کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

راماین و مهابارت

نویسنده: ملک راج آنند

مترجم: اکبر شایگان
 

 
 

یادداشت

شمارهء ۱۳٤ کابل ناتهـ، ویژه ی گرامیداشت از مقام ارجمند جناب دکتر اسدالله شعور بود و در مصاحبه ایکه با ایشان آن هنگام داشتم در یک بخش آن فرموده بودند: «ایشورداس عزیز! هرآنچه که در باره ی تاریخ افغانستان مقارن اسلام آوردن مردم آن می نویسیم در حقیقت تاریخ هندوان افغانستان است. زنده یاد استاد عبدالحی حبیبی همیشه به شوخی می گفتند پدرکلان های ما هندو های سچه یی بودند.

     در باره ی هندوهای امروزی افغانستان؛ در اداره ی فرهنگ مردم وزارت اطلاعات و فرهنگ جوانی که متأسفانه اسمش به یادم نمانده است؛ چون در آن ایام زندانی سیاسی بودم (شاید استاد غلام حیدر یگانه که در آن زمان همکاری نزدیکی با مجله ی فرهنگ مردم داشت به خاطر داشته باشند) موظف شده بود که به صورت اختصاصی در باره ی فرهنگ هندوها و سیکهـ ها کار کند که دوسه مقاله ی خوب هم انتشار داد.».

این پیری آشفته پندار دست زیر الاشه نه نشست و بعد از نشر این مصاحبه با جناب استاد حیدر یگانه در تماس شد و در مورد آن جوان طالب آگاهی گردید. چند روز بعد جناب یگانه این مطلب را فرستادند که نهایت ممنون و سپاس گذار شان هستم. البته درین نوشته نام ها را به گونه ایکه در زبان هندی تلفظ  می شوند در [] جسارت کابل ناتهـ است. با سپاس فراوان از جناب حیدر یگانه. با مهر و محبت

 

ایشورداس عزیز، ضمن تبریک مجدد، اینک متن ترجمة آقای شایگان را از مجله یی که در اختیار داشتم نقل کردم و ذیلا ارایه می گردد. همچنان یادآور شوم که هیچ نشانی و خبری از آقای شایگان ندارم و یادم هست که وی مطلبی در بارة بابه نانک  نیز سر دست داشت و اینکه سرنوشت این نوشته چه شد، اطلاعی ندارم. زیرا از سال 1359 به بعد هیچگاه او را ندیدم.
با عرض حرمت
                         یگانه

 

راماین

 

در حالیکه خیالها و آرزوهای آریایی ها در «ویدا ها» و «اوپانیشاد ها» بیان شده است، این داستان که آنان چسان به فتح کشور هند دست یازیدند و در آن اقامت گزیدند در دو منظومة بزرگ «راماین» و «مهابارت»[مهابهارت] سروده شده است. و در این حماسه ها حقایق اصلی با اسطوره ها و افسانه های خیالی آمیزش یافته است.

«راماین» منظومة درازی است بالغ 480000 بیت که به وسیلة «ولمیکن» [بالمیک] شاعر روحانی، نگاشته شده است. داستان بر این منوال است:

پادشاهی بود به نام «دساراتا» که از تختگاهش «الیودهیا» [ایودهیه]، اکنون فیض آباد، «اوده» بر قلروی وسیع حکم می راند. او چهار پسر داشت.

«راما» [رام]، کلانترین همه از زن بزرگش «کوشالایا» بود. بهارت [بهرت] فرزند دوم از زنش «کیکمیی» بود. و دو برادر، «لکشماد دستروگهانا» [لکشمن و دسترت] از زنش «سومیترا» بودند.

«راما» در یک مسابقة «سوایم وارا» دل دختر شاه «چه نکا» [جنهک] از ناحیة «ویدیا» را ربود.

«سوایم وارا» مسابقه یی بود که دران روزگار شوهران آینده شاه را بر می گزیدند. او کمان بزرگی را که هیچ شاهزادة دیگری حتی قادر به خم کردن آن نبود شکست. و پس از عروسی خویش به «ایودهیا» برگشت.

«رانی کیکیی» مادر «بهارت» خیلی حسود بود. او می خواست فرزند خودش «بهارت» و نه «راما» بر تخت پادشاهی بنشیند. او باری، سالیان پیش، حیات شاه «دساراتا» را نجات داده بود. پادشاه در جنگی زخمی شدید برداشته بود و او تا هنگام اعادة صحتش به تیمارداریش پرداخته بود. پادشاه در آن هنگام وعده داده بود هر خواهش را که رانی از او نماید می پذیرد. اینک رانی از پادشاه خواست که «راما» را برای چارده سال تبعید نماید و «بهارت» را به عنوان وارث خویش برگزیند. «دساراتا» نخست امتناع ورزدید؛ ولی، «کمکیی» روز ها در اتاقکی تاریک، خاموش و غمگین نشست. سرانجام پادشاه وعده اش را بجا آورد.

پادشاه سالخورده از غم راندن بزرگترین فرزندش مرد. اما «بهارت» که برادرش «راما» را دوست داشت، پادشاهی را نپذیرفت و چون نائب پادشاه حکومت کرد.

«رانا» و «ستا» همراه با «لکشمانا» که با رفتن با آنان اصرار می کرد در کوهستانهای «وندیهیا» آواره می گشتند. روزی یک «رام  شینی»، دیوی ماده عشق «راما» بر دلش زد. چون «راما» نخواست با وی سخن گوید، برادر خویش را «راوانا» ی ده سره، پادشاه لنکا را بران داشت تا «سیتا» را ببرد.

«راوانا» یک «رادشینی» را در شکل یک غزال زیبای وی کلبة شان فرستاد.

«سیتا» هوس کرد غزال را رام کند و «راما» را دنبال آن فرستاد. چون «راما» بر نگشت، و «لکشمانا» را وادار ساخت به جستجویش برود. «لکشمانا» که نمی خواست او را در جنگل تنها گذارد، یک دایرة جادوی دورش کشید تا دران ایمن بماند و از وی خواست که ازان پا بیرون ننهد.

وقتی که «سیتا» گفت که نمی تواند پا از دایره فرانهد، «راوانا» خود را به بیماری زد و کمی آب خواست. دل «سیتا» به حالش سوخت. حلقة جادویی خود را گذاشت. آنگاه «راوانا» او را به چنگ آورد و در عرابة طیارش به لنگا برد.

«سیتا» جواهرات و زیورات خویش را در راه افگند تا «راما» بتواند او را بیابد. «راما» به وسیلة «جاتایو» پادشاه دانست که «سیتا» را کجا برده بودند. پس «راما» و «لکشمانا» در همراهی با «هانومان» پادشاه سیمون و سپاه سیمونهایش به عزم لنگا روان شدند.

چون به آخر سرزمین هند رسیدند، میمون ها سنگ های بزرگ به دریا افگندند و بدینسان به ساختن پل «هانومام» پرداختند. و از فراز آن گذشتند و به لنگا رفتند.

«همانومان» با شعله ور ساختن دم خویش و خیز زدن از خانه یی به خانه یی پایتخت «راوانا» را آتش زد. «راوانا» و «راکشنها»ی او هزیمت یافتند. «راما» او را با ضرب تیری از پا افگند و کشت. و «هانومان» رفت و «سیتا» را دو بارده نزد «راما» آورد.

در این هنگام دورة تبعید بسر رسیده بود و ایشان در عرابة طیار «راوانا» به «ایودهیا» برگشتند.

مردم «ایودهیا» زبان به بدگویی از «سیتا» گشودند. گفتند که «راوانا» مطمئنا «سیتا» را به عنوان زنش نگاه داشته بود. بنابران «سیتا» برای آن که ثابت سازد پاک است مجبور گردانیده شد از میان آتشی برافروخته بگذرد. مردم باز هم حرف می زدند.  «سیتا» تصویری از «راوانا» کشیده بود تا به دوستانش نشان دهد که پادشاه دیوها به چه چیزی شباهت داشت. «راماینا» این تصویر را دید. حسد در دلش خانه کرد و به تبعیدش پرداخت.

«سیتا» به جنگل رفت و در کلبة شاعر روحانی «والمیکی» کسی که داستان «راماین» را نوشت زیست. اینجا وی دو فرزند دوگانة خود را «…  وا» و «کوما» را به جهان آورد. پیرمرد روحانی به آنها طرز به کار بردن تیر و کمان آموخت. همچنین به آموختن «ویدراها» به ایشان پرداخت. و ایشان توانستند تمام «راماین» را ازبر کنند.

یک روز که پسران داستان پدر و مادر شان را می سرودند شاه «راما» ایشان را شنید و شناخت. و از «سیتا» و پسران خویش خواست تا واپس بیایند.

اما تا سرگوشی مردم ناهنجار «ایودها» خاموش نشد. سرانجام «سیتا» نتو.انست بیش از این تحمل کند. به مام زمین روی آورد و از وی خواست او را برگیرد.

 

مهابارت [مهابهارت]

 

مهابارت مجموعه ای است از بسیاری از منظومه های طویل پیرامون کاررواییهای قهرمانانة پادشاهان، شهبانو ها، شهزاده ها و شهدختها، مردان روحانی و مردم عادی، همة این منظومه به وسیلة «ویاسا» در یک جای جمع گردید. «ویاسا» شاید از نویسندگان بسیاری که داستان پس از داستان بران افزودند نمایندگی کند.

گذشته از داستاهای قهرمانانة کوتاه پیرامون عشقهای «نالا» و «داماپانتی»، دینداری «شه ویتری»، کردارهای شهر نیافته «کرشنا» و نیایشنامة بزرگ هندو ها یعنی کتاب «بهگوت گیتا» که همه شامل مهابارت اند، یک داستان اصلی پیرامون پیکار میان «کوروها» و «پاندوها» یا «کوراواها» و پاندواواها» در آن وجود دارد.

در «هستیناپور» دهلی کنونی، دو وارث شاه «بهارت» مدعی تاج و تخت شدند. اینان «دهریتار اشترا» از تیرة «کورو» و «پاندو» بودند.

«دهری تاراشترا» نابینا بود. از این رو، «پاندو» بر تخست نشست. کمی پس از این «پاندو» جذامی شد و بنابراین تخت را به پسر کاکای نابینایش «دهری نار اشترا» گذاشت و خودش متواری گشت.

پس از مرگ «پاندو» زن و پنج پسرش، «یودهیشترا»، «هیم»، «ارجونا»، «ناکولا» و «شهادیا» به «هستی ناپور» آمدند. پادشاه نابینا «دهری تا اشترا» از ایشان پذیرایی بعمل آورد. و این پادشاه به وسیلة «درونا» ی روحانی به آموزش آنان در هنر های صلح و جنگ همت گماشت. شاه «دهری تار اشترا» یک صد پسر داشت. بزرگترین همه «دوریودهانا» بود. این شهزاده هر پنج پسرکاکای خود را دوست نداشت؛ زیرا که پدرش با آنان مهر می ورزید. و پدرش را ترغیب کرد که آنان را به کاخی که دران برای کشتن شان دامی نهاده بود بفرستد. مگر با «پاندوها» به جنگل گریختند. در خلال آوارگی شان «ارجونا» در یک «سوایام وارا» قلب «دراوپاذی» را به کف آورد. چون به خانه آمدند، برادران «ارجونا» به مادرشان «پریتها» که نابینا بود گفتند: مادر، «ارجونا» امروز چه جایزة خوبی چنگ آورده است! «پریتها» بی آن که بداند آن جایزه چیست، چنانکه عادتش بود، گفت: «جایزه را میان خود چون برادران خوب قسمت کنید.»

اینسان «دراوپادی» زن هر پنج برادر گردید. درمراسم عروسی «پاندوها»، «رب النوع شهزاده کرشنا» را که از سوی مادر پسر کاکای شان بود، ملاقات کردند. و «کرشنا» ازان پس برای همیشه یار و یور و آموزگارشان ماند.

پادشاه نابینای پیر «دهری تا اشترا» از پیروزی «پاندوها» در «سویام» در اوپادی» شنید. آنان را به عودت به «هستیاپور» دعوت نمود. و قلمرو سلطنت خود را به دو بخش برابر قسمت نمود. یک بخش را به صد پسر خودش و بخش دیگر را به پنج «پاندو» داد.

پسران کاکا چندی در صلح و صفا گذرانیدند. با این حال، روزی، «یودهشیترا» بزرگترین «پاندوها»، با «دوریودهانا» در بازی قمار نشسته بود و پس از آن که همه پول و جواهرش را از دست داد، قلمرو پادشاهیش را قمار زد و باخت، برادران و خودش را قمار زد باز باخت. آنگاه «داوپادی» را قمار زد و او را نیز از دست داد.

«یویوهانا» خواست «دراوپادی» را نزدش آرند. «دوشاسانا»، یک تن از «کوروها» از مویش گرفت و کشان کشانش برد.

وی گریه کنان رو به جماعتی که آنجا حاضر بود کرد و خطاب کنان گفت: «مرا بشنوید و یاری کنید! ای بزرگان، شما زنان و کودکان خودتان را دارید... آیا هیچ کس از میان شما به پشتیبانی از یک زن بیگناه بر نمی خیزد؟ چرا در حالی که یک رفتار ننگین پیش چشم تان انجام می شود خاموش نشسته اید؟»

همه «پاندوها» با شرمساری سر های شان را پایین افگندند.

«دوشاساتا» کوشید تا ساریش را پاره کند. «دراپادی» از «کرشنا» یاری جست. و وای ! ساری او دراز تر شد و درازتر.

 اگرجه دراوپادی» اینگونه از بیحرمتی رهایی یافت، برادران «پاندو» برای دومین بار تبعید گردیدند و «دراپادی» با آنان رفت.

به ایشان گفته شد که اگر پس از دوازده سال از جنگل ها برگشتند و سالی دیگر در ناشناسایی گذراندند، سهم شان از سلطنت را دوباره به کف خواهند آورد.

«پاندوها» دوازده سال در جنگلها آواره بسر بردند. در سزدهمین سال جلای وطن شان، در ناشناسایی در بارایان «شاه و راتا» پادشاه «ماتیسا» گردیدند.

پس از گذرانیدن یکسال به گونة کشف ناشده می خواستند بازگردند حادثه ای هولناک بظهور پیوست «کیچاکا» برادر ملکه «مالتسیا» دلباختة «دراپادی» شد و «بهیما» او را کشت.

«دوریودهانا»ی شریر از طایفة «کورو» این را شنید. و بر قلمرو سلطنت «ماتسیا» هجوم برد. فکر کرد که در حالی که اوضاع آن سامان هنوز نابسامان است به فتح آن نایل خواهد شد.

باوجود خشم «بهما»، «پاندوها» هنوز به «شاه و یتراما» پادشاه ماتسرا» وفادار بودند. و برای او می جنگیدند.

جنگ درازی درگرفت که با محاربة «کروشیترا» پایان یافت. «پاندوها» لشکر های «کوروها» را به یاری «کرشنا» برپا ساختند. در خلال این جنگ بود که با آن محاورة درازش با «ورجونا» که در «بهگوت گیتا» ضبط گردیده است پرداخت.

پادشاه نابینا «دهرتاراشترا» پادشاهیش را گذاشت و «بودهیشترا» پادشاه شد. و سپس او و برادرش از جهان گوشه گیری کردند. پس از آن که وارثی از خود و وارث «کورها» را در «هستناپور» گذاشتند رهسپار «کوه میرو» شدند تا با سگ وفادار شان در بهشت رب النوع «ایندرا» داخل شوند.

همه برادران و «دراوپادی» بدون «بودهشتیرا» در راه درگذشتند. او با سگ به دروازه های بهشت رسید. از وی خواسته شد که اگر می خواست به بهشت داخل شود سگش را بیرون بگذارد مگر «یوهشتیرا» از رفتن به بهشت بدون سگ وفادارش امتناع ورزید.

رب النوع «ایندرا» از وفاداریش نسبت به حیوان خوشنود گردید. پس او و سگ را گذاشت به بهشت داخل شوند.

وقتی که اندرون بهشت گام نهاد، شنید که «دراویادی» و چار برادرش در دوزخ شکنجه می شدند. پس نخواست بدون ایشان در بهشت بماند. این در حقیقت وسیله ای بود برای آزمون «بودهشتیرا». ارباب النوع «دراوپادی» و برادرانش را زود نزدش آوردند. ایشان ازان پس در خوشی جاودانه زیستند.

 

(مجلة «فرهنگ خلق»، شمارة 4 _ 5 (جوزا _ سنبله) 1359ش، صص 73 _ 80.)

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۱       سال        هفتم      حمـــل             ۱۳۸٩  خورشیدی                     مارچ ٢٠۱۱