کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

خسرو و دوستانش
غلام حیدر یگانه

 
 

بيشتر وقتها، مادر خسرو از بی پروایی های او شكايت داشت. او حتي هنگام چاي خوردن، پيـاله را با احتـياط بر نمي داشت و گاهي چــايِ داغ به رويِ لباسش مي ريخت. بعضی وقتها هم ساعت سرميزي و راديو از پیشش چپه مي شد و گاهی كتـابهاي عكس دار را آن طور با بي احتياطي ورق مي زد كه عكس ها پاره مي شدند. به بيـرون كه مي رفت سـر راهش، دُم پاپي گك را لگد مي كرد؛ خـروس را رم مي داد و گنجشك هـا را با سنگ مي زد. وقتــي كـه مي ديد مادرش برادر كوچك او را شـير مي دهد به گـريه مي افتــاد و از او مي خواست كه كودك را بگذارد و او را بغل كند.

 

اما آن روز كه خسرو بيدار شد، مادرش برادر كوچك او را شير مي داد و او از مادرش نخواست كه كودك را به زمين بگذارد و خودش را بغل كند.

او با احتياط چاي خورد و چاي داغ روي لباسهايش نريخت. كتابِ پر تصوير خود را از نزديك ساعتِ سر ميزي و راديو بـرداشت؛ نه سـاعت را چپـه كرد و نه راديو را بيجا نمود. كتاب را با احتياط ورق زد؛ عكسها را تماشا كرد و هيچ ورقي پاره نشد. بيرون كه رفت، پاپي گك به راهش آمد و او پاپي گك را نوازش كرد. دور تر، گنجشكها دانه مي پاليدند، خسرو آنها را رم نداد و دنبال خروس هم ندويد.

او ديگر مي خواست با همه دوست باشد و فهمیده بود که اینطور بهتر ساعتش تیر می شود و آنها هم فوراً اين را فهميده بودند.

 

 پيشين كه شد، خسرو به يادآورد كه پدرش خواهد آمد و اگر او شمار را ياد داشته باشد، او را تحسين خواهد كرد و به او جايزه خواهد داد. ديروز پدر، شمار اعداد را از يك تا ده به خسرو ياد داده بود، اما خسرو مي ديد كه همه از يادش رفته اند، ولي باز هم دلش مي خواست كه در اين امتحان موفق شود.

 

پدر آمد و به جاي هر روزه اش، نزديك كلكين نشست. او يك قوطـي نيز با خود آورده بود. و همـان طور كه مجلة تصـويـر دار را ورق مي زد، به خسرو گفت: «خوب، پسرم، حالا اعداد را بشمار و جايزه را بگير!»

خسرو با كنجكاوي به قوطي نگاه مي كرد، اما هيچ عددي به يادش نمي آمد. او در بارة اعداد فكر مي كرد كه چشمش به ساعت سرميزي افتاد و ديد كه ساعت می گردد و صدا مي كند: «يك، يك ، يك...»

خسرو خوشحال شد. عدد «يك» به يادش آمده بود و جواب داد: «يك.»

پدر، فهميد كه عددِ يك را ساعت به يادِ خسرو داده است. با آن هم، جواب او را قبول كرد، اما ساعت را برداشت و داد که ببرند به آشپزخانه تا صدايش شنيده نشود و به خسرو گفت: «خوب، پسرم، بعد از يك، كدام عدد است؟»

 خسرو باز هم به فکر افتاد. عدد ديگري به يادش نمي آمد؛ ولي، خوشبختانه در اين وقت راديو، زنگ زد و صداي زنگ گفت: «دووو....»

راديو، بار دوم هم زنگ زد و بار سوم هم زنگ زد و هر بار، صداي زنگ شنيده مي شد: «دووو...»

خسرو، عدد ديگر را هم به ياد آورد و به پدرش جواب داد: «دو.»

پدر، جواب خسرو را پذيرفت، اما راديو را خاموش كرد تا بيشتر چيزي نگويد و باز از خسرو پرسيد: «خوب، پس از دو؟»

خسرو باز هم به فکر افتاد. پدر؛ مجله را ورق زد و صداي ورق خوردن، به طور واضحی گفت: «سه ه ه ه...»

خسرو كه صداي مجله را شنيد، عدد ديگر هم به يادش آمد و به پدرش جواب داد: «سه.»

پدر، جواب خسرو را قبول كرد، اما مجله را فوراً بست و ديگر، بازش نكرد و از خسرو پرسيد: «بعد از سه؟»

خسرو، اين عدد را نيز فراموش كرده بود، اما گنجشك ها از نزديك كلكين صدا مي زدند: «چار، چار، چار،....»

خسرو با خوشحالي گفت: «چار.»

پدر، دست خود را به سوي گنجشك ها تكان داد. آنها رم كردند و از خسرو پرسيد: «بعد از چار، كدام عدد مي آيد؟»

خسرو همه اعداد را فراموش كرده بود. در اين وقت پدر، چاينكش را برداشت تا در پياله، چاي بريزد و تا اولين قطره از نولة چاينك در پياله افتاد، پياله به نرمي گفت: «پنج!»

پدر، نگذاشت كه چاي، قطره قطره بريزد. او فوراً پياله اش را پر كرد، اما وقتي كه چاي در پياله مي افتاد، به آهستگي مي گفت: «شش ش ش ...»

خسرو، معطل نشد كه پدر از او سوال كند و فوراً گفت: «پدر جان، بعد از چار، پنج می آید و بعد از آن، شش.»

پدر، چاينك را به جايش گذاشت و گفت: «خوب. پس از شش؟»

خسرو نمي دانست كه اين عدد را چطور به یاد آورد؛ اما، متوجه شد كه پاپي گك از بيرون صدا مي كند: «هفت، هفت، ‌هفت...»

پدر، خوب متوجه شد كه پاپي گك چه گفت. او دستش را به سوي سگك تكان داد تا از آنجا دورش کند؛ ولي، وقتي كه پاپي گك از كلكين دور مي شد، با صداي بلند تري گفت: «هشت، هشت هشت...»

خسرو باز هم معطل نشد كه پدر از او بپرسد و با خوشحالي گفت: «بعد از شش، هفت می آید و بعد از آن هشت.»

 پدر گفت: «خوب، بعد از هشت، كدام عدد ...»

هنوز حرف پدر تمام نشده بود كه صداي خروس از دور شنيده شد: «نُه، نٌه، ه ه ه ...»

خسرو به زودي جواب داد: «بعد از هشت، نُه مي آيد.»

پدر به خسرو گفت: «خوب‌، حالا بگو آخرين عدد چه نام دارد؟»

برادر كوچك خسرو كه در گهواره بيدار شده بود، صداهايي از دهنش خارج مي كرد و خسرو واضحاً شنيد كه مي گويد: «دده، دده...»

خسرو با خوشحالي گفت: «نام عددِ آخر، ده است.»

 

پدر، همه جوابهاي خسرو را قبول كرده بود. ولي كمي فكر كرد و باز هم به خسرو گفت: «مي تواني يك بار ديگر با سرعت، همه اعداد را از اول تا آخر بشماري؟»

اين بار خسرو بدون معطلي شروع كرد: «يك، دو، سه، چار، پنج، شش، هفت، هشت...»

خسرو مي خواست بقية اعداد را هم نام ببرد، اما پدر فهميده بود كه او همه اعداد را به ياد دارد و خود، با شوخي، زودتر از خسرو گفت: «نه، ده.»

خسرو را خنده گرفت و پدر، فوراً، قوطی را به او داد تا خودش آن را باز كند. مادر، از دور به خسرو نگاه مي كرد و با رضايت لبخند می زد. خسرو خيلي خوشحال بود. او هم دوستان زيادي پيدا كرده بود و هم در قوطي، همان چيزي را يافته بود كه مدتهــا بود آرزویش را مي کرد.      

                                          (پايان)                                                                                 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل    ۱٤۱       سال        هفتم      حمـــل             ۱۳۸٩  خورشیدی                     مارچ ٢٠۱۱