بهار
هان! بهار در راه است می آید
می تواند
هر چمن را سبزو باغی را به گل آذین کرد.
می شود دید هر کجا لبخند گل ها ،
شادی سبز و ترنم های باران را
قهقۀ هر لگ لگ و مرغابی ودامان دریا را
این بهار
هرچند می سازد چمن راسبزو باغها پر زگل
بلبلان را مست و با از صد فغان
می تواند او ، مگر آیا ،
دلی ناشادو یک لب تشنه ای را شاد؟
ممکن است آیا بهاران،
تار را سازد چراغان؟
گریه هاؤ اشک و دردی هر یتیمی را،
کند غم خواری و درمان ؟
من که پا دربند احساس ام
آدمم
با هزاران رشته بند،
در هر خمی از اجتماع
از کجا باور، بهاران
مرهم است احساس را
من که احساسم گرفتار است
ریش ریش، نیش صد خار است
پس چه باید کرد با احساس من
از کجا دانی بهاران شاد می سازد مرا
فرض کن،دخت بهار
با دلنوازی چاره کرد احساس من
نالۀ و درد قناری را چه باید کرد؟
او که جر کنج قفس، آن خانۀ بی رنگ و بو
رنگ سبز، سبزه زاران یاد نیست
او که ناشاد است وبرلب خنده های شاد نیست
او که حتا لائق رحمی دل صیاد نیست.
ازکجاچون روی شاخی نغمه خوانی سرکند
از کجا رخت بهاری چون گلان در برکند
من که در پیوند او ام، با خواص آدمی
من که با او زیست دارم در محیط باهمی
از کجا من می توانم، تا برقصم چون نسیم
در خمی هرکوچه های باغ سبز
من مگر از آجرم ، مغزم مگر است از حجر؟
مرده احساسم مگر؟
مردمم ، یک قسمتی از مردمان این جهان
آب را باگریه می نوشند
ازغذا، حتا نمی دانند که آدم سیرمی گرددازآن
بوی نان و گرمی گرم تنور
چون خیالات بهشتیست بهرشان
پیرهن پاپوش را برده اند زیاد
می تواند آن چنان دردی بهاران چاره کرد
می تواند این بهاران،
مرغ بی بال و پری را لائق پرواز کرد؟
من نمی دانم
من نمی دانم
ممکن است ذهن تو بتواندبه آن خوشنود بود
من که چون بی باوری بی باورم
هرچه می گوئی بگو
راستش این، من نمی دانم بهار
گرچه من فرخنده می خواهم بهاران برهمه
یک سخن ،بیچاره می بینم بهار
هفتم فبرری 2011 |