زهفتاد ودوملت کرد جــامی روبه عشقِ تو
بلی عاشق ندارد مذهبی جُزترکِ مذهب ها
(مولانا جامی
نوشتۀ :م.ا نگـــــارگر
آن مولانای سرشارازخوشبینی وامید
واین ژان پُل سارترغرق درنومیدی
ویـــــــــأس
میان مولانا وژان پُل سارتر وجوه اشتراک بسیارکم است ووجوه تمایز وتفاوت بسیار زیاد.مولانا یک عارف ومفکر مسلمان است که اعتقاد تزلزل ناپذیربه نگاربرین دارد ومانند دیگرعارفانِ مسلمان جهان راهمان آیینۀ تجلیی دوست می بیند ووجودجهان را تابع وجود حقیقت مطلق میداند ومشربِ فلاسفه راندارد که ازاثرپی به مؤثِرببرَدیعنی آفریده نمیتواند انسان رابه سوی آفریدگاررهنمایی کندبلکه این وجودِ بدیهی آفریدگـــار است که اززبانِ هرآفریده وجودِ خودرااعلام میکند ومیگوید:«من هستم که جهان هست آری،من هستم که برخی ازصفاتِ خودرابه شیوۀ قسمی به جهان داده ام.» به قول سلطان ولدفرزندِ عزیزخداوندگارِبلخ:
خلق راحق چوساخت درظُلمت نورِشان ریخت برسرازرحمت
اندرایشان نهاد گــــــوهرهـــــا ازصفاتِ قدیم وعلم وسخــــــا
تا تودرخود صفاتِ اوبینـــــــی درصفت هـــــاش ذاتِ او بینی
همچو عــــطارکوزهرانبــــــار آوَرَد دردُکـــــان ودر بــــــازار
گرچه درطبله هــــا بُوَد اندک عاقلی هان بدانــــد آن بی شک
هست دُکان حـــق تــنِ انسان اندرونش صفاتِ الرحمــــــــان
پس تودرخود ببین صفاتِ خدا گرچه اندک بُوَد بــِدان زصفا
کزچسان است آن صفاتِ ضمیر سیر کُن زین قلیـــل سوی کثیر
زین صفاتِ قلیل رو سوی اصل
مکـــــُن اندرمیــــانِ هردو فصل
والبته این تنها انسان نیست که ازآن صفات بهره برده است بلکه هرآفریدۀ خـــــدا(ج)با تفاوت سهمی ازآن صفات دارد وبه همین دلیل است که دراین نقطه «همه ازاوست» با
«همه اوست»تلاقی میکندومعنای اِنا لله واناالیه راجِعون مصداق پیدامیکند.هستی مطلق همان هستی است که اسیــــــرزمان،مکان وحادثه نیست وانقسام نمی پذیردومعروض به خلل نیزنمیشوَد.همین است خدا شناسیی مولانا که ژان پُل سارترودیگربی خدایان رادرآن راهی نیست.درمیانِ وجوه تمایُزِمــــــــــولاناوسارتریکی این نیز است که مولاناسرشاراز خوشبینی وامیـــد است که درجهان زشتی نمی بیندوعاقلانه شررابه شرِّمطلق وشرّ ِنسبی تقسیم میکندوآن شرِّمطلق را که شیطـــان باشدنیزاسیرارادۀ خدا میداندکه برای جدا کردنِ زرناب اززرِقلب مدتی ازبارگاهِ خیرِمطلق طلبِ مهلت نمــــوده وآن مهلت به روادیدِ خیرِ مطلق برایش داده شده است.
مولانا با آن بادۀ که ازجامِ الست نوشیده همیشه مست است واین مستی رابه دیگران نیز
ساری وجاری میسازد.ازخودش می شنویم:
برگورِ من آن کاو گــُذَرَد مست شَوَدورایست کندتـــــا به اَبَد مست شود
دربحر رَوَد بحر وعـَمـَـد مست شَوَد درخاک رَوَدگورولَــَحـَـدمست شود
مولانا اگرگاهی با آنچه که تلقیی ما انسانها شرش میخواند روبروشود کلام الله رابه یاد
می آرَد وبرخودنهیب میزند که«گاهی شما ازچیزی نفرت میکنید وآن خیرِشماست وگاهی چیزی رادوست دارید وآن برای شما شراست.خدا میداندآنچه راشما نمی دانید.»
اگربه شیوۀ بسیارگذراهم سری به دیوان شمس بزنیم با مثال های آتی برمیخوریم:
امروزنِیَم ملول شادم غم راهمه طاق برنهـــــادم
برسبلتِ هرکجاملولیست گرمیرِ من است واوستادم
امروزمیان به عیش بستم روبنـــد زروی مه گشادم
امروز ظریفـــــم ولطیفمگویی که مگرزلطف زادم
ـــ
عشق مرا برهمگان برگـــــزید آمــــد ومستانه رخم را گزید
شــــُکرکزان کانِ زرِ جعفری روی مرا نادره گازی رسید
بادِ تکبراگــــــــَرَم درسراست هم زدَمِ اوست که درمن دمید
ــ
بی ساقی وبی شراب مستم بی تخت وکـلاه کیقبادم
درمن زکجا رسد گمانهــــا سبحان الله کجــــا فتادم
ـــ
مادرم بخت به دست وپدرم جود وکرم فَــَرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربگ شادی به سعادت برسید پُرشــُداین شهروبیابان سپه وطبل وعــَلـَم
گربه گرگی بِرَسَم یوسفِ مهروی شـــَوَد درچهی گربروم چـــــــاه شــَوَد باغِ اِرَم
خاک چون درکفِ من زرشـــَوَد ونقرۀ خام چون مرا راه زَنَد،فتنه گــــــر زرودَرَم
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شــَوَد جان پذیرَدزخوشی گربُوَدازسنگ صنم
مـــُرد غم درفــَرَحش که جَبَرالله عــزاک آن چنان تیغ چه گـــونه نَزَند گردنِ غم
خداوندا، درین منزل برافروزازکـــَرَم نوری
که تا گــــُم کردۀ خودرا بیابــــدعقـــلِ انسانی
ــــــــ
بلند تر شده است آفتـابِ انسانی زهی حلاوت ومستی وعشق وآسانی
جهان زنورِتو ناچیز شد چه چیزی تو طلسم دلبریی یا تـــــــوگنجِ جانانی؟
دلا،چوبازِ شهنشاه صیدکرد تورا توترجمان بگِ سِرِ زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی که آفتِ نظرِ جــــان صد سلیمانی
درید چــــارُق ایمان وکفر درطلبت هـــــــزارساله ازآن سوی کُفروایمانی
به هرسَحـــَرکه دَرخشی،خروسِ جان گوید
بیا که جــــــــــــان وجهانی برو که سلطانی
ــــ
عاشقانی که با خبـــــر میرند پیشِ معشوق چون شکر میرند
زالست آبِ زند گی خوردند لاجـــَرَم شیوۀ دگـــــــــرمیــرند
ازفرشته گذشته اند به لطف دورازایشان که چون بشرمیرند
توگمان می بری که شیران نیز چون سگان دربرونِ درمیرند؟
عاشقانی که جان یکـــــــدگرند همه درعشقِ همـــــدگرمیـرند
بِدَوَد شاه جان به استقبـــــــال چونکه عشاق درسفر میرند
وانکه اخلاقِ مصطفی جویند چون ابوبکروچون عمرمیرند
دور ازایشان فنا ومرگ! ولیک
این به تقدیر گفتم ار میـــــــرند
ــــ
دیده خون گشت وخون نمی خسپد دلِ من ازجنون نمی خسپد
پیش ازاین درعجب همی بــــودم کاسمــانِ نگون نمی خسپد
عشق برمن فسون اعظم خــــواند جان شنیدآن فسون نمی خسپد
هین خَمُش کن به اصل راجع شو دیدۀ راجعـــــون نمی خسپد
ازاین مثال های امید وشادمانی دردیوان شمس ومثنوی فراوان میتوان یافت اما همین مثال ها کافیست به ما بگوید که مولانا بااتکـــــای تزلزُل ناپذیربه خدا یأس ونومیدی را درزندگانی نمی شناسد ومرگ هم که برای دیگران پایان هرگونه امید است برای مولانا سرآغازامیدهای تازه وبسیارعالی میباشدواکنون بایدبه سراغِ ژان پُل سارتربروم ونُخُست اندکی به زندگی ونقاطِ برجستۀ فلسفۀ او بپردازم وبعد به نتیجــــــه ای که من ازاین بحث میگیرم فرازآیم.
ژان پُل سارترکه درسال 1905 میلادی دیده به جهان گشود ودر1980میلادی زندگی را پدرود گفت یکی ازچند ستون استوارفلسفۀ اصالتِ وجودیااگزستانسیالیسم است.کرکگارد وبرخی دیگرازفیلسوفان مکتبِ اصالتِ وجودعیسوی ولی سارتروهایدگرکه ازنیچـــــه و کارل مارکس اثرپذیرفته بودند اعتقادی به خدا نداشتندوبیخدایا (ای ته ایست) بودند.
فلسفۀ سارتردردهۀ چهل میلادی خاصةً بعدازجنگِ عمومیی دوم موردِ توجه قرارگرفت ونفوذِآن درسالهای جنگ وبعدازآن قابلِ فهم نیزبودزیراکه جنگ چراغِ بسیـاری ازارزش های معنوی واخلاقی راخاموش نموده وطشتِ رسوایی سرمایه سالاری را ازبــــــامِ قرن فرو افگنده بودوهنگامیکه دروغ وریاکاری سکۀ رایج بازارگرددودین نیزدرقیافۀ حامیی آن دروغ وریاکاری واردِ معرکه شود فضیلت مضحکه میشود وبیخدایی وگـــریزازدیانت رونق میگیردوبه گفتۀ نیچه خداودرحقیقت احساس همراهی با خدا(ج)دردلِ انسان میمیرد وانسانی که این احساس دردلش مرده باشدبیهوده میپندارد که خدامُرده است.به هرصورت زمین مساعدبعدازجنگ بودکه تخم نوعی هیچی وپوچی ومسخره کردن ارزشهای معنوی وفرهنگی رادرکشتزارخاطرانسان افشاندوسبب رشدداداییسم وسورریالیسم درقلمروادبیات گردیدوزمام شعروسخن رابَدست مشتی مستِ
میخانه نشین دادکه ازطریقِ«بازی با لاشـۀ لذیذ»شاهکارهای سورریالستی خودرا به وجود بیارند ودرقلمروفلسفه نیزتاج شاه وملکۀ این عرصه برسرِسارتر وسیمون دوبوآربگذارد.
سارتروسیمون هردوتاآخرِعمربه فلسفۀ اصالتِ وجودوفادارماندند. سارتراگزستانسیالیسم خودرا انسان گرایی یا هیومَنِستی میخواندوکلمۀ کلیدی درفلسفه اش هستی یاوجود است (چنانکه درفلسفۀ کرکگارد ودیگران نیز بود.)اماالبته هستی اینجاتنهابه معنای زنده بودن نیست زیراکه نباتات وحیوانات استندووجوددارندولی هرگزدربارۀ هستی فکرنمیکنندپس چیزی که ازدیدگاه سارترمهم است تفکردربارۀ هستی است که انسان راازدیگرموجودات جدامیکندبنابراین یک شی مادی تنهـــا در خوداست ولی انسان برای خـــود است.سارتر میگفت که هستیی انسان برماهیتِ اوهرچــــه باشد مقدم است یعنی مهم این است که من هستم واین بالطبع مقدم است براینکه من چـــه استم.
ازدیدگاه سارتروسیمون دوبوآرانسان چیزی به نام طبیعتِ فطری نداردوبایدطبیعت یا جوهرِخودرا خود بیافریند. مشکلِ اصلی درفلسفۀ سارتراین است که اوانسان رامجبورمیداندومیگوید:
«ما محکوم استیم که اکت کنیم ولی اکتورهای استیم که عباراتِ اکتِ خودرابه یاد نداریم، نه نسخۀ دردستِ ماست ونه صدای آهستۀ رهنمـــا راازپُشتِ پرده می شنویم وبنابراین ما خود باید فیصله کنیم که چه گونه باید زندگی نماییم.» اگرانسان واقعاًمحکوم است(که سارترنمیگویدمحکوم کی یاچی) دیگرچگونه بایددرمــوردِ زندگی فیصله کند؟
به نظرِسارترانسان تازنده است دُچارترس وتشویش است وهنگامیکه مُردبازهم هیچ گونه امید وآینده ای درانتظاراونیست.اومیگوید:«مـــــردم زنده استندویک روزهم میمیرندوهیچ معنای هم نیست که بدان بیاویزند،بنابراین دُچــــــارتــــرس ونومیــــدی میشوند.این جهانِ فــــــــــاقد معنی درانسان بیگانگی ایجاد میکندواین بیگانگی نومیدی،دلبدی وبیهودگی می زاید.» آزادی نیزکه انسان برایش ارج میگذارد ودرراهِ حصولِ آن می رزمد،طوق لعنتی است که به گردن انسان افتاده است واومحکوم است که آزادباشد.انسان بدون اینـــــــــکه خود برگزیده باشد درجهان افگنده شده است وما تقاضانکرده ایم که ماراآزادبیافرینند.اما،همین انسانِ محکوم هنگامیکه به دنیاآمدطوق لعنت آزادی نیزبدونِ انتخابِ اوبه گردنش می افتد وازهمین لحظه به بعداومسوؤل عملِ خودمیشود.میدانیم که درعیسویت
گناه رابه طورِعام به گردنِ حضرت آدم می افگنند که آن گناه اولیه مانندِ مکروبی ساری باخون فرزندانِ او عجین شده است وطبیعی است که این طرزِتلقی با تعالیم اسلامی همخوانی نداردوسارتــر نیزکاملاًبرحق ازعیسویان تقاضا میکندکه خودمسوؤلیتِ اعمالِ خودرابپذیرندوگناه خویش تَلَکِ گردنِ آدم پیرننمایندوزن ومردهردوخودراازقیدِ تعصباتی که باآن به دنیاآمــــــــده اند آزادنمایند.
سارتربرای نشان دادنِ ابتذال وهیچی وپوچی زندگی رومانِ معروفِ استفراغ رامینویسد وبه خوانندۀ خود تلقین میکند که ابتذال وهیچی وپوچیی زندگی آدم رادُچارحالتِ تهــــوع مینماید.دیگرنویسندگان متأثرازژان پُل سارترچون سامیـــــــــول بکت آیرلندی،اَلبرکاموی فرانسوی،ویتولدگامبروویچ پولندی ودیگران سبکِ خاصی رادنبال کرده اند وبرای تئاتــر (ابسردتی)که همان هیچی وپوچی است نمایشنامه هانوشته اندکه صحنه های بسیــارمبتذل وبی اهمیتِ زندگی رانشان میدهندواین گونه صحنه هارادرفلمهای خاموشِ چارلی چاپلیـن فراوان میتوان دید.ازدیدگاه اینان هیچی وپوچی حالتیست که انسان دریک جهانِ بی معنی ونامعقول زندگی میکندکه درآن انسانها واشخاصِ درگیرهیچ مقصودی ندارند.
مولانا برخلافِ اینان درروشنایی دینی که بدان اعتقاد داردفکرمیکندکه نخست آفـریده گار جهان رابرباطل وبدون هدفی خلق نکرده است ودوم انسان درجهان آمده است کــه ازیک حالت حیوانی خودرا به ایدیال انسانِ کامل برساندوازراه مبارزه بانفس وجهان پیرامـــونِ خود این زندگی مبتنی برنیازمندیهای شکم وپایینِ شکم رابه یک زندگی مبتنی برتقــوی و فضیلت بدل نمایدوسوم هم اینکه مرگ پایانِ زندگی نیست وانسان هنگامیکه سیرِمعنــویی خودرابه درجاتِ مختلف انجام داده باشد میتواندبه عنایت ورضای معشوقِ حقیقی امیدوار باشد.
حالاسؤال اساسی اینست که چرامولانادرآن هشتصدوچندسال پیش که استبـــدادوزورگویی با چنگالِ آهنینِ خود گلوی جامعه اش راخفه وهرکس راوادارمیکردکه زندگی رابرمعیار تقاضاهای نظام مُسَلط برجامعه عیارنمایداین همه سرشارازخوشبینی وامیداست ولی ژان پُل سارترباهمه امکاناتی که نیمۀ دوم قرن بیستم دراختیارش گذاشته است چنین سرخورده ومأیوس است؟
من برای این سؤال تنهایک جواب دارم:مولانـــاازنیـــــروی اعتقـادوایمان برخورداراست وسارتررابی اعتقادیی اوافسرده ونومیدساخته است.مولانا دستِ انسان رامیگیردوباخود به سرزمین امیدهای لاهوتی می برد وبرایش مژده میدهدکه اومی تواندخودراباصفاتِ انسانِ کامل بیارایدوزمان ومکان رادرخدمتِ خودبگیردوامازمزمۀ سارتربَگوش انسان چیست؟
تودرجهان هیچ یارویاورنداری.امروززنده استی،فردا میمیری وهیچ معنی هم نیست که بدان دست بیاویزی وبنابراین سرنوشتی جُزترس ونومیدی نداری.برای حسن ختـام این صحبت شعرمولانا رادربارۀ انسان به تکرارباید بیاورم:
بلند ترشده است آفتابِ انسانی زهی حلاوت ومستی وعشق وآسانی
جهان زنورتوناچیزشدچه چیزی تو؟ طلسم دلبــــــــریی یا توگنج جانانی؟
زهی قلم که تورانقش کرددرصورت که نامۀ همه رانا نبشته میخـــــوانی
برون بری توزخرگاهِ شش جهت جان را چوجان نََــَمانَــَد،برجاش عشق بنشانی
دلا چو بـــــــازِشهنشاه صید کرد ترا تو ترجمان بِگِ سِرِّ زبانِ مرغانی
چه ترجمان؟که کنون بس بلند سیمرغی که آفتِ نظرِ جــــــــان صد سلیمانی
درید چارُقِ ایمــــان وکفــــر درطلبت هزارساله ازآن سوی کُفر وایمانی
به هر سحر که دُرخشی،خروسِ جان گوید
بیا که جان وجهانی، برو که سلطـــــــــانی
پایـــــــــــان
یکشنبه اول می 2011 میلادی
برمنگهم ـــ برتانیه
|