امروز از جمله کتاب خوانان وشعر دوستان،کسی نیست که با نام علامه اقبال لاهوری آشنا نباشد.این شعر اقبال که میگوید:
نه افغا نیم و نه ترک و تتاریم چمن زادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ وبو برما،حرام است که ما، پرورده ء یک نو بهاریم
بعنوان نماد وحدت وشعار انسان دوستی، فراقومی وفراملیتی ودر نظر نداشتن رنگ وپوست، مذهب وآیین کسی، این اندیشه را تداعی میکند که آدمی، زاده ء یک نسل وآدم هستیم و گوهر هستی ما،یکیست.وقوم ومذهب وملتی را بر مذهب وملت دیگری، برتری نیست.:
اقبال، مانند هر شاعر فارسی گوی، با طبیعت ، بهار،زنده گی و انسان، عشق می ورزید.و ان ها را دوست داشت.خامه ء چالاک و روان وفصیح این شاعر بلند نظر نشان میدهد که چگونه در کابر د واژه ها، و مصطلحات معمول ومروج زبان فارسی،چه در سر زمین هند و چه در دیگر قلمرو حکمروایی این زبان تسلط داشته است.در اشعار اقبال، ترکیب ها واستعارات بدیع وزیبا مانند:آتش نژآد، شعله ئ افسرده، یک نیستان ناله، عجم رمیده بو، تجلی راز حسن، خانه ء نور، درد آشنا، داغ تمنا، شب اندیشه وبسیار دیگر فراوان دیده میشوند.
اقبال در سخنوری، بیشتر متاثر از سبک عراقی است. اما گاه گاهی در سبک هندی نیز که بیشترینه با تخیل و ( معنی طرازی) و ( طرز تازه ) سرو کار دارد، هم دلبستگی دارد و طبع آزمایی کرده است.در هنر شاعری اقبال بیشتر هدف اینست که امور اخلا قی، فضا یل معنوی ، تعلیمی و دینی را تبلیغ نما ید.در واقع اقبال، شخصیت چند بعدی است که هم میخواهد تبلیغ اخلا قیات و دین وعرفان نماید و هم در میدان هنر شاعری، زور آزمایی کند.هم فیلسوف باشد، هم عارف؛هم ادیب باشد وهم یک متفکر دینی تجدد پسند ومردی آزادیخواه،عاشق میهن وارزش های دینی زمانی که به دنبال عارفا نی چون مولا نا و حافظ وعطار و جامی می رود، غزل های ناب و قطعات دل نشینی به پیروی از انها می سراید ومی کوشد تا در ان، نکات واندیشه های عرفانی خود را که معتقد به وحدت الوجود وبه اصطلاح خودش ( خودی ) است، بیان کند.در پیروی از مولا نا که میگوید:
_ عرب از سرشک خونم،همه لاله زار بادا
عجم رمیده بو را، نفسم بهار با دا
تپش است زنده گانی، تپش است جاودانی
همه ذره های خاکم، دل بیقرار با دا
وبه اقتفا از این غزل حافظ که گفته:
_ ساقیا بر خیز و در ده جام را
خاک بر سر کن، غم ایام را
اقبال نیز میگوید:
ساقیا بر خیز و می، در جام کن محو از دل، کاوش ایام کن
شعله ء آبی که اصلش زمزم است گر گدا باشد، پرستارش خم است
می کند اند یشه را، هشیار تر دیده ئ بیدار را، بیدار تر
از ادامه ء این بحث که بگذریم، اقبال شاعر طبیعت وزنده گی است.او، همه اشیاء وپدیده ها را متحول ، زیبا ودل انگیز می بیند.بهار، کوه، دشت ودمن، صحرا وبیابان، سبزه، لاله وگل ، باغ وراغ، همه در نگاهش زیبا ودوست داشتنی اند:
_ رخت به کاشمر کشا، کوه و تل و دمن نگر،
سبزه، جهان جهان ببین، لاله، چمن چمن نگر
باد بهار، موج موج، مرغ بهار، فوج فوج
صلصل و سار، زوج زوج، بر سر نارون نگر
ودر فصل بهار است که ذوق مستی وباده گساری میکند.غزل می سراید ودیگران را نیز،در این بزم فرا میخواند:
فصل بهار، این چنین، بانگ هزار، این چنین
چهره گشا، غزل سرا، باده بیار، این چنین
باد بهار را بگو، پی به خیال من برد
وادی و دشت را دهد، نقش ونگار، این چنین
و از زنده گی، چنین درک وفهمی برای ما ارایه میکند:
_ شبی زار نا لید، ابر بهار
که این زنده گی، گریه ء پیهم است
درخشید برق سبک تیز و گفت:
خطا کرده ای، خنده ء یکدم است
ندانم به گلشن که برد این هنر
سخن ها میان گل و شبنم است
بهار اقبال، بهار رنگ وبو نیست؛ بهار کوشش، بهار جستجو ها، بهار تحول و دیگر گونی ها، زدودن نفرت از دلها و صفای اندرون وپاک ساختن دل از حسد، کینه وغبطه خوردن به جاه و مال و منال دیگران. لذا تماشاگر بهار و بوستان او نیز آدمی باشد با صفا و صمیمی با دلی آگنده از عشق ومحبت، جستجو گر وعاشق واگر چنین نباشد، لذتی از بوستان وبهار او نخواهد برد وبلکه زیان پذیر خواهد بود:
_ زیان بینی ز سیر بو ستا نم
اگر جانت شهید جستجو نیست
نمایم آنچه هست اندر رگ گل
بهار من،طلسم رنگ و بو،نیست
در سروده های اقبال ( لاله )، نمادی از روشنی،سمبول آزادیخواهی، ونمایشی از زیبایی های طبیعت است.
_ لاله ئ این چمن، آلوده ء رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است، هنوز
_ نخستین لاله ئ برگ بهارم
پیاپی سوزم از داغی که دارم
به چشم کم مبین، تنهایی ام را
که من صد کاروان گل، در کنارم
مارچ 2011 لندن
|