نمی خواهم از آزادی...
اگردرقریه ی ما همگِنانم ازسوادودانش وفهم ...
وزهرچه لذتهاست محروم اند،
وپویا پایهای ارتقأ وپبشرفت ورشد، باهزاران تار، درمیهنم درجازدن محکومِ محتوم اند،
درین جائیکه بنیادِ گروه ظالمی آباد، دربدیلِ هست وبود خلق مظلوم اند،
نمی خواهم از آزادی سخن گویم.
***
اگردرخانهء ما مادرم در قید زندان است،
خواهرانم در کنارش، همنوا با سرنوشت مادران،
بسته درزنجیرِ عرف و سنت وباوربه گریان اند،
واهلِ خانه ی ما تک تکش وابسته ازظلمت،
بنده وآغشته درتقدیرِ شوم اند،
نمیخواهم ازآزادی سخن گویم.
***
اگردرجاده ها زنهای ما در زیربرقع درنهنبان اند،
زبان وچشم وگوشِ شان به زیر پرده پنهان اند،
برای مادرِ میهن، چنین توهین وتوهین های دیگر چو ضرب و شتم ارزان اند،
که تا این نیمهء بهتر، مربی های اولادِ بشر پشتِ حصاروپرده مکتوم اند،
نمیخواهم از آزادی سخن گویم.
***
درینجا آنکه از آزادی سخن گوید، بگو گوید.
شایدهم که حق با اوست،
تباری یا تنی چندی بوَند گر حاکم ومخدومِ محتوم و...
باقی هرچه باشد نوکر ومظلوم، وز هرچه خوبیهاست محروم اند،
نمیخواهم از آزادی سخن گویم.
***
درین میهن که بال وپر برای مافیا وجانیانِ جنگسالار و قاتل وبرهرچه جاهل باز و...
بهر دیگران بسته ویا از بیخ بشکسته است،
تن وجان و وقارِ شهروندان، تا به زیرِِ پاشنه های یک گروه خودفروش وهرزه ئی
آزرده وخسته است،
رهبرانِ پسگرایِ این وطن با قدمهای بلندو سخت وسنجیده،
می شتابند گر به سوی وحشت وبدو و به سوی سده ی وسطی،
با شتاب بیشتر از پار واز پرار،
می برند هستی ملت را به سوی قهقرأ،
در پرتگاه و در جاودان گرداب،
...
و آزادی،
این متاع ناب،
درین خطه بسی کمیاب،
به مثل کیمیا، آن گیاه آسمانی،
که اصلا" در زمین نایاب و نارسته است،
نمی خواهم از آزادی سخن گویم.
***
|