دل تنـگ؛ نفس تنگ؛ قفس از سر و بر تنگ
خُـلـقـست ز بـیـهـوده گـی نـور بصر تنگ
از تـنـگـیِ آغوش شد عمری که خبر نیست
بسـتـه هـمـه گی خنجرِ کین را به کمر تنگ
تُـنـگـی، به کـفـی پر گـل و پر باده نه بینی
تُـنگـست دگـر، بـاده و گـل را چـقدر تنگ!
جـز تلـخـی و تـنـدی ز کسی مهـر نه بینی
کـردنـد مـگـر بـار حـلاوت بـه شکر تنگ؟
هرسو نگری اهل ریـاسـت، ز چپ و راست
انـدیـشـه تُـنُک، فکر به تقصیر و نظر تنگ
کـاری نـه شـود بـهـر دفـع فـاجعه امروز
بـا آنـکـه بـود وقـت بـه هنگام خطر تنگ
بـهـر دگـران بـار کـشـیـدن هنری نیست
هـر چـند به خود بسته یی از زیر و زبر تنگ
از بـهـر حـمـل کـردن سـربـاری دلـخواه
بـنـدنـد بـه پـالان و جُـل و جولی خر تنگ
سـر مـنـزل مـقـصـود و بهشتِ دگرانست
بـهـرِ گـذرانِ خـودِ مـا، مـلـک پـدر تنگ
انـدیـشـه فـراخـی، چـو بـه اغیار رسیدی
در خانه ی خود، با همه گان قلب و نظر تنگ
کـاری نـشـد از دسـت تـو، الا کـه خرابی
دورت شده سنگواره گکِ عهد حجر، تـنگ
شنبه ٨ ثور ٨٦ = ٢٨ اپریل ٢٠٠٧
|