نخست
در پشت ِ شیشه ی یک پنجره
پرده جنبید
و شاخه گلی پدیدار شد
سپس آنگاه
نسیمی وزید
چنان گوارا که گویی
به یکبارگی بهار شد
و آفتاب ِ تابستان ِ آفریقا
در من آتش گرفت
در لحظه ی که باران
رگبار شد
ببری خشمگینی غُرّنده برجست
و گلوی زنجیر ِ مطلایم را پاره کرد
اسب سفیدی در من بال کشید
من چشم هایم را بستم
و حقیقت ِ دیگری
در خوابهایم بیدار شد
لاهور ــ پاکستان
|