کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

نـوروز و مـیـلــۀ(1) خواجه صفـا

ولی احمد نوری

 
 

   پاریس، 20مارچ 2011

 

 

چون کبوتر مجروح هر نفس بخون غلتد        مرغ دل چو یاد آرد آشیـان کابـل را (2)

 

از زمانه های بسیار دور، شاید از دوران رودابه و زال، هر سال در آستانۀ بهار در عشرتسرای کابل، محافل شور و شادمانی برپا می شد که یکی از آنها جشن ارغوان یا « میلۀ خواجه صفا » بود.

مردم کابل زمین، مقدم بهار و حلول نوروز را که سرفصلِ طبیعت و آغاز زندگی نوهست، با برگزاری این رسم باستان تجلیل میکردند و هفت روز از بام تا شام به سور و شادمانی می پرداختند.

درچنین فصل طرب خیز، اهالی کابلستان دسته دسته به دامان کوه "خواجه صفا" و " شیر دروازه" که آب گوارای جویبار باریک آن را چشمه ای از جوی بهشت میدانستند، دورهم جمع شده و بساطِ عیش و کامرانی می کستردند.

ملک الشعرای مرحوم " قاری عبدالله خان" درین بیت خود ازین جوی چنین یاد میکند :

 

ز کوی تو ره رفته سوی بهـشت      گوارنده جوی تو، جوی بهشـت

 

درین موسم، ارغوان زار کوه خواجه صفا (بقول استاب بیتاب) دشت و دمن را گلگون می ساخت و ارغوان زار باغ نوروزی با سی و دو نوع لالۀ خوشرنگش (بروایت بابر) هر گوشه و بیشه را عطر آگین میکرد.

 

در باغ به انواع بُـوَد لاله به کابل     گلشن شده زو جنت و منظورِ شاهانست

 

بیاد دارم روزی را که در مراسم گُشایش این جشن خجسته، پس از سخنان شاروال کابل آواز دلنشین سرایندۀ محبوب کشور ما افغانستان، یعقوب قاسمی (که روانش شاد و یادش گرامی باد) سراسرِ فضا را پُر کرد که با آهنگ روح نواز و شادی بخش میخواند :

 

«جانم بنفشهِ مه، مرواری خوشهِ مه، یارِ همیشهِ من ...» ;  و یا میخواهد

 

روز نوروز است، یاران جنده بالا میشود       از کرامات سخی جان کور بینا می شود

 

هنوز طنین آن صدای ملکوتی را در گوش جانم احساس میکنم.

 

ظفر حسن، صوبه دار کابل در عهد شاه جهان در وصف ارغوان کابل چنین گفته است:

 

خوشا فصل بهــار و ارغـوان زار    کی دیده این چنین بستان بیخار

به کوه آتش زنـد ، رنگ  گـــلِ او     کـنـد  آتـش پرسـتی بلـبــــل او

 

صائب اصفهانی یا تبریزی در قصیدۀ معروف خود که در وصف کابل و مدح ظفر حسن گفته از لالۀ و ارغوان کابل چنین یاد میکند :

 

ز وصف لالۀ او رنگ بر روی سخن دارم     نگه را چهره خون سازم ز سیرِ ارغوان زارش

 

 

 

در زمانه های پار شاهان افغانستان برای گشایش این میله در روز نوروز در آن دامنۀ زیبا با مردم خود حضور بهم میرساندند. چنانچه از حضور امیر عبدالرحمن خان فقید و پسرش امیر حبیب الله خان شهید، درین میله تا امروز قصه های جالبی در سینه های مردم آنسامان نهفته است. (که یکی آن مرغ جنگی های شخص امیر عبدالرحمن خان با مردم مرغ باز کابل بوده است)(3)

آخرین پادشاهی که درین میلۀ باستانی با مردم خود می آمیخت، اعلیحضرت امان الله غازی بود (روانش شاد و یادش گرامی باد)

در آن روز، انواع بازی ها «با یار» و «بی یار» در قطار دگر سرگرمی های مردم بود. جمعی به کاغذ پران بازی و امثال آن مشغول بودند و گروهی گِردهم حلقه زده به سرودن آهنگ های وطنی و نواختن تار و تنبور به دلها گرمی و صفا می بخشیدند.

نوجوانان، ازهر تیره و تبار با محبت و برادری درهرگوشه و کنار به بازی های گوناگون می پرداختند. چارمغز بازی، سانقه و بجل، قطعه بازی و شطرنج از سرگرمی های عام پسند بود. کوچک و بزرگ تخم های رنگه یا بیضۀ الوان را با اشتیاق می خریدند و باصطلاح جنگ می انداختند. همان بیضۀ رنگینی که شاعر آنرا «به دلِ خونین» خود تشبیه کرده است :

 

عید است و بدست آن نگار سرمست              بینید اگــر،  بـیـضۀ رنگـیـنـــی هست

آن بیضۀ رنگـیـن، دل خونین منست              طفل است و پی شکستن آورده بدست

 

از دشمنی ها، نژاد پرستی ها و سمت بندی های که امروز دشمنان مردم و کشور ما  و کاسه لیسان افغان تبار شان در میان ما انداخته اند و می اندازند، اثری نبود و همه در فضای یکرنگی، صمیمیت و اخوت و دنیای پر از امن و امان در سایۀ پادشاه مهربان و عادلی (4) می زیستند.

فروشندگان دوره گرد با هلهله و شادی مشتریان را صدا میزدند. درآن روزگار هردست فروشی شعارهای خاص خودش را داشت. مثلاً تربوز فروش که قاش های تربوز را روی مجمع مسی خود قطار می چید، این بیت را می خواند:

 

لخـتی برد از دل گــذرد هـر که ز پـیـشم                     مـن قاش فـروش دل صد پارۀ خویـشم (5)

 

کسانیکه جواری بریان می فروختند با آواز خوش آیند این ترانه را می خواندند :

 

جواری جان جواری، سرَکِـش نیزه واری                   زِیـرَکِـش پیسه واری، آغا بُـبَـر جواری

 

یاد آن شور نخود ها، کچالو ها، منتو ها، حلوای سوهانک ها و حلوای پشمک ها بخیر باد. خاطرۀ آن غرغرانک ها، فرفرک ها، گدی ها، داربازک ها، کاغذ پرانها و چرخه های تار شیشه و صد ها نوع سامان بازی دگر که جهان اطفال مارا رنگین می ساخت هنوز در صفحۀ ضمیرم نقش است.

اطفال خورد سال از دختر و پسر بدون تمیز رنگ و بو، دسته های گل و لاله و شاخه های ارغوان و بادام را غنچه غنچه بهر کسیکه سرِ راهشان می آمد با چهرۀ خندان و محبت آمیز پیشکش میکردند و اگر کسی در ازای آن چیزی به آنها میداد، با تشکر از وی می گرفتند.

عده ای هم در کنار چشمه ها و بته های ارغوان گلیمی یا شطرنجی هموار میکردند و دسترخوان غریبانۀ خود را روی آن پهن می نمودند. میوۀ روز "کشمش پنیر" بود و اغلب خوراک ها کباب داشی و قیماق چای. قیماق چایی به رنگ شگوفۀ بادام.

 

 

گروهی هم خاصتاً زنان و دختران جوان که باصطلاح هنوز بخت شان باز نشده بود و شوهر نکرده بودند به زیارت خواجه صفا، (ولی بزرگ کابلستان) می رفتند ؛ نیت میکردند و بند ها می بستند و در کنار مزار وی درود میخواندند و دعا میکردند.

مردم عامه را عقیده برین بود که "خواجه صفا"، خواجۀ روشنائی و "خواجه چشت ولی" و دگر اولیای که در عاشقان و عارفان مدفون بودند ضامنان شهر کابل استند و از برکت آنها کابل هرگز نمی میرد، کابلی که در تاریخ بشر هیچ شهری به اندازۀ او راکت نخورده است و مورد بمباردمان جنگ سالاران و دین سالاران نبوده است. اما این راکت زنان، این بمب اندازان و هیله گران غاصب قدرت و طالب قدرت می میرند و بقایای شان هم با روی سیاه می از بین می روند، اما کابل زیبا برای همیش زنده خواهد ماند و جفا کاری ها و جنایات فرزندان ناخلفش را برای همیش در دل خونین خود نگه خواهد داشت.

فردوسی بجا گفته بود :

 

دل بـی گـناهـان کـابـل مـسـوز         کـزین تـیـرگـی انـدر آیـد بروز

 

بذل و بخشش، یاری و دستگیری از عادات شهریان کابل بود. در چنین روزی نذرها و خیرات ها میدادند و برای کبوتران سفید رنگ و ملاقی (مُعلقی) که دورادور مرقد خواجه در پرواز می بودند و عاشقانه می چرخیدند دانه می ریختند. دانه های ارزن و جواری. هر گاه کبوتری را کسی با خود می بُرد، ازهر فاصله ایکه می بود، دوباره بر میگشت و به جمع کبوتران خواجه می پیوست. نه صد سال پیش مسعود سعد سلمان شاعر عهد غزنویان در بارۀ چنین کبوتران آموخته قطعه ای گفته که راستی زیباست :

 

اُنس تـو  با  کـبـوتــر است هــمــه                 نَـنـگــری از هــوس بـه چاکــر خویش

هــم بـه ساعت بــرِ تــو بــاز آیـــد                 هـر کـبـوتــر کــه رانـی از بـرِ خویش

رفـتــن و آمـــدن بـه نــزد رهــــی                 چــون نـیــامــوزی از کـبـوتــر خویش

 

کاغذ پران های رنگارنگ در آسمان لاجوردین کابل و غمبر زدنهای کبوتران کاسه دُم در اطراف زیارت، بالای بام آرامگاه خواجه صفا و فراز صخره ها و تخته سنگ هایی که از اثر گذشت زمان شکل تخت ها و صُفه هارا بخود گرفته اند واقعاً منظرۀ بهشتی داشت  و روح و روان بیننده را شاد می ساخت.

این مهجور از یار و دیارِ یار، در آن روزگار با رفقای هم سن و سال خود بار بار این جشن ها و این گلگشت ها را دیده ام که هرگز از یاد نمی رود. یاد باد آن روزگاران ، یاد باد !!!

 

مـیـلــه در پـای ارغـــوان کــــردن                 یــادِ رخـسار گــلـــرخان کــردن

کــار آزادگــان زنــــده دل اســـــت                تــازه رســم گــذشتــگــان کـردن

تـا کــی از حـرف  زشـت نـقـــادان                نـقــد ایــن عـمر را زیان کـــردن

 

دریغا که کنون دگر آن واقعیت های زندگی، آن زمانه های خوش و خرم از میان رفته و جز خاکستری از آن کانون و کاروان بجای نمانده است.  و آن همه خاطره به جهان افسانه و قصه پیوسته است؛  و از آن بقول "سعدی" فقط یادی مانده و فریادی و دریغی !!

بلی "خلیل الله ناظم باختری" چه زیبا سروده است :

 

آمــد بهـار و کیـفـیـت مشک تَر نمانــد            در مُلک ما هـــوای نسیـم سحـر نمانــد

جوش و خروش و میله یی خواجه صفا کجاست

عـشـرت سـرای کـابـل و کـوه  و  کــمــر نمانـد

ایوای باغ و راغ و چمن جمله در گرفت         غیر از صدای زاغ درین رهگذر نماند

 

نسل جوان امروز و ممکن نسل های فردا های کشور را جنگ سالاران غافل و بی همت، قدرت طلبان خون آشام و بی حکمت و دین سالاران فرو رفته در ظلمت، ازین خوشی ها محروم کرده اند و به عوض آن وحشت و ترس، نفرت و انزجار، ماین و راکت، توپ و تفنگ، کشتار و اعدام ها را به آنها ارمغان آورده اند.

 

بریده باد دستی که بنفشه ها را دروده است....

 

 

(1)   - لغت «میله» هندی میباشد و در قاموس فارسی و عربی وجود ندارد. میله نام یکی از بزرگان مذهبی هندو بوده است که برای او جشن و شادمانی میکردند. این لغت از قارۀ هند به افغانستان آمده و جشن و شادمانی را می رساند.

(2)   - این بیت را " شاه شجاع درانی" در آوان دوری اش از وطن و دوران آوارگی اش در هندوستان گفته است.

(3)   - امیر عبدالرحمن خان به همه سپورت ها علاقه داشت ولی خاصتاً از سوار کاری، قچ جنگی و مرغ جنگی بسیار خوشش می آمد و گویند بهترین مرغ های کلنگی جنگی را در منطقه داشته است. هرکس که مرغ کلنگی اش بر مرغ شاه پیروز میشد، انعام شاهانه نصیبش میگردید.

(4)   – مراد نویسنده از پادشاه عادل اعلیحضرت محمد ظاهر شاه  بابای ملت میباشد.

(5)   – نگارنده فکر میکند این بیت از " ولی طواف کابلی" باشد که هم شاعر بود و هم فروشندۀ دوره گرد، چنانچه هنگامیکه تبنگش مملو از بادام میبود، و شاهدی با چشمان زیبا از کنارش می گذشت، می گفت :

 

«از شوق چشم مستت بادام می فروشم»

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۱       سال        هفتم      حمـــل             ۱۳۸٩  خورشیدی                     مارچ ٢٠۱۱