کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
سپیدهء خونین
داستان کوتاه

از خاتول مهمند
 
 

همسايه هاي ما مردم هاي نيك بوداند.در اول،دست راست كوچه خانه كالاشوي بود ،خانه دوم خانه "حاجي آصف" و سلطان كاكاي قمارباز بود، قصۀ حاجي و سلطان كاكا خيلي جالب است.

اصلآ حويلي خانۀ پدري سلطان كاكا بود ولي برادر ديگراش يك قسمت حويلي را به حاجي آصف فروخت چي ترس آنرا داشت كه  روزي نشود برادرش  مانند سامان خانه و زيورات زنش خانه را در پرۀ قمار ببازد، پس در خفا و بدون اطلاع سلطان قسمت غير منقول ميراث را به حاجي فروخت.

 سلطان كاكا هميشه با حاجي بالا اين مسئله مشت و يخن ميبود و با لهجه مخصوص خودش ميگفت:
"بيادرگل خانه از خوديم است اگر يك دفعه كرمهاي كله مه تور خورد جل و پستك ته ده سرك گزالك ميكنم...مه خرابات آدم هستم كه تا حال رقم ميخ زرين تي زمين ماندي..." و به همين نوع هزاران ناسزا و گپها ركيك را فدائ حاجي ميكرد ولي حاجي مرد با عزت بود و خاموشي را ترجيح ميداد.

حويلي سوم خانۀ شخص متمول است كه سالها قبل آنجا را ترك گفته بود.مادرم ميگويد او در قديمها وظايف مهم دولتي را بر عهده داشت و از جمله گاهي حاكم "سنگچارك" و زماني هم...بهرصورت همگي در كوچه او را خيلي محترم ميشمرد ولي حال آن حويلي زيبا به يك "كالوني" مبدل گرديده است چي هزاران مهاجر در آنجا بود و باش دارد.درست مانند خانه هاي هندوستان زمانيكه انگريز هند را تحت سلطۀ خود داشت زمينهاي مردم را غضب ميكرد.همين امر باعث گرديد تا مردم در كلبه هاي دسته جمعي و مشترك كه در زبان انگليسي بنام "كالوني" ياد ميشود گرد هم زندگي كنند. درست مثل همين خانه پهلو كه زاغ و زنبور مهاجرين مسكين حتي در زير خانه هايش زندگي بسر ميكردند. همجوار خانۀ ما خانه "بابه روف لنگ" بود زنش مشهور به "كوكو گل دائي" بچه ها و  عروسهايش نيز با او ميزيستند مهتاب نواسه كوچك بابه كه تقربيآ هم سن و سال من بود هميشه سر بام خانۀ ما نزد من ميآمد و گاهي دزدكي از دوكان پدركلانش برايم چاكليت و ساجق ميآورد.

 زمانيكه من گديپرانم را قيل ميكردم مهتاب چرخۀ تار را در دستش ميگرفت و با شادي كودكانه جست و خيز ميزد.روزي مادركلانش كه بيشباهت به نرزنها بود از آنطرف بام مهتاب را صدازد ولي مهتابك بابي اطاعتي لج كرد و نزد من ايستاده ماند. مادركلانش با يك جست خود را به بام ما انداخت و كشان كشان مهتاب را با خود برد از همين سبب از آن دائي زن نفر داشتم.

 بابه در آخر كوچه مقابل مسجد دوكان داشت و بابه را لنگ بخاطري صدا ميزدند كه در قديم بابه خر چران بود و روزي خر مست ميشود و بابه را از پشتش به يك جر عميق پرت ميكند.چند نفر خير خواه بابه را نزد شكستبند ميبرند، شكستبند استخوان كسر كردۀ عينك زانوي بابه را با تخم و زردچوبه مبندد و ميگويد"فقد بعد از يك هفته گل واري جور و تازه ميشي.

 استخوان پاي بابه همانطور راست جوش ميخورد و بابه بيچاره از يك پاي معيوب ميشود و در هر جا و محفل و دوكانش يك پاي دراز در كنار مينشيند. سفله بچه هاي كوچه از سر شوخي تهانه آميز ميپرسيدند
 -:بابه پايته چي كده؟" و بابه با قهر هزاران كفر و ناسزا نثار شان ميكرد.

بابه اين كينه را بدل ميگرفت وهمه روز بجان بچه هاي كوچه ميافتاد و شامگاه نرمك-نرمك   شكوه ها از آنها به پدرهايشان ميبرد،  پدر ها كه نيز از كار خسته برميگشتند چنان فرزاندان خود را زير باران سيلي و دشنام ميگرفتند كه يك نالۀ آن ها به زمين و يك نالۀ شان به آسمان بلند ميگرديد. بچه ها حريف اصلي را ميشناختند و بنآ شبها زمان ادعاي نمازي خفتن همه در صف آخر پشت بابه ميايستاداند و هنگاميكه بابه به ركو ميرفت بچه ها كف پايش را ميخاريدند، و باز سروصداي بابه مسجد را پر ميكرد و ملا با اعصاب خراب صدا ميزد و ميگفت

:-او نوچندكها چوچه هاي شيطان ديگه ده ماجد (مسجد) نبينمتان اگر ني پاي تانه ميده خات كدم.

 خلاصه هر شب رمضان سي روز كامل در هنگام (تراويح) همين هنگامه برپا ميبود ولي رويهمرفته همه كوچه گي چون خواهر و مادر و همچون يك فاميل بزرگ با هم ميزيستند.

خاله افغانگل و ما در يك حويلي زندگي ميكرديم ، وجه مشترك ديگر ما با خاله بيوه بودن مادرم بود. شوهر خاله در يك حملۀ راكتي جانش را از دست داده و خاله را با يك پسرش (امين) تنها گذاشت.

 مگر در ميان كوچۀ ما يك فاميل خيلي منفور بودند، فاميل "قصابها". آنها شير نيز ميفروختند و چي شيري كه ده فيصد شير و نود فيصد آب، نه صرف همين بلكه از دست  زورگوي بچه هاي قصاب ولس كوچه آب در روده به اصطلاح گرم نداشتند.

 مگر روزي جوانمردي از جوانان كوچه ما در مقابل بچه قصاب به پا برخاست و پسر بزدل قصاب با ضرب چند گلوله ماشيندار او را از پا در آورد.  اين جنايت تا امروز بي بازجوي ماند زيرا قدرت بچه قصاب از جاي ديگر آبميخورد و در آن زمان شهر،شهر خربوزه بود كشتن يكي دو نفر امري ساده بشمار ميرفت چي  حكومت،حكومتي تفنگداران بود وآنها خود (كوزه گرو كوزه خرو كوزه فروش.)

 

رشته افكارم را آواز دروازه برهم زد،سرم را برگشتاندم امين بچه خاله افغانگل در آستانه در  ايستاده بود. با اشاره مخصوص خودش ابرو هايش را بالا انداخت و پرسيد

:-"بوبويت كجاست؟"

من با تقليد از امين ابروهايم را بالا انداخته گفتم:-"بوبوي خودت كجاست؟"

 امين با چشمان از حلقه برآمد خواست جواب ركيكتر مرا بدهد كه مادرم سر رسيد و بالايم داد زد

:-" جانخور اولاد مسلمان آمده كه ده اين آتشباري همرايت  نانواي بروه و تو چشم سفيد..."

 مادرم پريد تا مرا سيلي بزند ولي من با صراحت جاي خالي دادم و در پهلوي امين ايستادم.

 امين با تبسم گفت:-خيره خاله جان ديگه چيزي نميگه ببخشش!"

 من با همان ترس پرسيدم:"چندانه نان بيارم؟"

 مادرم با قهر گفت:-هزار دانه،اونه پيسه يك و نيم دانه ره سر صندلي مانديم...برو كه شام ميشه!"

 امين گفت:-زود شو او بچه كه دير ميشه."

من با عجله از سر صندلي پول را برداشتم و موزه هاي پلاستيكي ام را به پا كردم و يكجا با امين به راه افتادم. كوچه خالي و خاموش بود.

امين تند تند قدم برميداشت من تقريبآ از دنبالش ميدويدم،ديدم كه او بطرف خبازي داخل كوچه روان است،با استهفام پرسيدم:-چرا طرف نانواي كاكا فاضل ميري،از هي (اين) گده نانواي سري سرك نزديك است؟"

 امين با تاسف جواب داد:-تو چي خبر داري ديشو نانواي سر سركه لچ كدن؟

 من كه معني لچ را نميدانستم با حيرت گفتم:-كالاي شانه كشيدن!؟"

 امين با قهقه گفت:-او خري كله خشك لچ يعني كه دزدي كردند."

من باز با حيرت پرسيدم:-كي دزدي كده؟

 امين با كمي آواز گرفته گفت:-چقدر گپ ميزني زود بيا،خدا نجات بته ملك پر دزد است...اگر خدا خاست بوبوكك مه بخير از هي ملك پر جنگ دور ميبرم."

من نيز به تقليد از امين گفتم:"مه بخير كار ميكنم و بوبويم را حج ميبرم...و باز..."

 امين با شوخي  گفت:-و باز همراه مهتاب عروسي كو كه دهن مادركلانش باز بماند.

 من خاموش ماندم زيرا هيچگاهي اين فكر را در سر نداشتم و آنقدر اين سخن مرا گيج كرد كه طول راه را نيز فراموش كردم. به نانواي نرسيده دوكان "حاجي ستار مارگير" بود،او در گرفتن مار و دم كردن مارگزيدگي شهرت داشت و آنقدر كه حتي مردمهاي صاحب رسوخ و مدبر نزد او براي دم و دعا ميآمدند.

 

 بالاخره به نانواي رسيديم،امين با دستانش  كه از فرط سردي ميلرزيد در نانواي را چند بار كوبيد. بچه نانوا از پشت در با هراس پرسيد

د:-"كي هستي، كي ره كار داري؟"

 امين با دلتنگي گفت:"او بيادر نان ميخريم زود كو كه تاريكي شده." بعد از چند دقيقه درنگ در چوبي نانواي باز شد و بچه نانواي گفت:-وي امين جان تو هستي؟"

 امين كه رفيق او بود با خشم آميخته به مزاح گفت:-"او بيادر از چاه ميبراي،چرا دير گدي؟"

 بچه نانواي با ترس جواب داد:"بخيالم كه از قصه ديشو خبر نداري، نانواي سر سرك زدن و دخترشه را هم به زور بردن!"

 امين با وحشت گفت:-ني والئه...بسيار كاري خراب شده...حالي او بچه دخترك خو اوشتك بود!"

 بچه نانوا در حاليكه نان ها را بدست ما ميداد با افسوس جواب داد:-"اي بيادر پشت گپ نگرد مردم سر و مال شد نه ننگ ماند بريشان و نه ناموس.مكتب تجارت پر ماجر است ده همين زمستان سخت بي آذقه،ملك و مردم تباه شد."

 امين پول نان را به بچه نانوا داد، بچه نانوا با دلسوزي گفت:-"برو امين جان اگر پيسه نداري صدقه سريت!"

مگر امين پول را براي او پرداخت و با او خدا حافظي كرد. تازه متوجه هوا شديم كه تاريك گرديده چي قصۀ وحشتناك بچه نانوا ما را حيران ساخت تا حديكه گرسنگي را هم فراموش كرديم.

برف كماكان ميبارد و چنان راه ها و كوچه ها را پر ميكرد،گويا آه و ثنا و ريختن آنهمه خون حتي اشك در چشم آسمانها آورده بود. هنوز چند قدم از دوكان "حاجي ستار مارگير" نگذاشته كه خش-خش و آواز قدمهاي كسي را در عقب خود شنيديم.

 امين با هول خطاب به من گفت:-"محمود بدو بچيش كه ده جيب خالي كشته نشيم!!"

 او اين را گفت و با وحشت از بند دستم گرفت و بي مهابا شروع به دويدن كرد. من از فرط ترس گريه را سردادم. شبح نيز به دنبال ما شروع به دويدن كرد.

 نرسيد به مسجد آواز آميخته به گريه بر ما نهيب زد:-او بيادر...اوه مسلمان...ايستاد شويد!!!"

 امين در جايش ميخكوب شد، من نيز بر جايم ايستادم. هر دو نفس زنان منتظر مانديم تا  شبح به ما نزديك گرديد. يك زن بود كه طفل خوردي در بغل داشت و با گلوي بغض آلودي خطاب به ما گفت:-
"بيادر جان...اگر يك لقمه نان كه داري به مه بتي...!

 و ناگهان با گريۀ كه دل هر شنونده را ميشكست گفت:-"سه روز است كه اولاد هايم نان نخورده...خيرات سر و بلاگردان خود به مه بتي بيادر جان."

 امين با دلسوزي گفت:-كي هستي اوه خواهر؟

 زن با درد گفت:-ماجر هستم...بابه اولاد ها كشته شد...مه همراه اولادها سركنده و پاي كنده خود به اين طرف شهر كشيدم!"

امين اوف كشيد و با تاسف گفت:-برو مادر مه نيم نان خوده برايت ميدهم، و با مذاح به من گفت

:- چطور بچه ننه تو نان ميتي؟

من هنوز  نتوانستم  جواب بدهم كه آواز مانند رعد برق غريد و  روشني سرخ اطراف ما را روشن كرد، من در يك چشم زد با شدت تمام بدور  پرت شدم. گرمي عجيبي در ناحيۀ رانها و بازوي چپم احساس كردم،براي لحظۀ فكر كردم كه زنبور ها مرا ميگزاند...

در عالم نيم بيهوشي صدا زدم:-امين...مرا از زمين بردار...مرا نجات بده... امين سوختم...امين جان!!" ولي آوازي يا جوابي از كسي نشنيدم و دنيا در چشمانم سياه رفت.

 

تازه سپيده صبح همه جا را روشن ميكرد، چشمانم را سنگين احساس ميكردم،سرم گيج ميرفت، دهانم خيلي بد طعم بود...چشمانم را با آهستگي گشودم و نفس عميقي كشيدم ، بوي زنندي شفاخانه و الكول مشامم را آزرد.

. خواستم نيمخيز گردم ولي سوزش جانفرساي پايها و بازوي چپم مرا مانع گرديد و حتي از فرط درد فرياد جگرخراشي كشيدم و بوبويم را صدا زدم.

 بوبويم دويد و با چشمان اشك آلود گفت:-"جان بوبو، خوده شور نتي كه..." و هق-هق گريست.

 من هراسان پرسيد:-"مادر امين كجاست...و آن زن...!" آهسته-آهسته همه چيز به يادم آمد...امين...نانواي...زن و طفلش...آن انفجاري وحشتناك!!!" خواستم خود را به كمك دست چپم بالا بكشم ولي ديدم دستم از ساعد قطعه گرديده...!! با گريه پرسيدم:-" بوبو جان دستم كجاست؟؟" خواستم بدوم و خود را در آغوش بوبويم پنهان كنم. مگر خداوندا پايهايم نيز از عينك زانو نبود!!! با تلخي تمام شروع به گريستن كردم.

 بوبويم گفت:-"جان مادر حوصله كو...چيزيكه خواست خدا بود...شكر كه زنده هستي، افغانگل تباه شد...امين شهيد شد و يك سياهسر هم با طفلش به رضاي خدا رفت...يك خدا ترا زنده و سلامت كشيد.

همه چيز برباد و نابود گرديد! امين و خوابهايش، آن زن و طفل بيگناهش و من...من يك انسان بيدست و بي پا..! ديگر من با كدام دست كاغذپران بازي كنم...و...و مهتاب من با او چطور همبازي گردم...و با كدام دست چاكليت وساجق را از دستان لطيف و كوچك او بگيرم؟؟؟آفتاب آن صبح سرخي عجيبي داشت گفتي جامۀ از خون به بر داشت و بجاي آشعه بر زمين خون ميباريد.من قادر به از ياد بردن آن صبح نيستم چي زندگي صفحۀ جديد و دردناكي برويم باز كرده و آغازش آن سپيدۀ خونين با يك دنيا ناتواني بود

 

 

Khatol.Momand

19.04.2003

 

              

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۷   سال        هفتم               سرطان       ۱۳۸٩  خورشیدی                 اول جولای ٢٠۱۱