کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 



 

برگشت   به صفحهء
عرس مولانا

در فرانکفورت

 
 
   

            شبگیر پولادیان

ا

آفتاب در قونیه

 
 

آن روز آفتابی در قونیه در آستان آرامگاه مولانا چه بر جان می گذشت؛ رهگذر سرگشته یی را که جز درد شورواشتیاق وحکایت دردناک جدایی، چیزی برزبان نداشت. مگر داستان مکرر بریدن از ریشه های بیشه های وجود، از نیستان دوردست زادبوم، آن درد انسانی مولانا نبود که از ناکرانمند ازل تا بیکرانه های ابد بر جان تنهایی انسان پنجه می کشید.

من نمی دانستم بر ذهن و روان آن صدها جهانگردی که آن روز از چهارگوشۀ جهان چون قطار منظم مورچه گان بر آستان گنبد سبز آرامگاه مولانا صف کشیدند، چه می گذشت. ولی پیدا بود که هرکس به گمان خود او را می اندیشید؛ او را که به بزرگی کرۀ خاکی ما از آنسوی سده ها قامت می افراشت و سرزنده گی و امید می بخشید. آن ستایشگر کمال انسان وعروج او تا فراسوی آنچه هست و آنچه نیست.

آری من حکایت جدایی های اورا می اندیشیدم و آزمون آواره شدن اورا از بلخ، با کاروان سرگردان پدر از زادبوم تلخ. به بلخ می اندیشیدم به تنهایی شهری که در چنگال خونین هزاران ایلغار به خاکستر سیاه نشست و نقش گام های جوان اورا بر کوچه های کودکی با یورش خوناب بنیان کن کشتارهای عام فروشست. یورشی که به گونه های دیگر از پس صد ها قرن هنوز برما می آشوبد وهست وبود مان را دیوانه وار فرو می کوبد.

چنین بود که سطرهای پراگندۀ این چکامه در چنین حال و هوایی روی هم ریختند وبلخ را با قونیه درآمیختند. پای ملخی به پیشگاه سلیمان پیام آور، ذرۀ ناچیزی در برابر آفتاب رامشگر.

 

 

چون گل خونیـن قــبا آمد زخاور آفتاب

اشکریزان در شرار سرخ مجمر آفتاب

گام هایش همچو بیماری که افتاده زپا

داشت از غم اخگرسوزنده دربر آفتاب

طیلسان زرد پیچیده به پای انداز درد

سوک پوشیده ست گویی پای تا سرآفتاب

شادخندش نیست پیدا چهره اش کورو کبود

در کف کفــتار شب مانند کفــتر  آفتاب

در نگاه خون فشان آورده از خونین شفق

خون سرخ کهکشان در سرخ ساغر آفتاب

بلخ می ماند خراب وتار در پدرود تلخ

پا کشاند از برش ویران و مضطر آفتاب

های زین تنهایی بی رحم این شهر غریب

کزکرانش می رود در خون خود تر آفتاب

"از چه تنها می گذاری بلخ را؟ " گفتم به او

ای جهان آرای راد ای مهر پرور آفتاب!

ای خراسان را رفیق روزهای سوزو درد

این خراب آباد را آغوش مادر  آفتاب

تا کجا خواهی کشانی کشتی زرین خویش

زی کران بی کران دریای اخضر آفتاب

گیسوی زرین فشاند وگفت: آوخ کو مرا

آن مهین مولای بلخی آن سراسر آفتاب؟

حالیا از بلخ سوی روم دامن می کشد

من به چشم خود بدیدم بی تکاور آفتاب

می رود در قونیه در بارگاه نورو نار

تا به اکسیر ارادت تن کند کند زر آفتاب

وه که یک شهر آقتاب افتاده در آغوش تو

ای گزین شهر مبارک بام  تا در آفتاب

کهکشان مولوی داری به قلب خویشتن

پرتو افشان تا نهایت مهرگســـتر آفتاب

خوش به حال قونیه این شهر مولانای بلخ

روم می بالد به خود زین پاک گوهر آفتاب

خانه هایش روشن از نور چراغ سرمدی

بر سر هر کوچـــــه می تابد منور آفتاب

پایگاه رفعت اش بر آسمان ها سایه ریز

شط نور جــاودان اش را شــــــناور آفتاب

شعرمی آید که رنگین می شود شهرخیال

چون خط رنگین کمان ها را مصور آفتاب

آستان شمس اورا چرخ گردون پای بوس

خاکروب اش ماهتاب ایستاده بر در آفتاب

نور بارد چــــارسو از گنــبد ســبزینه اش

بوم و بام و کوی و کاخ و طاق و منبرآفتاب

باد می خیزد که دست افشان شود تا کهکشان

خاک می رقصد که دامن می کشد بر آفتاب

شور درویشان چرخان اش بچرخاند به شوق

گرد آن منظومه ی اشراق و باور آفتاب

بال در بال نوای نی غروب  سرخ  را

گســترد گویی چو سیــمرغ شفق پر آفتاب

خانقاهی می سراید ذوق را سنتور عشق

می زند صد زخمه بر تارش مکرر آفتاب

مست و شورانگیز می رقصد سماع شوق را

نور نوشــــیده ست گویی نشئه آور آفتاب

با نوا و نور در آییـــــنه ها پرتو فـــــگن

با سرود و سور پر سرو و صنوبر آفتاب

***

خیز ای آواره ی خاک وطن کـآمد کنون

پای عریان چاک دامن خاک بر سر آفتاب

ره زده از بلخ تا اقصای روم از بهر آنک

خاک بوسد بر درت یکبار دیگر آفتاب

بلخ بی تو شام هایی تلخ را ماند  چنان

رفته گویی از کران اش تا به محشر آفتاب

بوی خون می آورد باد مهاجم بر درت

زان گل افتاده بر دســــــتان پرپر آفتاب

داستان خواند ز زخم خون چکان روزگار

وز شب شوم سیه بر خاک خاور آفتاب

رود آموی اش به هامون می کشد امواج خون

می  برد  تا  دامــن  الــبرز  آذر  آفتاب

"شادیان" را شادخند روزهای وصل نیست

ابرهـــای گـــریه دارد در برابر  آفتاب

شوکران می ریزد از خونین غروب اش برافق

در کفن پوشیده بینی سرخ پیکر  آفتاب

ای مقیم قونــــیه ای قله ی اشراق عشق

ما به شب وا مانده گان را صبح باور آفتاب

ای نهــــاده سر به معراج کــمال آدمی

تا فراسوی ملک بالـــــین و بستر آفتاب

آســـتان خاک پاک ات باغ سبز عاشقان

عارفان را کعــــبه ی امــــید برتر  آفتاب

لحظه های تار ما را نور امـــیدی فروز

ای همه نورو شگفــــــتن ای تناور آفتاب

خالیی آغوش مامت پرکن از انوارخویش

تا بخــــندد باز بر  دامـــان  خـاور  آفتاب

 

استانبول – ترکیه – نومبر- 1990                                                                  

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٤     سال        هفتم                ثــــور/جـــــوزا       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱