولی اسیرتحریکات پاکستان بود و می رفت تا دردسری شود برای"نظام جمهوری".
اما نظام قبل ازآن که سراغ دشمنان بگیرد، درهفته ی سوم کودتا، دستی را فشرد که ازسوی مسکو درازشده بود. سند همکاری اقتصادی برای اعمار"پولی تکنیک"،" کارخانه ی ذوب آهن وصنایع نفت وگاز مزارشریف به امضاء رسید. کارزار معطل مانده ی "پشتونستان وبلوچستان" جان تازه گرفت. سرکیسه ی خزانه ی دولت بازشد ومبالغ هنگفت پول دراختیار خان عبدالولی خان واجمل ختک گذاشته شد. گاردجمهوری مرکزآموزش نظامی برای جوانان آنسوی سرحد بنا کرد وذخیره گاه های قدیمی اسلحه درارگ برای آن ها تقسیم شد. رهبران آن سوی مرز، ماهرانه بازی می کردند. پول وامتیاز دوجانبه از افغانستان و پاکستان دریافت می کردند. اما ناگهان خان عبدالغفارخان قانون اساسی پاکستان را به رسمیت شناخت وآب سرد روی دست جمهوری کابل ریخت. بلوچ ها دردولت ائتلافی ایالتی شرکت داشتند؛ مگر وسوسه ی پول های باد آورده ازکابل آن ها را به اجرای نمایش های شورشگری علیه حکومت بوتو برمی انگیخت. چون خزانه ی کابل ته می کشید، آن ها صاحب حکومت ایالتی بودند وغول مست شورش چنان به خواب می رفت که گویی هرگززنده نبوده است.
درگرماگرم غائله ی پشتونستان، شروع شکار اسلام گرا ها درکابل و ولایات انحطاط جمهوری را به گونه ای عیان کرد و زخمی شد لاعلاج که جمهوری را به طورکامل از خط خارج کرد. اعدام رهبران دانشجویان مسلمان- دکترعمر، انجنیر حبیب الرحمن و مولوی حبیب الرحمن نخستین فاز مأموریت افسران ائتلافی شاخه ی "پرچم" حزب دموکراتیک خلق دردرون جمهوری واولین نشانه ی شگوفایی بخت سیاسی پاکستان در مقابله با جنجال های "پشتونستان" ازسوی داوود بود.
حدود صد تن ازفعالان که از زیرتیغ نظام جسته بودند، به "صوبه سرحد" پناه بردند و قدرها دیدند وچندی برصدر نشستند. مولانا والاجان وثیق روایت کرد: دراول که به پشاور رفتیم، ازلحاظ مالی وضع بدی داشتیم. تا آن که موضوع مهم شد ومولانا مفتی محمود وزیر اعلای صوبه سرحد برای ما هفتاد هزار کلدارداد. اما در دقایق اول بین گلبدین حکمتیار و مولوی نبی برسراین که پول دراختیار چه کسی باشد، جنگ ویخن گیری شد. جنگ مسلحانه ی جوانان مسلمانان که در خاک پاکستان آموزش دیده وبه داخل افغانستان گسیل شده بودند، وضع را بدترکرد. داوود حملات را در پنجشیر و کنر و جلال آباد سرکوب کرد. این تازه شروع ماجرا بود.
بوتو به داوود پیام داد که پاکستان می تواند برای افغانستان دردسر خلق کند. از1354 به بعد، آسیاب واقعیت های جدید به حرکت افتاده بود تا بنیان های فکری وسیاسی داوود را آرد کند که آن چنین جزم به نظرمی آمد. آتشین مزاجی رهبربه خموشی نسبتاً سرد تغییرشکل می داد وزمینه پیش می آمد تا به سوال های قدیمی جواب های جدید پیدا شود. درهمان سال، داوود دردیدار با هنری کسینجر وزیرخارجه امریکا درباره"تفاهم" برسرپشتونستان با میانجیگری امریکا علامت داد. داوود بعد از اعدام فعالان اسلامی به ندامت افتاد وسیلاب آتش ازسوی پاکستان را به عین مشاهده می کرد ترس از رفقای ائتلافی طرفدار شوروی نیز، رهبر را که درمیدان مناقشه تنها وگول خورده برجا مانده بود، به وحشت انداخت.
زمان بازی هایی دارد!
داوود پس ازده ها سال حرف ناشنوی و مقابله ی یک جانبه با واقعیت های سیاسی، تاریخی، اقتصادی و زورآزمایی با دپلوماسی پیچیده ی منطقه، خسته از تپیدن ها وخراجی هایی که ازخزانه ی ضعیف مردم، به قول معروف از"مرکب یک دندگی" درحال پیاده شدن بود. اما قرار نبود ازمرکب به این آسانی پیاده شود؛ مردی که با کشوری فقیر وآسیب پذیربه بازی های فراترازتوان خویش، فراترازقانونمندی بازی منطقه ای، روی یک میله ی باریک راه می رفت، عاقبتی بهتر ازین نداشت که باید با فرق به زمین می خورد که مغزش متلاشی وخانه ی فقیرانه اش میان دست های سرخ وسیاه دست به دست می شد که چنین شد.
سردارجمهوری به نقطه ای رسید که وقت ترازین باید می رسید؛ این که از ستیزه گری های سی ساله برضد پاکستان وسپس کودتا و دفن مشروطیت وکشتارمیوندوال ورهبران جوانان مسلمان و... طرفی نبست، به کوچه ی انعطاف پیچید؛ ازانگاره سازی های غیرواقعی قضایای تاریخ وسیاست روی گرداند واز "ضرورت فکردرباره ی حقایق" سخن گفت. به یاد آوردکه ولی خان ازرهبران آنسوی سرحد گفته بود که من خود یک پاکستانی ام. سردار مأیوسانه از"حسن نیت دربرابرپاکستان" یاد آورشد. "حقوق حقه ی برادران پشتون وبلوچ" بودجه وامنیت افغانستان را بلعید؛ اما هرگزکسی این کلمات را درچهارچوب قوانین بین الدول تعریف نکرد وتوضیح نداد.
درماه های آخرحاکمیت بوتو، درمحافل دپلوماتیک ازتوافق نهایی روی منازعه ی "دیورند" میان داوود خان و صدراعظم پاکستان با ذکر"اما" و"اگر" احتمالاتی مطرح شده بود. اما تا رسیدن به "چرخش" فاصله ی بود که باید پیموده می شد.
دردوره ی صدارت موسی شفیق نیز سیاهه ی غیررسمی دست به دست شده بود تا درباره "دودهلیز" عبور- یکی برای افغانستان ازطریق بلوچستان به سوی دریا ودیگر، دسترسی پاکستان به بندرکوشک میان افغانستان وترکمنستان- توافق نهایی حاصل شود که کودتا پیش افتاده وتمهیدات به باد داده بود. حالا که دیدن "حقایق" به "ضرورت" مبدل گشته بود، حرکت درهمان مسیری آغاز می شد که زمانی موسی شفیق خط ونشان انداخته بود. میوه ی جنگ سرد میان قدرت ها چنان درحال رسیدن بودکه بایدخود ازدرخت می افتاد؛ مگر هنراستفاده از زمان چیزی دیگری بود.
دیدار سردارداوود با جنرال ضیاء درمارچ 1978 زنگ خطررا درمیان حلقات داخلی و بیرونی که روی ادامه ی تنش بین افغانستان و پاکستان سرمایه گذاری بودند، به صدا درآورد. در دیدار دو رهبر اگرچه درواقع نوک کوه یخ منازعه مورد بحث قرار گرفت؛ از روحیه ی متحول شده ی داوود استقبال شده بود. داوود درنشست های بعدی به تشویق ایران وامریکا آماده می شد تا ازبحث تجزیه ی پاکستان به نام "پشتون ها وبلوچ ها" برای ابد منصرف شود.
نزدیک شدن به توافقات احتمالی نهایی در جلسات بعدی، دفن معضله ی "دیورند" بود؛ اما بهار خونین 1357 از راه رسید و و کودتای هفتم ثور همه را غافلگیر ساخت. بدین ترتیب، درنخستین شب کودتای 26 سرطان برلوح سرنوشت مشروطیت سوم واژه ی "جمهوری اول" نقش زد؛ اما پنج سال بعد، واژه ی "سقوط" افغانستان جای جمهوری را گرفت. بازیگران بزرگ، برپیکر درهم شکسته ی سرزمینی که تازه از آوار تاریخ سربلند می کرد، طولانی ترین پایکوبی تاریخ را آغاز کردند.

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۷   سال        هفتم               سرطان       ۱۳۸٩  خورشیدی                 اول جولای ٢٠۱۱