آنچه طی سه ماه گذشته درشمال افریقا و شرق ميانه گذشت، با رويداد های بزرگی قابل مقايسه است که معمولا در برهه های خا صی از تاريخ بشر روی ميدهد. در اين برهه ها آهنگ حرکت تاريخ يکباره شتاب ميگيرد، يخ ها به سرعت آب ميشوند و ساختار هايی استبدادی که ابدی به نظر ميرسيدند، در چشم به هم زدنی فرو ميريزند.
یکی از ويژگی های «حوادث تاریخی» که معمولا بی سر و صدا از راه ميرسد، و دیکتاتوران مستبده را از چوکی های قدرت سقوط می دهد، درست هنگامی است که مستبدان نظم موجوده به خوش گذرانی دوران ابدی و طولانی تری برای انتقال قدرت به نورچشمان خود،اطمينانی خلل ناپذيری دارند. دیکتاتوران بن علی تونسی و مبارک مصری که سرنگون شده اند و قذافی لیبیائی وسید علی خامنه ای ایرانی که در حقیقت بسوی سقوط گام برداشته اند، از همین قماش اند.
سیاست های استعماری یک سده پیش برخی از مناطق زرخیز جهان را به خاطر منافع استعماری خود تقسیم بندی نوین جغرافیای کردند. اصطلاح شرق ميانه و تقسیم آن در محدوده ای کنونی نخستین بار در سال ۱۹۰۲ ميلادی از سوی آلفرد ماهان، صاحبمنصب دریایی و نظريه پرداز نظامی آمريکايی به کاررفت، جغرافيا دانان آمريکايی از آغاز قرن بيستم به اين سو گستره ی ميان مراکش و« هند پاکستان امروزی» و افغانستان را، شرق ميانه نام نهادند.
لاکن چند سال بعد بعضی از همکاران انگلیسی آنها که از تجارب سیاست های استعماری در حوزه بر خوردار بودند، سرزمين های شمال آفريقا به جز مصر را از محدوده شرق ميانه جدا کردند و آنرا به منطقه کشور های عربی شرق میانه، ايران ، ترکيه و افغانستان محدود کردند.
درتعريف انگلیس ها منطقه شمال آفريقا موسوم به «مغرب» مرکب از مراکش، الجزاير، تونس و ليبی است. مردم این کشورها باهم پيوند های تنگاتنگی دارند. مردم اين چهار کشور بيش ازآنکه خود را به قاره آفريقا وابسته بدانند، هويت شان را در رابطه با دنيای اسلام وعرب تعريف ميکنند. تصادفی نيست که رويداد های تونس مجموعه «شرق میانه» عربی را تکان داد و، در ورای آن، لیبی را نيز مجذوب خود کرد، متاسفانه که برخی از روشنفکران و مردم افغانستان چه درداخل و چه درخارج ازکنار این چنبش های بزرگ انسانی، خاموش گذشتند.
امروز خوب می دانیم که تقسیم جغرافیایی مناطق نفت خیز، خالی از ابهام نبوده است. زیرا از لحاظ ويژگی های اقتصادی نيز اين دو منطقه بسيار شبيه اند، از مطالعه انتشارات شرکت های انرژی در زمینه سرمایه گذاری سهم بانکی وبررسی بانک جهانی در باره مناطق فوق بدین نتیجه می رسیم که این مناطق زرخیزترین حوزه جهان اند.
جالب است که در برابر رويداد های اخير تونس و مصر نيز،پژوهشگران و کارشناسان غربی مسايل دنيای عرب و اسلام غافلگير تر از همه به نظر ميرسند. آنها رستاخیزشهروندان تونس ومصر را پیش بین نبودند. از همین خاطر کارشناسان و پيشگويان کشور های غربی از همه مبهوت تر مانده اند. برای اینکه آنها به فرا رسيدن توفان جنبش های شهروندان به ویژه از کشور های فوق، باورنداشتند. در حالیکه سه دهه پیش در روسیه امروزی چنین شتاب زدگی تاریخ رخداد. درآن زمان ما افغان ها با شوروی سابق به جنگ خانمانسوری در گیر بودیم. خوب بیاد دارم که از ميان صدها نهاد های متخصص در عرصه «شوروی شناسی»، هیچک کدام آنها به برباد رفتن امپراتوری سرخ را، آنهم به چنين سريع، پيش بينی نکرده بودند.
اکنون پژوهشگران غربی به این باوربودند که هوا خواهان دمکراسی در سر زمين های شمال افریقا و شرق ميانه انگشت شمارند و اگرروزی تغییر در فضای سياسی اين دو منطقه برای ورود هوای آزاد گشوده شود، چیزی جز بنياد گرايی اسلامی تیپ القاعده، از آن سر ريز نخواهد شد.
ولی زمانی که امواج انسانی در خيابان حبيب بورقيبه تونس و ميدان التحرير قاهره، بدون شعار های بنياد گرايانه، بدون چهره عبوس «ريشو ها و قواره های طالبی»، بدون به آتش کشيدن پرچم های اين و آن کشور، و تنها و تنها با درخواست نان و آزادی که متفکر سوئیسی ژان ژاک روسو یکی از رهکشایان آرمانهای انقلاب فرانسه در سده هجدهم در زمینه حقوق انسانی، آزادی را حق طبیعی انسان می پنداشت، به حرکت در آمدند.
سیاستمداران جهان غرب مات ماندند و در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند وبه تاسی از دموکراسی تشریفاتی خود، خواهان سرنگونی فوری دیکتاتوران تونس و مصر شدند. واقعآ جنبش های شهروندان تونس و مصر، آغاز فصلی تازه در تاريخ مبارزات مردمی کشور های جهان محروم قلم زد.
جنبش های تونس و مصر نمایانگرفرهنگ مدنیت گرای بود. این رساخیز مردمی با وسیله ارتباط فن الکترونیک و انفرماتیک "انترنت" برگذار گردید. این جنبش های مردمی ، بدون مقولاتی چون رهبر، طبقه کارگروغیره تبارز نمود، خلاقیت آنها در خود گردانی مردمی بود.
اکنون زمانی رسیده که برخی از افغانها که تا هنوز در برش زمانی میان پیروزی بلشویک ها و پایان جنگ جهانی نخست در 1917 تا کنون در چنبره باورهای عبادی دانسته یا ندانسته خود اسیر مانده اند، و بسیاری از آنان همچنان در شعار آرزویی های آغاز سده گذشته، آویخته اند و با تکرار آن ها می کوشند تا کام خود را به رهبری طبقه کارگر شیرین کنند، ضروری است که امروز افکار خود را،به گفتمان توسعه سیاسی و جامعه مدنی در «نظام » افغانستان مصروف کنند.
انگیزه تحولات سیاسی تونس ، مصرو جهان عرب باعث شد که این قلم پرسش های را راجع به نوع تاریخ نگاری برخی از افغان ها که ازنگاه نژاد،هویت وفرهنگ ما را به نژاد آریایی و فرهنگ یونان کهن پینه می زنند،بنمایم.
ازآنجایی که اسلام به مثابه سنت و فرهنگ اجتماعی مردم افغانستان است، لهذا مردم ما با اعراب در زمینه های گوناگون سنت مشترک دارند، از نگاه حقوقی موارد در قوانین اساسی ما وجود دارد که به تاسی از سنت اسلام ارزش همگانی دارد و ما تا اینجا قبول داریم، ولی در کتب درسی ما برداشت ما از فرهنگ اعراب براساس اسطوره ظهوراسلام است که، در آن ایام وحشت قبیلوی اعراب،باعث ظهور اسلام شده است. ازهمین خاطر برخی از مورخین افغان به مردم گذرگاه ماوراالنهر، فرهنگ عالی تری را نسبت به اعراب، می دهند. در حالیکه سقوط فرهنگی امروزی افغانستان پرسش های را در باره نوع تاریخ نویسی برخی افغانها مطرح می کند. هرقدر تاریخ فرهنگی اقوام وادی های هندوکش را به عقب بر گردانیم، می بینیم که همه سلطه های بیگانه در این سرزمین حاکم بودند و ما از خود حکومت و فرهنگ خودی نداشتیم.
واقعیت این است که تاریخ افغانستان به مثابه تشت است، لاکن خالی از آب. از این رو ساختار اجتماعی این سر زمین تا امروز به جای رشد فرهنگی، اسیر رسومات و سنت قبیلوی است.
در همین رابط پرسش های مطرح است که آیا امروز زمان آن نرسیده است، تا برخی چیز فهم های ما که تاریخ نگاری های نادرستی به رشته تحریر درآوردند و در می آورند و ما را به نژاد های آریایی وتمدن های یونان وغیره پینه می زنند ، دیدگاههای خود را سر از نو به نقد بکشند ؟
آیا بهترنیست که برخی از قلم بدستان افغان که دروئب سایت های بیرونمرزی مکررآ به سفسط نگاری ها و قضاوت بی جا در باره تاریخ و حوادث این سر زمین می کنند،بجای خود بزرگی بینی نژاد افغان و بزرگ جلوه دادن خودی به نقد های عالمانه در باره تاریخ این سر زمین بپردازند.؟
آیا رستاخیزمدنیت گرایانه شهروندان درتونس ومصروسیله واگنش برای برخی از چیز فهم های افغان بوجود نیاورده است؟ که از خود پرسان کنند که آیا ما افغان ها در کجای ودرکدام زمان از تاریخ بشریت قرار داریم؟
با اتکا به گفتار پیش صحبت خود را در باره فرهنگ درونی جامعه افغانستان آغاز می نمایم.
مردم افغانستان در سه دهه اخیر انواعی مشخص از نظام های سیاسی بر پایه ایدئولوژی را تجربه کرده و درعمل به ماهیت آن ها پی برده اند. اما، سرانجام در شرایط مساعدی نتوانستند با برخی از عناصر آن ها تسویه حساب کنند. برعکس امروز برخی ازعاملین جنگ های سی ساله، به حیث نمایندگان مردم درپارلمان افغانستان حضور دارند. آیا این شوربختی مردم افغانستان است که، دوباره به چنین عناصری اعتماد می کنند؟ و در بستر آن ها آرام می گیرند؟ ویا عقب ماندگی فرهنگی است که تا هنوز مردم ما در برخی از شهر های بزرگ، به فرهنگ شهری نرسیده اند؟.
به نظر نویسنده این مقاله، چنین چیزی از نگاه تئوری علوم اجتماعی در درازمدت نباید برای مردم افغانستان قابل پذیرش می بود و نه هم از نظر تاریخی محتمل می باشد.
بدبختانه نظام های استبدادی دراین سر زمین،همواره عاری از برنامه های اقتصادیی بوده اند که می توانست بر زندگی مردمان عادی به گونه گسترده اثر گذارد و فرهنگ شان را دگرگون سازد. ولی نشد. درافغانستان مفهوم قدرت برتر، تنها در هرم قدرت مرکزی خلاصه و محدود نمی شد. بلکه این نهاد ها در زندگی روزمره مردم افغانستان، به یک مسئله ساختاری استبدادی مبدل شده بودند. با داشتن امتیازات مادی، از یک سو از راس هرم تا پایه هرم، به صورت "سلسله مراتب" طولی پذیرفته یی از اتحاد قومگرایانه وساختار قبیلوی برقرار گردیده بود. تا امروز این فرهنگ حاکم ادامه دارد.
در سده روان خورشیدی هر گونه درجه بندی های فردی یا گروهی و اجتماعی، که تحت نام جریانات سیاسی چپی و راستی تبارز نمودند، به صورت یک نهاد های بی حاصل و ناموثر متبلور شده بودند ازهمین جهت ما امروز اثری از این جریانات سیاسی در روبنای فرهنگی افغانستان مشاهده نمی کنیم. بیان این پرسش ها و پیش زمینه تاریخی آن ها از آن جهت اهمیت دارد که در روشنایی آن ها خواهیم سنجید که کارنامه عملی نظام کنونی افغانستان تا حال چه بوده است و سرنوشت آینده آن چه خواهد بود و کشور را به کدام سو خواهد برد؟
دراوائل سیل مهاجرت افغانها در کشور های صنعتی برخی از روشنفکران افغان چه در داخل و چه در خارج، توسط نوشتارهای پژوهشی خویش در مجله های گوناگونی، بر تضادهای درونی جامعه ما تاکید داشته اند و آن ها را عوامل بازدارنده یی به شمار آورده اند که مرحله گذار جامعه ما را به طور چشمگیری سد کرده است.
چندین دهه است که از جانب بعضی روشنفکران ما بحث های گوناگون و درد دل های پر دامنه یی در باره ی مقولاتی همچون " اخذ تمدن فرهنگی"، " غرب زدگی"، " سنت و مدرنیسم"، " تهاجم فرهنگی"، و ... ادامه دارد.
ولی تا هنوز سنجش و ارزیابی وسیع و عمیقی از "آنچه که خود داریم" و " آنچه که اکنون هستیم" و آنچه که از دیگران در شرایط کنونی می خواهیم اقتباس کنیم و یا استفاده کنیم، پدید نیامده است. اصلآ ما افغانها از نگاه روانی انسان های آموزنده و اقتباس کننده از دیگران نیستیم.
بیش از صد سال است که در جامعه سنتی ما گذار از دوران ارزش های کهنه به ارزش های شبه نوین، آغاز یافته است. بیش از صد سال است که فرهنگ قبیلوی ما در داخل با فرهنگ های مواجه شده است که در بسیاری موارد با آن ها در تضاد و ناهماهنگی و ناهمگونی قرار داشته است. با آنهم کوچکترین تغییر اندیشگی اجتماعی در هنجار و اطوار ما دیده نمی شود.
یکی از مشکلاتی که برخی از وطنیاران ما به آن مواجه اند، بدبختانه استفاده نارسا از مقوله روشنفکربوده است. استفاده عام و نا آگاهانه این مقوله از جانب برخی از قلم بدستان این را می رساند که گویا افغانستان سر زمین مولد روشنفکران بوده و ستون فقرات جامعه از روشنفکران تشکیل شده است. در حالیکه سکوت فرهنگی امروزی این سرزمین این واقعیت را نشان میدهد که، از نگاه تاریخی برخی عارفانی که در این گذرگاه مولد فکر و اندیشه یی شدند آنها فورآ برای تغذیه فرهنگی به دیار خارج پناه بردند. برخی عناصری که در سده روان خورشیدی در حوزه فرهنگ در این سر زمین درخشیدند، آنها پیروان عارفان بودند.
باری، روشنفکری پدیده یی تاریخی است که شرایط و نمودهای مختلفی دارد. روشنفکر تعریفی عام و جهان روا ندارد که ما مصداق هایش را در همه جهان یکسان ببینیم. آنچه که در میان ما (روشنفکری) نامیده می شود، در حوزه فکر و فرهنگ اروپایی در قرن نزدهم به وجود آمد و در جهان گسترش یافت، ولی وقتی که پا به دنیای غیر اروپایی گذاشت، کیفیات خاصی به خود گرفت. مثلا در برخی از کشورهای محروم به ویژه در افغانستان بعضی از روشنفکران مصرف کننده ایدئولوژی ها بوده اند تا تولید کننده اندیشه ها. در حالیکه روشنفکر بایست تولیدکننده اندیشه ها باشد. چیزیکه در افغانستان کم است یا وجود ندارد. از همین جهت برخی از روشنفکران افغانستان نتوانسته اند بر پای خویش ایستاده شوند، بیشتر تحت تاثیر جو عاطفی زمانه رفته اند تا منطق اندیشه. علت این همه رویکردها، ناهمگونی های فرهنگی
و اجتماعی و اقتصادی درون جامعه است؛ که در زیر به آن اشاره می نمایم.
یکم : نخستین وجه این دشواری ها و معضلات، این است که فرهنگ سنتی ما، تا پیش از حمله نظامی امریکا به افغانستان، مدت های درازی توسط نظام های بر پایه ایدئولوژی، گرفتار انجماد و انحطاط دردناک شده است که پویایی و توان رشد آن را تا نهایت به تحلیل برده است. از این رو مقاومت و پایداری نهادهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و اندیشگی، در برابر گرایش های نو، صرفأ به سائقه اختلاف نو و کهنه در مفاهیم سنتی آن نیست، بلکه از بابت فقدان انگیزه و نیروی رشد درونی و کمبود زمینه های مناسب نوگرایی در اثر تداوم عوامل انحطاط ، نیز می تواند باشد.
دوم : دومین وجه از دشواری های که به نوبه خود بسیار مهم است، تعارض ارزش های نو و ارزش های کهنه است، که این تعارض از مکانیسم فعال اجتماعی و تکامل فرهنگی جامعه افغانستان نشات نکرده است. بلکه این تعارض و تضاد، اساسأ میان ارزش های کهن" خودی" و ارزش های نو "بیگانه" است. یعنی ارزش های قدیمی خودی، با ارزش های تازه یی که از فرهنگ های غیرخودی، توسط قشر نوپای سوداگر، و یا در اثر ارتباطات بیرونی وارد شده در تضاد افتاده است.
سوم : مهم ترین معضل کنونی ما این است که ارزش های نو بیگانه ، تنها از راه مجاورت و داد و ستد معمول و طبیعی فرهنگ های خودی و بیگانه پیرامون ما، مطرح و پدیدار نشده است، بلکه در بسیاری از عرصه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، آموزشی، تربیتی، اندیشگی و... متاثر از رابطه یی سلطه جویانه و وابستگی طلب است.
مزید بر گرفتاری های با چنین روابط پیچیده یی، "سنت" با سرنوشت و زندگی مردم ما گره خورده است، بی آنکه از وجوه انحطاطی و فرسوده اش تفکیک و پالوده شده باشد. عامل مقاومت در برابر"بیگانه" که در سه دهه اخیر به اسطوره سنتی مبدل شده است، همواره به مبارزه با عوامل و روابط وابستگی طلب و سلطه گرا درگیر بوده است. از این رو، نفی هر یکی از اجزای سنت، حتی بخش غبارگرفته و زنگ زده اش نیز، در نظر بسیاری از شهروندان سنتی ما، نه به منزله اثبات " نو" که به معنی هماهنگی و همسازی با هر آنچه "بیگانه" است، تلقی می گردد. پیروان سنت ها، هر گونه رویکردی را در راستای جذب تمدن نو، همردیف دشمنی با هویت مذهبی و فرهنگی خودی قلمداد کرده اند و این گره در افغانستان وجعمیت افغانهای خارج از کشور خیلی پیچیده و سخت جان است.
جالب است که اکنون در حدود سه دهه از مهاجرت سیاسی ما افغان ها در کشور های صنعتی می گذرد، ولی تا هنوز مانند کرم پیله به سنت های کهنه خود می تنیم و حاضر نیستیم در جوار اقلیت های دیگر در کشورهای صنعتی به خاطر رشد اقتصادی به فرهنگ کشور های میزبان، خود را با آنها شریک نمایم.
با توجه به همین عارضه ها است که راه حل های پیشنهاد شده در چندین دهه اخیر در جهت های افراط و تفریط دنبال شده است. در حقیقت بسیاری از راه حل ها به اقتضاآت و ایجابات جامعه بی اعتنا مانده یا بیشتر به موضع گیری های سیاسی بدل شده است. اگر در طی نیم قرن اخیر در افغانستان، نظری به برخوردهای گونا گون و راه حل های پیشنهاد شده بیاندازیم، در می یابیم که هر یک غالبأ از بابتی دچار نارسایی و یا ناسازگاری اجتماعی بوده است. بیشتر این شیوه ها نتوانسته اند برخی از ناهمخوانی های فرهنگ غیرخودی را در پرتو اقتضاآت قومی و سنتی خود باز بینند؛ و برخی هم نخواسته اند به هیچ وجهی بر فرهنگ عقب مانده خودی تردید و بر چند و چون آن درنگ کنند. یکی سر گشتگی یا خودباختگی در برابر تمدن نو را زاده یی بی خبری از امکانات فرهنگ غنی خویش دانسته و دیگری هم هر مخالفتی
را با وجهی از رابطه فرهنگی نو، نتیجه کهنه پرستی و عقب افتادگی تعبیر کرده است.
من فکر می کنم، تا هنگامی که سنجش و ارزیابی وسیع و عمیقی از " آنچه که خود داریم" و آنچه که از دیگری می خواهیم اقتباس کنیم، پدید نیامده است، راهی به سوی اعتلای فرهنگی و تعیین سرنوشت ملی نیز گشوده نخواهد شد. هر قوم و ملتی در گرفتاری میان سنت و مدرنیسم، از چنین پژوهش و سنجش و گزینش آگاهانه یی، ناگزیراست. پدید آمدن یک ترکیب فعال و تواتمند و مفید فرهنگی، در مجاورت فرهنگ های پیشرفته، در گرو چنین گزینش آگاهانه یی است.
اکر سنتی نتواند در تعیین سرنوشت و مشارکت ملی کارساز شود و در حقیقت سکوی پرش به سوی نو گردد، قطعاً کارکردی زیانبار خواهد داشت. نمی توان بر عوارض و نارسایی های فرهنگ کهن چشم فروبست و به سرنوشت اقوام و ملت وفادار ماند.
هدف من در این نبشه جستجوی راه های در جهت شناخت مرحله گذار کنونی افغانستان است. اگر عطف توجه کوچکی به تاریخ کشور مان در سده جاری خورشیدی بنماییم، می بینیم که مردم ما لااقل گاه گاهی کوشش های داشته اند تا به « قافله تمدن» بپیوندند، منتهی آنانی که « سرقافله» بوده اند، حاضر به قبول دیگران در این صف نبوده اند. چون پیوستن به قافله تمدن است که باعث صنعتی شدن و تغییر در ساخت استبداد ذهن افغان ها می گردد. البته سیاست های استعماری نیز از درون ابرهای تیره این کشور، تاریک اندیش ترین و ارتجاعی ترین دشمنان ضد مردم را در سر قافله جای داده اند.
با عرض حرمت مارچ 2011 تورنتو. |