کسیآواز میخواند. صدایش از محل دوری میاید، از دور دورها.
مثل این است که مردی در بند هزار درد، در جایی فریاد سر داده است و بیتهایی را با سوز و گداز در قالب یک آهنگ غمانگیز میخواند.
طوری میخواند تا همه بشنوند. حتا کهکشانهاو آنسوی کهکشانها، آنسوی ستارهها و سیارهها،
آنسوی آفتابها و لایتناهیها هم بشنوند. این آهنگ در سراسر فلک طنین افگنده است. صدای آوازخوان
بسیار حزنانگیز و دردآلوداست. گویی این آواز، صدای کسی است که در بند هزارها هزار درد و ناتوانی کشیده شده است و حالا خواسته است پرخاشش را در برابر دردهایش و ناتوانیهایش، در برابر آن
هزاران هزار بندهایی که او را در خود کشیدهاند، نشان بدهد. گاهی چنان ضعیف به گوش میرسد که گویی این صدا از میان قبرستانی، از میان گور فرورفتهیی
برمیخیزد. بعد بلند و بلندتر میشود و تا به کهکشانهامیرود و در آن تاریکیهای بیانتها گم میشود. پنداری به من دست میدهد که این صدا و این فریاد پرسوز عصارهی
همهی هستی گذشته و رفته است. این فریاد و این ناله حاصل تمام سدههای پوسیده، حاصل زندهگی
یک دنیای دردآلود آدمهای خاک شده است که حالا در امواج هوا طنین انداخته است. ثمرهی
تمام استخوانهای پوسیده و خاک شده است که من بازتاب آنهارا در این صدا و این آهنگ و بیتهایش میشنوم و حس میکنم همهی آنهایی که زندهگی
کرده و رفتهاند، حاصل آمدن و زندهگی کردن و رفتنشان، تکمیل کردن همین شعر و همین فریاد بوده و آنهایی هم که حالا و بعد میایند و میروند؛
ثمر آمدن و رفتنشان، تکمیل کردن همین آرزو و همین سرود پرسوز و دردناک خواهد بود. تصویری در ذهنم مجسم میشود. میبینم که هزاران آدم پیر و جوان، زن و کودک، از میان گورها برخاستهاند،
با کفن و بیکفن، به خاک آلوده، با یک صدای خشمناک و عاصی با سوز و گداز، فریادکنان همین آهنگ را، همین سرود را میخوانند: «یاد
آن سرو روان آید همی/ در تن من باز جان آید همی...»
این آهنگ حالتی را در آسمان ابرآلود ذهنم خلق میکند. چیزی را در ذهنم تکان میدهد. حالتی را روشن میکند؛
بیدار میکند. شعاعی مانند الماسَک از میان ابرهای سیاه جرقه میزند. یک الماسک از میان ابرهای سیاه جرقه میزند. یک الماسک و بعد، از آسمان ابرآلود ذهنم بارانی به باریدن آغاز میکند؛باران
شدید و پر سر و صدا . در لحظهی کوتاهی سنگها شسته میشوند؛ گرد و خاک زمانهها
از روی برگها، از تن شاخهها و سنگها سترده میشوند. باران آنهارا غسل میدهد. جان تازهیی
به آنهامیبخشد. از لابهلای ابرهای سیاه ذهنم هر لحظه برقی میجهد و زود با یک پلک زدن ناپدید میشود. عطر باران و درخت، عطری که از همبستری باران و درخت، از همبستری و همآغوشی باران و برگ
برمیخیزد، در من نفوذ میکند. حالت دیگری مییابم. خودم را روی سبزههای سیراب شده از باران، روی برگها میافگنم.
احساس تشنهگی میکنم. خودم را زیر بار سنگین گرد و خاک زمانهها مکدر مییابم.
میپندارم که حالا روحم شسته میشود. شاید روح دیگری، تازهگیهای باران و برگ، روح درختهای سیرآب شده از وصلت باران در من حلول میکند . دلم میخواهد تمام خستهگیها،
افسردهگیها و عطشی که در درازای سالها، در جریان سدهها، در من انبار شدهاند،
از سر و برم دور شوند تا دمی از این حالت تازه دست داده، از این نوشابهی شیرین سر کشم تا دقایقی میسر شود که بیاندیشم و دریابم که در من ودر پیرامونم چه چیزهایی در گذرند و گردش این همه کرهها
و اجسام در فضای لایتناهی ترسناک و مبهم کاینات چه میخواهند بگویند. جرقههای برق از لابهلای ابرهای سیاه نمودار میشوند.
این جرقهها با هر جهششان مرا نیز تکان میدهند و مرا بیخودگونه
میسازند. هر جرقه مرا میبردارد، زیر باران میشویدم، قطرههای باران را روی صورت و اندامم حس میکنم. خستهگیهایم
را میروبند و میبرند. هر لحظه احساس میکنم که سبک و سبکتر میشوم. در این حال هم، در میان صدای باران، میشنوم که مردی با کمال ناتوانی و عجز، با دلشکستهگی
فریاد میکشد و شعری را با آهنگ غمباری میخواند که گویی تمام غمها و دردهای دنیا را در این صدا و این شعر و این آهنگ حزین فشرده است و بیان کرده است که مرا دم به دم از خودم بیرون میکند. مرا از خودم آزاد میسازد. مرا گویی در سلولهای درخت و باران و برگ و سبزه، مرا در لذت همآغوشی سنگهای سپید و باران نفوذ میدهد و من در عمق این لذت گنگ رسوب میکنم. جرقههای
برق از لای ابرها، چشمهایم را خیره میسازند. طوری که بعد از هر جرقه تا چند لحظه نمیتوانم چیزی جز یک سپیدی نقرهیی را ببینم. گویی در چشمهایم، چشمهای دیگری را میرویانند. انگاری که آنسوی
ابرها کسی است که با هر جرقهیی، خودش را، اندکی از خودش را، شاید هم اندکی از انعکاسش را مینمایاند. از سراسیمهگی من میخندد و بار دیگر ناپدید میشود؛
اما شراب این جرقهها، شراب این درخششهای مرموز، قطرهقطره روی گونهها و لبهایم میلغزند.
قطرهقطره در حلقم میچکند. در کامم فرو میلغزند و یک طعم تازه را در کامم بیدار میسازند. وصلت داغ و پرهلهله و پرجذبه
و سریع باران و درخت است؛وصلت شکوهمند باران و سبزه، عطر مستکننده و جادوییشان را به این لحظههای
پر از هیجان و عشق نثار میکنند. لحظهها عطر میشوند. عطرها
لحظه میشوند. همهچیز، خاک و سبزه و باران و درخت، برگ و شاخه، همه به شور میافتند. نسیمی
از این مستی آنها، گیسوان سبزهها و درختها را به اهتزاز درمیاورد. همه با یک صدا، فریادکنان،
آهنگین و با سوز و گداز میخوانند: «یاد آن سرو روان آید همی!»
من احساس میکنم که به آدم دیگری مبدل شدهام. من هم در این جشن عشق و جذبهی باران و سبزهها
حل گشتهام. آسمانی ابر و باران، باغستانی پرگل و برگ و سبزه، خاکهای عطرآگین، سنگهای درخشنده و شسته شده با آب باران، کام تشنهی مرد به آب رسیده شدهام.
یک دنیا گل، یک بوستان سبزه، یک آسمان ابر بارانی، یک آسمان جرقه و آتش شدهام. به خودم حیران میشوم. چرا تاکنون من این همه دارندهگی
را نمیتوانستم ببینم؟ من هم به خواندن شروع میکنم. من هم با دیگران همآواز میشوم. صدایم را و فریادم را که گویی از سالها به اینسو
در گلویم گره شده بودند، با دیگر صداها و فریادها میامیزم و میخوانم: «یاد آن سرو روان آید همی.»
گویی سالها گذشته است که من این شعر و این آهنگ را گم کرده بودم و سالها دنبال آنمیگشتم، هیجانزده میخوانم و خودم را بیشتر به سبزههای بارانزدهی
باغ میمالم. میگریم. سیرشدنی نیستم.
گویی ذرهذرهی وجودم از سالها به اینسو در
انتظار چنین بارانی و شرابی بودهاند. ذرهذرهی وجودم از این شراب سیراب میشوند.
لذت سبزهها و برگها را، لذت سنگهای بارانزده را حس میکنم. چه میشوم، چه نمیشوم، نمیدانم. نمیخواهم بدانم.
نمیخواهم فکر کنم تا بدانم. زمان اندیشه و اندیشیدن نیست. همه چیز زبان گشودهاند و در سکوت، در بیزبانی، در بیصدایی، در لابهلای
شرشر باران ترانه میخوانند و سرود غمناک و دردآلود یک زندانی، یک اسیر را به بیان گرفتهاند. من نیز احساس میکنم که یک آسمان ابر بارانیشدهام.
احساس میکنم که یک دنیا سبزه و برگ شدهام. لذت اهتزاز برگها و سبزهها را که قطرههای باران با آنهاشوخی و مستی میکنند، احساس میکنم.
چه لذت سرشاری که من از آن عمری بیخبر بودهام. روحم، تنم، ذرهذرهی
وجودم آمادهی باریدن میگردند. دلم میخواهد که من هم ببارم. دلم میخواهد این همه شگوفه و شراب و عشق را در دامن کسی، در پیشگاه معبودی بیافشانم؛
اما نمیدانم کی و کدام معبود؟ نمیخواهم بدانم. سرمست از یک شراب نخواستنو ندانستن شدهام.
ناگهان صدای قهقههی خندهی دختری را میشنوم. مثل اینکه
آنسوی درختها کسی است که مستانه میخندد. صدای خندههایش
در باغ، میان صدای باران و عطر باغ میپیچد. من نمیخواهم بدانم. نمیخواهم به این صدا فکر کنم. صدای قهقههی دخترک خوشصدا و ناشناس هیچ برای من حیرتانگیز نیست.
سراسیمه نمیشوم. مثل اینکه صدای شرشر باران باشد؛ مثل اینکه
باران باشد؛ مثل اینکه صدای دیگری از باران باشد. جهش مستانهی
جرقهیی باشد در دل ابر. سرم را بلند میکنم، آنجا
کسی است. میان شاخهها و برگها، دخترک خوشصدایی مستانه میخندد. شاید پری باغ است که در هیأت دخترکی ظاهر شده است.
میخندد، شاید حوریزاده شده از وصلت باغ و باران است و یا پرییی که از همآغوشی باران و سبزه زاده شده است.
زاده نشده است، روییده است. او را که میبینم، درمییابم که تصورم بیجا نبوده است. حوریی است که میخندد. شاید تمام فرشتهگان،
زیبارُخی چنین ساخته و به خدا هدیه میکردهاند. مثل آدمبود،
دختری از تبار مستی و جوانی. پیراهن حریر و نازک لیموییرنگش بر تنش چسپیده بود؛ از آب باران تر شده بود. رنگ پوست سپید، فراز و فرودهای
بدنش از ته پیراهن لیموییرنگش مینمودند. اگر شیطان بخواهد پیامبران را بفریبد، چنین موجودی را ساخته وبه جلوه خواهد گذاشت. مست و شادمان، فارغ و سبکبال، شوخ و بازیگر، مکار و حیلهگر،
میخندد، از این گوشه به آن گوشه، پشت این درخت، عقب آن بُته، میان سبزههای بلندقامت میجهد. مثل اینکه
کسی با او است و با او سر شوخی و بازی دارد. کسی که معلوم نمیشود. نامحرمی است که شاید در پی آزارش افتاده است. دستش هنوز نرسیده، دخترک میگریزد.
من گریزها و فرارهایش را میبینم. خودش را از او دور میسازد و قهقههی
پیروزمندانهی سر میدهد که ذرهذرهی
باغ را از شادی لبریز میگرداند. آب از موهایش و از لباسهایش میچکد. آب باران است. او مرا ندیده است.
شاید نمیبیند. همانطوری که من آن موجود سومی را نمیدیدم. حیران میشوم.
نمیدانم چه کنم. دنیای چند لحظه پیشم بههم خورده است. این مضمون تازه لحظه به لحظه برایم کشش گرمتری پیدا میکند. حیرتانگیز و دلچسپ است.
شاید این هم به صورت طبیعی پیامد همان حالات چند لحظه قبل بود که با آن ناگزیر مواجه شده بودم. باران همچنان بر برگهای درختها، بر سنگها و خاکها شراب لذتانگیز عشق و زندهگی
میپاشد. آیا آنچه میبینم، واقعیت است و یا رؤیای دلپذیر و فریبنده؟ نمیخواهم در اینباره بسیار بیاندیشم. میترسم اگر در این باره بسیار فکر کنم، همه چیز از میان خواهد رفت و من این حالات
زیبا و خواستنی و حیرتانگیز را از دست خواهم داد. حتا باید با احتیاط بیشتری نفس بکشم و منتظر بمانم و تماشا کنم و بس؛ وببینم که چه میشود.
ناگهان افتادن کسی را در پهلویم حس میکنم. سر میگردانم، میبینم خودش است، نفس گرمش گونههایم را حرارت دلپذیری میبخشد.
با عجله برمیخیزد. من هم بلند میشوم. از دیدن من ترسیده است.
من هم از دیدن او ترسیدهام. به من مینگرد. به دور و پیشش مینگرد.
حیرتزده لب پایینیش را زیر دندان میبرد، میفشارد. من خودم را از یاد میبرم. میلرزم.
ها، من که او را قبلن نیز در جایی دیدهام. به خدا دیدهام.
او را در جایی دیدهام. به سوی من میبیند. طوری نگاهم میکند که گویی مرا شناخته باشد.
مثل دختری که برادرش یا پدرش، و یا هم عاشقش را دیده باشد، با نگاههای گنهآلود
به من مینگرد. مشوش و مضطرب شده است. گویی اتفاق بدی رخ دادهکه
با من مواجه شده است. من هم از این حالت او سرافگنده میشوم. برای اینکه چرا چنین اتفاق ناخوشی رخ داد که من سبب آزردهگی
خاطر او شدم. در همان حال هم گوشهی لب پایینیش را با دندانش میفشرد. با زبانش، لبهایش را میلیسد. گویی میخواهد چیزی را از روی لبهایش پاک کند.
گنهآلود و دزدانه به من نگاه میکند. به من طوری مینگرد که گویی من عاشق و دلباختهی او بوده باشم و او را در حال ارتکاب گناهی دیده باشم.
گویی او بوده که همیشه از وفا و دلباختهگی و پاکی به من سخنهاگفته، ولی حالا رازی از پرده برون افتاده است و خیانتی آفتابی شده است. دلم برایش میسوزد. میبینم که عشق و دوست داشتن نیز
نوعی محکومیت است. ظلم دیگریاست که بر آدمیتحمیل میشود. از اینکه
خودم را یک طرف ایجادکنندهی این رنج مییابم، اندوهگین میشوم. در دلم آرزو میکنم که ایکاش
هرگز برای کسی سبب ایجاد چنین رنجینمیشدم. چند لحظه بعد، ناگهان مثل اینکه کسی او را صدا کرده باشد، با عجله میدود، جیغی میکشد و میان درختها و سبزهها
میدود و ناپدید میشود. صدایش نیز از پیش میرود و گم میشود. من در جایم ماندهام.
حیران و ماتزده، گیج و منگ: او کی بود؟ او را کجا دیدهام؟ بار دیگر رعد و برق، بار دیگر باران شدید میاغازد و بار دیگر صداها و فریادها:
یاد آن سرو روان آید همی. من او را جایی دیدهام. برای چه از دیدن من فریادکنان
پا به فرار نهاد؟ همینکه به من دید، فریاد کشید. همان لحظه بود که احساس کردم او مرا شناخته است. مرا جایی دیده است.
اما این من بودم که نمیتوانستم به یاد بیاورم که او را قبلن کجا دیدهام. اگر من عاشقو دلباختهی
او بودم، چه وقت و چه زمانی؟و این عشق و دلباختهگی من نسبت به او خود یک اسارت وحشتناک دیگر برای او نبود؟ ترس، شرم، نگاههای
گنهآلودش آیا همچو درماندهگی و دردی را افاده نمیکردند؟ به خودم گفتم: بهتر است به یاد نیاورم؛
اما لحظهیی بعد دریافتم که آتش تازهیی در دلم ریخته شده است. آمد و رفت او این آتش طاقتفرسا
را در دل من افگنده است. چه شد؟ کجا رفت؟ باید پیدایش کنم. چه رازی، چه حالت زیبایی را در چند نگاه کوتاهش احساس کرده بودم. این نگاهها
آتشی را در من افروختند و رفتند. آیا من برای او واقعن آشنا بودم؟ پس در آن صورت این نگاههایش که در من توفانی را برپا کرده و رفته بودند، از روی همین آشنایی خواهد بود؟ نه کار خوبی نشده بود.
درهمان حال خودم را گناهکار مییافتم. دلم میشد او را پیدا کنموبه او چیزی بگویم ؛ یک کلمه بگویم.
نمیدانم چرا خودم را در برابر او گناهکار احساس میکردم. میخواستم از او عذرخواهی کنم. معذرت بخواهم.
برای چه؟ نمیدانم. شاید برای اینکه من با دیدن او در اینجا خاطرش را آزرده ساخته بودم.
در دلش غم و نگرانی افگنده بودم. نمیدانم. از این حس گناه ناراحت بودم. تصمیم گرفتم به هر شکلی که شود، او را پیدا کنم و از او عذر بخواهم.
برمیخیزم، آرامآرام، حیران و درمانده، اینطرف و آنطرف
نگاه میکنم. چه شد؟ کاش بار دیگر پیدایش میکردم. به چشمهایش خیره میشدم تا به یاد بیاورم که او را کجا دیدهام.
نه، میان سبزهها و درختها کسی نیست. شاید اصلن کسی نبود. شاید رؤیایی بود.
پس این دگرگونی سحرآمیزی که در من پدیدار شده بود، از چه ناشی میشد و این حس گناه که مرا خورد؟ شاید سالها میگذرد و من ناگهان متوجه میشوم که باران مانده است. سکوت مرموز و واهمهبرانگیزی
همه جا را فرا گرفته است و باغ خاموش و آرام است. او یادم میاید. چشمهایم هر سو او را میجویند. یگان صدا از چکیدن قطرهی باران از برگهای درختها شنیده میشود.
از او اثری نمییابم. در دلم دردی خانه کرده است. میسوزم. دلم میخواهد به چشمهایش باز نگاه کنم و دوم اینکه
از او عذر بخواهم که چرا با حضورم در اینجا باعث رنجش خاطر نازکش شدهام.
چهقدر چشمها و چهرهاش به نظرم آشنا آمدند. صدایش، نگاههایش،
لبخندش، خندههای بلندش، همه برای من آشنا بودند. ایکاش میتوانستم یک جمله برایش میگفتم.
در آن صورت حالا در این درد اینقدر نمیسوختم. باز هم به جستوجویش میپردازم.
ناگهان پایم به چیزی میخورد؛ میافتم. زیر یک درخت پیر، میبینم پیش چشمهایم یک صُراحی سفالین شکسته و یک جمجمهی کهنه و فرسوده افتاده است.
شکم صراحی و جمجمهی آدم هم شکسته و سوراخسوراخ استند. رنگشان
از گذشت زمانهها بیان دارد. از دیدن این صراحی و استخوان سر آدم میترسم، برمیخیزم، میگریزم، میگریزم.
ادامه دارد....... |