کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   منبع جدید انلاین
شاعر وادی ممنوع


رضا محمدی
 
 

شکیلا عزیززاده، شاعر افغانی است که افغان‌ها او را نمی‌شناسند. یا افغان‌ها همیشه سعی داشته‌اند او را نشناسند. شاعر و نمایشنامه‌نویسی که پس از سال‌ها نوشتن متفاوت در کابل در هلند کشف شد.

من یک بار دفتر شعری از او را در خانۀ دوستی دیدم. دوست من دستپاچه از داشتن چنین کتابی با استیصال در پی گرفتن و مخفی کردن کتاب بود؛ کاری که جامعۀ رسمی افغان‌ها با او و دیگرانی چون او در محافل رسمی‌شان کرده‌اند. دلیل عمدۀ آنها بی‌پروایی شکیلا به سنت‌های سختگیرانۀ افغانی است. سنت‌شکنی که آدم را از قبیله اخراج و به سراندیب فراموشی تبعید می‌کند. شکیلا را بعدها در برنامۀ ادبی انجمن سلطنتی هلند در لندن دیدم. برایش جالب بود که می‌شناسمش. فرصتی که کتابش که دوستم دریغ داشته بود، توانستم از او بگیرم.

 

 

در خواندن دوم و سوم، کتاب چیزی بیش از یک عصیان زنانه بود. برای من نوع نگاه فلسفی مجموعۀ شعر "یاد از هیچ" نگاه عمیق‌تری بود از شاعر طردشده و فوق‌العاده‌ای که هوای تازه‌ای در ادبیات و هنر امروز افغانستان است. شعرهایی که با جریان جاری جهان و با نوع تحلیل لاکانی از ادبیات خیلی خوب جور می‌آیند. چرا که در پس‌زمینۀ آشفتگی کلماتش می‌توان میل، خود میل را به همان شکلی که ژاک لاکان می‌گفت، پیدا کرد. دروازۀ فرسوده و زنگ‌زده‌ای که به نفس راه می‌گشاید؛ به جان بی‌قرار نوع آدمی؛ یا در وسعتی بزرگ‌تر به جان گم  طبیعت. جایی که شاعر درونش عریان و آشکار سر برمی‌آورد. و مگر شعر چیزی جز حقیقت میل است؟ جز پیدا کردن دیوانه‌وار آن جنون پنهان در ذات طبیعت که لاکان، آندره برتون و پیکاسو را به خاطر آن می ستود؟ با این فرق که در این شعرها ما با دنیایی غیر واقع‌گرا مواجه نیستیم .سورئالیسم دوست‌داشتنی و آنیمایی لاکان در شعرهای شکیلا همان جستجوی امر خیالی لاکانی است؛ جستجو برای یافتن خویش. لاکان معتقد است که آدمی نارس به دنیا می‌آید و از این رو سال‌های نخست زندگی به دنبال خویش می‌گردد؛ به دنبال یافتن اجزای گمشدۀ خویش یا اشکال خیالی خویش.

زیر پوست آرامش
روسپی‌های نارس هند
با رمز انگشت‌ها
خود را بایگانی می‌کردند
تو در تمام معابد
زیر آفتاب برهنه
پوست می‌انداخت
و من
یخ می‌زدم از تو

 

 

ضمیر "تو" در این شعر اشاره‌ای به همین جستجوست؛ "تو"ای با فعل سوم‌شخص وعملکردی اول شخص. کشف آیینه در این جستجوی امر خیالی پایان هیاهوست؛ وقتی که دیگر به دنبال کشف اندامت در خویش و در بدن دیگران نمی‌گردی. "آفتاب برهنه" صورتی ازجستجوگر است؛ صورتی از "تو"ی من وقت پوست انداختنت. شوک کاشفانه و برهمنانه‌ای من نویسنده و به تبع خواننده را فرا می‌گیرد.

تصویر آیینه که در حقیقت هم می‌تواند آیینه حقیقی باشد، هم آیینه دیگری، جستجوگر را آرام می‌کند. پاره‌های خیالی‌اش را باز می‌آورد و تصویری کامل از او به خودش ارائه می‌دهد.

نفس‌هایت پس گوشم سرک می‌کشند
از شیب گردنم می‌لغزند
و لای پستان‌هایم پنهان می‌شوند
نفس‌ها و سر انگشتانت بود
یا واژه‌های بی‌باکت
که لاله‌های گوشم گل آوردند؟
لب‌هایم از هم باز می‌شوند
ونوک پستان‌هایم بیدار

این‌جا صحبت کردن در باره شجاعت شاعر به خاطر پرداختن به خصوصی‌ترین مسایل آدمی زیادی بدیهی و سطحی است. صحبت بر سر بازگو کردن چیزی ورای تنانگی است. صحبت از جستجوی عبث آدمی برای یافتن "تو"ی پنهانش است. جستجوی تن‌به‌تن که در تنانگی معنی پیدا می‌کند. نوعی جستجو که جیم جارموش در "گل‌های شکسته" به دنبالش بود. جیم جارموش به دنبال معشوقی می‌گردد که سال‌ها بعد با نامۀ فرزندی موهوم از حافظه‌اش سرک می‌زند. همان بخش گمشده‌ای که با دسته‌گل‌هایی مطرود یا مقبول در حافظه‌اش پلاسیده مانده‌است. او جستجوی تن‌به‌تنش را حالا با جستجویی دربه‌در بازآفرینی می‌کند. حالا که لاله‌های گوشش گل آورده‌است از حجبی کهنه؛ حالا زمانی برای سخن گفتن است.

با حجب مزمنت می پرسی:
خوبی؟
در پیچ‌و‌تاب سیم تلفن
حزن عتیق آوازت،
پیوسته نای می‌بازد

مجموعه شعرهای شکیلا عزیززاده همه یک روایت را پی می‌گیرند. بریده‌هایی عریان از واقعیتی فراموش‌شده. آیینه‌ای که این تکه‌های جستجو را به هم می‌چسپاند. آیینه‌ای برای پایان هم‌ذات‌پنداری و هماهنگ‌سازی. آیینه‌ای که "من"ی جستجوگر را به "تو"ای گمشده می‌چسپاند. این جستجو همواره با آدمی هست. در هر آیینه‌ای صورتی تازه از کمال خویش می‌یابد و  تبدیل شدن به این "من"ِ مطلوب ،جوهرۀ اصلی امر خیالی است. تصویری اغراق‌آمیز از خویش و نوشتن این تصویر چیزی نیست جز نوعی تقریر آرزومندی. لاکان در تحلیل روان‌شناسانۀ قوم‌پژوهی‌اش  دوران مدرن را نشان‌گر اوج این امر خیالی بشر می‌داند؛ چرا که آدمی در چنین زمانه‌ای همواره مشغول به خویش و تسخیر جهان به دست خویش یا آفریده‌های خویش است. در جملۀ این آفریده‌ها سلسله دلالت‌هایی است و سر سلسلۀ این زنجیرۀ دال‌ها جنسیت است. محدوده‌ای که ما در زبان فارسی همیشه به آن با کفش‌های استعاره وارد می‌شویم، در بارۀ آن با کنایه حرف می‌زنیم. جنسیت، قلمرو ممنوعی است که بخش عمدۀ زندگانی ما را هدایت می‌کند؛ قلمرو تاریکی که تنها به زبان رمز می‌شود در بارۀ آن حرف زد. مثل جذام، مثل قهر الهی ، مثل عالم اجنه.

دلت برای کدام دوشیزه‌ای
دل در کف
پای در خون می‌تپد؟
سیاه زلفان به خاک الوده‌ات
نوک پستان‌های کدام زن را می‌سوزاند؟
بگو
نفس آخر تو
ته چشمان که آرام می‌گیرد؟

به فیلم گل‌های گمشدۀ جیم جارموش برگردیم. جایی که قهرمان فیلم همۀ سرزنش‌ها و سرشکستگی‌ها را به جان می‌خرد، اما شور شگفت جستجوگری‌اش چندان در جانش غلیان می‌کند که آرامش را از او می‌گیرد و ناخودآگاه حتا بی ادراک لذتی او را به پیگیری چگونگی حال آن همراه ازدست‌رفته می‌کشاند.

در واقع رضایت آدمی اقناع نمی‌شود، مگر در پیدا کردن اثری یا خبری از آن "من"ِ مطلوب گمشده در سلسله دلالت‌ها به واقعیت است .نوعی جستجوی کمال مطلوب برای باز یافتن خاطره‌ای که آن واقعیت اولیه را زنده می‌کند.

در این جستجوی کاشفانۀ تن، مهم‌ترین و پربسامدترین ابزار شاعر "پستان" است. به نظر لاکان، پستان نمادی‌ترین ابژۀ ساحت نمادین است. وقتی به پستان‌های درخت اشاره می‌شود، منظور مادرانگی و زایندگی آن است. وقتی به سرکوفته‌های آدمی سر می‌زند، پستان آخرین نقطۀ جدایی فرزند در رابطه"ادیپی" از مادر است.

بنفشه
بهار را
از پستان‌هایش می‌نوشد
تا ماسیدن گل‌برگ‌ها
بر شرمگاه دوشیزه‌ای دیگر...

برای کودک پستان بخشی از وجود کامل نیست. پستان خود وجود است. او هنوز درکی از کامل کردن اجزا ندارد. پستان تنها  منبع حیات و زیبایی مطلق زندگی است. و این کودک در جان آدمی همیشه زنده است. تنها ابژۀ پستان نوعی جابه‌جایی معنا در مجازی مرسل است .استعاره‌ای از معناهای به‌هم‌فشرده. زنجیرۀ دال‌هایی که ختم‌پذیر نیستند. و از این استعاره است که به دروازۀ قلمرو جنسیت می‌شود رسید. در این حالت تجاوز بی‌شرمانۀ یک آدم یا یک جمعیت عقب‌مانده به زنی بی‌پناه، فقط نوعی ارتکاب جرم نیست. نوعی خالی شدن از معنایی سرخورده در خلائی معناشده است؛ نوعی "فلاش‌بک" به گذشته‌ای قبل از مدرن. به این جهت است که زن اول و آخر ماجراهای انسانی است. زن از ابژۀ فعال به سوژه‌ای ناگزیر تبدل می‌شود؛ سوژه‌ای درمانده؛ سوژۀ نگفتنی اما وصف‌شدنی. مثل شب تابوی تاریکی و راز و بی‌شرمی که درآن هر حجب مزمنی نقاب از چهره برمی‌دارد.

شب
 بیوه‌ای بیدار است
بر گریبانش
رودباری الماس
رودباری یاقوت

و این‌جاست که آدمی از فرق بین خویش ودیگری آگاه می‌شود. دیگری که حس فقدان و اضطراب را در دل پر می‌کند. به این خاطر او خواستار کامل شدن به وسیلۀ دیگرى است. در حقیقت او مى‌خواهد که به واسطۀ ایدۀ دیگرى ناپدید شود. یا شاید به وسیلۀ دیگری کامل شود. کمالی که رابطۀ فقدانی کودک جانش در آن استحاله می‌شود. دیگری خیالی دیگری ناممکن و دیگری بزرگ. درست مثل شعری که  سیلویا پلات برای پدرش می‌گوید. نوعی ستایش عاشقانه همراه با انتقام‌خواهی. نوعی اتمام حجت با گذشته، با روزگار سپری‌شده ای که چون دیگری بزرگی بر او سایه انداخته‌است.

با تمام گلو فریاد اگر کرده بودم:
والاحضرتا!
چه ملک ایزکی
می‌توانستم آیا
جریان خون را
در شاهرگ‌های به‌خواب‌رفته‌ام احساس کنم؟

 فروید اعتقاد داشت قصد واقعی انسان در جستجوی واقعیت، پیدا کردن ادراک واقعی شیء نیست، بلکه به‌عکس دوباره یافتن آن است. بنا به نظریات او، "تمنای آدمی همواره مطلوبی گمشده و ازدست‌رفته است . کل تمنیات در پی یافتن مجدد آن است. یافتن چیزی که اصلاً وجود ندارد".

این چیزی که اصلاً وجود ندارد و این‌همه در باره‌اش حرف می‌زنیم، چیست؟ این‌جا به رمزگشایی نام کتاب می‌رسیم: "یادی از هیچ". آگاهانه یا نا آگاهانه شکیلا عزیززاده سفری روان‌شناسانه به اشیا، به واقعیات مستحیل‌شده در ذهن آدمی را آغاز کرده‌است. و به خاطر این است که من شعرهای او را چیزی فراتر از نجواهای بی‌پروای زنانه یا عصیان‌های یک زن شاعر افغان در غربت می‌دانم. شعرهای او بدون شک و به زیبایی سفرنامه‌ای به نگفتنی‌های فراموش‌شده است.
...
یلدا
درد می‌کردم
از تغارۀ خمیر که دست‌هایت
در آن گم می‌شدند
از دراز تکه‌ای
که با آن غورگی پستان‌هایت را
مهار می‌کردی

از پس دادن بچه
از پارگی کنج لبت
درد می‌کردم
سنگریزه‌ای به سایه‌ات کافی بود
تا خون رفته از لب‌ها را
با هر چه نم که در دهان داشتم
بر صورت سنگ‌انداز تف کنم

گویه‌ها بر دهانت خشکیدند
سال‌های دیر رفته
خاک و دود گشتند
کند پا کشیدند ولی پادرهوا ماندند
شب‌های خانۀ پدری

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۵    سال        هفتم               جـــــوزا       ۱۳۸٩  خورشیدی                   اول جون ٢٠۱۱