داستان، این ژانر ادبی کهن سال از بدوی زندگی دهاتی و بومی خودش، آنگاهی که از بُود و نبود های زیر آسمان کبود آغاز میشد تا امروز که از حوادث و ماجراهای زیر آسمان پرازماهواره و قمر مصنوعی آغاز میشود همیشه روایتگری داشته. این روایتگر گاه دانای کل است، زمانی شخص اول "متکلم - من" و زمانی هم سوم شخص عینی "گزارشگر- شاهد ". انتخاب راوی داستان، یکی از پیچیده ترین کارهای نویسنده در فرایند داستاننویسی است.فرایندی که با پایه ی ریزی خط طرح داستان در ذهن نویسنده آغازمیگردد، به قوام میرسد، اسکلیت بندی میگردد، پوست پوشی میشود، به صورت یابی میرسد، به سوی پیرایش و آرایش میرود و سرانجام بعد ازباز نویسی و ویرایش دوباره، به خواننده انتقال داده میشود.حالا این فرایند چگونه و چسان شکل میگیرد و چه ارزشی را خلق میکند مستقیما ارتباط میگیرد به نحوه ی انتقال آن از
جانب روایتگر (نویسنده - در هر نقشی که باشد) به خواننده. در داستان های به گونه ی روایتگر "من" نویسنده رول شخصیت مرکزی را بازی میکند. دراین حالت او در بازی "من" روایت را به خواننده انتقال میدهد و سعی میکند الگوی رفتاری ، حالات عاطفی ، حساسیت های کنشی و زاویه دیدخود را درمعدوده ها و محدود های "من" عیار کند. انتخاب زبان "من" به کمک شگرد های زبانی ، قواعد زبانی و گرامری به بازی کننده آزادی های را میدهد و آزادی های را هم سلب میکند. همچنانیکه در داستانهای، به گونه ی روایتگر " دانای کل " که نویسنده در آن رول کمره ی فضای یا چشم خدا را باز ی میکند.
با درک اهمیت روایتگر در داستان، به سراغ داستان "چشم درچشم با قاتلت " از نعمت حسینی میرویم و به تفسیر روایتگر دراین داستان نسبتا استثنایی از لحاظ انتخاب روایتگر می پردازیم. البته اين به آن معني نيست كه اينگونه روايتگري قبلا در ادبيات فارسي وجود نداشته، داستانهاي است كه بدينگونه روايت شده ولي با آميخته گي تكنيك هاي ديگر و
شيوه های ديگر. در ادبيات جهاني به خاطر مسلكي بودن و مكتبي بودن داستان نويسان نمونه هاي بيشتر و بيشتر را ميتوان يافت.
راوی - زاویه دید
درداستان "چشم در چشم با قاتلت " نوشته ی جناب نعمت حسینی داستان پرداز شناخته شده در داستاننویسی ما با روایتگر دیگرِی آشنا میشویم . روایتگری که فرا تر از دانای کل، بر فضای داستان عمل میکند و در نقش متکلم "من" ، مخاطب "تو" را بازی میکند. روایتگری داستان "چشم در چشم با قاتلت " با تغییر موقعیت خود از من به تو و از تو به او با استفاده ازشگرد های ابزاری زبان و قواعد دستورزبانی به خود یک هویت سومی میدهد. هویتی که میان دانای کل، متکلم و روایتگری سوم که من نام "شخص چهارم - متکلم مخاطب "را برایش انتخاب کرده ام، در رفت و آمد است. در نگاه اول اگربخواهیم با یک دید اجمالی و نه چندان دقیق، روایتگر را در داستان " چشم در چشم با قاتلت " مشخص کنیم. میتوانیم ،بگوییم.
روایتگر باید دانای کل باشد یا شخص سوم عینی یعنی شاهد گزارشگر. این، درصورتی است که بخواهیم خواه نه خواه روایتگر را شامل یکی از دست بندی ها بسازیم تا ویژه گی داستان را در بُعد چگونگی پرداخت زبانی آن ندیده بگیریم. بعضی از منتقدین داستان بویژه در شرق سعی میکنند تمام بررسی های شان درزیر پوشش تیوری داستان نویسی بیاورند و با هر شگرد تازه یی که روبرو میشوند به آن رنگ و روی کهنه می بخشند تا مبادا از خطوط کشیده شده ی قبلی، اینسو یا آنسو بلغزند. ولی باید دانست که همیشه انتخاب دوم وجود دارد. تازه گی را باید برون کشید و به آن نام تازه یی داد و بر انبار تیوری داستان نویسی افزود. داستان نویسی مانند همه مباحث دیگر ادبیات نمی تواند برون ازدیالتیک هستی خود پا به پای زمان تکامل نماید و نباید با آن برخورد زنده موزیمی شود. در داستان "چشم در چشم با قاتلت " این شگرد تازه ، این روش تازه ، این تکنیک تازه وجود دارد. من
سعی خواهم کرد آنرا به خواننده یی این متن برجسته بسازیم. اگر ما به کنش راوی در سه زنجیره ی داستان : اول ، دوم و سوم توجه کنیم ، می بینیم که راوی فرا تر از دانای کل از درون شخصت اصلی داستان "تو" با ما رابطه بر قرار کرده است،نه از برون. فرضا اگر نویسنده چنین آفرینش را در داستان خودش ندیده میگرفت و گزینه ی دوم را انتخاب میکرد به هیچ عنوانی راویی بجز " من ، متکلم" را انتخاب نمی توانست. مگر آنکه به پیرایش ، آرایش* و جابجای دوباره دست میزد و ساختار "بینامیتنی*" داستان را دگرگون میکرد.
نمایش داستان : به تفاوت جملات زیراز لحاظ دستورزبانی و پرداخت توجه کنید :
الف : دو صورت ممکن دیگر غیراز داستان
راوی متکلم:
«آب!»
1:تشنه بودم ، واز تشنه گی دهانم خشک شده بود. زبانم هم ، خشک شده بود. زبانم درکامم چسپیده بود.
دانای کل - یا - شخص سوم "گزارشگر"
«آب!»
2: تشنه بود ، واز تشنه گی دهانش خشک شده بود. زبانش هم ، خشک شده بود. زبانش درکامش چسپیده بود.
توجه کنید که در صورت دوم نویسنده تا حدی مجبورخواهد بود تا برای منطقی ساختن فضا، کلماتی مثل " تصور میکرد، حس میکرد ، فکر میکرد و امثال آنرا اضافه کند . چون از جای که او ست منطقا قادر به درک تشنگی شخصیت اصلی نیست. ارچند توانسته است. در بالای سر آقای "پ" مثل روح معلق بایستد و صحنه ها را فلم گیری کند.
ب : صورت ویژه در داستان
دانای کل - شخص چهارم - متکلم مخاطب
«آب!»
تشنه بودی ، و از تشنه گی دهانت خشک شده بود. زبانت هم ، خشک شده بود. زبانت درکامت چسپیده بود.
حالا اگر سوالی را مطرح کنیم: آن شخص کیست که با شخصیت اول -اصلی حرف میزد؟ او را تو خطاب میکند؟ میتواند برون را نگاه کند آنگاه که او در تاریکی مطلق فرو رفته است و چشمانش قادر به دیدن هیچ چیزی نیست؟ اطرافش را بجای او ببیند و بجای او از اطراف اش گزارش دهد. این کیست که توانسته تشنه گی او را حس میکند و صدای او را، هنگامیکه مادر و برادر او که نبودند و آقای "پ" که بود، نشنیده است،بشنود.
یک دانای کل و یک من با هم آمیخته یا منی که در برابر آیینه ایستاده و داستان زندگی خودش را به آنسوی آیینه قصه میکند. حالا اگر حسینی، داستان را با ایستاده شدن "تو" در برابر آیینه شروع میکرد و مینوشت " مرد روبروی آیینه استاده بود و با تصویر خودش در آیینه حرف میزد"
آیا داستان می توانست. این روایتگر سوم را داشته باشد؟ آیا برخورد خواننده با داستان متفاوت تر می بود؟ آیا با چنین جابجای میتوانست رابطه "ترامتنی*" داستان را بدون دست کاریهای و تغییر متن و روایت حفظ کند؟ پاسخ به همه این سوالها، میتواند به تعداد خواننده یی این بررسی متفاوت باشد.
در داستان "چشم در چشم با قاتلت " خواننده در آغاز با روایتگری غیر"من" و" او "آشنا میشود. کسی با تویی سخن میزند چنانیکه گویی خود اوست. خواننده توقف میکند، جمله ها را مجددا میخواند.بعد به جستجو مخاطب میپردازد و سطر به سطر به جستجو ادامه میدهد. تا شاید من وارد شود و از خودش صحبت کند. ولی زود متوجه میشود که روال داستان حتا در دیالوگ ها با تو توسعه می یابد و من از پشت نقاب اش اصلا برون نمیشود. انتظار خواننده تا نیمه های اول داستان برای صدا،دیالوگ،پاسخ و عکس العمل مخاطب بی نتیجه می ماند و "تو" قدم به قدم به منی خودش نزدیکتر میشود تا خیال داخل شدنی شخص دوم را از ذهن خواننده به دورها ببرد. تو از ترس و هراس و دلهره خودش درست از درون خودش سخن میگوید بی آنکه کلمات را بی جا کند. تمام افعال در آخر همه جمله ها بر میگردد به مخاطب ... سرت را از زمین
بلند میکنی ، سرت پندیده ، صورتت نیز ، درد میکند ، چشمانت را به مشکل باز نمودی ، نمی توانستی هیچ چیزی را ببینی. ... درسراسر زنجیره ی اول داستان ما در تک صدای بی پاسخ او، فقط "تو" را داریم . سربازان هم اطاقی اش را میبرد، هم اطاقی ترسیده ، زاری میکند ، بیماراست، تو اما هیچ عکس العملی ندارد به شدت ترسیده است. تو از حالت هم اطاقی اش چنان سخن میگوید که "من" ، تو از درون من هم اطاقی او را می بیند و لی با تو و از "تو" بیانش میکند. با داخل شدن آقای "پ" در وسط پایینی زنجیره ی اول داستان، خواننده به کشف راوی نایل میشود و میداند که روایتگر داستان همان "تویی من " است. حسینی برای معرفی کرکتر اصلی به دنبال هیچ مشخصه ی فزیکی و شناختی نمیرود. حتا زمانی که فضای آن در متن خود بخود ایجاد میشود. گویا او طول و عرض داستانش را خوب پیموده ، زنجیره ها را پنسل کاری کرده است و دقیق میداند که با این طول و عرض جای برای
سایه نویسی از پرسوناژش نیست. او فقط با هسته کار میکند و روی دو مدار، حرکت کرکترهای را عیار میسازد. برای همین وقتیکه می نویسد :
یک هم اتاقی ترا، که همسن و سالت بود ......... " هیچ توضیحی نمیدهد که این همسن و سال یعنی چند. "تو" الگوهای رفتاری خاصی هم ندارد. ما او را با حالات عاطفی اش می شناسیم . در زنجیره ی آغاز داستان و وسط زنجیره ی دوم و آغاز زنجیره ی سوم به حالات عاطفی او میان چند سطر نزدیک میشویم و دوباره از او فاصله میگیریم. در زنجیره ی آغاز "تو" از ترس و شکنجه ، درد و بیچاره گی میگوید و در خاموشی اشک میریزد. در زنجیره ی دوم میخواهد از جایش بلند شود و گلوی آقای
"پ" را بفشارد. چون فکر میکنم همه کسانی را که او شکنجه داده یا کشته خودش بوده اند. در زنجیره ی سوم به کابل شکسته و ویران شده اش برمیگیرد. می بیند خاطره ها یش از دست رفته اند. همه چیز آتش خورده، خاکی و خاکسترشده. کوچه به کوچه به دنبال کاری سرگردان میگردد و سرنوشت باز او با چهره ی سومی آقای "پ" آشنا میکند . انتخاب راوی به این گونه در ادبیات داستانی ما خیلی شگفت انگیز و هیجان آوراست.ما که همیشه به دو، سه گونه دیگر روایتگری عادت کردیم و همیشه داستان را از منظر آنان خوانده ا یم در داستان " چشم در چشم با قاتلت " با طعم دیگری غیر از شور و شیرین و تُند آشنا میشویم که شبیه ی کارهای ویرجینا وولف و ارنست همینگوی است اما نه کاملا. من تصور میکنم. این داستان یک
نمونه ی کمیاب از به کار گیری زبان متفاوت و زبان غیریونیفورمیزه در ادبیات داستانی ما است. با آنکه داستان با متن ساده و سیال و سوژه ی معمول و آشنا شروع و ختم میشود و در حقیقت عاری از قله ی واحد است. سیر صعودی قله ها -کلایمکس ، پته به پته است. ارچند حسینی با درک این مسله در داستان در اخیر سعی میکنم به ایجاد یک کلایمکس مصنوعی دست بزند و با آوردن نام داستان و چشم به چشمی اش با قاتل همان آقای "پ" داستان از اوج به نشیب سرازیر کند ولی این کوشش چندان موفقانه نیست. همین گونه جدالها در هر سه زنجیره، کوتاه و خطی اند و به حادثه های نه چندان محسوس افقی میرسند
كه برميگردد به نحوه ي كنترول طول داستان و او آگاهانه سعي كرده است در كمترين وقت داستان را تمام كند. اين كم وقتي نيك نكاتي را آفريده و بد نكاتي را هم خلق كرده است. در قسمت های هم جای پرداخت های قوی و دقیق را پرداخت نابرابر و نامتجانس پر کرده است و فضای کلی داستان میان این رفت و آمد ها در حرکت است.با همه این اشارات تکنیکی که نوشتم. این داستان،درقطار بیشمار داستانهای فارسی سرزمین ما، از لحاظ روشهای نوشتاری، طرح ریزی و روایتگر، ویژه ه گی های
چشمگیر و قابل بحث و تحسین برانگیزی بسیاردارد ويكي از زيباترين داستانهايست كه خوانده ام. ( البته من توصیه یی برگردان این داستان به زبان های غیر فارسی به جناب حسینی میدهم.) داستان در تم ساده خود بخاطر شگرد تازه خواننده آگاه را شگفت زده میکند.متاسفانه تولیدچنین تازه گی های در ادبیات ما خیلی کم است در موارد هم تصادفی است و برای همین تصادفی بودنش است که معیوب پرورش میشود . در داستانهای چون داستان "چشم در چشم با قاتلت " این تازه گی ها تصادفی نیست برای همین نویسنده توانسته آنرا خوب
پرورش بدهد و خوب تعبیه اش کند. پس باید از صف ها برونش کشید و به آن پرداخت.
زمینه ، حوادث،پرده ها :
داستان در مسير هموار خودش خواننده را در سه پرده ی كوتاه به سه صفحه از تاريخ سیاسی- اجتماعي ما آشنا ميسازد كه پا به پاي زمان همه شاهد آن بوده ايم. داستان میان سه پرده به شکل نمایشی و "پریمسی" نوشته است. پرده ها در هر سه زنجیره با جدال درونی شان در سیمایی اجراا کننده "شخصیت ها" هر دو شخصیت یعنی "تو" و آقای "پ" بدون طرح و جابجای حلقه های پیوند دهنده، آغاز و ختم میشود. درست مثل سه پرده نمایشی که با صحنه های جدا جدا روی صحن میایند و در آنها فقط
کرکترها تکرار میشوند در حالیکه زمینه ها در حرکت و تغییر اند. یعنی ما کرکترها را در هر پرده، در زمان دیگر ،جای دیگر، موقعیت اجتماعی دیگر می بینیم واز چگونگی ماجراهای میان پرده ها بی خبر می مانیم.با اینهم چیزی از داستان کم نمیشود و آنچه را باید بدانیم از سوی نویسنده دراختیار ما قرار داده میشود.
١- زنجیره اول : تو- زندانی و ترورشده در برابر آقای "پ" شکنجه کننده و تحقیق کننده
٢- زنجیره دوم : تو- مترجم و خشمناک در برابر آقای "پ" پناهنده دربرابر قاضی
٣- زنجیره سوم : تو- سرگردان در کوچه های سرزمینش در برابر آقای "پ" مشاور ارشد کمیته دفاع از حقوق بشر در زندانها
زنجیره ها- پرده ها : آغاز داستان در پرده اول از شکنجه گاه آغاز میشود. از زندانیی که سخت تشنه است و میان خواب و بیداری از عزیزانش آب میخواهد ولی هیچکسی صدایش را نمی شنود.کسی از زبان او و خطاب به او داستان را روایت میکند که کاملا مثل خود ا و ست. همه چیز را از درون او حس میکند.از همه چیز که برون از او و درغیابت آگاهی او رخ میدهد .گزارش میدهد. درپرده ی اول صحنه، میان زندان و شکنجه گاه حرکت میکند. سربازان در چهره ی مجری حکم، کرکتریهای کمکی هستند که شامل هیچ دیالوگی نمیشوند و شباهت زیادی از لحاظ دست بندی کرکترها، به قاضی در پرده ی دوم دارند با این تفاوت که قاضی لبخند میزند، کنایه میگوید و دیالوگ کلیدی کوتاهی را اجرا میکند. درپرده ی اول ما در زندان و شکنجه گاه به سیمای آقای "پ" آشنا میشویم. آقای "پ" درحقیقت در مقایسه با "تو" یک کرکتر پویای
منفی* است و در مسیر داستان تحول میکند. پیهم چهره عوض میکند و برای بقای خود در تلاش است. آقای "پ" در نقابهای متفاوت ظاهر میشود تا جای جدا از جایی که باید داشته باشد. غضب کند. حال آنکه سرنوشت"تو" با تنش های عاطفی او رقم خورده. او سرنوشت خودش را در فضای هستی خودش، در یک تلاش ساده و انسانی دنبال میکند. درپرده ی اول بیگناه، به شکنجه و زندان مجازات میشود و در برابر آقای "پ" قادر به هیچ واکنشی نیست ، در پرده ی دوم یک ترجمان ساده در برون مرز هست. اوبه حکم وظیفه مجبوراست با آقای "پ" قانونی ، مودبانه و در خط وظیفه ی سپرده شده اش. عمل کند پس مجبورا خشم و نفرتش را فرو کش می نماید. در پرده ی سومی فردی است در طلب کار و اینبار آقای "پ" در چوکی مدافع حقوق بشر در برابرش عرض وجود میکند.بدین ترتیب "تو" "پروتاگونیست*"
از لحاظ پرداخت شخصیتی یک شخصیت ایستای مثبت باقی می ماند درست مثل کرکترهای داستانهای دیگر حسینی که اکثرا در برابر انواع چالگر های، بمراتب زورمند ترا از خودشان ،ایستا باقی می ماندند. کرکترهای که شبیه ی خس و خاشاک کوچک اند ،شبیه ی توده های بی دفاع مردم اند که در برابر سیل های سرسام آور و پر زور قدرت در نشیب های مرگ آور، رها میشوند. انتخاب نام پاد چالشگر " آنتاگونیست* " همان آقای "پ" از آغاز برای خواننده سوالهای را ایجاد میکند. چرا آقای "پ" . چرا این کرکتر با یک حرف "پ" نامگذاری شده است.درحالیکه تو- زندانیی هیچ نامی ندارد. آیا نویسنده در پی افشاء چهره ی خاصی در میان جمع خاصی است؟ چرا این نام تا آخر هجا نشده است.
چرا بجای "پ" ننوشته ، پرویز ، پاینده، پیرمحمد .....چرا مثلا آقای "اکس" نی ؟ آیا حسینی قصدا خواسته است در ذهن خواننده سوالی را در مورد شخص خاصی ایجاد کند؟ یا این "پ" را به مثابه یی یک علامت شفری برای کسانی که "میدانند!" انتخاب کرده است. انتخاب نام "آقای پ" به ادامه ی نحوه ی انتخاب روایتگر، چگونگی طرح داستان به شکل نمایش سه پرده یی . سومین شگرد تازه و سوال برانگیز در این داستان است که داستان را از صف داستانهای ممعولی جدا میکند. به ادامه ی انتخاب نام آقای "پ" میخواهم، بنویسم که با یک نظر کوتاه و سریالی به داستانهای حسینی، در خواننده ی اگاه این ذهنیت را ایجاد میشود که حسینی خواه نا خواه به شدت از سیستم امنیتی و دولتی آن زمان ها نفرت داشته و با تمام تلاش، کوشش دارد تا در داستانهایش برش های از جنایات آنها به بدترین شکل آن افشاء کند. او در این افشاگری ها و بازگویی ها به شیوه ی خودش عمل میکند. یک
شیوه ی نسبتا قهرآمیز،او چهره های بسیار زشت و بسیار ظالم رامی آفریند، تا نفرت اش را از جنگ و جنگ سالاران نشان بدهد. تکرار صحنه های بد و بدتر را برای کرکتر مرکزی ایجاد میکند و ازدحام مصیبت ها را شیوع میدهد. حسینی گاه گاهی سعی میکند ذهنیت ها و
افکار خودش را در متن دیالوگهای داستان و روی زبان گویند ه ها به مثابه یگانه نظر درست و قابل قبول پراگنده کند. گاهی چنان در این تعبیه ذهنیت ها، می پیچد که فراموش میکند که کرکتر از جاییکه فضا را نگاه میکند و در موقعیتی که زندگی میکند قادر به درک آنچنانی اوضاع نیست. ارچند جا جاي از ظلم و خشونت طرفهاي در گير با قدرت آن زمان را نيز ياد ميكند چنانيكه رفتار آنها نيز براي خواننده اش روشن است.داستان"چشم درچشم با قاتلت" کمترین پهلوهای اینچنینی در مقایسه با داستان "وستاره گریسته بود" ،"جاده
های فولادی و خاکستری" ، "کوچه ما"، " کاتب مکتب ما"، "خون و پنجره"، "داسهای سرخ" و "دادگاه"
دارد و بیشتر روی خط های افقی در حرکت است ولی به جای آن،پراست از افشاگری های پیهم. در این داستان حسینی،ما کاملا با همان کرکترمجری پروگرام "آیینه" روبرو میشویم.همان مرد افشاگر و عصبانی شده از بیعدالتی، که سعی میکرد قهر و نفرت خود را کنترول کند تا گلوی آدمهای را که مرغ ها یخزده را در زیر خانه های دولتی پنهان کرده اند و تخمهای ارزان قیمت به جای توزیع به مردم در ذخیره گاه ها گندانده اند، نگیرد. کمتر کسی خواهد بود که با آن سیمای حسینی آشنا نباشد. پروگرام آیینه یکی و شاید یگانه پروگرام افشاگر بتمام معنی در آن
زمانها بود. انتخاب نام آقای "پ" حتا اگر کاملا تصادفی و تکنیکی باشد و میان شگرد های این داستان بجای شگردسومی هم انتخاب شده باشد. برای خواننده ی که حسینی را از سیمای "آیینه " اش می شناسد. بدگمانی ، سوال و تجسس را ایجاد میکند. شاید هر کابلی نشین آمیخته با قصه ها و خاطره های آن زمان در خلوت پنهان ذهنش به زیر و رو کردن نامهای شکنجه سالاران پرداخته باشد تا آقای "پ" را پیدا کند .من این انتخاب نام را ، گونه ی انتخاب نام را و طرز نوشتن آنرا درشمار ویژه گی های این داستان به بحث گرفتم. چون فکر میکنم که شبیه ی سرگوشی های کوچه گی است مثل اشاره های چشم و ابرو دوستان بهم، یک فضای نسبتا بومی سرگوشانه و شیرین به داستان میدهد. امیدوار هستم که آقای "پ" این بررسی را بخواند و بداند که یک عده حالا او را می شناسند و بخاطرش آورده اند. پس در پُست فعلی اش کم محتاط باشد. با عبورازاین شوخی کوچک.... به چگونگی پرده ی دوم
می پردازیم. در پرده ی دوم زندانیی و آقای "پ" دریکی از سرزمین های پناه دهنده قرار دارند. آقای "پ" برای درخواست پناهندگی خودش، مراجعه کرده است. چنین به نظر میرسد که نام داستان نیز از همین پرده گرفته شده است. با آنکه در آخرین سطر داستان درسومین زنجیره، حسینی می نویسد :" دررابازکردی وداخل اتاق که شدی، از دیدن دستیارومشاورارشد، حیرت زده درجایت میخکوب شدی. از افتادن چشمت برچشم او، مثل چای داغ شدی." یعنی در آنجا مستقیما به نام داستان اشاره میکند ولی با کمی توجه به کاریهای دیگر حسینی متوجه میشویم که او در اکثرداستانهایش سعی میکند در اخیر داستان اشاره ی کلامیکسی را خلق کند ویا ضرب آخر ی رابلند تر بکوبد. ولی این پرده "دوم" اشاره ی نسبتا روشنتر و آگاهانه تری به چشم در چشم شدن آندو با هم دارد و هم ازلحاظ زمانی مقدم بر چشم بر چشم شدن سومی است.
در این پرده زندانیی که تا سرحد مرگ کشانیده شده بود. اینک در مقابل همان مردی قرار دارد که با چکمه، مشت و لگد میخواست زبان او را باز کن و او را وا دارد تا مثل بلبل به گناهان نکرده اش اعتراف کند. اینک همان شخص با کمال آرامش روحی در برابر قاضی از شکنجه کردن و حتا قتل دشمنانش داستان پردازی میکند و آنهمه جنایات وحشیانه را جز وظایف اش میداند. آقای "پ" هیچ هم پیشمان نیست چون به نظر خودش کاری نکرده است که پیشمان باشد. و این پیشمان نبودن، مقتول را ، ترجمان را ، زندانیی را ، انسان شکنجه شده را تا سرحد جنون ، خشمگین میکند. زندانیی حس میکند که همه آدمهای که زیر دست و پای این جانی کشته شده اند او بوده اند. ولی قاتل،مقتول را نمی شناسد شاید زندانیی آنقدر مرده است که هویت اش برای قاتل ، قابل شناخت نیست. البته برای انسان سرزمین من ،برای آنانیکه پشت میله
های پلچرخی و پلیگونها سالهای پر از شکنجه را سپری کرده اند، شناخت سیمای این مقتولهای زنده مشکل نیست و هم دانستن نام داستان. چون با وجود صبغه ی سمبولکی آن .این نام میان زندانی زنده مانده و زندانی زنده نمانده مساویانه قسمت میشود.چون هر زنداني زنده مانده با زنداني زنده نمانده بارها در خاطره هايش مرده است.
.......
ختم
به این ترتیب داستان در سه پرده یا سه زنجیره با سه جدل جداگانه بدور دو کرکتر متفاوت، می پردازد.حوادث ناشی از جدالها همچنان خطی می ماند. پرده ی سوم دوباره در مکان پرده ی اول، باز میشود دوباره با زندانیی. شاید اینبار هم زندانیی تشنه است . اینبار از جاده ها و کوچه های شهر ویران شده اش آب می طلبد ولی آنها نمی شنوند. همه چیز بهم خورده است. همه چیز ویران شده.صورت شهر ورم كرده است، پندیده، درد ميكند، شهر چشمانش را باز ميكند ولي همه جا تاريك است . شهر
زنداني را ديده نمي تواند. شهر هم تشنه است. آب ، آب ........ كسي صدايش را نمي شنود... .
زندانیی به دنبال کار و روزگار میگردد به تعمیر نو رنگمالی شده یی میرسد. بدنبال رنگ نو و امید نو به تعمیر میرود ولی اینبار رنگ نو را در سیمای کهنه ، نو شده یی آقای "پ" می بیند.صورتش را اينبار سبز ، سبز روشن رنگمالي كرده است. آقای "پ" اینک به کرسی دستیار و مشاور ارشد بررسی از تخطی حقوق بشر در زندانها، تکیه زده است. زندانهای که هنوز بوی خون سرخ ریخته به دستان اورا می بویند. داستان در هر پرده یک گوشه یی از حقیقت جامعه را در متن ساده و سیالی به خواننده از سوی " همای تویی که من است" روایت میکند.
/ در کل من تصور میکنم داستان "چشم درچشم با قاتلت " بخاطر سه شگرد تازه ی که در بالا مفصلا به آن پرداختم یکی بهترین کاریهای جناب حسینی است و به خاطر همین زیبایها و ویژه گیها آنرا به بحث گرفتم. آنچه را میخواهم در اخیر یاد آور شوم که اصلاح اشتباهات تاپیی بسیار اندک جا،جای، نشانه گذاری های درست تر و و یرایش هر اثری برای تکوین و تکمیل آن شرط حتمی است و هم
ترتیب جملات با پیروی از تمام قواعد دستورزبان با سختگیری و دقت بیشتر، در بالا بردن سطح پذیرش یک اثری به این زیبای، نقش کلیدی دارد چون با وارد شدن یک شگرد تازه، طبعا جریان عادی نویسنده گی تا حدی مختل میشود و نیاز به باز بینی و دقت مضاعف بوجود می آید كه البته در بسيار ي كاريهای جناب حسينی مراعات شده است. برای من شخصا این نکات حایز اهمیت دوم و سوم اند و بیشتر با شگفت انگیزی ها، تفاوت ساختاری و تکنیک در آثار خوب
،کار میکنم و دوست دارم روی چگونگی ساختار و هنر آفرینی یک اثر تمرکزداشته باشم. /
زینت نور
Thursday, March-03-11
............
glossary -Google
واژه نامه ی رهنما به كمك ماشين جستجو برای اين متن :
بينا متنيت* (Intertextuality) واژهاي است كه توسط يولياكريستوا در پي مطالعة آثار ميخائيل باختين ابداع و سپس به يكي از روشهاي مطالعاتي در حوزههاي گوناگون معرفتي به ويژه ادبيات و هنر تبديل شد. براساس نظرية بينامتني كه توسط شخصيتهايي همچون رولان بارت، فيليپ سولر، ميكائيل ريفاتر و لوران ژني تكميل شد هر متني بر پاية
متنهاي پيشين بنا ميشود. به بيان ديگر هيچ متني عاري از تاثيرات متنهاي پيشين نيست
ترامتنيت* (Transtextualite) واژهاي است كه ژرار ژنت ابداع كرد تا در قالب آن بتواند كليه روابط يك متن با غير خودش را مورد بررسي قرار دهد. بنابراين، دامنة ترامتنيت به مراتب گستردهتر از بينامتنيت است زيرا روابط ترامتني نه فقط روابط ميان دو متن بلكه ميان يك متن و غيرخودش را مورد بررسي قرار ميدهد. ژنت ترامتنيت را به پنج دسته تقسيم ميكند: بينامتنيت، پيرامتنيت، فرامتنيت، سرمتنيت و بيشمتنيت.
آنتاگونیست*، ضد قهرمان یا شخصیت منفی ماجراست که تقریبا ( شاید هم دقیقا) در تمام باورها و آئین های مذهبی ما نمونه ای از آن ها را می توان یافت؛
پروتاگونیست*
پروتاگونیست یا همان قهرمان و شخصیت مثبت داستان نیز می تواند روایت گر داستان باشد. |