کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
مثنوی محیط اعظم
نمونهء از تجلی اندیشه های عارفانهء بیدل

 سمع رفیع
 
 

به نام آفریده گار بی همتا

 

 نمونهء از تجلی اندیشه های عارفانهء بیدل
 

از   خلوت   ذات   هیچ  شی   بیرون   نیست

زین  پرده  خروش  چنگ و نی  بیرون نیست

اشیاء  همه   اسم   ظاهر   و   باطن   اوست

زین   شیشه و  جام  موج  می  بیرون نیست

 

 

اولین منظومهء عرفانی ابوالمعانی بیدل، مثنوی محیط اعظم است که شاعر آن را در سال 1078به نظم درآورده است. بیدل در مورد تاریخ این مثنوی، یعنی «محیط اعظم»  گوید:

این  نسخه  که  از خامهء الهام  رقم

گردید    مسمی     به   محیط  اعظم

دریافت  دبیر  خرّد  از روی  حساب

سال   اتمام   را   به  نامش   مدغم

عدد محیط اعظم به حساب ابجد « 1078» می شود، پس این مثنوی را بیدل در سال 1078 هجری قمری به پایان رسانیده است.

بیدل، بیست و چهار سال داشت که این مثنوی را به سلک تحریر درآورد. این مثنوی مشتمل بر یک تمهید و هشت دور است و هر دور، یک باب جداگانه است:

 

ای بسته دلت به طوف معنی احرام

در حلقهء  این میکده کن دور تمام

مفتاح  بهشت معرفت در کف تُست

زین  دور   مثمنش  اگر  یابی جام

 

و در مورد این هشت دور چنین گوید:

 

دور  اول   جوش   اظهار  خمستان وجود

دو ر  ثانی   جام   تقسیم   حریفان  شهود

دور   ثالث   موج  انوار  گهر  های ظهور

دور رابع شور سرجوش میی فیض حضور

دور   خامس  رنگ  اسرار  گلستان  کمال

دور  سادس  بزم  نیرنگ  اثر  های  خیال

دور  سابع  حل  اشکال   خم  و  پیچ بیان

دور  ثامن  ختم  طومار تگ  و پوی زبان

 

بیدل از مصاحبت با مردان حق و بزرگان متصوفهء روزگار خویش، چون ( شاه ملوک، شاه یکه آزاد و شاه فاضل) روان مطهر و دل بیدارش را صیقل می دهد و از بهارستان معرفت عرفا خوشه های اسرار معرفت را برمی چیند. وی، به بسیار شیوایی و شیدایی از این فقرا و درویشان صاحب کمال در چهارعنصر خود حکایت می کند و چشم دید خود را نهایت مخلصانه و جذاب به تصویر می کشد. از دیدار خود با شاه قاسم هواللهی که سه سال در اوریسه به خدمتش بوده، و از محضرش مستفیض گردیده، سخن می گوید و ارادت خود را در حضور شاه قاسم چنین پیش کش می کند:

چمن   دلی   که   بیاد   تو  آشنا   گردید

فلک سری که به پای تو جبهه سا گردید

کسی  که  دست  به  داما ن التفات تو زد

مقیم    انجمن    ســایهء    هما    گردید

حضور   خاک   جناب  تو  دارد  اکسیری

که  نقش  پا  ز  خیالش جبین  نما گردید

چو  «بیدل»  آن که غبار رهء نیاز تو شد

به  چشم  هر  دو  جهان ناز  توتیا گردید

 

از مطالعهء چهارعنصر ابوالمعانی می توان چنین استنباط کرد که بیدل در عین جوانی به سبب تهذیب روحی  و مراقبت و ریاضت پیگیر، به مرحلهء رسیده بود که مشاهدات روحانی به وی دست می داد. بیدل، دو سال قبل از سرودن مثنوی محیط اعظم با شاه کابلی آشنا می شود که صحبت این درویش دریا دل و مجذوب الهی، تاثیر بسیار عمیق بالای وی می گذارد. مثنوی محیط اعظم، بحر بیکرانی از تفکرات عمیق عرفانی و دریافت های از حقایق تصوف و عرفان است که بیدل جوان، ولی در نهایت پخته و ریاضت کشیده، به ما اهدا کرده است.

اگر نیک بنگریم، از مطالعهء آثار بیدل این گونه برداشت خواهیم کرد که این عارف وارسته، تمام زندگی اش را وقف  تفکرات ناب عرفانی، فلسفی و آفرینش های خارق العادهء شعری و ابداعات بی نظیر در زبان و ادبیات کرده است. نوآوری های وی در اسلوبی که مختص به خودش است و اوزان شعر و نوع ارائه در صورخیال و ترکیب کلام و واژه آفرینی، به گسترش زبان دری و غنامندی فرهنگ والای ما افزوده است.

بیدل، از تبار شاعران  و عارفان چون، مولانا، عطار و سنایی است که صاحب اندیشه بوده، مفاهیم ناب عرفانی را در بهترین و پخته ترین آرایه های شعری همچو ودیعهء گرانبها به ما سپرده است.

مثنوی محیط اعظم، که بیدل آن را در نهایت جوانی سروده است،  نشان دهندهء ظرفیت های شاعرانه، دریافت دقیق و ژرف از زبان و افکار عارفانهء وی است که از اندیشه های عمیق عرفانی وی سخن می گوید. هم چنان می توان این نکته را نیز ملتفت شد که وی آثار شاعران طراز ادبیات کلاسیک قبل از خود را خیلی دقیق و عمیق مطالعه کرده است.

در آغاز مثنوی، بیدل مقدمهء فراهم شده به نثر دارد که با حمد پروردگار مزین شده و آن را این جا می آوریم که نهایت جان فزاست:

 « حمد بیحد نشه آفرینی که میخانهء حقیقت انسانی را از نشهء « و لقد کرمنا بنی آدم» علوی مفاخرت بخشید و پیمانهء شهود جسمانی را به نسیم « نفخت فیه من روحی» لبریز صهبای هستی گردانید.

نه لفظ ماسوی را بی عبارت اسمایش اعتبار وجود صفاتی، نه معنی عین را بی اشارت اضافتش دستگاه ثبوت ذاتی.

جستجوی نظر ها، موج پیمانهء وحدتش، های و هوی نفس ها، قلقل مینای کثرتش.

آیینهء ادراک را به صیقل پرتو اندیشه اش کیفیت جام جهان نمایی، ساغر تفکر را به بوی جرعهء تحقیقش دماغ آسمان پیمایی.

خم های سپهر در بزمگاه ِ فرمانش پیمانه وار سرگرم گردش اند، طومار محیط در دریای هیبتش چون ناف گرداب، اسیر کمند پیچش.

گاهی نشه را به کسوت آبی در جویبار رگ های تاک می دواند، گاهی دانهء انگور را از رهء خلوتکدهء خم به سر منزل گداز دل می رساند.

سیر صهبای کمالش گاهی از خم به شیشه و ایاغ و گاهی از جام و مینا به کام و دماغ.

هم کام و دماغ را مقام اعتباری از درجات جام و مینایش، هم شیشه و ایاغ را مرتبهء کیفیتی از شهود رنگ صهبایش.

ابرق اگر جمال است، پرتوی از انوار خورشید جلال اوست، اگر جلال است، لمعهء آیینهء جمال او:

 

از   خلوت   ذات  هیچ شی  بیرون  نیست

زین پرده خروش چنگ و نی بیرون نیست

اشیاء  همه  اسم  ظاهر  و  باطن   اوست

زین  شیشه و جام  موج می بیرون نیست

 

در آرزوی عنقای تنزه آشیانش، ذره تا خورشید بی پر و بال هوای تپیدن و در جستجوی دریای بیکرانش، قطره تا محیط بی دست و پای حسرت دویدن.

محیط در سعی گوهر طلبش سراپا عرق جبین و موج در تردد کنار اشتیاقش سراسر چین آستین.

صبح تا از شمع جمالش دم زند، خانهء خورشید روشن می گردد و هلال تا از میی کمالش لبی تر کند، پیمانهء ماه لبریز می شود.

در وادیی خیالش پیچ و تاب رشتهء نفس ها، جادهء صحرای پریشانی است، در بهارستان صنعش، همواریی مد نظر ها، خیابان گلشن حیرانی.

ساغر بی طاقتان دشت آرزویش، چون دایرهء گردباد سر از مرکز خاک بیرون کشیدن، پیمانهء واصلان دریای جستجویش چون حلقهء گرداب به گرد خویش گردیدن.

کوه برآستانهء رفعتش کمترین خاک نشینان، آسمان در جامه خانهء قدرتش، یکی از کوته آستینان.

نبوت سرجوشی از خمخانهء عالم اظهارش و ولایت نشهء از صهبای ساغر اسرارش:

 

زهی بنموده اسرار دو عالم   ||   به خط جام استعداد آدم

به ذوق طوف این سرجوش ادراک   ||   فلک گردنده گرد مرکز خاک

ز جامش جرعهء تا بر زمین ریخت   ||   غبار از مشت خاک ما برانگیخت

که گاهی بر رخ گل موج رنگیم   ||   گهی بر چهرهء آیینه زنگیم

می اش صد رنگ پیدا کرد از ما   ||   خمار و مستی انشاء کرد از ما

خم و جام و سبو مست خیالش   ||   خمار و نشه حیران جمالش

سر خم تا بفکر اوست همدوش   ||   ز جیب خویش دارد پنبه در گوش

فروغ باده اش تا در نظر دید   ||   ز خط پیمانه گرد خویش گردید

به بزمش از ادب تا کرده مسکن   ||   صراحی پای نشناسد ز دامن

از آن گلزار هر رنگی و باغی   ||   از آن خمخانه بویی و دماغی

صراحی خون به دل از برق اظهار   ||   قدح سر بر کف از شوخیی اسرار

سبو در پاس راز می پرستی   ||   سری دزدیده هم در جیب مستی

که هر کس را رهی مستیست در پیش   ||   به دست خود نگهدارد سر خویش

اما بعد بدان که این میخانهء ظهور حقایق است نه ساقی نامهء اشعار ظهوری، و آیینه پرداز کیفیت دقایق است نه زنگار فروش خمار بی شعوری.

مدعا از این تنبیهء غافلان، رتبهء معانی است تا بی نهایتی اسرار حقیقت را به لفظی چند منحصر ندانند و بی پایانی طومار معانی را از صفحهء اختتام  عبارت محض نخوانند.

تا ساز هستی زمزمهء آهنگ بی نیازیست، نقشی نیست که سر از عالمی بر نیارد و بیانی نیست که قدم بر سر جهانی نگذارد.

این جا همه دم تجدد ما و من است   ||   در هر نفسی ساز نویی ها کهن است

گرم است همین به گفت و گو محفل دهر   ||   کو گوش تأملی که عالم سخن است

به هر حال، رنگ این میکدهء تازه که نشه پیرای دماغ ادراک است، هرچند از آب دیدهء خامه ریخته است، اما خمیرمایهء بنیادش به موج جواهر اسرار آمیخته.

جوهر شناسان، آیینهء حال را از نقش خطوطش سرمه اندوزی دیدهء تماشاست و مخمور طبعان صهبای کمال را از فصل بین السطورش خمیازه آموزی ساغر تمنا.

مجلس مستان فطرت را تار مسطرش موزونی ابریشم ساز و طایران افکار بلند را  به گشایش اوراقش، دماغ آرایی بال پرواز.

آشنا را هر قطرهء این محیط، طوفانی است آتش خروش و غواصی بحر یگانگی را هر موجش آشنای کمند به دوش.

لاجرم هر بی مغز را کیفیت مطالعه اش نشهء تردماغی نرساند و هر تنک ظرف را پیمانهء ورق گردانیش جرعهء ادراک نچشاند که ساغر گرداب در خور کام نهنگ است نه سزاوار حوصلهء مور و قلهء قاف نشیمن همت عنقاست نه کمینگاه آشیانهء عصفور.

کسی را می رسد عشرت نوایی های این محفل   ||   که چون شمعش نفس از دل شرر در بار می آید

به سامان عالمی دارد بهارستان آگاهی   ||   که آن جا گر رود رنگی ز خود گلزار می آید

ز بس یکسر سواد خط ساغر روشن است این جا   ||   نگه تا پر زند از خانهء خمار می آید

شنیدن آنقدر مست است ازین افسانهء حیرت   ||   که پنداری ز سیر عالم دیدار می آید

ز جام مولوی گر جرعه ات بخشند دریابی   ||   کزین میخانه بوی طبلهء عطار می آید

هلال در اندیشهء این سپهر کمال چون ماه نو باریک است و زلالی در تماشای این محیط اعظم به آب حسرت نزدیک.

سالک تا طی مراتب عرفان ننماید، از جادهء استفهام آن دور است و طالب تا به سر منزل کمال نرسد از اصول ادراک آن معذور.

سیلی صیت معانیش طبع صامت را به خروش پرورده و گوشمال نغمهء الفاظش دماغ شیدا را به هوش آورده.

صورت پذیری شاهد مضمونش بی آیینهء طبع سلیم محال است و معنی نمایی سواد مکتوبش  بی شمع رأی صائب خیال.

این جا نوعی گویا از خموشان است نه از معنی نیوشان.

 

از این میخانه نتوان بود غافل   ||   که در ها می گشاید بر رخ دل

خیال از شیشه اش باغ نزاکت   ||   نگاه از ساغرش گلزار حیرت

تواند عقل اگر این جا رسیدن   ||   چو می خواهد به مستی آرمیدن

به مخموران معنی داده پیغام   ||   ورق گرداندنش از گردش جام

دماغ نشه طرز دل پسندش   ||   صراحی رنگ مضمون بلندش

ورق ها همچو مخموران مدهوش   ||   مهیا کرده از خمیازه آغوش

که مستان سخن حیرت کمال اند   ||   به عین وصل مخمور وصال اند

ز بس موج سخن بیرنگ جوش است   ||   محیط معرفت ساحل خروش است

ز سطرش موج صهبا نشه دربار   ||   سوادش در سیه مستی نمودار

ز دردش موج زن صاف حقیقت   ||   مجازش شرح کشاف حقیقت

خط مسطر خط جام معانی   ||   نقوش امواج آب زندگانی

سراپا ساز از خود پیش رفتن   ||   هجوم جادهء از خویش رفتن

عروج نشه پرداز تفکر   ||   بهار بیخودی رنگ تحیر

می صافش به وحدت محو بودن   ||   گل جامش نظر بر خود گشودن

 

دور اول

 

جوش اظهار خمستان وجود

 

حدوث    از   کمال    قدم    کامیاب

هم آغوش  هم همچو کیف و شراب

فرو  رفته    در   نشه   زار    احد

ابد   در  ازل  چون   ازل   در  ابد

 

وجود، به معنی یافتن، دریافتن، هست بودن، مقابل نیستی و عدم، و دریافت و هستی است. حضرت لسان الغیب، حافظ آسمانی می گوید:

رهرو  منزل  عشقیم  ز  سرحد  عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

وجود و واژهء هستی را به بر بسیاری از واژه های مترادف، نظیر زندگانی، حیات ارزش، روان، حضور تام، وحدت و تمامیت که در فلسفه رایج است، اطلاق کرده اند.

وجود در اصطلاحات صوفیه، وجد بدون استشعار به وجد است.

عراقی گوید:

با پرتو جمالت برهان چه کار دارد   ||   با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد

با عشق دل گشایت عاشق چه کار دارد   ||   با وصل جان فزایت هجران چه کار دارد

وجود، از میان رفتن اوصاف خرّد است به واسطهء پنهان شدن اوصاف بشریت، زیرا که چون سلطان حق و حقیقت ظهور کند، بشریت باقی می ماند و مراد از وجود نزد حق، موجود است. وجود را تشبیه به دریایی مواج کرده اند که هر موجی از آن به صورت موجود و نفس انسانی ظهور می کند و بالجمله وجود، وجدان ذات حق است.

وجود مطلق، مراد از وجود مطلق، حق است که هستی محض است. وجودات مضافه، وجودات خاصه اند که از جهت انتساب وجود عام قیومی نموده شده است.

ابن عربی، با عنوان « الوجود اجمعه» با تکیه بر اعتقادات و مشاهدات خود خداوند را خالقی می داند که موجودات را به نحو احسن و اکمل آفریده و با توجه به مفاهیم آیات قرآنی توانسته است در قالب اشعاری نغز آن را بیان کند، بدین شرح:

لما قرات کتابا لیس فی سِیَرِک   ||   علمت انی جهلت الامر من خبرک

اذا کان جودک قد عم الوجود فما   ||   فی الکون حرف تراه لیس فی سیرک

انت الوجود فمافی الکون غیر کمو   ||   اما وجودک او ماکان من اثرک

« فالکل انت و منک الامرا جمعه، فی آلای من سورک الیک مرجعه»

یعنی: هنگامی که کتابی را خواندم که آیین ها و سنت های تو در آن نبود، دانستم که به علم و آگاهی تو جاهلم. اگر بخشش تو هستی را فرا گرفته است، پس در هستی حرفی را نمی بینی که در سنن و آیین های تو نباشد. تو هستی و در عالم هستی جز تو وجود ندارد. هرچه هست یا هستی تو است و یا اثر و نشانهء تو. پس همه تویی و همه امور از توست. و همه آیه های سوره ها به تو باز می گردد.

این معنا را صوفیه کرارأ بیان کرده اند، که وجود در نزد آنان از حقایق اولیه در وجود مطلق می باشد، زیرا موجودی جز خدا وجود ندارد، و وجود مقید که به صور کمیات و کیفیات و زمان و مکان تحقق می یابد، خود نشانهء او است. ابن عربی بار ها در شعر و نثر خود در نوشته هایش بدان اشاره نموده است. از جهت دیگر، ابن عربی از جود به موجود تعبیر می کند که کاملترین جود از صفات خالق است و اگر موجود متصف به جود نباشد، هر آیینه هستی به بهترین صورت آشکار نمی گشت، که خدای بزرگ از بخل و آز پاک، و وجود را در غایت ابداع به وجود آورده است. این امری است که ابوحامد غزالی بدان گونه که شایسته است، در جای خود بیان کرده است. ابن عربی نیز آن چه از اقوال غزالی که موید شعر و نثرش باشد، اتخاذ کرده و ذکر می کند. هم چنین در هر موجودی نعمتی و در هر آفریدهء حکمتی است تا سنت آفریدگار و توانایی وی را آشکار سازد. و کلیه وجودات مقید در وجود مطلق در ذات و صفاتش مستحیل گردند. 1 « فرهنگ اصطلاحات عرفانی ابن عربی»

بیدل عارف، در مورد صانع لطیف و پیرامون آفریده های وی و آفرینش بهترین خلقت ها، یعنی «انسان» که با دمیدن روح خدایی در کالبدش، صاحب شأن و مقام والا می گردد، به بحث می نشیند و قدرت لایزال پرودرگار بی همتا را بیان می کند.

عرفان، به معنی واقعی خود، در حقیقت بیان کنندهء جلوه و تابشی است از روان انسان و آن جلوهء است نهایت ظریف و زیبا از روحی که از مقام الوهیت سرچشمه گرفته است و این گونه می توان درک نمود که عرفان به معنی شناخت و معرفت مقام و مکان حقیقی انسان در عالم وجود است.

بيدل از آن عارفان وارسته است كه برايش در هاي از اسرار گشوده شده و او از مي لاهوت قدح ها سركشيده و  با ساز وحدت در پس پرده ها مستي ها نموده است.

به ميخانهء غيب لاهـــوت مســت   ||   بهم ســـاقي و باده  و  مي پرست

ني و نغـــمه و مطرب دلســـــتان   ||   پس پردهء ســـــــاز وحدت نهان

بيدل مي گويد: من در ميخانهء لاهوت مست استم و اين مي از نوع ديگر است و اين مستي هم از نوع  ديگر است. من با ساز وحدت در پس پرده مستي دارم و اين ميخانه و مستي از چشمي كه محرم نيست، پنهان است.

حدوث و قدوم و ازل و ابد در بحث وحدت وجود ارزش اساسي دارند. بيدل گويد :

حدوث از كمـــال قِـــــدم كامياب   ||   هم  آغوش  هم همچو كيف وشراب

خــــــرد رفته در نشــــه زارِ احد  ||    ابد در ازل چـــــــــون ازل در ابد

جهــــان جمله يك قبلهء بي جهت   ||   خـــــرابات كيفـيت بي صفــــت

حدوث ، از عدم به هستی آورده شده یعنی عالم خلقت حادث است.

قِدوم ، اطلاق به پروردگار است که اول و آخر است.

این لطف خداوند است که حدوث را کامیاب ساخته و تمام هنرآفرینی ما هم از همین برکت است و این هردو مانند کیف و شراب هم آغوش هم اند. خرّد و عقل ما ، ما را به نشه زار احد رهنمون است. خرّدی که ما را به ظواهر معرفی می کند دیگر است و خرّدی که ما را به باطن و به احّد آ شنا می سازد دیگر است. جمله عالم هستی یک وحدت است و کیفیتی که در آن وجود دارد، زبان از توصیف آن عاجز.

بيدل، در مورد اين كه از پير مغان فيض ها برده است، مي گويد:

به یک جلـــوهء  فیض پیر مغـان   ||   شد این جمله اَســرار مستی عیان

در عیش میخــانه مفتوح شـــــد   ||   قدح دل، سبو جسم و می روح شد

پیر مغان : کسی که  انسان را به حقیقت هستی رهنمونی می کند و راه به حقیقت را نشان می دهد. منظور از پیرمغان بر علاوهء شیخ و مرشد ، خداوند نیز است.

بیدل می گوید: به یک جلوهء خود حضرت خداوند ما را محو ساخت و ما غرق او شدیم واین جلوه ما را از عالم خودی به بیخودی برد. حالا که ما اَسرار مستی را بیان می کنیم ، این از اثر همان جلوه است که ما به آن رسیدیم. اکنون دروازهء تمام عیش ها بروی ما باز شده و دیگر اضطرابی در کار نیست ، این جا عالم شهود است که با جلوهء ازلی روبرو شده است.

بیدل، برای ارائهء معانی و مفاهیم عرفانی، سخنان بی پیرایه و روان را برنگزیده، بلکه همان مفاهیم و معانی را آن گونه که شایستهء طبع معنی آفرین وی است، بیان نموده است.

به این گزیدهء ابیات از دور اول « جوش اظهار خمستان وجود» توجه کنید:

 

خوش آندم که در بزمگاه قدم   ||   میی بود بی نشهء کیف و کم

منزه ز اندیشهء حادثات   ||   مبرا ز دود و غبار صفات

نه صهباش نام و نه رنگش نشان   ||   لطیف و لطیف و نهان و نهان

نه خم خلوت آرای اسرار او   ||   نه صدر قدم بزم اظهار او

نه از جوش او مستی آتش عنان   ||   نه از موج او نشه رنگین بیان

شرابی دو عالم تصور گداز   ||   عدم پرور نشهء امتیاز

حدوث از کمال قدم کامیاب   ||   هم آغوش هم همچو کیف و شراب

مساوی ز جوش تقدس اثر   ||   بلندی و پستی چو موج گهر

فرو رفته در نشه زار احد   ||   ابد در ازل چون ازل در ابد

به میخانهء غیب لاهوت مست   ||   بهم ساقی و باده و می پرست

نی و نغمه و مطرب  دلستان   ||   پس پردهء ساز وحدت نهان

که آمد خم واحدیت به جوش   ||   به مستان صلا زد به گلبانگ نوش

تقاضای اسرار شوخی کمین   ||   شد از بی زبانی خروش آفرین

جهانی به افسون آهنگ کن   ||   بجوشید از شوق جام لدن

چه مستان همان موج صهبای عشق   ||   هجوم غزالان صحرای عشق

چه گلبانگ یعنی همین من منم   ||   کز آواز بر خود نقاب افگنم

به ذوق تماشاه جهان گشته ام   ||   نهان کیست اکنون عیان گشته ام

قدم تا نشان داد محدود شد   ||   احد تا شمردند معدود شد

شهود عجب سرزد از راز غیب   ||   جهان گشت آیینه پرداز غیب

فلک ها ز شور میی بی مثال   ||   به پرواز مستی گشودند بال

خروشی ز اجرام و اجسام زاد   ||   بم و زیری از پرده بیرون فتاد

عروجی به پستی درآویختند   ||   فلک خاک شد تا زمین ریختند

ز یک جوهر اقدس بی قصور   ||   عدم خانهء نه عرض یافت نور

ز هر رنگ بی پرده شد نو گلی   ||   ز هر گل پرافشان دل بلبلی

همه در تمنای کسب کمال   ||   چه کسب کمال آرزوی وصال

به یک گردش جام حیرت اثر   ||   ز خود رفت هر یک به رنگ دگر

به یک جلوهء فیض پیر مغان   ||   شد این جمله اسرار مستی عیان

در عیش میخانه مفتوح شد   ||   قدح دل سبو جسم و می روح شد

بیا ساقی ای نشهء جزو وکل   ||   نگاهت خمستان صد رنگ مل

بیا ای چمن پرور امتیاز   ||   به کیفیت هوش دانش نواز

ز صهبای بزم بیان ساغری   ||   ز دریای حسن ادا گوهری

نصیب من حیرت آهنگ کن   ||   چو موج می ام عالم رنگ کن

سزد گز هجوم بهار مقال   ||   نفس را کنم گل فروش خیال

که من نیز ساز نفس کرده ام   ||   هوا نشهء در قفس کرده ام

بجوشم به قانون ساز شعور   ||   ز اسرار مستان بزم ظهور

 

 

سمیع رفیع ، جرمنی

 

ادامه دارد

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۶   سال        هفتم               جـــــوزا/ سرطان       ۱۳۸٩  خورشیدی                 16 جون ٢٠۱۱