کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

شِیسا

غلام حیدر یگانه 

 
 

 پیر مرد و نواسه اش وارد جنگلی شدند که تا پارک مرکزی امتداد داشت. آنها متوجه شدند که سگ کوچکی هم در عرض راه به دنبال ايشان افتاد. آن هردو می رفتند که در پارک قدم بزنند و با خوشی سگ را هم به عنوان همراه پذیرفتند. سگك به نیت نیک آنها پی برد٬ پیشترآمد و کفشهای پسرک را بو کشید و در کنار وی به قدم زدن پرداخت. رنگ سگ، سیاه سیاه بود و پسرک خيلي آن را پسنديد. او از پدركلانش اجازه گرفت تا از بيسكويتي كه در جيب داشت به سگ بدهد. سگ، بيسكويتي را كه پسرك به سويش انداخت از هوا گرفت. پسرک مي خواست او را با دست نوازشش کند ولی پیر مرد كه ديد قسمتي از پشمهاي كلة سگ ريخته است، مانع شد و گفت: «حيوان، بیمار است.»

پسرك مخالف نظر پدركلانش  بود، ولي چيزي نگفت. پیرمرد در باره رفتار سگ هم بیشتر فکر کرد و از اینکه به آساني با آنها دوست و همراه شده بود به تعجب افتاد. ولي پسرك گفت: «او فهميده است كه ما آدمهاي خوبي هستيم و به ما اعتماد كرده است.»

پدر كلان هم گفت: «درست است؛ حيوانات اين چيزها را زودتر از آدمها مي فهمند.»

سگ، چسپيده با پسرك راه مي رفت و پیرمرد در جنگل چند بار آن را با تکان دادن دست از نواسه اش دور كرد. ولي او بزودي باز می گشت و باز هم در کنار پسرك طوری به راهش ادامه مي داد که سر و کله اش گاه به لباسهای پسرک می خورد. پسرك تلاش مي كرد پدركلانش را بسر مهرباني آورد، ولي سودي نداشت و پیرمرد از سماجت سگ به تنگ آمده بود.

به پارک که رسیدند در مقابل آنها زن و مردی ظاهر شدند که سگی در جلو ایشان حرکت می کرد. معلوم بود که آن سگ هم از کوچه است. نواسه ی پیر مرد فوراً به عقب نگاه کرد تا سگ سياه را پیدا کند. پیرمرد بار دیگر آن را با تهدید و تکان دادن دست عقب رانده بود. سگك كه دورتر از آنها گوشهایش را تیز کرده بود، به جلو نگاه می کرد و با نزديك شدن سگ مقابل، فورا راهش را به سوی عمق جنگل کج کرد. پسرک از منحرف شدن سگ تعجب کرد ولی پیر مرد با  لبخند مهر آمیزی گفت: اصلا این بی زبان از ترس سگها با ما همراه شده است.

دو پیرزن که در حاشیه ی پارک متوجه حرکت احتیاط آمیز سگ شده بودند با علاقمندی به او نگاه می کردند. پیرمرد هم با نواسه اش توقف کرد تا در صورت لازم به سگك کمک کند ولی حادثه یی روی نداد و با دور شدن آن زن و مرد و سگ همراه شان، سگك دوباره راهش را به سوی پيرمرد و نواسه اش در پیش گرفت ولی وقتی که به كنار زنها رسید قدمهايش را کند كرد و به حرفهای مهرآمیزي كه آنان در درباره اش مي زدند گوش داد. او سپس به زنها اجازه داد نوازشش کنند و كم، كم با تکان دادن دم با آنها همراه شد. نواسة پیر مرد با حسرت از دنبال سگ نگاه کرد و سرانجام با پدركلانش وارد پارک شد. پیرمرد از بد رفتاري با سگ پشيمان شده بود و باز هم به نواسه اش گفت: «اصلا این بی زبان از ترس سگها با ما همراه شده بود.»

پسرک مخالف ادعاي پدركلانش بود. او نمي خواست سگك را ترسو بنامد و با غمگینی جواب داد: «ندیدی که مثل شیر از جنگل بیرون شد و آمد به سوی ما.»

پیرمرد با شوخی گفت: «شیر که سیاه نیست.»

پسرک با اطمینان گفت: «این شیر سیاه بود.»

و مايوسانه افزود: «حيف كه ديگر از دست شد!»

پیرمرد با لحن ملايمي گفت: «از دست نشد، پسرم، ما آن را هميشه به ياد خواهيم داشت.»

پسرک گفت: «نامش را «شیر سیاه» می گذارم.»

ولي، فورا نظرش را تغيير داد: ««شیر سیاه» اسم درازی است، می گویم «شِی سا»!»

پیرمرد خندید و با او موافقت کرد و گفت: «شِیسا»!

پیرمرد و نواسه اش پارک را دوره کردند و ساعتی بعد هنگام بازگشت باز هم در راه به «شِیسا» برخوردند که زنی را با دختر کوچکش همراهی می کرد.

پسرک با شادمانی گفت: «شِیسا»!

سگ توقف کرد؛ نگاهي به او انداخت و دمش را تكان داد. ولي زن و كودك با کلمات مهرآمیزی آن را به سوی خود خواندند و «شیسا» بعد از اندک تردیدی باز هم در پی آنها به راه افتاد.

 پیرمرد كه متوجه رفتار سگ بود، بي اختيار صدا زد: «شِيسا»!

«شِيسا» نیم نگاهي به پيرمرد كرد٬ ولی بي آنكه اهميتي به او بدهد همراهي با زن و كودك را ادامه داد. دل پسرك به پدركلانش سوخت و صميمانه گفت: «مهم نيست، پدركلان، ما هميشه او را به ياد خواهيم داشت.»

و پیر مرد سرش را به علامت تايید تکان داد.

                                                                                                             (پايان)

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٤     سال        هفتم                ثــــور/جـــــوزا       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱