کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

حامد علی پور

به تندی آغاز به مردن می کنی

بدرودی و افسوسی در نبود ولی چوپان

 
 

به گمانم دهم سپتامبر بود که برای دوست قدیمم ولی چوپان زنگ زدم. بعد از سلام و علیک مختصر گفتم، "می دانم، مدتها شده است از همدیگر بی خبریم ولی تو همیشه به یاد من استی." زیاد خوشحال شد و با همان روال مودب همیشگی اش گفت "از دوست هر چه رسد نیکوست."  دوستی که شماره تیلفونش را به من داده بود چندین بار گوشزد کرده بود که با ولی از بیماری اش حرف نزنم چرا که روحیه اش سخت قوی است و نمیخواهد کسی برایش به اصطلاح دل بسوزاند.  نمیدانم ولی میدانست که من میدانم که او سرطان دارد یا نه. از احوالش به شکل عادی پرسان و جویان کردم. گفت خوب است و هیچگونه اشارتی به درد و بیماری اش نکرد.  صحبت ما هفت هشت دقیقه بیشتر طول نکشید و من وعده دادم که تا آخر ماه سپتامبر به دیدارش خواهم رفت.  گفت،"چشم براهت استم"

ماه سپتامبر تمام شد و من متاسفانه نتوانستم بدیدار او بشتابم.  حالا ساعت کوچک صفحه کامپیوترم اواخر روز دوم ماه اکتوبر را نشان می دهد. عصر  امروز دردمندانه دریافتم که این دیدار او و من برای قیامت ماند. دوست سالیان من، ولی چوپان، امروز صبح دنیای فانی را ترک کرده بود.  خدایش بیامرزد که جوانی سخت نازنین بود.

************

اواخر سال های هشتاد میلادی بود که با ولی چوپان بر حسب تصادف در شهر المیدای ایالت کالیفورنیا آشنا شدم.  آقایی که قرار بود با خواهر ولی نامزد شود از دوستان فامیلی ما بود، جوانی به اسم رضوان عالمشاهی. او ما را در مراسم شیرینی خوری خود دعوت کرده بود. محفل خانگی کوچک و با صفایی بود.  بیشتر صحبت و گل گفتن و گل شنیدن بود و در پس منظر کمی موسیقی هم شنیده میشد.  درست به خاطرم نیست ولی فکر میکنم در اواخر شب گپ گپ شد که ولی جان باید چند آهنگ بخواند.

ولی با متانت و احترام فراوان خواهش دوستان را پذیرفت و هارمونیه اش را باز کرد.  او چند سال از من کوچکتر معلوم میشد. به نظر میرسید هژده، نزده ساله باشد.  هیچ از یادم نمیرود که صدایش بسیار به گوشم دلنشین آمد.  آهنگ "کشتهء چشمان سیاهت منم" را بسیار زیبا اجرا کرد و به همین روال چند آهنگ آهستهء دیگر را هم به زیبایی فراوان خواند. در وقت خواندن چشمانش را می بست و گویی در جهان دیگری بود.  زیاد نخواند و به زودی بس کرد.  من که علاقمند موسیقی و خواندن و شنیدن بودم، در فرصتی بعد از تعریف مختصر از او و معرفی خودم طلب شماره تلفونش را کردم .

دوستی ما زود محکم شد. در سالهای بعد از آن حداقل ماه دوبار، جمعه شب ها، به دیدار او به خانهء شان میرفتم، غالباً تنها و گاه هم با یک یا دو تن از برادرهایم. مادر مهربانش غذایی برای ما تهیه می کرد و ما را به حال خود می گذاشت. برادران گرامی اش، احمدشاه و احمدضیا، در آن زمان هنوز مجرد بودند و رفیق شفیق برادر شان ولی بودند. احمدشاه دستانش برای نواختن تبله خوب بود و بعضی اوقات ولی را همراهی می کرد.

ولی چوپان معمولاً آهنگهای ساختۀ خود را میخواند و گاه وبیگاه آهنگهای مهدی حسن یا پنکاج هداس را که در آن روز ها سخت مشهور و محبوب بود هم اجرا می کرد. کمپوزهایش برای من دریچۀ بود برای شناخت خودش – آرام، روان، و زیبا.  بیشتر اوقات که برادرش احمدشاه نبود تا او را با نواختن تبله همراهی کند، فقط با نواختن هارمونیه میخواند.  سخت پر کیف و از تۀ دل میخواند. با وصف اینکه در امریکا در سن کودکی آمده بود، شعر را درست میخواند و صحبت هایش همیشه مودبانه و شاعرانه بود و همیشه در صحبتهایش شعر و اصطلاحات ادبی زیاد استفاده میکرد. میدانست که من هم نیمه اهل شعر و ادب بودم و هر بار از من میخواست اشعار آهنگهایش را که در کتابچه اش با خط خوش نوشته بود از نظر بگذرانم تا مبادا در نوشتن واژه و سطری اشتباه صورت گرفته باشد. استعداد او در نوشتن و خواندن شعر فارسی، به ویژه برای کسی که در کودکی به امریکا آمده بود، خارق العاده بود.  به یاد دارم که در بالای بعضی از آهنگهایش نوشته بود که کدام یک از خواهران یا برادران یا بقیه اعضای فامیل و دوستانش آنرا زیاد پسندیده اند. بدین ترتیب او احترام آنها را با خواندن این آهنگها به جای می آورد

موسیقی بخش بزرگی از زندگی اش بود و آهنگ و صدای ستار و تانپوره و عود و هارمونیه و تبله تا اعماق وجودش تاثیر میکرد. به موسیقی غزل علاقمندی فراوان داشت و به کانسرت های هنرمندان هندی غالباً میرفت و خبرش را بعداً برایم میگفت. تاثیر موسیقی روی او به حدی بود که میگفت در یک کانسرت مهدی حسن برای چندین دقیقه در عوالم دیگری رفته بود و از خود بیخود شده بود.  خودش میگفت که تشریح آن مشکل است ولی من میدانستم که چه میگوید.  به خاطرم است که یکبار که من تازه کار هم دستی به ساختن آهنگ زده بودم و آنرا برایش زمزمه کردم، بسیار تشویقم کرد و دستش را پیشم آورد و گفت "ببین، موهای جانم خیسته است". این سخن در عرف ولی چوپان آخرین تمجید و تعریف بود. یکبار دیگر هم به خاطرم است که قبل ازینکه به خواندن یک آهنگ شروع کنم گفتم که "این آهنگ را نعیم پوپل خوانده است و من طبعاً به خوبی او نمیتوانم بخوانم ...". حرفم را قطع کرد و گفت "من حالا صدای شما را میخواهم بشنوم نه صدای نعیم پوپل را." او ازینگونه تعارف ها همیشه داشت و مهربان و بی تکلف بود.  یکبار در کانسرت پنکاج هداس او و من یکجا رفتیم. در آن روزها کمتر آهنگی از او بود که من و ولی حفظ نداشته باشیم.  در آن شب هر آهنگی را که پنکاج شروع میکرد، ما قبل از او  یکصدا برای همدیگر زمزمه میکردیم.  چند هندیهایی که پهلوی ما نشسته بودند با تعجب به ما میدیدند و تبسم بر لب داشتند.

من بارها او را تشویق کردم که آهنگهای خودش را در قالب یک کست بیرون بکشد. (در آنوقت ها سی دی در بین ما افغانها هنوز رواج نیافته بود). وسواس و دقت عجیبی داشت و می پرسید، "راستی، فکر می کنی که من آماده استم؟" و بعد علاوه می کرد، "اگر خواست خدا باشد یکروز خواهد شد". بلاخره، با کمک و حمایت خواهر خود، ماری عالمشاهی، یک کست از خواندنهای خود را هم بیرون داد که هر چند تا حدی چون گنجی در ویرانه ماند، ولی نمایانگر استعداد او در آهنگسازی و آوازخوانی بود.  من همانطوریکه در خاطراتم او را می جویم، در لابلای کستها و سی دی هایم به دنبال این کست گشتم، ولی نیافتم. برادرم، داود رضوی، که او هم از دوستان ولی چوپان بود، عکس  و نمونه های از آهنگهای این کست را در اختیارم گذاشت که اینگونه است:

  

مطلع چند شعر که از آن کست به خاطرم است اینهایند: زان یار دلنوازم شکریست با شکایت؛ هوا هوای بهار است و باده بادۀ ناب؛ واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند؛ عمریست شوق خنده نمی جوشد در دلم.  نمونه های از هنر آوازخوانی و آهنگسازی او در زمانی که بیست و چند سال بیشتر عمر نداشت اینهایند:

 

سالها گذشت و آهسته آهسته برادران و خواهران چوپان از بی ایریا و المیدا رخت سفر بستند و راهی سکرمنتو شدند.  رابطهء من با ولی قطع شد.  سال دوهزار میلادی من هم باشندهء سکرمنتو شدم ولی غم نان و دردسر روزگار هیچگاه مجال نداد که دنبال او بگردم. از برادرم که برادر بزرگ او را میشناخت و گاه و بیگاه دیداری با او داشت احوال فامیل چوپان و به خصوص ولی را می گرفتم.  میگفت خوب استند و من خدا را شکر میکردم.

در مورد بیماری او چیزهایی شنیده بودم ولی یا نمیخواستم باور کنم که این سرطان لعنتی او را هم گرفتار خود کرده است و یا خود را دل آسا میکردم که انشالله همه چیز زیر اداره است و این بیماری جوانی چون ولی را توان مقابله نخواهد داشت.  دلم را خوش میکردم که درین شهر ما شفاخانه ها مجهز به آخرین وسایل و زبده ترین متخصصین اند و تازه برادر بزرگ ولی هم داکتر است و همه چیز را بهتر از بقیۀ ما میداند، همه چیز خوب میشود، به خواست خدا.

میگویند بعضی چیزها در زندگی یک دایرۀ مکمل را میگذرانند به این معنی که آغاز و انجام آن از یک جا میشود. این حرف برای من هم صدق کرد. آن دوستی که شماره تیلفون ولی را سه هفته قبل به من داد، همان رضوان عالمشاهی بود که در محفل شیرینی خوری اش، ولی چوپان را برای اولین بار ملاقات کرده بودمما در یک محفل ختم قرآن نشسته بودیم و من در فرصت مناسبی از او احوال ولی را جویان شدم.  رضوان عالمشاهی گفت "چندان وضعش خوب نیست اما روحیه اش سخت قوی است." رضوان میگفت که چندین شب متواتر به دیدار ولی رفته است و او همچنان عاشقانه و صوفیانه اش هر بار تا دمادم صبح غزل خوانده است و از درد و بیماری اش هیچی نگفته استوقتی رضوان شماره تیلفون را برایم داد چندین بار تاکید کرد که به ولی نگویم که کی این شماره را برایم داده است و در وقت ملاقات دلسوزی و دلخوری زیاد نکنم که او آنکار ها را دوست ندارد. من چشم گفتم و شماره در جیبم گذاشتم.

حالا که بغض دلم را با این نوشته میخواهم خالی کنم، خودم را میخورم و سرزنش میکنم که سه هفته قبل، کاش همانروزی که برایش تیلفون زده بودم میگفتم که، بدون هیچگونه قرار قبلی، من در راهم و به دیدارت می آیم. ولی چوپانی که من میشناختم، این خواهش را حتماً میپذیرفت.

به صفحۀ کامپیوتر می نگرم و چیزهای را که نوشته ام، دوباره می خوانم. خاطرات خوشم با او کمی مرا تسلا می دهد اما می دانم که هنوز زخم غم بسیار تازه است. به یاد شعری از پابلو نرودا می افتم که می گوید:

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

اگر سفر نكنی

اگر كتابی نخوانی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

 

به او فکر می کنم: ولی چوپان سفر کرده بود، کتاب هم زیاد خوانده بود و به اصوات زندگی همیشه گوش می داد. ولی چرا چنین به شتاب از میان ما رفته بود؟ کاش، ای کاش، آن ملاقات آخری ما صورت میگرفت... "غم این خفتهء چند، خواب در چشم ترم میشکند." خدایش بیامرزد. 

 

بار اول نوشتن: نیمه شب دوم اکتوبر دوهزار و ده.  ویرایش دوباره اپریل 2011

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٢       سال        هفتم      حمـــل/ثــــور             ۱۳۸٩  خورشیدی                     اپریل ٢٠۱۱