کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
روباه و همسایه

غلام حیدر یگانه
 
 

در نزديك خانة روباه، خارپشتكي هم پيدا شد و خانه كرد، اما، روباه او را خوش نداشت؛ هر روز مي گفت که اين جا براي تو محل مناسبي نيست؛ با او بدخلقي مي كرد و چوچه اش را هم نمي گذاشت به خانة خارپشتك نزديك شود.

چوچة روباه خيلي كوچك بود و وقتي كه روز اول، همساية نو را ديد، حيـران ماند. او چنين حيـواني نـديده بـود. خــارپشتك به يك بــوتة خـــار مي مانست و وقتي كه راه مي رفت، چوچة روباه را خنده مي گرفت. خارپشتك چند چوچه هم داشت و وقتي كه چوچة روباه آنها را از دور مي ديد، بيشتر خنده اش مي گرفت. هر چوچة خارپشتك مثل يك بوتة كوچك خار، معلوم مي شد و وقتي كه حركت مي كردند، مثل اين بود كه بوته هاي خار راه بروند و چوچة روباه را بيشتر خنده مي گرفت.

گاهـي خـارپشتك در آفتــاب مي خـوابيد؛ چـوچـه هـا به دورش جـمع مي شدند؛ به او تكيه مي كردند و آرام مي نشستند. چوچة روباه كه از خانه اش بيرون مي شد و به آنها نگاه مي كرد، خارپشتك و چوچه هايش عين يك دستة كلانِ خار بودند و شور كه مي خوردند چوچة روباه، بيشتر به خنده مي آمد. اما گاهی دل چوچة روباه به آنها مي سوخت و يك روز از مادرش پرسيد : «اين بيچاره ها نمي توانند خارها را از بدن خود بكَنند؟»

روباه جواب داد: «اين خارها همين روزها به بدن آنها نخليده است. اين بدبختها با خار تولد مي شوند و از همين سبب نام آنها خارپشتك شده است.»

چوچة روباه كمي فكر كرد و باز هم خنده اش گرفت.

 

فصلِ ميوه، رسيد و عطرِ ميوه ها را باد به هر سو مي برد. دل چوچة روباه، انگور مي خواست، مادرش مي رفت به باغ، اما دست خالي پس مي آمد. امسال، تاكها بلند تر شده بودند و روباه به انگورها نمي رسيد.

وقتي كه انگورها خوب پخته شدند،‌ يك روز، خارپشتك رفت به باغ؛ تاك بلندي را انتخاب كرد و رفت و خود را در بلندي به خوشه هاي كلانتر انگور رساند. او انگورهاي بهتر رامي كند؛ يك دانه مي خورد و دو دانه به پايين رها مي كرد و انگورها به پاي تاك جمع مي شدند. وقتي كه خارپشتك ديد انگورهايِ جمع شده براي چوچه هايش كفايت مي كند، پايين آمد و روي آنها غلت زد. خارهاي خارپشتك دانه هاي انگور را برداشته بودند؛ انگورها بر پشت او سنگيني مي كــرد و او آهسـته، آهسته به سوي خــانه اش قــدم بر مي داشت.

چوچة روباه نزديك خانه اش نشسته بود‍‍؛ به هر طرف نگاه مي كرد كه خارپشتك و بارِ انگورِ را ديد. از ديدن دانه هاي انگور دهنش به  آب افتاد. چوچه هايِ خارپشتك در نزديك خانه به دورِ مادر خود جمع شدند و شروع به خوردن انگورها كردند.

روباه كه باز هم دست خالي برگشته بود، از ديدن انگورها و خارپشتك و چوچه هايش به خشم آمد. چوچة روباه به گريه افتاد؛ انگور مي خواست؛ روباه بيشتر طاقت نياورد و به خارپشتك و چوچه هايش حمله ور شد. خارپشتك و چوچه ها به درون خانه دويدند، اما چند دانة انگور به زمين افتاد. چوچة روباه به زودي آمد و با خوشحالي انگورها را از زمين چيد.

 

روزِ ديگر كه خـارپشتك بيـرون آمد، ‌چـوچة روبـاه از دور بـه او نگــاه مي كرد. خارپشتك در روشني آفتاب مي درخشيد و به يك خـوشــة انگـور مي مانست. چوچه هاي خارپشتك هم بيرون شدند. آنها، تازه و خوشرنگ بودند و هر كدام به يك خوشة كوچك انگور شباهت داشت.

چوچة روباه با بيچارگي به آنها نگاه مي كرد. خارپشتك، درِ خانه اش خوابيد‍؛ چوچه ها به دور او جمع شدند و آرام گرفتند. خارپشتك و چوچه هايش از دور، مثل يك سبدِ كلانِ انگور معلوم مي شدند. دهن چوچة روباه از تماشاي آنها به آب افتاد.

 

روباه باز هم دست خالي از باغ برگشته بود و چوچه اش با بيچارگي از او پرسيد: «مادر جان، ما نمي توانيم به بدن خود چند تاخار بخلانيم؟»

روباه به فكر افتاد؛ دل روباه به چوچه اش سوخت، اما هيچ جوابي به او نداد، لكن كمي بعدتر به او گفت: «اين جا، محل مناسبي براي ما نيست؛ بايد برويم و به جايي زندگي كنيم كه باغهايش تاكهاي كوتاه كوتاه داشته باشد».

        (پايان)

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۳       سال        هفتم                ثــــور       ۱۳۸٩  خورشیدی                     می ٢٠۱۱