کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

بازیی نو

رهنورد زریاب

 
 

هر بازيی، از جدّی بيرون آمده است

بهاء الدّين ولد

 

 .‌.‌. و شيخ - قَدَّسَ اللَّهُ سِرُّه - گفت: آن بيوه زن را، سه فرزند خُرد‌سال بودند. پسران دوگانه‌گی‌اش، هفت‌ساله بودند و دخترکش، شش ساله بود. هر روز، همين که خورشيد دميدی، بيوه زن کيسه‌يی به آنان دادی و هر سه کودک را فرستادی که از کوی‌‌ها و بازار‌ها، کاغذ‌پاره‌ها گرد آورند و در آن کيسه کنند. به آنان همی‌گفت: "‌کاغذ های خُرد و ريزه نبرداريد‌.‌.‌.کاغذ‌های بزرگ بزرگ برداريد که شب خوب بازی کنيم!"

آن کودکان، سراسر‌روز، کوی‌ها و بازار‌ها همی‌گشتند و هر جا کاغذ پاره‌يی می‌ديدند، بر‌می‌داشتند و در کيسه می‌‌کردند. می‌کردند و می‌کردند تا آن کيسه انباشته می‌شد از کاغذ پاره‌ها.

روز که به پايان می‌رسيد، با کيسۀ پر از کاغذ، به کلبۀ‌شان باز می‌آمدند.

شب‌هنگام، در روشنايی چراغی کم نور، گردهم می‌نشستند و مادر می‌گفت: "‌بازی را شروع می‌کنيم!"

آن‌گاه، خود قيچی می‌گرفت و آن کاغذ‌ها می‌بريد و هی خريطه می‌ساخت و خريطه می‌ساخت - خريطه های کاغذی خُرد و خريطه های کاغذی بزرگ.

کودکان، با دست‌های کوچک‌شان - شادمانه- کاغذ‌ها را، يکی يکی، می‌برداشتند؛ صاف و هموار می‌کردند و به مادر می‌دادند.

مادر -که لب‌خندی تلخ و نيم مُرده بر لب می‌داشت- می‌گفت: "‌آفرين‌‌..‌.‌آفرين!" و کاغذ‌ها می‌گرفت و قيچی می‌کرد و قيچی می‌کرد و خريطه می‌ساخت و خريطه می‌ساخت -خريطه های کاغذی خُرد و خريطه ها کاغذی بزرگ.

بازی، دنباله می‌يافت و دنباله می‌يافت تا چشم‌های کودکان - خسته و مانده از گردش‌های روز- سنگين می‌شدند و يکی پس از ديگری، به خواب می‌رفت.

آن‌گاه، مادر به تنهايی آن بازی ادامه دادی و خريطه ساختی و خريطه ساختی. سر‌انجام، در پايان‌کار، آن لب خند تلخ و نيم مُرده، از لب‌هايش ناپديد شدی و زن، گريه سوزناکی آغاز کردی. سختی‌ها و درد‌های زنده‌گی، اشک شدندی و از چشم‌هايش برون آمدندی. بيوه زن، در ميان گريه سوزناک، ناليدی: "‌ای خدا، اين کودکان چی گناهی کرده اند‌...‌چی گناهی کرده اند؟" و سپس، تلخ تر می‌گريست: " قيامتت کجا است. ‌. ‌.خدايا؟ قيامتت کجا است؟"

 

 

روز که می‌‌شد، کودکان باز هم آن کيسه می‌گرفتند و بيرون می‌رفتند تا کاغذ پاره‌ها گرد آورند و برای بازی شبانه آماده سازند.

بيوه زن هم، خريطه‌هايی را که ساخته می‌بود، به بازار می‌برد و به دکان داران می‌فروخت. بدين‌گونه، شب‌ها و روز‌ها، سپری می‌‌شدند و آن بازی، دنباله می‌يافت.

 

 

يک‌شب کــه در روشنايی چــراغ‌کــم‌نور نشستند، مادر -‌ هم‌چون شب‌های ديگر- بازی آغاز نکرد. خاموش و آرام نشسته بود و چشم‌هايش، به ديوار رنگ‌رفتۀ اتاق، خيره شده بودند.

کودکان، صبر کردند و صبر کردند؛ امَّا مادر، باز‌هم، بازی آغاز نکرد. سرانجام، يکی از پسران، پرسيد: "‌چرا بازی نمی‌کنيم؟"

بيوه زن، پاسخی نداد و همچنان خاموش و آرام نشسته بود.

دخترک هم، پرسيد: "‌چرا بازی نمی‌کنيم؟"

مادر، باز هم، پاسخی نداد. درنگ کرد و درنگ کرد. يک‌بار، آهی کشيد و گفت: "‌اين بازی، ديگر به پايان رسيده است." باز هم، کمی درنگ کرد و سپس، گفت: "‌فردا، بازی ديگری شروع می‌کنيم. يک بازی خوب شروع می‌کنيم. حالا، شما بخوابيد‌. ‌. ‌. ‌بخوابيد!"

امَّا، کودکان می‌خواستند بدانند که چرا امشب بازيی نيست: "‌امشب. ‌. ‌.‌چرا امشب بازی نمی‌کنيم؟ ما که کاغذ پاره های خوب آورده ايم!"

زن گفت: "‌دکان‌داران‌.‌.‌‌.‌دکان‌داران می‌گويند که حالا ديگر زمــانِ خــريطه‌های‌کــاغذی گذشته است‌.‌‌.‌‌.‌‌می‌گويند که خريداران، خريطه‌های پلاستيک می‌خواهند‌.‌‌.‌‌. ‌خريطه‌های پلاستيک‌.‌‌.‌‌. ‌خريطه‌های پلاستيک!" و افزود: " ديگر کسی خريطه‌های کاغذی نمی‌خرد‌.‌.‌‌.‌‌چه‌کار کنيم؟‌.‌.‌‌.‌‌کسی نمی‌خرد!"

کودکان که به خواب رفتند، بيوه‌زن، باز هم، گريۀ سوزناکی آغاز کرد. سختی‌ها و دردهای زنده‌گی، اشک می‌شدند و از چشم‌هايش بيرون می‌ريختند. زن، در ميان گريۀ‌سوزناکش، زار زار می‌ناليد و می‌گفت: " قيامت‌.‌.‌. قيامت‌.‌.‌. ای قيامتِ عزيز!" و از تهِ دل می‌خواست که قيامت فرا رسد.

 

 

روز ديگر، کودکان را از بهر گرد‌آوری کاغذ‌پاره‌ها نفرستاد. هر‌سه کودک، خيره خيره، به مادر‌شان می‌نگريستند. مادر، بی‌حرکت و خاموش بود.

باری، دخترک پرسيد: "‌بازی نو‌.‌.‌. چه‌وقت بازی نو را شروع کنيم؟"

زن، تکان خورد و به خود آمد. گفت: "‌بازی‌نو‌.‌.‌. بازی‌نو؟ ها، شروع می‌کنيم‌.‌.‌. همين لحظه شروع می‌کنيم!"

درنگی کرد و سپس، گفت: "‌ببينيد‌.‌.‌. هرچه من می‌گويم، شما هم بگوييد."

کودکان، گفتند: "‌خوب است‌.‌.‌.‌خوب است!"

زن گفت: "‌بگوييد: ما يتيم هستيم‌.‌.‌.‌گرسنه هستيم‌.‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد‌.‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد!"

کودکان، يک جا با هم، گفتند: "‌ما يتيم هستيم‌.‌.‌.‌گرسنه هستيم‌.‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد‌.‌‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد!"‌و قهقهۀ شاد و کودکانۀ‌شان را سر دادند.

زن، با لحنی جدّی، گفت: "‌باز هم بگوييد!"

کودکان، يک‌جا با هم، گفتند: "‌ما يتيم هستيم‌.‌.‌.‌گرسنه هستيم‌.‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد‌.‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد!"

چند‌بار ديگر‌هم، اين جمله‌ها را تکرار کردند. زن گفت: "‌آفرين‌.‌.‌.‌آفرين! اين بازی، بازی‌خوبی است‌.‌.‌.‌بازی‌بسيار خوبی است!"

 

 

ديگر که شد، زن هر‌‌سه کودک با خودش بگرفت و بيرون برفت. نزديک در مسجد که رسيدند، به کودکان گفت: "‌همين جا‌.‌.‌.‌همين جا بنشينيد‌.‌.‌.‌مردم که از نماز بر آمدند، بازی را شروع کنيد و همان چيز هايی را که يادتان دادم، بلند بلند، بگوييد!"

کودکان، کنار در مسجد، بر زمين، نشستند. و زن رفت.

نماز گزاران که برآمدند، کودکان - يک جا با هم - شروع کردند: " ما يتيم هستيم‌.‌.‌.‌گرسنه هستيم‌.‌.‌.‌از بهر‌‌خدا خير کنيد‌.‌.‌.‌از بهر‌خدا خير کنيد!"

 

هوا تاريک شده بود که مادرشان آمد و پرسيد: " چيزی دادند؟"

کودکان گفتند: " نی، چيزی ندادند!"

زن پرسيد: " هيچ چيز ندادند؟"

کودکان گفتند: " هيچ چيز ندادند!"

بيوه زن، نابَيُوسان، خنديد. بلند‌بلند خنديد. سپس، به اندرون مسجد رفت و آواز داد: " ملا‌.‌.‌. های ملا‌.‌.‌. تو کجا هستی؟"

ملای مسجد، از حجره اش بيرون آمد و پرسيد: " چی می‌خواهی، زن؟"

بيوه‌زن، لرزان و بر افروخته، پرسيد: "‌آن قيامتی که می‌گويند، چه‌وقت می‌رسد‌.‌.‍‌.‌بگو، چه وقت می‌رسد؟"

ملا گفت: "‌اين را خدا می‌داند‌.‌.‌. تنها خدا می‌داند و بس!"

زن، قهقهه‌يی سرداد و سپس - با تمام نيرويش- نعره‌يی بر آورد: "‌قيامت فرا رسيده است، ملا‌.‌.‌.‌چرا نمی‌بينی که قيامت فرا رسيده است‌.‌.‌.‌چرا نمی‌بينی؟"

ملا که سخت ترسيده بود، گفت: "‌از چی رو می‌گويی، زن؟"

بيوه زن، باز هم، نعره زد: "‌ديگر کسی خريطه کاغذی نمی‌خرد‌.‌.‌.‌هيچ‌کسی نمی‌خرد!"

ملا، آسيمه‌سر و ابلهانه، گفت: "‌تو چی می‌گويی، زن؟"

بيوه زن، بار ديگر نعره زد: "‌کسی هم به کودکان يتيم و گرسنه، چيزی نمی‌دهد‌.‌.‌.‌هيچ چيزی نمی‌دهد!"

ملا گفت: "تو ديوانه شده‌ای، زن!"

زن گفت: "ها، ديوانه‌.‌.‌.‌ديوانه‌.‌.‌.‌ديوانه!"

و باز هم، خنديد و خنديد. قهقهه خنديد و خنده‌اش، مسجد را تکان داد؛ مهراب و منبر را تکان داد؛ گل‌دستۀ مسجد را تکان داد.

مــلای مسجـد، شگفتی زده شده بود و هــر‌سه کـودک - خاموشانه و ترسان- مادرشان را می‌نگريستند که چادر از سرش برزمين افتاده بود و با موهای پريشان، قهقهه می‌خنديد و می‌خنديد و در ميان خنده اش، می‌گفت: "‌قيامت‌.‌.‌.‌قيامت‌.‌.‌.‌قيامت!"

مهراب می‌لرزيد. منبر می‌لرزيد و منارۀ مسجد می‌لرزيد.

 

 

و شيخنا فرمود که در آن شام‌گاه، بيوه زن به جنونی سخت گـرفتار شد. شيخ، اين بگفت و گـريه آغاز بکرد. شيخ - قَدَّسَ اللَّهُ سِرُّه - سه شبانه روز، پی هم، می‌گريست و از اين پيش، کسی چنين گريستنی از شيخ نديده بود­.

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۶   سال        هفتم               جـــــوزا/ سرطان       ۱۳۸٩  خورشیدی                 16 جون ٢٠۱۱