کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 



 

برگشت   به صفحهء
عرس مولانا

در فرانکفورت

 
 
   

            راحله یــــــــــــــار

خداوند گار شعر و سخن

 
 


رَستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
رَستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن مُفتَعِلُن کشت مرا
قافیه و مَغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بوَد پوست بوَد درخور مغز شُعَرا
سخن گفتن و حتا شعر خواندن در محفلی که به نام حضرت مولانا
برپاست، جرأت و جسارتی و مرتبه و بضاعتی می خواهد که من خود را فاقد آن می دانم. در محضر مولانا به بی زبانی سخن باید گفت و حتا به ثنا و ستایش او نیز چه:
هم ثنا گفتن ز من ترک ثناست کاین دلیل هستی و هستی خطاست
ادب سکوت و نظاره ی شکوه مولانا و گوش جان سپردن به بارش بی دریغ مثنویِ و غزلیات شورافزای او چاره ی کار عاشقان دلسوخته و چشم دوختگان بر درخشش شمس وجود مولانای ماست. اما چه می توان کرد که در این محفل به لطف بی دریغ صاحبان این مجلس به شعرخوانی دعوت شده ام و ردّ دعوت دوستانِ، شرط ادب نیست.
با این حال از همه ی عزیزان پوزش می خواهم و با ابراز شادمانی به خاطر حضور در این محفل ارزنده ی ادبی، سه غزل کوتاه را تقدیم می کنم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:

بــزن دفـی

بــزن دفـی که مــرا با شــــرار وصـل کند
صــدای گـنگِ دلــم را بـه تــار وصـل کند

به انـتـقـامِ سـکـوتِ هـــزارســالـه ی من
ســـرِ شکسته ی من را به دار وصل کند

که می به کامِ دلم جرعه جرعه می ریزد؟
بگو پیاله ی من را به « بار» وصل کند!

خدا مگر چقدرغرقِ خـود پرستی هاست؟
نـشـد شـبـی که مــرا بـا نـگار وصـل کند

چه مذهبی؟ که حرام است مسـت رقـصـیدن
بــزن دفـی که ســرم را بـه دار وصـل کند

بــزن دفـی به سـرت عاشقانه می رقـصم
که دف دو تـار دلـم را بـه یــار وصـل کند
***
خــدای شعر - دعا می کنم - که بـا غزلی
مــرا بـه آن غـــــزل روزگار وصـل کـنـد

و در تـنـاسـخ پــرشــور عـاشـقـانه شـبـی
درخـــت سـيـب مـرا بـا انـار وصـل كند...
راحله یار

اکتوبر
۲۰۱۰

داغ پاییز دلم

گونه ام گل زده گلبرگ خزانی شده است
سینه آتشکده ی داغ نهانی شده است

چه مصیبت زده دل را که فقط می سوزد
داغ پاییز دلم داغ جوانی شده است

عشق در پیچ و خم موی پریشانم سوخت
که هوای نفسم آتش آنی شده است

یار! دریاب که عمرم به هدر می گذرد
عاشقی دستخوش چرب زبانی شده است

ساقی و محتسب و شحنه ی شب هم نظراند
حکم اعدام تو ای عشق جهانی شده است!
*****
پای آواز دلم در گذری رقصیدم
عابری گفت که بیچاره روانی شده است
فبرور
۲۰۱۱

متهم کسیت، منم؟

شعر! دردا که سفر نامه ی من غمگین است
ورنه سر تا به قدم بال و پرت رنگین است

گفته بودم غزلم! درد و بلایت به سرم
تا ابد ورد لبم زمزمه ی آمین است

خون رگ های من از گرمی تو می جوشد
بی سبب نیست لبت روی لبم آذین است

چهره افروخته ای، مثل دلم سوخته ای
واژه ات پنجه ی باران زده ی شاهین است

دیشب از کوره بدر گشته به دل خندیدم
که چرا لحن غزل های خوشم غمگین است؟

عشق خندید به من، گفت که شاعر نشوی
ورنه پرونده ی عاشق شدنت سنگین است
٭٭٭٭٭
گرچه از تلخی پرونده به جانم به سرت
حسرتی نیست رواداری دل شیرین است

فرصتی ده که شبی طعم لبت را بچشم
بین ما فاصله مانند مه و پروین است

عاقبت وسوسه ی بوسه مرا خواهد کشت
متهم کسیت منم؟ یا دل بی تمکین است؟
اپریل
۲۰۱۱

راحله یار
شهر کبلنز آلمان

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٤     سال        هفتم                ثــــور/جـــــوزا       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱