نفس های عشق
این بخار نفسهای عشق بود
که در افسردگیی ظلمت مطلق
پیچید
ابری شد عالمگیر
و اندوه ی عظیم
روح لطیف و مهرآگنیش را
چنان سوخت
تندروار
که مهبانگ ِ آتشینی از دل برکشید
به وسعت زمان
و با دستان فوران از فروزندگی
یک آسمان گنجینه ی درخشان جانش را
بی دریغ
در پای تو ریخت
ای زیبایی
به آینه ی اینهمه ستاره نگاه کن
ایثار عاشقانه چنین است
چشم انداز ِ بی چشمداشت
آغاز ِ بی فرجام
بهاری سرود
لاله سنگ را به آتش می کشد
جویبار از رهایی سخن می گوید
آب در آفتاب برهنه میشود
سبزه ها به سرکشی برمیخیزند
درخت در پوستش نمی گنجد
نسیم به طواف ِ باغ میرسد
شگوفه شرمش را می ریزد
کبوتران بام ِ غروب را به بق بقو میگیرند
پرنده ها با سر و صدای بلند عشقبازی میکنند
و خاک از شیطنت ِ زندگی لبریز است
بگو بهار ِ کافر را ممنوع کنند
حرام گردانند
گنهکار بوی مستی آور ِ اوست
ما چرا اجازه ی نفس کشیدن نداریم؟
درخت
باور نمیکرد
که درخت ِ کهنسال ِ کوچه
یک روز دوباره جوان شود
کف ِ برف را از خود فروشوید
از حمام ِ باران برآید
...پیراهن ِ شوخ رنگی بپوشد
عطر ِ دل انگیزی بزند
و صبح ِ زود
با دسته گلی در دست
و چتری از آهنگ
با انگشت ِ ملایم ِ نسیمی
بر شیشه ی ارُسی ِ خوابگاهت بکوبد
و تو چشمان ِ نیمه بازت را
بمالی و ببینی
که عجب
باز عاشق شدی
به همین سادگی
عاشق ِ جان ِ دیوانه
صبح بخیر
بهاران مبارکت باد
غزلی برای آفتاب
بیدار مان میکنی
در مخمل ِ نوازش ِ رنگها
هر سپیده دم
و گرم و روشن ِ مان
با مشعل ِ افروخته از آتشگاه جانت
تا زمین
پهلو برمیگرداند
نیمه خواب،نیمه بیدار
و ما
یک عمر
تو را نمی بینیم
یا می بینیم
و نمی شناسیم
ای نور ِ جهان
جهان ِ نور
این چشم بستگی
تقصیر ِ کیست؟
|