کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
دختر و پسر سوداگر

غلام حیدر یگانه
 
 

دختر و پسر سوداگر، دو گانگي بودند و خيلي به يكديگر شباهت داشتند. سوداگر پسر و دخترش را بسيار دوست داشت و وقتي كه از شهر بر گشت به دخترش عروسكي ‌آورد كه مي توانست با صاحبش صحبت كند و بخندد و به پسرش تراكتور كوچكي آورد كه صداي صاحبش را مي شناخت و وقتي كه او را صدا مي زد، براه می افتاد؛ مي رفت و پیشِ رویش توقف می کرد.

سوداگر، عروسك را به دخترش داد و تراكتورِ كوچك را به پسرش. اما پسر و دختر سوادگر از پدر خود رنجيدند، زیرا پسر، فكر مي كرد كه پدرش، تحفة بهتر را به خواهر او داده و دختر، فكر مي كرد تحفة قشنگ‌تر به برادرِ او رسيده است.

سوداگر به پسرش گفت: «جانِ پدر، تو پسر هستي، ازين سبب عروسك را به خواهرت دادم. تراكتور تو هم خيلي قشنگ است.»

او به دخترش هم گفت: «عزيـزم، تو دختـر هستي، براي تو عروسك بهتـر است؛ بگــذار برادرت با تراكتور بازي كند.»

پسر و دختر سوداگر، بازهم از او راضي نشدند. دخترك فكر مي كرد كه بهتر است آدم، پسر باشد و پسرك هم فكر مي كرد كه بهتر است دختر باشد.

سوداگر، خيلي مانده شده بود و اسپش هم خيلي ذله بود. او از پسرش خواست تا در آب دادن به اسپ، كمك كند و از دخترش خواهش کرد تا در دم کردنِ چای شریک شود.

باز هم دخترك فكر كرد كه پدر، كار آسان تر را به برادر او داده و پسر فكر كرد كه كار آسان تر به خواهرش افتاده است و هردو از پدر، بيشتر رنجيدند. پسر در دلش آرزو مي كرد كه به دختر تبديل شود و دختر هم مي خواست، پسر باشد.

 

سال ديگر كه سوداگر به شهر رفته بود، يك روز، باران باريد و رنگين كمان افتاد. دختر و پسر سوداگر خود را به رنگين كمان رسانيدند؛ هر دو از زير آن گذشتند و ديدند كه دخترك، بدل به پسر شده و پسر، بدل به دختر.

آنها خيلي خوشحال شدند. باز هم هردو، مثل سابق به هم شباهت داشتند و وقتي كه سوداگر از شهر آمد، هيچ نفهميد كه دختر و پسرش بدل شده اند.

هركدام از پسر و دخترِ سوداگر فكر مي كرد كه پدر، تحفة قشنگ تر و كار آسانتر را به او خواهد داد.

سوداگر براي پسرش منديلِ قشنگي آورده بود و براي دخترش هم دستمال زیبایي خريده بود؛ اما، پسرك كه تحفه ها را ديد، دستمالِ خواهرش را خيلي پسندید. دستمال، گلهاي زيبا و بوي خوشي داشت. او فكركرد كه پدر، تحفة بهتر را به خواهر او داده است. ولی، دخترك را از منديل، بيشتر خوش آمد. منديل، خوشرنگ و از دستمال، كلانتر بود. دخترك خیال كرد كه پدرش تحفة بهتر را به برادر او داده است.

سوداگر به دخترش گفت: « عزيزم، منديل به كارت نمي آيد. براي تو اين دستمال قشنگ، بهتر است.»

او به پسرش هم گفت: «بچه ام، اين دستمال دخترانه است. پسر ها، بيشتر به منديل احتياج دارند.»

سوداگر خيلي مانده شده بود و اسپش هم خيلي ذله و گرسنه بود. او از دخترش خواست تا در تهیة غذا کمک کند و از پسرش خواست تا در دادن علف به اسپ، شریک شود.

پسر و دختر سوداگر، باز هم از او رنجيدند و هر كدام، فكر مي كرد كه پدر، تحفة بهتر و كار آسانتر را به ديگري داده است. دختر، آرزو مي كرد كه دوباره به پسر تبديل شود و پسرك هم مي خواست به حالِ اولي برگردد و دختر باشد. و يك روز كه افتو بارانك آمد و رنگين كمان افتاد، هردو، دويدند و از زير آن گذشتند و دوباره تبديل به همان پسر و دختر سابق شدند. آنها خيلي خوشحال بودند. دخترك فهميده بود كه بهتر است او دختر باشد و پسرك هم دانسته بود كه بهتر است پسر باشد.

 

آن روز سوداگر مي خواست برود به شهر. او با خود گفت: «اگر دخترم با تراکتور هم بازی کند، عیبی ندارد و اگر پسرم نیز بخواهد دستمال به سرش ببندد، به او اجازه می دهم. من این بار به هردوی آنها هر نوع تحفه می آورم.»

پسرِ سوداگر، دويده آمد و گفت: «پدر جان، خواهش مي كنم براي من يك چنگك ماهيگيري بياريد.»

 سوداگر با خوشحالي، خواهش پسرش را قبول كرد و دختر سوداگر هم فورا گفت: «براي من يك تابةماهي پزي بياريد.»

سوداگر، فرزندانش را بوسید و با خوشحالی به سوی شهر براه افتاد. پسر و دختر سوداگر با رضایت از دنبالِ پدر نگاه می کردند. آنها فهمیده بودند که هر پدر و مادری، همه فرزندانش را دوست دارد.

                                                                    (پايان)

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤٢       سال        هفتم      حمـــل/ثــــور             ۱۳۸٩  خورشیدی                     اپریل ٢٠۱۱